روزنوشت

باری دیگر دربارۀ کورش بزرگ

به خاطر نظر مجلۀ اشپیگل آلمان

 

کیارش گرامی

سلام،

 

چند روز است که استاد دوستخواه به من دستود داده‌اند که پاسخ مجلۀ آلمانی اشپیگل (شپیگل) را بدهم و من به دو دلیل تا به الان این کار را نکرده‌ام: یکی به خاطر تکراری بودن موضوع و دیگر به سبب خستگی بیش از حد و در سن حدود هفتاد، در میراث کورش، رفتن و  فکر نان کردن...

اما امروز که پیام تو را دریافت کردم، وظیفه‌ام سنگین شد.  استاد دوستخواه نیازی به نوشتۀ من ندارند و خود مساله‌آموز صد مدرس هستند و تو جوانی و تشنه...

پس اجازه بده کوتاه بنویسم و بیشتر به اشاره:

به نظر من یکی دیگر از دلائل بزرگ‌بودن کورش این است که امروز هیچ مجلۀ هفتگی بزرگ و معتبری به فرمانروایی دوهزار و پانصد ساله نمی‌پردازد. مگر این‌که این فرمانروا کورش باشد و بس!

 

اما کیارش خوب! عادت بکنیم که مانند بسیاری از نقاط جهان بپذیریم که همه نمی‌توانند از یک برداشت و عقیدۀ واحد پیروی ‌کنند. ماهم چاره‌ای نداریم که سرانجام تن و جان به این شیوۀ مترقی بدهیم...

حتما مرا متهم به غرب‌زدگی (و چه اصطلاح زشت و کودکانه‌ای است این اصطلاح غرب‌زدگی) خواهند کرد که می‌خواهم به صدای بلند بگویم، سوگند که اگر این غربی‌های لعنتی کورش را و استوانۀ معروف او را نیافته می‌بودند، هنوز نام هیچ‌کدام از ما کورش نبود... همچنان که نام پدر بزرگ هیچ‌کداممان کورش و داریوش و خشیارشا نیست... و اگر این غربی‌های جهنمی این خط های باستانی ما را نخوانده بودند هنوز ما به ریشۀ قند پارسی دست نیافته بودیم و هنوز مانند دورۀ قاجارها، شاهزادگان و امیرزادگان و آقازادگان ما برای تمرین تیراندازی از لای پای اسب‌های نگاره‌ها و  اعضای بدن انسان‌های تاریخ که یکی همین کورش عزیزمان در مشهد مرغاب باشد استفاده می‌کردند...

غربی‌های بداخلاق هزاران کتاب و هزاران مقاله غرورآفرین دربارۀ تاریخ و ادب ما نوشته‌اند، می توانند چند مقاله هم بنویسند که به مذاق ما خوش نیاید. طنز داستان در این است که درست در پیوند با جایی، نوشته‌ای برخورنده می‌شود که غربی‌های لعنتی باد به دماغمان انداخته‌اند...

به خاطر نوشتۀ مجله‌ای در آلمان چنان خشمگین می‌شویم که بی‌درنگ فریاد می‌زنیم: «مامان! فلانی به من دهن کجی کرد»!

کیارش جان! باور کن استخوان‌های تن صدها ایران‌شناس و باستان‌شناس غرب پدرسوخته در گور تنگ می‌جنبند، هنگامی که ما این قدر بی‌حوصلگی از خود نشان می‌دهیم...

فراموش نکنیم که نه در دورۀ پهلوی و نه بعد از انقلاب هیچ‌یک از خیابان‌های اصلی شهرهای ما کورش نامیده نشدند. تنها یک بار در جشن‌های شاهنشاهی نام جادۀ قدیم شمیران به کورش تغییر یافت و هرگز شیفتگان کورش به کاربرد آن عادت نکردند و حتی بسیاری از بزرگسالان تحصیل‌کرده نمی‌دانند که چنین اتفاقی افتاده است!...

و فراموش نکنیم که در سر هر بُتۀ پیرامون آرامگاه کورش در پاسارگاد پلاستیکی در اهتزاز است و بدون استثنا همۀ یادگارهای باستانی و تاریخی زیر پوششی از «گچ‌نوشته»، «زغال‌نوشته» و «ماژیک‌نوشته» یادگاری قرار دارند. حتی در محراب و منبر این کار دیگر شده است و از نوشتن نام زیبایمان پرهیز نکرده‌ایم...

من در همین فرصت به جوانان پیشنهاد می‌کنم که با انتشار آلبومی از این تخریب‌ها، حواس عاشقان ایران را از نوشته مجلۀ اشپیگل متوجه تخریب‌های خودمان بکنند...

 

اما برگردیم به اصل داستان و نوشتۀ مجلۀ اشپیگل:

من این مقاله را چند بار خواندم و در آن هیچ نیشگونی را نیافتم که فریادم را دربیاورد که مادرم را به کمک بطلبم!... هنوز جهان ما باید برای رسیدن به اجماع دروازۀ خیلی از کارخانه‌ها و کارگاه‌های «یکنواخت‌سازی» نظرها و برداشت‌ها و عقیده‌ها را تخته کند... غرب 150 سال است که از فرهنگ و ادب و مدنیت ما با ستایش یاد می‌کند و حتما چند بار هم می‌تواند از میل ما فاصله بگیرد. آن هم میلی که خود غرب در ما به وجود آورده و پرورده است...

واقعیت این است که ما این عادت را هم نداریم که به هنگام داوری به آگاهی‌های متکی بر منطق تکیه کنیم. برای بیشتر ما شنیده‌های سرپایی حجت را تمام می‌کنند. و این هنجار سخت خطرناک است...

ما باید دیر یا زود به تن دادن به عقیده‌های گوناگون عادت کنیم.

ما باید عادت کنیم که به تخصص‌ها احترام بگذاریم و به حقیقت نگاهی عاطفی‌تر داشته باشیم، تا به تمایلاتمان... چهارده سال در آلمان زیستم، کم پیش آمد که غیرمورخان و غیر متخصصان را در حال داوری به موضوعی تاریخی ببینم... اگر این رفتار نیکوست، از آن تقلید کنیم...

ما در ایران، در عرصۀ تاریخ، منقد بیشتر داریم تا مورخ. آن هم به مقیاس شاید ده هزار به یک!... این شیفتگان تاریخ، نادانسته به تاریخ میهن خود آسیب می زنند... مخصوصا در دورۀ اینترنت... شاید 50 سال دیگر کسی نتواند تاریخ واقعی را، همان مختصری را که مانده است، از میان انبوه نظرهای ناشیانه بیرون بکشد...

واقعیت این است که دربارۀ کورش بسیار بزرگ گفتنی زیاد است و ما هرگز به خود خودمان فرصت بررسی نداده‌ایم... و واقعیت این است که مردان بزرگ تاریخ هم می‌توانند به نقد کشیده شوند...

 

بگذارید خاطره‌ای را تعریف کنم تا سخنم کوتاه شود. چند سال پیش دو خبرنگار از سازمان رادیو تلویزیون آمدند پیش من و گفتند قرار است از فلانی تجلیل شود و نظر مرا به نام مورخ در شیوۀ تبلیغ پرسیدند. عرض کردم: اگر دلسوز هستید، بگردید دنبال چند عیب از فلانی و گاهی به این عیب‌ها هم اشاره کنید. اگر چنین کنید، سخنتان بیشتر گوارا می شود...

لابد که کورش هم به نام بشر عیب‌هایی داشته است... پس اگر کسی به عیبی از او اشاره کرد، نرنجیم. فکر کنیم. اگر گیرندۀ عیب ناروا گفته است، با پاسخی دوستانه و روا او را از اشتباه بیرون آریم و این خصلت هردم «مامان!» گفتند را فراموش کنیم که واقعا پسندیده نیست...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



ترازوی هزارکفه

3. 4:

 

فتح بابل

 

ظاهراً كورش پس از آرام‌كردن قوم‌های شورشی شمال شرقی و شرقی كشور، برای حملۀ به بین‌النهرین مانعی بر سر راه خود نمی‌دیده است‌. روشن نیست كه تمایل بابلی‌ها به كمك به كرزوس‌، با این‌كه هیچ نوع كمك ملموسی را سراغ نكرده‌ایم‌، بهانۀ حمله را مهیا كرده بود، یا علت‌های ناشناختۀ دیگری كورش را ناگزیر از حمله می‌كرد. البته میل درونی كورش به كشورگشایی و گسترش قلمرو نیز می‌تواند، یكی از این علت‌های ناشناخته باشد. در این صورت‌، تصویری كه از كورش در تاریخ بر جای مانده است‌، تا حدود زیادی مخدوش و مات می‌شود. مگر این‌كه به اغراق بخواهیم با دست خالی بكوشیم‌، تا كورش را مصلحی بپنداریم كه میل به رهایی قوم‌های بیگانه‌، مانند مردم بین‌النهرین و فلسطین و بنی‌اسراییل در او عاملی تعیین كننده بوده است‌! وگرنه برانداختن و آزادكردن را چگونه می‌توان توجیه كرد؟ و در تاریخ كم نیستند كسانی كه مردمی را به بند كشیده‌اند و خود را مصلح خوانده‌اند و از زمین و زمان طلب‌كار شده‌اند.

در فرمانروایی خلفای بنی‌امیه و تا حدود زیادی خلفای بنی‌عباس به بهترین نمونه‌های شرارت مصلحان برمی‌خوریم‌. تصور این‌كه كسی به چشم خود پیامبر اسلام را دیده باشد و نسبت به خاندان او كم‌لطف باشد بسیار دشوار است‌. در این صورت باید در جدی بودن باورهای او تردید كرد. ابن‌ملجم و شمر نه با كفار جنگیده بودند و نه با اشرار! این‌ها هنگامی كه با خشم تمام شمشیرهای خود را فرود می‌آوردند، به خوبی می‌دانستند كه قربانیانشان از ارجمندترین اعضأ خاندان پیامبر هستند. بنابراین باید كه از مردانی عاری از ایمان بوده باشند كه شمارشان در جامعۀ آن روزگار عرب اندك نبوده است‌. این‌ها كسانی بودند كه پیامبر را با چشمان خود تجربه كرده بوده‌اند، اما موضوع را به هیچ وجه جدی نگرفته بوده‌اند! اگر نه این چنین بود، اینان سر امام حسین را بر سر نیزه در میان مردم نمی‌چرخاندند و یا هرگز خاكستر نوۀ پیامبر را بر آب و خاك كشتزار نمی‌پاشیدند، تا برای مردم فرصت خوردن نوۀ پیامبر را فراهم آورند. اگر نه این چنین می‌بود، باید حتماً مسلمانان عرب صدر اسلام دوآتشه‌تر از مسلمانان امروز می‌بودند.

تقریباً همۀ امیرالمؤمنان بنی‌امیه و بنی‌عباس كه 650 سال بر جهان اسلام فرمان راندند از فاسدترین و رذل‌ترین و گاهی احمق‌ترین مردان جهان بودند! یعنی 650 سال حاكمیت ظلم و شرارت و به نام برابری و برادری‌. در 130 سال فرمانروایی آكنده از لهو و لعب بنی‌امیه‌، جز هنجار نسبتاً ملایم خلافت‌های كوتاه سلیمان بن عبدالملك و عمر بن عبدالعزیز (96-101 هجری‌)، خباثت و شرارت لحظه‌ای تعطیل نمی‌شود.

 

هنگامی كه به پیشینۀ اسلام می‌پردازیم‌، هنگامی كه به موفقیت درخشان مدنی و فرهنگی جهان اسلام در سده‌های تاریك قرون وسطا می‌اندیشیم‌، لختی درنگ كنیم‌، حتی اگر مخاطبی نداریم‌، از خود بپرسیم كه اگر با مرگ پیامبر اسلام كسانی كه پیامبر را باور كرده بودند و پیام او را جدی گرفته بودند بر ناباوران می‌چربیدند، سرنوشت جهان اسلام چگونه می‌بود؟ زمان مناسبی است كه پرسش دیگری را نیز داشته باشیم‌: اگر ایرانیان با مدنیت و فرهنگ خود در زمان بنی‌عباس‌، با پادزهر امیرالمومنان قلابی‌، پا در میان نمی‌داشتند، چه می‌شد؟ آیا، علاوه بر سرنوشت دین‌، امروز نشانی از ایرانیت می‌داشتیم‌؟ آیا جنبش علمی و فرهنگی باشكوه بغداد پدید می‌آمد و آیا باز هم می‌توانستیم ادعا كنیم كه رنسانس اروپا مدیون اسلام و فرهنگ ایرانی جهان اسلام است‌؟ به موضوع نهضت علمی و فرهنگی بغداد در جای خود بازخواهیم گشت‌.

 

امروز نیز قدرت‌های بزرگ لحظه‌ای از توجه به حقوق بشر غافل نمی‌مانند و اگر كسی بیرون از مرزهای آنان سیلی بخورد، خون از دماغ آن‌ها سرازیر می‌شود و جواز خون‌خواهی را به نام خود صادر می‌كند! جالب توجه است كه در حالی كه بزرگ‌ترین رقم صادراتی این كشورها را، از چاقوی ضامن‌دار و پنجه بُكس گرفته تا انواع سلاح‌های كشتار دسته‌جمعی‌، اسلحه تشكیل می‌دهد، از دیدن آدمیزاد و كشور مسلح بسیار وحشت دارند. گویی اینان سلاح‌های متنوع را تنها برای انباركردن در موزه‌های وحشت صادر می‌كنند!

 

باری‌! اگر منظور كورش كشورگشایی هم بوده باشد، برای این پرسش باید پاسخی معقول یافت‌، كه آیا به‌راستی كورش معتقد به آزادی دین بود، كه نه در آسیای صغیر، نه در بابل و نه در اورشلیم‌، به كیان دین آسیبی نرساند، یا كه او چیزی برای جایگزین كردن نداشته است‌؟

در دورۀ ساسانیان كه زرتشیگری‌، دست كم از نظر سیاسی‌، نقش یك دكترین را داشت‌، اقلیت‌های دینی و مذهبی‌، به خوفناك‌ترین وجه ممكن تعقیب و شكنجه می‌شوند. من در این‌جا به هیچ روی قصد كاستن از منزلت كورش را ندارم‌، تنها هدف من یافتن پاسخ برای پرسش‌های تاریخی است‌! زیرا حملۀ كورش به بین‌النهرین و به دنبال آن رهایی بنی‌اسراییل یكی از بزنگاه‌های حساس و تعیین كننده در برخورد تمدن‌ها است‌. از سویی مدنیت بابل‌، كه به قولی غالب گهوارۀ تمدن بود، برای همیشه غروب می‌كند و از سویی دیگر قوم بنی‌اسراییل شاید از انقراضی حتمی در امان می‌ماند. به عبارت دیگر كورش آب آسیابی را ت ئ'مین می‌كند كه تا به امروز با همۀ هیاهویش می‌چرخد. این آسیاب‌، حتی اگر لازم باشد با خون می‌چرخد، اما تعطیل نمی‌شود.

گزارش‌های كاملاً هماهنگ هردوت و برُسوس از گشودن بابل و در كنار آن‌ها، برخی از اشاره‌های تورات‌، تا حدودی این رویداد بزرگ را، كه برای همیشه به یكی از كهن‌ترین تمدن‌های جهان باستان پایان داد، به تصویر می‌كشند. نوشتۀ لوح خود كورش هم‌، كه به منشور آزادی شهرت یافته و در حفاری‌های بابل به دست باستان‌شناسان افتاده است‌، در كنار سالنامه نبونید، سند خوبی در این زمینه است‌.

 

كورش از رودخانۀ دیاله گذشت و به پای دیوار میان دجله و فرات رسید، كه شهرهای اُپیس و سیپار را در دو سوی خود داشت‌. اُپیس به تصرف درآمد و به آتش كشیده شد. از سالنامۀ نبونید چنین برمی‌آید، كه در اُپیس كسانی كه پایداری كرده‌اند كشته شده‌اند. یعنی كورش‌، اندك زمانی پیش از صدور فرمان آزادی مدنیت‌ها، شاهد پیكرهای خونینی بوده است‌، كه به گناه پاسداری از خود و خانوادۀ خود و مدنیت خود، به دست سپاهیان او كشته شده بوده‌اند.

لابد كه آمارگران آمار كشته‌ها را به كورش می‌داده‌اند. و نیز می‌گفته‌اند كه چند سپاهی خودی شربت شهادت نوشیده است‌. جالب توجه است كه در این گونه موارد، كشته‌های خودی شربت شهادت می‌نوشند و وكشته‌های دشمن به درك واصل می‌شوند. ای كاش دست كم دَرَك از آن متجاوز می‌شد!

روز دهم اكتبر سیپار نیز بدون جنگ تسلیم شده و سقوط كرد.

نبونید در راه فرار به جای پایتخت‌، به بورسیپا در جنوب بابل پناه برده بود. در این‌جا نبونید منتظر نبرد نماند. او با قبول این واقعیت كه توان ایستادگی در برابر كورش را ندارد، به میل خود تسلیم كورش شد و كورش نیز او را با احترام پذیرفت و به كرمان تبعید كرد. در فرهنگ سیاسی همین‌كه فرمانروایی شكست‌خورده را قیمه‌قورمه نكنی و او را با آب و دانه به جایی دوردست و بد آب و هوا تبعید كنی‌، كاری محترمانه انجام داده‌ای‌. البته پیدا نیست كه زندگی امپراتوری بابلی و غریب در كرمان از چه مرغوبیتی برخوردار بوده است‌.

سپس در 12 اكتبر 539 پیش از میلاد بابل نیز بدون رویدادی مهم تسلیم شد. خود كورش 17 روز پس از سقوط بابل‌، روز 29 اكتبر 539 وارد این شهر شد. سالنامۀ نبونید در این باره می‌نویسد:

«شاخه‌های نی بر سر راه او گسترده شد. شهر غرق آرامش بود. كورش برای سراسر سرزمین بابل اعلام صلح كرد. به دنبال این پیروزی شهرهای فینیقیه نیز به میل خود پیروزی كورش را پذیرفتند. فتح بین‌النهرین و آسیای مقدم به وسیلۀ كورش‌، سرشت و تركیب فرهنگی و مدنی منطقه را چنان دگرگون كرد، كه گویی گل آدمیان را از نو بسرشتند و به پیمانه زدند.

پیش از كورش‌، همواره دست كم یكی از قدرت‌های سومر، آشور و كلده و بابل‌، چند هزاره در تركیب و بافت سیاسی و مدنی منطقه‌، كه سوریه‌، فینیقیه و فلسطین را نیز در برمی‌گرفت‌، نقش تعیین كننده‌ای داشتند. این قدرت‌ها با پیروزی ایرانیان برای همیشه از صفحۀ روزگار و تاریخ حذف شدند و به طوری كه خواهیم دید، تنها نقش بین‌النهرین و آسیای مقدم‌، تا جنگ جهانی اول‌، در نیمۀ نخست سدۀ بیستم‌، سرگردانی در میان مرزهای سیاسی شرق و غرب بود. امپراتوری عربی بنی امیه و امپراتوری اسلامی بنی عباس هم با تمام قدرتی كه داشتند نتوانستند یك بار دیگر هویت از دست رفتۀ منطقه را بازگردانند.

 

چنین پیداست كه كورش از اوضاع و احوال مدنی منطقه شناختی كافی داشته است‌. همین شناخت و تسلط بر ساختار و بافت جهان پیرامون است‌، كه از كورش شخصیتی استثنایی می‌سازد و این فكر را در آدمی پدید می‌آورد، كه از «محفل شناسی‌» هزاره‌های گمشده چیزی نمی‌داند.

«محفل شاهانۀ» كورش چگونه بوده است و چه كسانی به آن راه داشته‌اند؟ چه اطلاعاتی در محفل شاهانۀ كورش رد و بدل می‌شده است‌؟ آیا شیوۀ برخورد با دین یهود، برایند محفلی كاملاً ایرانی بوده است و یا یهودیان نیز به پنهان با رخنۀ به این محفل در شكل‌گیری بعدی رویدادها نقش داشته‌اند؟ در هر حال‌، در زمانی كوتاه‌، كورش چنان به بدنۀ دین موسی و تورات پیوند می‌خورد، كه هر كه امروز تورات را می‌خواند ناگزیر از بر زبان راندن نام كورش است‌. كورش در تورات یكی از پیامبران قوم یهود است‌، كه از سوی خداوند فرمان به نجات این قوم دارد. به عبارت دیگر، این بار به جای ادعای تاریخ‌، قوم یهود مدعی است و مورخ از این موضوع نباید آسان بگذرد!

 

دنباله دارد



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



خبری از پیرامون خودم

درنگی دربارۀ سخنان پرویز رجبی

 

محمد صادقی


عصر روز 29 تیر 1387 جشن و همایش تیرگان از سوی گروهی از جوانان فرهنگ دوست در انجمن فرهنگی ایران زمین (افراز) در فرهنگسرای ورشو برگزار شد. هرچند در این گونه برنامه ها انتظار شنیدن سخنان تازه، انتظاری خوش باورانه است ولی مجالی است تا به قول معروف دیدارها تازه شود...

اما آنچه موجب شد این یادداشت را بنویسم، سخنان هوشمندانه دکتر پرویز رجبی بود. پرویز رجبی یکی از برجسته ترین استادان ایرانی است و سال هاست در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران به پژوهش می پردازد و خدمات بزرگ اش به رشد فرهنگ و اندیشه در ایران انجامیده است. از آثار وی می توان به کتاب های ترازوی هزار کفه، کریم خان زند و زمان او، معماری ایرانی در عصر پهلوی و... و در زمینه ترجمه به کتاب هایی همچون از زبان داریوش (هاید ماری کخ)، مارکوپولو در ایران (آلفونس گابریل)، داریوش و ایرانیان (والتر هینتس) و... اشاره کرد. در جشن تیرگان امسال، از او نیز خواسته شده بود تا در فرهنگسرای ورشو سخن بگوید. او هم در سخنانی متفاوت، نسبت به گسترش نوعی ملی گرایی افراطی در میان جوانان ایران، هشدار داد و با تاکید بر مهرورزی با تاریخ، سخنان اغراق آمیز پیرامون تاریخ ایران را به شدت مورد انتقاد قرار داد. سخنان وی با استقبال و تشویق شرکت کنندگان در سالن فرهنگسرای ورشو نیز روبه رو شد تا مشخص شود مردم حقیقت گو یی را ارج می نهند و این واقعیتی است که نباید از آن غفلت کرد. سخنان پرویز رجبی همچون پتکی بر پیکر اندیشه های کهنه و ناکارآمد فرود آمد تا پلک هایی که عادت کرده اند خواب های غفلت را یکی پس از دیگری درنوردند، تکانی بخورند. اگر خوب نگاه کنیم از آغاز دوران مشروطه و وزیدن نسیم تجدد در ایران تا امروز، بیش از آنکه به امروز و فردای خود بیندیشیم و تلاش کنیم با نگاهی محققانه به کاروان تمدن نوین جهانی بپیوندیم، در شوره زارهای اندیشه های قدیم گرفتار شده ایم و تمام توان خود را به کار می بندیم تا به دنیا ثابت کنیم روزی بر قله جهان ایستاده بوده ایم و فرهنگ و تمدن مان چنین و چنان بوده و این همه تلاش و کوشش پاک در راهی پوک، به جز جاماندن از دنیای نو و عقب ماندگی های روزافزون چیزی در پی نداشته و نخواهد داشت. نیاز به توضیح و تفصیل ندارد که فرهنگ و تمدن گذشته ما هر اندازه غرورآمیز و خاطره انگیز باشد در مقایسه با فرهنگ و تمدن نوین جهانی که خود نتیجه تمدن بشری است، حرف چندانی برای گفتن ندارد و تکیه بر آن بیش از هر چیز نشانه بی خبری از دنیایی است که در آن به سر می بریم و شاید زمان آن رسیده باشد که به جای متهم کردن دیگران (با به کار بردن عبارت هایی کسل کننده مانند ایران ستیزی که از سوی به اصطلاح ایران پرستان به کار برده می شود) به بررسی دلایل واقعی عقب ماندگی ایران در جهان امروز بپردازیم و جایگاه مطالعات تاریخی را نیز درباره موضوع «توسعه» مشخص کنیم تا مجالی برای طرح اندیشه های کهنه باقی نماند. البته نگارنده این نکته را در نظر دارد که پاسداشت میراث به جا مانده از روزگاران کهن اقدامی نیکوست اما تکیه بر آن در دنیای امروز و با توجه به دگرگونی های شگفت انگیز دنیا در چند قرن اخیر، تکیه بر باد است و چندان خردمندانه به نظر نمی آید
.



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



دیوارنوشت
 
چند دیوار نوشت
برای دوستان!
 
 
توفان

 

چون نسیم آمدی

چون نسیم رفتی

توفان چرا برخاست؟

 

دلتنگی غیرمترقبه!

 

از انتهای راه آمده‌ام

سواد آغاز پایان راه پیداست

دلتنگم که چرا هرگز نرقصیدم

 

نعره

 

می‌خواهم دهان دیوار روبه‌رو را بدوزم

چشم‌هایم را بخواند

زمزمه‌هایم را بشنود

سرمای پیرامونم را حس کند

ولی نعره چرا می‌زند؟

 

 

باروی ناپیدا!

 

بیابان را که گم می‌کردم

نمی‌دانستم که باروی بیابان از جنس خود اوست

هنوزهم  قدرت شکستن قفل‌ها را دارم

از یافتن نشانی عاجزم

 

نکند بیابان را به بیابانی دیگر برده باشند!

 

 

تکدرخت

 

از تکدرخت‌ها همیشه خجالت می‌کشم

تکدرخت‌ها اگر با عمق غربت کبیر خود آشنا می‌بودند

دیگر هرگز لب به آب نمی‌زدند

تکدرخت محکوم به محروم ماندن از عشق است

تکدرخت بر بلندی تپه‌ای مهجور

در هوس نفس یار

گاهی تا آخرین لحظۀ زندگی

سر به چپ و راست می جنباند

و باد بی‌رحمانه در گوش شاخه ها زمزمه می کند

که این بار نیز دستش از نفس یار خالی است

 

گفتند که دیوانه نِیَم

 

کسی در را به رویم باز نمی‌کند

حتما سماور را جمع کرده‌اند

و دیگر نیازی به تعمیر صندلیم نیست

دل دیوار روبه‌رو برایم تنگ خواهد شد

و برای آن گنجشکی که دیوانۀ آلبالو بود

کاش من هم دیوانگی کرده بودم

گنجشک‌های دیوانه درخت آلبالو را گم نمی‌‌کنند

 

 

 

 

مژدگانی

 

مژدگانی می‌دهم به کسی که مرا بیابد

من دنبال خودم می‌گردم چندیست

خیابان اخموتر از آن است که سراغی بگیرم

دیگر صدای هیچ درشکه‌ای نمی‌‌آید

هرگز نفهمیدم که پونه را کِی تشییع کردند

 

یک مشت سنجد

یک جفت کفتر چاهی در هوا

صدای آبشار اخلمد

عطر سماور

و حاشیۀ همۀ قالیچه‌ها

که جاده‌های اتوی زغالی مادرم بودند

مژدگانی کسی که مرا بیابد

بیشتر نمی‌ارزم

دستم هم خالی‌ست به خدا

 

 

روی دیگر سکه

 

نیستی حقیقتی است مثل هستی

گورستانی بی حفره

 

نامحرم!

 

باران گفت

بام شنید

من نامحرم بودم

 

هست و نیست

 

آمده ام با عطر آلبالو

و بوی چادر مادرم

با چند باغچه و باغی در دلم

با زردآلوهای زیردرختی

و هدهدی که سرش را شانه کرده بود

 

امروز

نه آلبالویی

نه چادری

نه باغچه و باغی

و نه زردآلویی

هدهد هم شانه اش را گم کرده است

 

فقط اشک منست که هنوز نخشکیده است!

 

سماجت

 

به تجربه برایم ثابت شده است

که پای هیچ سماجتی در کار نیست

نفس خودش کشیده می شود

بارها خواسته ام که دل از باران بکنم

بارها خواسته ام که همۀ پستوها را فراموش کنم

بارها خواسته ام که طعم شاخه های آلبالو را بشکنم

بیفتم دنبال عطر چادر مادرم، راهم را گم کنم

اما نفس خودش خودش را کشیده است

و من هم از فرصت استفاده کرده ام

و یک بار دیگر چشم هایت را تمرین کرده ام

نه! باید پای سماجتی در میان باشد!

 

خمار!

 

نگاهش را سرکشیدم خمارم کرد

چاوشان را خبر کنید

خمار شکنی بایدم!

 

رقص

 

جای پای تو بوی آلبالو می دهد

یکی به من بگوید

چگونه پنهان کنم که تو در چشمم نرقصیده ای

 

خشکسالی!

 

دست بردم به مچ نسترن

تشنگی به انگشتانم رخنه کرد

گیرم که دلم به حال باغچه بسوزد

با خشکسالی چه کنم؟

 

معراج!

 

اگر رطوبت به معراج خود اقدام نکرده بود

کدامین باران امشب مرا بیدار نگه می داشت

تا چشم های ترا تمرین بکنم؟

 

ناگهان تابستان گذشته!

 

برای پسر بزرگم سیدعلی صالحی که گاهی زندگی را با هم تقسیم کرده ایم

 

تا چشم کار می‌کند آمیخته‌ای است از هستی و نیستی.

هردو از جنس باور!

کوه‌ها و ابرها نمی‌گذارند وسعت هستی و نیستی حوصله‌ات را سرببرد.

و درخت‌های شاداب میان دره

از کهولت زمان و خستگی می‌کاهند.

آبشاری تنها، غربتش را با برادۀ هیاهوی خودش می‌پوشاند

و نیمکتی مرطوب بر وجاهت حیای چشم‌انداز می‌افزاید!...

خورشید بزرگ‌ترین عادت جهان

در نزدیک‌ترین جای به خودش

در آغوش آتش خود

التهابی دور دارد

و مردی نمی‌داند که آن آب بی‌شتاب صاف پای دیوار

آهنگ آبیاری کدامین نهال را دارد

که به آرامی یک شکفتن می‌خزد

 

دو کبوتر از لب بام برمی‌خیزند

غیار بال‌هایشان

پس از ساعتی چرخش و گردش

بر آب بی‌شتاب می‌نشیند 

مرد مشتی آب به صورتش می‌زند

و به کسی فاش نمی‌کند که بوی غبار تنش را در آب شناخته است...

حالا خورشید بیش از یک ساعت است که بالا آمده است

و تابستان خیلی جدی شروع شده است...

 

پریشانی عطر عشقی میهمان!

 

من همیشه خورشید را موجودی دیده ام که هنوز آتشی که به جانش آفتاده است، کارش را تمام نکرده است!

و گاهی فکر می‌کنم، همانطور که کوههای برفی قطبی شروع کرده‌اند به آب‌شدن، دل خورشید نیز می‌تواند روزی از تب و تاب بیفتد و خنک شود و چهارطاقی نیاسر را منقرض کند. عیب کار فقط غیبت من است در آن روز، برای شاهد بودن انجمادی ابدی!... حالا می‌دانم که باید جز پراکنده‌شدن غبار بدنم انتظاری نداشته باشم.

پیداست که از این غبار حتی ذره‌ای نصیب چهارطاقی نیاسر نخواهد شد و نام هیچ رهگذر تاریخی، که بر تن پرزخم چهارطاقی می نشیند، غبار مرا نخواهد آزرد. من فقط نگران بوی عشق میهمانان چهارطاقی نیاسر هستم که مبادا غبار نامی ناآشنا پریشانش کند...

ای امان!...

 

کلبه

 

می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع

با صد پلۀ بلند

تا هنگامی که به بالا می رسم، دیگر توان بازگشتم نباشد

 می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع

با صد پلۀ بلند

تا هنگامی که با کبوترم خلوت می کنم، با دیدن بال شکستۀ من هوس پرواز نکند

می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع

 

 امروز!

 

امروز خودم را ورق زدم.

خیلی از سرفصل ها دیگر قابل خواندن نبودند.

سرفصل بوی چادر مادرم را هم پیدا نکردم.

خبر از خشکسالی می دهند.

وای اگر براده‌های آخرین آبشار گم شوند!

اشکم را چگونه پنهان کنم؟

 

واژه ها

 

واژه‌ا در حضور ما زاده می‌شوند

و در غیبت ما می‌میرند

عشق ریشه در ذهن واژه ها دارد

باید حضور و غیبت را درمان کرد

 

آسمان بلند نیست

 

آسمان بلند نیست

دست من کوتاه است

هربار که پرواز می کنم

از میان انبوه واژه‌ها می‌گذرم

نجواهای لطیف  از زیر انگشتان می‌گریزند

واژه‌ها سرانجام جهان را خواهند انباشت

و دنیا به آخر خواهد رسید

آسمان بلند نیست

دست من کوتاه است

 

رکناباد

 

کار از گله گذشته است میان من و رکناباد

در دیوار رو به رو

نه دو خط پیامی در حبابی، نه حتی علیکی

رکناباد هنوز دامن حافظ را رها نکرده است

 

برایم قصه ای بساز!

 

آرزو سرگردان می‌شود

در فاصله های منهدم

اما تا روز مرگ، گم هرگز نه

مرغوبیت، مرغوبیت، مرغوبیت

برایم با وجاهت این سه واژه قصه‌ای بساز

که نیازی به شنیدنش نباشد

من خودم در امتداد کاریزی پرواز می‌کنم

که آبش گوارای گلوی تست

اگرچه فاصله‌ها منهدم هستند

 

 

عادت غروب!

 

هر غروب شب را اسیر می‌کنم

تا تا سرزدن سپیده تنها نباشم

 

 

سفر

 

من هم خواهم رفت

اما صدای خنده‌ام خواهد ماند

خنده‌ام آموخت رنج

همیشه خندیدم

تا آموزگارم نرنجد

جاده ها پس از من بازهم سفر خواهند کرد

 

یکی از روزهای آبان 86

 

خواب

 

این خواب را بیش از یک بار دیده‌ام:

کوچه را گم کرده‌ام

سیبی پیدا می‌کنم

با دندان‌های ریخته

 

 

 

از جنس لالایی

 

من از دوختن چشمم به آستیبن پنجره دست نخواهم کشید

تا مگر دستی بیرون آید سرانجام

و مرا یک بار دیگر به باغ شربت آلبالو ببرد

و باری دیگر کودکی را به یادم اندازد

 

من از دوختن چشمم به دیوار رو به رو خسته نخواهم شد

در انتظار تولد یک پنجره

تولد پنجره ای حامله

به قدر یک گل میخک

غرق در امواج خویش

 

حتما کفتری هم به تماشا خواهد آمد

و مرا به میهمانی پرواز خواهد برد

از هیچ رهگذری نخواهم پرسید که ساعت چند است

تا افسردگیِ سوگوار، خوابش نپرد در شفیره

در کنار آستین پنجره

 

حتما درخت آلبالو به شکوفه خواهد نشست

و چادر مادرم را زنده خواهد کرد

 

زنگ تفریح توی کلاس خواهم ماند

تا پنجره غصه نخورد

کتم را روی شانه اش خواهم انداخت

و شالم را به دستگیره اش خواهم بخشید

تا مشیمه اش آرام بگیرد

من تنهاییم را به تنهایی پنجره خواهم بخشید

تا تنهایی او تنها نماند

 

حتما کفتری به تماشا خواهد آمد

دستم را نذر بالش خواهم کرد

تا نماند هرگز از پرواز

چشم هایم را سورمۀ چشمش خواهم کرد

و ترانه ای خواهم سرود از جنس لالایی

غریبه که نیست

به غربتم راهش خواهم داد

 

قول                                                

 

مدتی است که دیگر خیابان تعقیبم نمی کند

تکدرخت مانده است پشت دروازۀ شهر

مارمولک ها مرا گم کرده اند

اما من نسیم بیابان را فراموش نخواهم کرد

در حسرت تماشای پرواز کفترهای چاهی

از دیوار رو به رویم قول گرفته ام

تا خداحافظی نکنم

از جایش تکان نخورد

نسیم اما به پشت سرش نگاه نمی کند

می ترسم وقتی که برگردد

زمین مرا بلعیده باشد!

 

 

 

نسیم

 

 

نسیم به پشت سرش نگاه نمی کند

می ترسم وقتی که برگردد

زمین مرا بلعیده باشد!



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM