مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (16)
گل بی خار کجاست؟
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
......
خیلی پیش آمده است که از از خودم بپرسم که حافظ برخی از غزلهایش را برای چه سروده است و به قول امروزی ها، که خیلی پایبند «پیام» هستند، پیام برخی از غزلها چیست؟ به ویژه اینکه گاهی برخی از مصرعهای این غزلها به دهانها نیز افتادهاند. و اغلب بیدرنگ به این پاسخ رسیدهام که هر غزل حافظ بُتهگلی است که یک شکوفه یا گلش هم کفایت میکند و نیازی نیست که این بته را «بتهکن» کنی!
این هم یکی از ویژگیهای شعر حافظ!
اما گل را که میکنی، احساس میکنی که در درونت شوق درک آن بیشتر میجوشد. بگذریم از اینکه مثلا در غزلی که پیش روی داریم، اصلا پیدا نیست که چرا حافظ به هنگام سحر به فکر گرفتن سراغی از «آرامگه دل» خود افتاده است! آیا این نبوده است که پس از گذراندن شبی پررنج و درد، سرانجام صدایش درآمده است و شفیقی جز نسیم سحر نیافته است؟ شفیق هم باید مثل خود او لطیف، آرام و معطر باشد.
و پیدا نیست که حافط چرا نشانی «مه عاشقکش» را ندارد. - مهی که عیار و تردست و دست و دلباز است. نکند باز باری دیگر کاروانی آرام دلی را به همراه برده است. اینبار از آن خواجۀ نازک را!
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟
باز خواجۀ بیتاب ما داستان را چنان در دلش میپرورد و مانند همیشه به آن بها میدهد که منزلگه یار را، که از صافی «عشق و کمال» گذشته است، وادی ایمن میخواند و رسیدن به او را، با تکیه بر رویدادهای دورانساز خیات بشر، با آتش طور و بعثت موسی و سرزمین موعود مقایسه میکند.
بیشتر نقاشان بزرگ از داستانهای درپیوند با موسی و عیسی نگارههای ماندگاری آفریدهاند. به گمانم حافظ در نقاشی خود با موسی کاری ندارد، اما راهدستش بوده است که عظمت داستان طور را به خدمت داستان خود درآورد. البته نه برای خود بینیازش که برای من.
او داستان خود را، شاید برای تسکین خود، تعمیم میدهد:
هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات مپرسید که هشیار کجاست؟
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟
«اسرار» به گمان من برای حافظ چیزی است بسیار بزرگتر از «ندانستهها». - انبوهی در پشت سر و از ازل و دریایی در پیش رو تا به ابد.
اما بلافاصله تجویز میکند که در پی محرم اسرار باید بود که کلید دارد و اگر بشارتی میخواهیم، باید که او را بیابیم! آبشخور این نظر چیست؟ و اهل بشارت را در کجا میتوانیم بیابیم؟ کیست که اشارت میداند؟ خود حافظ تنها به اشاره او را هشیار میخواند که سراغش را باید از خرابان خرابات بگیریم. این خراباتیها کیستند که هشیاران را میشناسند؟ این چه شرارت ملیحی است که حافظ حل مشکل را تعلیق به محال میکند!
من از یافتن پاسخی برای خودم عاجزم. بنابراین تنها به چیدن گل بسنده میکنم. فقط نمیدانم که در محفلهای ادبی شیراز روزگار حافظ هم همین شیوۀ من را داشتهاند یا نه. پاسخ تاریخ اجتماعی ایران منفی است. پس راه باز است برای عرفانپژوهان، با عادت شگفتانگیزی که به «رمز و راز» دارند. خوبی این عادت در این است که کسی چندان مزاحمتی برایت فراهم نمیکند! و مسؤلیتی هم نداری که حتما رمزگشایی کنی! نتیجه اینکه حافظ پررمز و راز باقی میماند. در حالی که او رازی ندارد. بشری است که خود خود را از مرز سرگردان میال ازل و ابد عبور داده است. گذرنامهاش دیوان او! این من هستم که چیزی را که نمیدانم پررمز و رازش میخوانم.
حالا اینکه چرا باید عرفان (شناخت) مقفل به هفت قفل باشد و نیازمند «شناختشناسی!» پیچیده، بیرون از برنامۀ من است. اما پیشنهادم به خودم این است که اگر حافظ را دوست دارم، غزلهایش را اینقدر بخوانم که سرانجام سر نخ به دستم بیاید. خوبی کار در این است که گنجینۀ واژگان حافظ کوچک است و محدود و اگر حوصلۀ تحمل شرارت را داشته باشم، سرانجام به وجاهت دلخواهم دست خواهم یافت!
عیب کار من این است که شعر ایرانی را میستایم و به جایش اول هری پتِر «اونجایی» را میخوانم!
و عیب کار من این است که کار «شناختشناسی» را از آنجایی که مانده است به دست نمیگیرم و خوشدارم که از ازسر آغاز کنم! غافل از اینکه «آغاز» در میدانی تا به ازل گمشده است.
کاش گفته بودیم:
«هرکه آمد عمارتی» تکمیل «کرد»
در رفتن منزل، دیگری را تشویق کرد!
فصل بعدی غزل این سوی خط قرمز رمز و راز قرار دارد:
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
بازپرسید زگیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلۀ مشکین کو
دل زما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می، جمله مهیاست ولی
عیش بییار مهیا نشود، یار کجاست؟
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بیخار کجاست؟
دوباره حافظ بشر به میدان در میآید. – بشری که هر سر مویش نیازمند معبود است. – معبودی که محبوب است. – محبوبی که معشوق است. – معشوقی که گل بیخار است.
او به ملامتگر دشنام نمیدهد. فقط اورا بیکار مینامد. زیرا ملامت کار نیست. و بعد اشاره میکند به فاصلۀ میان خود و ملامتگر. پس فاصله میگیرد از آزار.
و دشواری پرسش و پاسخ را چقدر زیبا با گیسوی شکن در شکن یار همسنگ میداند. و باری دیگر عشق را برتر میشناسد از عقل، که استعداد دیوانهشدن را دارد. و حضور ساقی و مطرب و می را، بیحضور یار، عیش بییار میداند و هیچ میانگارد.
سرانجام غزلی که با نسیم سحری آغاز شده بود، با باد خزان به پایان میرسد. و گمان آن را دارم که حافظ به خود میگوید، به جای رنجیدن از باد خزان، هوای گل بیخار را داشته باشد، کفایت میکند.
امان از گل بیخارکه حجت را برای حافظ تمام میکند و مرا سرگردان:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندران برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
با فروتنی
پرویز رجبی
--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM