سحرنوشت
مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (17)
فغان آرام!

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

وندران برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

......

امروز هم تفاوت «داشتن» با «چگونه داشتن» مطرح است. اما به گمان من مطلع این غزل خالی از پیشینه‌ای در ذهن لبریز حافظ نیست. نمی‌دانم اشاره به بلبل، که پرندۀ زیبایی نیست، به خاطر هم‌قافیه بودن با «گل» است یا به عمد. فرقی هم نمی‌کند. نقش بلبل مهم است. بلبل برای جلب نظر معشوق است که در فغان است، تا هم دل خودش را خالی کند وهم دل سنگ را نرم!

حافظ به قیاس نفس خود، سبب ناله را در عین وصل جویا می‌شود. معلوم می‌شود که او را جلوۀ معشوق به این کار گمارده است.

مگر می‌شود یک دم بی گل زیست؟ نشانی از گل، نه تنها کفایت نمی‌کند، بیشتر برمی‌انگیزد! به هوای نفس گل که عادت کردی، دیگر هیچ هوایی نیست که هم ممد حیات باشد و هم مفرح ذات. جمال معشوق هم کرامت است و هم کمال. با این همه ذات فروتن حافظ، غیبت معشوق را به دل نمی‌گیرد و با خود می‌گوید:

پادشاهی کامران بود، از گدایان عار داشت

ظرافتی است در این صفت «کامران» که فقط از حافظ برمی‌آید. معشوق بی‌نیاز از «کامروایی» است و ذات کامروا او را بس! بقیه هرچه هست سخاوت است. اما اگر او از درنگرفتن ناز و نیاز خود با حسن دوست در گله نیست، به خرمی آنان که بخت برخورداری از نازنینان را دارند غبطه می‌خورد. و بعد برای نشان دادن عظمت جلوۀ یار، دست به دامن برهان خلف می‌شود:

خیز تا بر کلک آن نقاش، جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

و در فصل دوم غزل دوباره شرارت به تعبیر من وجیه حافظ گل می‌کند:

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن!

شیخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمار داشت

پیداست که اگر عطار در منطق‌الطیر داستان شیخ صنعان را نمی‌آورد هم، خواجۀ هشیار برای در گرو گذاشتن خرقۀ خود بلاتکلیف نمی‌ماند. چه خود او در این راه غریبه نبود. هدف او تنها، تنها نبودن در گروگذاری است و به میان آوردن شهادت عطار کبیر در چند و چون نقش جمال یار و نیاز مسلم به از دست دادن دامن خرقه!

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زنار داشت

این بیت به سبک هندی سروده نشده است، بلکه بار سنگین ذخیرۀ واژگان حافظ را بر دوش می‌کشد. می‌خواهی هندیش بخوان. دستت که پر است! حافظ در پیوند با هند کم سابقه نیست. خال هندو هم سندش!

بیت آخر ساختمانی دیگر در اختیار غزل می‌گذارد. بازهم شرارت در استفادۀ از برهان خلف حضوری پرغوغا دارد:

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری‌سرشت

شیوۀ جنات تجری تحتهاالانهار داشت!

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (16)

گل بی خار کجاست؟

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست

......

خیلی پیش آمده است که از از خودم بپرسم که حافظ برخی از غزل‌هایش را برای چه سروده است و به قول امروزی ها، که خیلی پایبند «پیام» هستند، پیام برخی از غزل‌ها چیست؟ به ویژه این‌که گاهی برخی از مصرع‌های این غزل‌ها به دهان‌ها نیز افتاده‌اند. و اغلب بی‌درنگ به این پاسخ رسیده‌ام که هر غزل حافظ بُته‌گلی است که یک شکوفه یا گلش هم کفایت می‌کند و نیازی نیست که این بته را «بته‌کن» کنی!

این هم یکی از ویژگی‌های شعر حافظ!

اما گل را که می‌کنی، احساس می‌کنی که در درونت شوق درک آن بیشتر می‌جوشد. بگذریم از این‌که مثلا در غزلی که پیش روی داریم، اصلا پیدا نیست که چرا حافظ به هنگام سحر به فکر گرفتن سراغی از «آرامگه دل» خود افتاده است! آیا این نبوده است که پس از گذراندن شبی پررنج و درد، سرانجام صدایش درآمده است و شفیقی جز نسیم سحر نیافته است؟ شفیق هم باید مثل خود او لطیف، آرام و معطر باشد.

و پیدا نیست که حافط چرا نشانی ‌ «مه عاشق‌کش» را ندارد. - مهی که عیار و تردست و دست و دلباز است. نکند باز باری دیگر کاروانی آرام دلی را به همراه برده است. این‌بار از آن خواجۀ نازک را!

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟

باز خواجۀ بی‌تاب ما داستان را چنان در دلش می‌پرورد و مانند همیشه به آن بها می‌دهد که منزلگه یار را، که از صافی «عشق و کمال» گذشته است، وادی ایمن می‌خواند و رسیدن به او را، با تکیه بر رویدادهای دوران‌ساز خیات بشر، با آتش طور و بعثت موسی و سرزمین موعود مقایسه می‌کند.

بیشتر نقاشان بزرگ از داستان‌های درپیوند با موسی و عیسی نگاره‌های ماندگاری آفریده‌اند. به گمانم حافظ در نقاشی خود با موسی کاری ندارد، اما راه‌دستش بوده است که عظمت داستان طور را به خدمت داستان خود درآورد. البته نه برای خود بی‌نیازش که برای من.

او داستان خود را، شاید برای تسکین خود، تعمیم می‌دهد:

هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات مپرسید که هشیار کجاست؟

آن‌کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟

«اسرار» به گمان من برای حافظ چیزی است بسیار بزرگتر از «ندانسته‌ها». - انبوهی در پشت سر و از ازل و دریایی در پیش رو تا به ابد.

اما بلافاصله تجویز می‌کند که در پی محرم اسرار باید بود که کلید دارد و اگر بشارتی می‌خواهیم، باید که او را بیابیم! آبشخور این نظر چیست؟ و اهل بشارت را در کجا می‌توانیم بیابیم؟ کیست که اشارت می‌داند؟ خود حافظ تنها به اشاره او را هشیار می‌خواند که سراغش را باید از خرابان خرابات بگیریم. این خراباتی‌ها کیستند که هشیاران را می‌شناسند؟ این چه شرارت ملیحی است که حافظ حل مشکل را تعلیق به محال می‌کند!

من از یافتن پاسخی برای خودم عاجزم. بنابراین تنها به چیدن گل بسنده می‌کنم. فقط نمی‌دانم که در محفل‌های ادبی شیراز روزگار حافظ هم همین شیوۀ من را داشته‌اند یا نه. پاسخ تاریخ اجتماعی ایران منفی است. پس راه باز است برای عرفان‌پژوهان، با عادت شگفت‌انگیزی که به «رمز و راز» دارند. خوبی این عادت در این است که کسی چندان مزاحمتی برایت فراهم نمی‌کند! و مسؤلیتی هم نداری که حتما رمزگشایی کنی! نتیجه این‌که حافظ پررمز و راز باقی می‌ماند. در حالی که او رازی ندارد. بشری است که خود خود را از مرز سرگردان میال ازل و ابد عبور داده است. گذرنامه‌اش دیوان او! این من هستم که چیزی را که نمی‌دانم پررمز و رازش می‌خوانم.

حالا این‌که چرا باید عرفان (شناخت) مقفل به هفت قفل باشد و نیازمند «شناخت‌شناسی!» پیچیده، بیرون از برنامۀ من است. اما پیشنهادم به خودم این است که اگر حافظ را دوست دارم، غزل‌هایش را این‌قدر بخوانم که سرانجام سر نخ به دستم بیاید. خوبی کار در این است که گنجینۀ واژگان حافظ کوچک است و محدود و اگر حوصلۀ تحمل شرارت را داشته باشم، سرانجام به وجاهت دلخواهم دست خواهم یافت!

عیب کار من این است که شعر ایرانی را می‌ستایم و به جایش اول هری پتِر «اونجایی» را می‌خوانم!

و عیب کار من این است که کار «شناخت‌شناسی» را از آن‌جایی که مانده است به دست نمی‌گیرم و خوش‌دارم که از ازسر آغاز کنم! غافل از این‌که «آغاز» در میدانی تا به ازل گمشده است.

کاش گفته بودیم:

«هرکه آمد عمارتی» تکمیل «کرد»

در رفتن منزل، دیگری را تشویق کرد!

فصل بعدی غزل این سوی خط قرمز رمز و راز قرار دارد:

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟

بازپرسید زگیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟

عقل دیوانه شد، آن سلسلۀ مشکین کو

دل زما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟

ساقی و مطرب و می، جمله مهیاست ولی

عیش بی‌یار مهیا نشود، یار کجاست؟

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟

دوباره حافظ بشر به میدان در می‌آید. – بشری که هر سر مویش نیازمند معبود است. – معبودی که محبوب است. – محبوبی که معشوق است. – معشوقی که گل بی‌خار است.

او به ملامتگر دشنام نمی‌دهد. فقط اورا بی‌کار می‌نامد. زیرا ملامت کار نیست. و بعد اشاره می‌کند به فاصلۀ میان خود و ملامتگر. پس فاصله می‌گیرد از آزار.

و دشواری پرسش و پاسخ را چقدر زیبا با گیسوی شکن در شکن یار همسنگ می‌داند. و باری دیگر عشق را برتر می‌شناسد از عقل، که استعداد دیوانه‌شدن را دارد. و حضور ساقی و مطرب و می را، بی‌حضور یار، ‌عیش بی‌یار می‌داند و هیچ می‌انگارد.

سرانجام غزلی که با نسیم سحری آغاز شده بود، با باد خزان به پایان می‌رسد. و گمان آن را دارم که حافظ به خود می‌گوید، به جای رنجیدن از باد خزان، هوای گل بی‌خار را داشته باشد، کفایت می‌کند.

امان از گل بی‌خارکه حجت را برای حافظ تمام می‌کند و مرا سرگردان:

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

وندران برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (15)

شرارت وجاهت!

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

......

اگر حافظ غزل‌های خود را به ترتیبی که در دیوان‌ها آمده اند سروده می‌بود و هر چند غزل در پیوند یک محبوب، با قاطعیت می‌شد زندگی این بشر را تحمل‌نکردنی به شمار آورد.

واقعیت این است که حافظ نه دون ژوان بوده است و نه دیوان او دفتر خاطرات او. دیوان حافظ دفتر یادداشت‌های عاطفی او است و دربرگیرندۀ نگاه‌های عاطفی و مهربان او به پیرامون و همۀ جهان هستی. دیوان را باز می‌کنی صدای نجوا بلند می شود. مانند دامنه‌های چشمه‌سار سبلان. و این یکی دماوند و آن یکی الوند. و گاهی هم چشمه‌های دامنه‌های شیارهای قلب خودت. دیوان را که می‌گشایی، نسیمی می‌زند بیرون که از بهشت می‌آید و اگر خواستی، می‌توانی فکر کنی، پس از طواف کلیددار بهشت، مادرت. دیوان را که بازمی‌کنی بوی شیر می‌آید و عطری می‌پیچید به دماغت به پاکی دهان کودکان. بوی اجاق می‌آید و گرما. گرمایی به گرمی دل پرچم‌های آغوش لاله‌های دشت‌ها.

نقاشان بزرگ نیز آثاری ماندگار آفریده‌اند که با شخصیت‌های بیشتر آثار خود پیوندی ندارند. مگر پیوند عاطفی و آرمانی صور خیال خودشان. برخی از تابوهای نقاشان، مانند داستان های کوتاه، زاییدۀ تخیل آرمانی نقاش‌ها هستند و دور از حقیقت. اما برای هنرمند، عین حقیقت.

من رها از گمانه‌زنی‌های دانش‌پژوهانه و آفت «مصطلحات بی‌صاحب» به دنبال نقاشی هستم. حافظ نقاش است. نقاش درون خود. درونی که آیینۀ مقابل بیرون است. تنها معدودی از غزل‌های او را می‌توان با اندکی تساهل و تسامح مربوط به زندگی خصوصی او یافت. بقیه تابلوهایی هستند که او برای آویختن از دیوار دل خود و دیگران «کشیده» است. او تابلوهایش را برای فروش نکشیده است، بلکه برای غارت مستحب تهیه کرده است.

او هم می‌توانسته است، مانند هنرمندان روزگار ما، نگرانی‌های عاطفی خود و دیگران و یا نگرانی محفلی خاص را به تصویر بکشد و آرمانی شخصی از خودش را در لابه‌لای اثر خود متبلور کند. هنر حافظ در هنر حضور اوست و هنر جانشین‌کردن خود. واژه‌ها سلول‌های وجود او هستند و یاخته‌های خون او. وگرنه می‌شد غزل «سینه از آتش دل...» را، چون بسیاری از غزل‌های او، مرثیه‌ای سوزناک خواند و از آن خسته شد. البته به شرط این‌که اتفاقا این غزل وصف حال خود او نباشد!...

از دیگر سوی من نمی‌توانم بشری بی‌مانند مانند حافظ را، که توانسته است با شهد کلامش مردمی از جهان را گرفتار عشق کند، این همه باشکست روبه‌رو ببینم. آن‌هم در روزگاری که نمی‌توانستی در شیراز، همسنگ حافظ را سر هر کوچه بازار بیابی. و اشتباه بزرگی است که بخواهیم شمار معشوقان و معبودان و محبوبان حافظ را برای پنجاه سال عمر به اصطلاح مفید، بیش از از انگشتان یک دست بدانیم. تازه به شرط وجود همۀ شرایط لازم و کافی برای دل‌باختن. مگر این‌که او را دیوانه‌ و هرز‌ه‌ای بی‌کاره بخوانیم که به هر لولی و کولی از راه‌رسیدۀ خوش‌خط و خالی که بر سر راهش می‌یافت دل می‌باخت و آتش به جان خود می‌افکند و دل هر بیگانه‌ای را می‌سوزاند!

شرارتِ لطافت و وجاهت روحِ حافظ به من اجازۀ چنین برداشتی از او را نمی‌دهد. تعبیری غریب است، اما من به راحتی شرارت را در وجاهت و صداقت او می‌بیننم. شرارت یعنی چه؟ یعنی رفتار موذیانه و پرنیرنگ کسی که برای رسیدن به هدف خود دمار از روزگارت می‌کشد. حالا در طول هفت قرن بشری پیدا شده است که شرارت او رفتار وجیه و صدیق و لطیف اوست برای رسیدن به هدف. و هدف او رساندن تو به قلمرو وجاهت و صداقت و لطافت است. تازه اگر زمان عروج احتمالی او را در نیمۀ راه بدانیم، به رقم هزار و چهارصد سال می‌رسیم. شرارت ازیرا که تو به راحتی تن به وجاهت و صداقت و لطافت نمی‌دادی!...

می‌دانم که این تعبیر غریب آزاردهنده است. اما از شدت زشتی زیباست!

«بدین» تعبیر «غم از دل برون توانی کرد»!

ببینیم شرارت را:

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت

جانم ار آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت

چه آتشسوزی بزرگی؟ سینه، دل، تن، بر و کاشانه همه سوخته‌اند. با این همه آتش پیداست که نه تنها دل آشنا، دل بیگانه هم به آتش می‌پیوندد. سپس خرقۀ زهد را آب خرابات می‌برد و خانۀ عقل را آتش شراب می‌سوزاند. از توبه‌ای که شاعر کرده است، دل نیز مانند پیالۀ می‌شکند. و چون بی می و خمخانه می‌ماند، جگر نیز مانند لاله (چراغ؟) می‌سوزد.

اینک، پس از ازمیان رفتن خرقۀ حائل، فصل دوم داستان آغاز می‌شود. شاعر از معشوق می‌خواهد که با کنار گذاشتن ماجرا و کاستن از مراسم آشتی، حالا که چشمش بازشده است و خرقۀ ریا را به شکرانۀ بیداری از تن به‌در کشیده است و سوزانده است، پیش او بازآید!

از دست دادن خرقۀ ریا چنان برای حافظ اهمیت دارد که یک‌بار آن را آب خرابات می‌برد و یک بار خود از سر به‌درمی‌آورد و بشکرانه می‌سوزاند. یعنی شراب می‌برد و آتش حجت را تمام می‌کند.

بعد حافظ با نفسی تازه می‌گوید:

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش، دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (14)

 

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

......

 

حافظ واژه‌ها را به گونه‌ای به خدمت خود در می‌آورد که گویا خود واضع آ‌ن‌هاست و می‌داند که هر واژه را برای چه منظورهایی وضع کرده است. آخر، ابرو کجا و محراب کجا و تیر و کمان کجا؟ همین تسلط بر واژه‌ها است که محراب را به فریاد می‌آورد از یاد خم ابرو! و کسی هم از به خطر افتادن آبروی محراب، خم به ابرو نمی‌آورد!

گویی خم ابرویی از نخست به قصد جان حافظ طراحی شده است و آفرینش نیز از نخست دستی در این داستان داشته است:

          نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

          زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

حافظ گردن‌گیرت می‌کند که پرتو حسن از ازل دم از تجلی زده است. پیش از کشیدن طاق مینا، تا عشق پیدا شود و آتش بر همۀ عالم زند!

پیشینه‌ای این چنین سبب می‌شود که با همۀ مهری که به سعدی دارم، افسوس بخورم که چرا غزل «ای کاروان آهسته ران» او از آن حافظ نیست... اگر سعدی پس از حافظ می‌بود، شک ندارم که گناه نساخان را می‌شستم...

معمولا صوفیان از قدیم‌بودن عشق دممی‌زنند.   اما نمی‌دانم، چرا حافظ در غزلی دیگر می‌گوید که جز دل خودش که از ازل تا به ابد عاشق بوده است، از جاودانگی کسی در این راه نشنیده است! می‌گوید:

          به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد

          فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

پیداست که از ازل خیلی فاصله گرفته‌ایم و خیلی به سوی ابد رفته‌ایم که با فروش یک فخر صد فتنه در جهان افتاده است! من بر این باورم که حافظ بیشتر از استعداد واژه ها استفاده می‌کند تا از ماموریت آن‌ها! او واژه‌ها را منصوب می‌کند و به کار می‌گمارد، به امید ظرفیت آن‌ها و استعداد آن‌ها.

شراب خورده و خوی‌کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت!

با چه مهارتی حافظ مرا میان آب و آتش و ارغوان می‌دواند. او در جاهای دگر نیز با آتش رخسار معشوق و یا ساقی (محبوب یا معبود) آتش‌افروزی می‌کند. در حقیقت او اصلا به آب و آتش کاری ندارد. به استعداد بنیادافکنی این دو کار دارد. برای این کار چه چیزی بهتر از آب و آتش! رخسار هم آب دارد که آبرویش می‌خوانیم و هم می‌تواند آتش باشد از سر ضمیر. خوی‌کردن هم که یکی از صفات و برکاات شراب است. شرابی که آبشخور توانایی‌های حافظ است و «ذات عشق» را متبلور و حادث می‌کند. نه حتما با نوشیدن، که با غرق‌شدن! مانند چشمانی که شراب ننوشیده مستند و خمار، و مهتاب را در پیالۀ خود خرامان می‌کنند و نسیم را مسیحا. و کهکشان را برادۀ خیال... دارم من هم کم کم دامن از دست می‌دهم. اما چغوکک کجا، سیمرغ کجا. شرمم باد!

          به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

          چو از دهان توام غنچه در گمان افتاد

          بنفشه طرۀ مفتول خود گره می‌زد

          صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

          زشرم آن‌که به روی تو نسبتش کردم

          سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت!

معروف است که سبک هندی شفافیت سبک خراسانی (سبک عراقی) را ندارد و درست هم هست، اما پای حافظ که در میان باشد، هرگز! سه بیت بالا را به دقت که می‌خوانم، می‌بینم که تصویرهای این سه بیت را حافظ نتراشیده است. او تنها برداشت‌های خود را گزارش کرده است. او از دهان معشوق به غنچه رسیده است و از غنچه به بنفشه و از بنفشه به مفتول و زلف بنفشه و سپس بی‌درنگ بازگشته است به زلف معشوق. و حکایت‌هایش. گشتی در فضایی بزرگ، تنها سه چهار گام. خرامان و به تعبیر من همراه موسیقی بی‌کلام گنجینۀ واژه‌های خود! در حقیقت کاری نشدنی ولی عملی!

در غزل حافظ ذره‌ای از استعداد واژه‌ها به هدر نمی‌رود. البته عطر حضور خواجه نیز به آن‌ها افزوده می‌شود. «در میان‌انداختن حکایت زلف» حکایتی است دیگر. از خودم می‌پرسم که بازگویی این حکایت به چه کار من می‌آید؟ بی‌درنگ به یاد اریش فروم، یکی از روانشناسان مطرح جهان در روزگار خودم می‌افتم و کتاب «هنر عشق ورزیدن» و یا «هنر دوست داشتن» که مثل توپ صداکرد! حافظ گام به گام عشق ورزیدن و دوست داشتن را یاد می‌دهد. حافظ بر ظرفیت مهر آدمی می‌افزاید و حافظ خودت را برای «تولید مهر» می‌پرورد. و حافظ استاد عشق است. عشق را می‌توانی از عشق به خود او تمرین کنی! همین است که هرکه حافظ را می‌شناسد عاشق اوست. سکه‌هایی که در کف حوض‌های آرامگاه حافظ می‌بینی، هیچ‌گاه از سکه نخواهند افتاد... و در هرکجایی که به دام شبی مهتابی بیافتی به یاد نسیمی می‌افتی که شب‌ها از باغ حضور حافظ می‌گذرند. مهتاب حافظ حلقه‌ای است با جهانی درمیان!

لابد در روزگار حافظ هم مانند دورۀ سلجوقی یکی از شیوه‌های شکنجه ریختن خاک در دهان بوده است. اما این‌بار سمن از این شرم که حافظ چهرۀ معشوق را به او ماننده کرده است، چون گنهکاران، به کمک باد صبا خاک بر دهان می‌شود. کاری نمی‌شود کرد. حافظ است و گنجینۀ واژه‌ها ی او!

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغ‌بچگانم در این و آن انداخت!

چون هنوز تکلیفم با مغ‌بچگان روشن نیست، ناگزیرم فعلا از اصطلاح شاگرد میخانه (گارسون) استفاده کنم، تا به تعبیر بهتری برسم. اما در همین‌جا بگویم که این واژۀ مغ کلید حل معما است. اما نه به معنی مغ! بلکه به معنی کافر! مغان برای زرتشتیان هم کافر بودند. منتها از بخت بد، روزگاری رسید که خود زرتشتیان کافر و مغ نامیده شدند. شراب برای زرتشتیان حرام نبود. همچنان که برای مسیحیان (ارمنی‌ها) نبوده و نیست. بنابراین زرتشتیان روزگار حافظ در پنهان و یا در فرصت‌هایی نیمه پنهان شراب ایرانیان شراب‌خوار را تامین می‌کردند، همچنان که از شاه عباس به بعد، با کوچ ارمنی‌ها به ایران، این بازار را آن‌ها به دست گرفتند. و با کمی تساهل می‌توان آن‌ها را مغ نامید!

حالا این‌که در نزد عارفان و صوفیان مغ چه معنایی دارد، در تخصص من نیست. اما به گمانم آبشخور معانی مجازی نزد اینان هم همانی می‌تواند باشد که من برداشت کرده‌ام. البته برای خودم!

حافظ می‌گوید، از توبه و پارسایی به این سوی است که هوای مغ‌بچگان به این و آن نیازمندش کرده است.  پیداست که او به طنز و برای روشن کردن موضع خود در برابر ریا چنین اشاره‌ای کرده است. چون در بیت بعدی می‌گوید:

          کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

          نصیبۀ ازل از خود نمی‌توان انداخت

و در فرصتی دیگر:

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که نگو!

و پیداست که حافظ هم درگیر «بکن» و «نکن» ها از سویی و از سوی دیگر وجدان نیالوده و سلامت نفس و صداقت خود، گاهی دامن از دست می‌دهد و لب به اعتراض می‌گشاید. منتها به شیوۀ خود.

          مگر ] شاید[ گشایش حافظ در این خرابی بود

          که بخشش ازلش در می مغان انداخت

بیت آخر کمی برایم گنگ است:

          جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

          مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت

نیاز حافظ به بندگی کیست که خواجۀ زمان است؟

ای خواجه حافظ شیرازی مددی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (13)

غزلی بی‌رمز و راز

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

......

 

هر وقت این غزل را می‌خوانم، نفسی راحت‌تر می‌کشم. به گمانم نه رمزی در میان است و نه رازی. اما با نفسی راحت اعتراف می‌کنم که این غزل خیلی به دلم نمی‌نشیند. بی‌درنگ بگویم که داستان بی‌رمز و راز چه لطفی می‌تواند داشته باشد و چه نیازی است به گفتن آن.

این «رمز و راز» داستان غریبی است. بچه‌ها هم آن را دوست دارند! هدیه را اگر فوری بدهی به دست بچه، کیف او را منقص کرده‌ای! او وقتی که می‌داند که هدیه‌ای خواهد گرفت، دوست دارد هرچه زودتر به هدیه‌اش برسد. با این همه دوست دارد که کمی هیجان هم نصیبش شود. «چشمت را ببند»، «اگر گفتی؟»، «فکر می‌کنی چی باشد خوب است» و حرف‌هایی از این دست...

من هم، مخصوصا با غزل حافظ، دوست دارم کمی اذیت بشوم! او خودش عادتم داده است! حالا حافظ مشت بازی دارد. تنها همجوشی واژه‌هاست که این غزل را کمی دلنشی می‌کند.

حافظ از ساقی، که یا معشوقش است و یا دمسازش و یا محبوبی و معبودی که «علی‌البدل» انسانی بسیارخواستنی است و با هیچ قیمتی صرف نظر نکردنی، می‌خواهد که با نور باده آتش به جان جام باده‌اش اندازد و از مطرب می‌خواهد که به زبان رقص و آواز اعلام کند که جهان به کام او شده است. مانند من، به هنگام دریافت پیامی خوش. فقط پیدا نیست که جهان چگونه تن به این خوش‌کامی داده است! با رخ یار در پیاله‌ای که هنوز خالی است؟ مثل این‌که این غزل نیز باید چندانک هم بی‌راز نباشد! این بی‌خبر از شرب مدام کیست؟ معشوق؟ معشوقی که از مرگ گریزان است و یا از عاشقی که به عشق او دلش از خمودگی رهایی یافته است و زنده شده است.

می‌خواهم بگویم مثل من، اما روی حافظ را ندارم! او حتی دوام خودش را با این عشق

به ثبت جهانی می‌رساند. و می‌بینیم که موفق است و حتی از تربتش نیز باید گدایی همت کنیم! تربتی که «زندگان متحرک» را به وجد می‌آورد با عطر عشق.

هنگامی که بلندبالایان به کرشمه و ناز می‌افتند، سرو صنوبر‌خرام حافظ می‌آید. یا برعکس و برای خالی نگذاشتن جایگاه خود. و یا با آمدن یار کار کرشمه و ناز بلندبالایان پایان می‌گیرد. چون تکلیفشان روشن می شود. کار حافظ، پای عشق که در میان باشد، قاعده و قانونی که ندارد! همین است که همه‌فن‌حریف دانسته می‌شود! در هرحال منظور حافظ فروش فخر شیرین است که می‌فروشد. باز میل غریبی دارم که فکر کنم به شیطنت بچه‌ها. صادقانه، اما واجب!

به حافظ‌پژوهان کاری ندارم. اما حافظ خیلی‌ها را «سر کار» می‌گذارد! او اجازۀ این کار را به خودش می‌دهد، چون از شیرینی خودش مطمئن است. همین است که گاهی عارف پنداشته می‌شود و زمانی رند و خراباتی و گاهی هم فیلسوف و اغلب نه خودش. اما فیلسوف بودن او را نباید جدی گرفت. عرفان در ایران برای فلسفه جای زیادی را تعارف نکرده است. با این‌که فلسفه خیلی «بفرما زده است»!

اکنون نمونۀ خوبی دارم از رفتار و های و هوی به تعبیر من کودکانۀ حافظ:

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما زیاد «به‌عمدا» چه می‌بری

خود آید، آن‌که یاد نیاری ز نام ما

برآنم که حافظ حتی «به‌عمد» را عمدا «به‌عمدا» می‌آورد، نه به ضرورت. می‌خواهد شیرینی کودکان را داشته باشد!

و در تفسیری زیبا که در خود بیت حلول کرده است؛ حافظ کمی خودش را «لو» می‌دهد:

          مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست

          زانرو سپرده‌اند به مستی زمام ما

مستی در چشم شاهد، یا به چشم شاهد، اما نه هر مستی. مستی مجازی که جوازش مهر حافظ را دارد.

بعد خواجه به ناگهان در بیت هشتم غزلی ده بیتی، فصل تازه‌ای را می‌گشاید. بی‌آن‌که فراموش کند که در فصل پیشین چه گفته است:

          ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

          نان حلال شیخ ز آب حرام ما

در این بیت خواجه خود نگرانی خاصی ندارد. او نگران ارزیابی نادرست کسی که آب او را حرام کرده است. درهرحال مخاطب او نه خود او است نه ارزیاب نادرست. مخاطب او صاحبان دو دلی است. این بیت از بیت‌های نادری است که حافظ خواجه به خود اجازه می دهد که به کسی هشدار بدهد!

بعد حافظ به خودش بازمی‌گردد و از نگرانی خودش سخن می‌گوید:

حافظ زدیده دانۀ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما!

در این بیت حافظ به ستیغ نازک‌اندیشی می‌رسد و تیغ محال مرغ وصل را می‌بیند. اگر او فیلسوف می‌بود، جای حرف بود، اما اکنون که بشری ساده است چرا؟ و نمی‌دانم که قطرۀ اشک برای گلوی خشک مرغ وصل است و یا نشانی از نگرانی.

بیت دهم درچارچوب بحث پایان‌ناپذیری قرار دارد که برخی درآن می‌خواهند به حافظ خرده بگیرند. شاید برای خریدن آبروی عنصری‌ها!

من دلم بار نمی‌دهد که از این برداشت‌ پیروی کنم. در جایی ندیده‌ام که کسی به حاجی قوام خرده بگیرد. به دیگر بلندپایگان در جای خود خواهم پرداخت. اما گناه این‌که دریا و یا مزرع سبز فلک و هرچه در اوست غرق نعمت است، بر گردن خاصیت شعر است. می‌توان به این گناه شعر ایرانی را محکوم کرد و می‌ توان از سر تقصیرش گذشت. من محکوم می‌کنم. نه به خاطر حاجی قوام، به خاطر خود زبان فارسی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (12)

موسیقی کلاسیک بی‌کلام ایران!

 

امروز پیکی حدود بیست جلد کتاب برایم آورد دربارۀ حافظ. بانویی نازنین که خبر از کارم داشت این کتاب‌ها را فرستاده بود، تا مگر مددی باشند. بیشتر این کتاب‌ها را از گذشته می‌شناختم. «نقشی از حافظ» علی دشتی را در شانزده سالگی خوانده بودم و «شرح سودی بر حافظ» را در چهار جلد و به زبان اصلی در دورۀ دانشجویی. از «گلگشت در شعر و اندیشۀ حافظ»، اثر دکتر محمدامین ریاحی لذت‌ها بردم...

اما من هوای دیگری در سر دارم. سری که حافظ شناس نیست، اما هوای دیگری در درون دارد. از سر شیفتگی... نه به این معنا که دیگرانی که دست به قلم برده اند شیفته نبوده‌اند. به این معنی که من دانش آن‌ها را ندارم. من در درونم چنین فکر می‌کنم که حافظ «علم» نیست. حافظ بشری است، که از شانس به ندرت خوب ما، حافظ از آب درآمده است. پس خودم را به عرصۀ پای چوبین نخواهم کشاند.

خود حافظ هم چنین ادعایی را نداشته است. او به شهد درون خود پی برده است و از روی سخاوت خواسته است که این شهد را به دیگران نیز بچشاند.

گاهی می‌بینم که برخی چنین می‌اندیشند که برای نیک‌نفس بودن حتما به رمز و رازی شگفت نیاز است. البته بخت یار اینان بوده است که عرفان رمز و راز دارد!

پیداست که کسی نمی‌تواند مدعی شود که حافظ عارف هم نبوده است. اما برداشت من چنین است که حافظ از سر نیک‌نفسی سری هم به عرفان زده است. من غزل‌های حافظ را انبار اصطلاح‌های عرفانی نمی‌بینم. اما مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ را آرمانشهری می‌دانم که می‌تواند بهشت عارفان باشد. این است کارستان این بشر بی‌ادعا. البته جز ادعای مکرر شیرین‌سخنی!

آهنگ من از نوشتن دربارۀ حافظ، گسترش میدان دید خوانندگان حاظ نیست. حاشا! برای چنین ادعایی حتما نیاز به مقدماتی می‌رود که سوادش هم در چشم‌انداز پیش رویم پیدا نیست. آهنگ من ریختن بیم شیفتگان حافظ از محتسبان خودخوانده است!

با آبرویی که در سی و پنج سال گذشته برای خودم تدارک دیده‌ام، این امکان فراهم است که گفته شود، سی و پنج سال نوشته است و این هم در کنار دیگر نوشته‌ها. می‌توان بخشیدش!

واقعیت این است که بیشتر مفسران اجازۀ لذت‌بردن از حافظ را از آدمی می‌گیرند و اغلب می‌گویند که فراموش کن که حافظ یک بشر است!

درحالی‌که تجربۀ حدود هفتصدساله خلاف این ادعا را ثابت می‌کند: همه حافظ را دوست داشته‌اند و دوست دارند و همه با رمز و راز مورد ادعا بیگانه‌اند.

در سال 1336 در روستایی در خراسان آموزگار بودم. این روستا نسبت به جمعیت کمش خیلی پت و پهن بود. چند خانۀ گلی مفلوک و باغ انگوری بزرگ و باز چند خانه و باز باغ انگور. و همین طور... خوب پیداست که همۀ شادی اندک من در این چشم‌انداز بزرگ و کم درخت، سرشکن می‌شد و تا بخواهی جا باز می‌شد برای غصه خوردن. تنها دلخوشی من این بود که بنشینم در یکی از دو بقالی روستا که از آن کًل حسین بود. همۀ آن چیزی که او برای فروش داشت عبارت بود از توتون چپق، نمک، چند بسته چای، کشمش، آب‌نبات، خرمای خرک و نفت و چند قلم دیگر از این قبیل. به جای پول معمولا گندم و جو تخم مرغ داده می‌شد که کل حسین گاهی آن‌ها را به شهر می‌برد و به پول نزدیک می‌کرد. این کل حسین دکان تنگ و تاریکی داشت که برای داخل شدن به آن بایستی کمرت را خم می‌کردی. آکنده از دود چپق کل حسین و صدای صرفه‌های دودگرفتۀ او.

کل حسین سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما دیوان حافظ را ازبر بود و غزل‌های او را برایم تفسیر می‌کرد. در حقیقت او بود که مرا به دام زیبای حافظ انداخت... عصرها تا تاریکی بیافتد او غزل می‌خواند و تفسیر می‌کرد و من خط به خط زندگی خو‌ش‌ملالم را با چاشنی غزل‌های حافظ مرور و ویراستاری می‌کردم. در سن هفده هجده‌ه‌سالگی! کل حسین گاهی هم غزلی را که به سبک سیاق حافظ سروده بود برایم می‌خواند و مبهوتم می‌کرد.

در آن یک سالی که در این روستا بودم، هرگز رغبت نکردم به کلبۀ «نچسب» کل حسین بروم، اما اغلب غزل‌های او را به اتاق خودم که در مدرسه بود می‌بردم!

امروز، پس از گذشت پنجاه سال، همراه حافظ به یاد کل حسین افتادم. لابد که فرمان یافته است. روانش شاد...

یک روز از او پرسیدم، نظرش دربارۀ شراب‌خواری حافظ چیست؟

گفت، شراب یعنی شربت.

گفتم، می‌داند که شیراز در کجاست؟

گفت، فرق نمی‌کند.

دربارۀ زمان حافظ پرسیدم.

گفت، دویست سیصد سال پیش.

پس دیار و زمان برای مردم چندان مهم نیست. خود مردم، در موقع خود حافظ را کشف کرده‌اند و او را به خاطرات ثابت خود سپرده‌اند و دیوانش را مانند یک کتاب آسمانی در طاقچۀ خانۀ خود دارند. بدون تفسیرهای دست و پاگیر حافظ‌پژوهان و کسانی که آهنگ ویرایش زبان فارسی را دارند و علاقمندان به عرفان. برای مردم حافظ حافظ است و بشری است مانند همه، اما شیرین زبان و لسان‌الغیب.  

زبان حافظ کهنه نیست. چون همراه غزل های او ذخیرۀ زبان فارسی شده است. زبان حافظ حتی، مانند برخی از زبان‌ها و لهجه‌ها، دورۀ احتضار هم نداشته است. برخی از اصطلاح های زمان حافظ هم با شعر جادویی حافظ به حیات خود ادامه داده اند و کسی نیست که حافظ بخواند و بانگ جرس را نشناسد. البته دیگر شاعران هم به این انتقال روز به روز زبان حافظ کمک کرده اند. همان گونه که شیوۀ تفکر شاعرانۀ حافظ بی پشتوانه نیست.

غزل‌های حافظ را با کمی تساهل و تسامح دست کم می‌توان موسیقی کلاسیک بی‌کلام ایران نامید و از آ ن لذت برد!

با این همه «خواص» می‌توانند برداشت‌های شخصی خود را داشته باشند و اگر می‌توانند سطح درک عمومی را از حافظ ارتقا بخشند. اما بدون خیال‌پردازی و بی‌آن‌که این گمان را داشته باشند که می‌توانند «حجت‌سازی» کنند. البته یا خیال‌پردازی‌های شخصی می‌توان با احترام به کنار آمد، اما با «حجت‌سازی» هرگز. اگر ولایت بر غزل‌های حافظ را درست بپنداریم، باید به حال مردمی تاسف بخوریم که قرن‌ها با حافظ   بی‌یاورانی دلسوز به سر برده‌اند!

برخی کهن و کهنه یودن زیان را دلیلی کافی دانسته‌اند برای دخالت. اما مگر شاهنامه قدیم‌تر نیست؟ مگر نقالان و مردم عامی تا همین چند ده پیش شاهنامه را بیشتر از امروز نمی‌خواندند و نمی‌شنیدند؟ فردوسی خود را نگهبان زبان فارسی می‌‌دانست و از بیان آن ابایی نداشت و حافظ بر شهد سخنش می‌بالید و مردم با کلام این دو این دو ابرمرد فخر فروخته‌اند و می‌فروشند.

و اکنون ما درآمده‌ایم که دست نگهدارید که هنوز کار شناخت این دو به پایان نرسیده است! دل من یکی که به کل حسین می‌سوزد. بیچارۀ بی‌سواد یک عمر حافظ ازیر کرد و خواند و غزل گفت، بی‌آن‌که حافظ را بشناسد و بفهمد!

دربارۀ سهوهای نساخان، به زیرنویس‌ها که نگاه می‌کنم، با هیچ فاجعه‌ای رو به رو نمی‌شوم. البته نه به این معنی که دست بر روی دست نهیم.  

فکر می‌کنم اشکال کار در این است که ارباب تخصص ما کار خود را کاری همگانی می‌پندارند. در هیچ کجایی کار پژوهشگران عرصۀ ادب به همگان مربوط نمی‌شود. و اگر دیوانی از شاعری کلاسیک وجود دارد، چنین نیست که صد دیوان از این شاعر به نام پژوهشگران باشد! ما در ایران بدون نام پژوهشگران نمی‌توانیم به خرید دیوان حافظ برویم!

همین است که انواع حافظ داریم به جای حافظی واحد!

باید پژوهشگران کار خود را بکنند و مردم حافظ خود را داشته باشند و چنین نباشد که «تقلید» از مراجع حافظ شناس، حافظ را، که از هرچه رنگ تعلق داشت آزاد بود، هر روز به اسارت کسی در بیاورد!

نه! این بیست کتابی که من امروز دربارۀ حافظ دریافت کردم، به کارم نمی‌آیند. البته برای کاری که در پیش گرفته ام. وگرنه هرگز از سرمۀ چشم بی‌نیاز نیستم.

من چون حافظ‌شناس نیستم، می‌خواهم مانند اهالی فکر کنم و در جبهه‌ای باشم که می‌خواهد حافظ سنتی خود را داشته باشد! اهالی ساکتی که می‌خواهند دربارۀ عشق از دید حافظ با هم گفت و شنود داشته باشند. و یا اهالی ساکتی که می‌خواهند بلند فکر کنند!

بنا براین گاهی بلند فکر خواهم کرد و به موسیقی کلاسیک ایران گوش خواهم سپرد، حتی اگر گاهی از نادانی به آن فقط به چشم موسیقی بی‌کلام گوش دهم.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت دوم

مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (11)

 

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

......

 

در مدینۀ واژگان حافظ، با هر گامی که برمی‌مداری، ناگزیری از نو حیرت کنی از رفتار واژه‌ها با یکدیگر.

          خرم آن روز که با دیدۀ گریان بروم

          تا زنم آب در میکده یک‌بار دگر

حافظ روزی را روز خرمی می‌داند که گریان به در میخانه رود، برای آب‌پاشی. او در این روز شادمان خواهد شد، اما یک بار دیگر به آب چشمش نیاز خواهد داشت. برای پاشیدن. حافظ با این بیت دو کار می کند: حرف دلش را به زیباترین صورت ممکن و به سبک و قانون شهر واژه‌هایش می‌زند، و دیگر این‌که خواننده را از واژه‌ای به واژۀ دیگر می‌دواند! همچنان که از قومی به قومی دیگر می‌برد. قومی بی‌معرفت و قومی دیگر که باید نخست آن را با کمک خدا بیابد و گوهرش را به یکی از افراد آن عرضه کند. این قوم دوم و یا عضوی از آن کجاست؟ مگر یاری که بی‌نگاه به گذشته رفت، از میان قوم اول نبوده است؟ اگر این قوم بی‌معرفت بوده است، پس چرا خواجه حاضر به فراموش کردنش نیست؟ چرا می‌خواهد گوهرش را به خریداری دیگر ببرد؟ اصلا این گوهر چیست؟

واژه‌ها چنان خوش‌آهنگ کنار هم چیده شده‌اند که بسا نمی‌فهمم که چه خوانده‌ام و می‌فهمم که خوشم آمده است! درست مانند موسیقی بی‌کلام. در موسیقی بی‌کلام هم هرکسی با ظن خود فکری به حال خودش می‌کشد. موسیقی بی‌کلام حافظ مانند بالت رقس هم به همراه دارد. واژه‌ها رقصان می‌گذرند. گاهی دست‌افشان و از پرده برون‌افتاده و زمانی مانند اشباح در زیر پرده‌ای از ابریشم سفید و یا رنگارنگ!

واقعیت این است که ما با مدینۀ حافظ بیگانه هستیم!

در بیت بعد باز حافظ، چون در پیلۀ رنجی که پیرامون روح و روانش تنیده است، نمی‌گنجد، بی‌تاب است و بهانه می‌گیرد و پیله می‌کند؟

          گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود

          هم به‌دست آورمش باز به پرگار دیگر

این واژۀ «کبود» چه کارساز نشسته است در جای خود و طعنه می‌زند به «نیلگون» و اگر بخواهی به «گنبد مینا»! این است نشانی از مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ!

و در حیرت می‌مانم از صداقت بی‌مرز حافظ در بیان دودلی های بشری خود:

          عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند!

          غمزۀ شوخش و آن طرۀ طرار دگر!

گویا سخن از دو معشوق است. یکی با غمزۀ شوخ و هوش‌ربا و دیگری با طرۀ طرار. کمنداندازان...

و بعد در شگفت می‌ماند:

راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند

          هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هم از موسیقی راز پنهان لذت می‌بری و هم از راز سربسته. هر دو جان کلامند و کلام جان!

و بعد گله که:

          هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت

          کندم قصد دل ریش به آزار دگر

و بعد کودکانه، اما با شجاعت گناه را تنها از آن خود نمی‌داند. پای بشر را به میان می‌کشد. بشری که کارش را با «آدم» آغاز کرده است:

          بازگویم نه درین واقعه حافظ تنهاست

          غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر!

اما امشب بری نخستین بار از خود می‌پرسم، اگر طراری به سراغ معشوق حافظ می‌آمد چه؟  حافظ  به این طرار چگونه می‌نگریست؟ و امیدوارم که در دنبالۀ کار، در یکی از غزل‌ها به پاسخی برسم. این‌که حافظ با پیداشدن طرار اشک بریزد هیچ اشکالی ندارد. اما اگر نگاه او همراه نفرت باشد جای حرف بسیار است.

معمولا ما مردها، به هنگام سرودن شعر، عشق را موهبتی الاهی، فقط برای مردها می‌دانیم. زن را به هزار زیور می‌آراییم، الا حق عاشق شدن با دل مستقل خود. در شکستن هیولای خودمان آواز حزین سرمی‌دهیم، اما به خُرد شدن زن در درون خودش بی‌اعتنا هستیم. اغلب صدایی هم از درون به بیرون رخنه نمی‌کند!  

می‌خواهم با نگاه حافظ آشنا شوم. پیداست که در انتظارم تا جای این شیوه در شهر واژگان حافظ خالی باشد و واژۀ «معرفت» در مصرع اول بیت سوم معنای شفاف‌تری بیابد.

شگرد یا هنر خواجه در مدینۀ فاضلۀ واژگانش استفاده از ظرفیت کامل واژه‌هاست و دیگر، ناتمام رها کردن غزل. و همین هنجار می‌اندازد مشکل‌ها! غزل‌ها دانه‌های خوش‌تراش یک نسبیح هستند...

بیت آخر غزل می تواند کلیدی باشد از دسته‌کلید شهر واژگان حافظ. شاید کلید ویژۀ اتاق اعتراف! اما ظاهرا تنها برای گرفتاری خود او. نه موجود شکننده‌ای که او دوستش دارد و او هم می‌تواند از درد بنالد!...

واقعیت این است که مردها از سدۀ بیستم است که تمایلی ناچیز پیداکرده‌اند که گاهی درد زن را هم به رسمیت بشناسند. اگر در میان غزل‌های حافظ به نشانی از این تمایل بربخورم، حکم به مشروطه بودن حکومت مدینۀ فاضله و یا آرمانشهر واژگان حافظ خواهم داد!

و در همین‌جا میلی غریب دارم به فاش سربستۀ این حقیقت که گاهی از نگاه بزرگ‌ترین شاعرانمان به زن رنج بسیار برده‌ام!...

شاعران با آرایه‌های بیرونی باروی زن چنان سرگرم می‌شوند که دژ پشت بارو را از یاد می‌برند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM