لحظههای گمشده!
هزارههای گمشده را نوشتم
سدههای گمشده را در دست تالیف دارم
گیرم که دههها و روزهای گمشده را هم نوشتم
چه کنم با حجم انبوه لحظههای گمشده؟
پشت در هر لحظه هزار سرای
و پشت هر سرایی هزار پستو
در هر پستو هزار خاطره
در هر خاطره هزار نگاه
و هر نگاهی را راهی
مانده در پشت در لحظه
در پشت درِ لحظهای
تالاری بیستون
با صدای تیشۀ لال فرهاد
در پشت درِی
شانهبهسری شانهبهدست
و گلهای درنا در آسمان لحظهای
هفت و هشت را به گردش میبرند
هفتههای من هشتروزه بودند
باشنبهای غنیمت درپیش
برای لحظههایی دیگر
فعلا که دارم سدهها را مینویسم
برای نوبت لحظهها
کلید را پشت پرده پنهان کردهام
وسفارش کردهام که نفس را در سینه حبس کند!
7 فروردین 88
علاج واقعه!
دلم هم هیمه است و هم هیمهسوز خویشتن
و سنگ چخماقی حی و حاضر
تکانی کافی است که لهیب به جان همیه افتد
سکونی باید و سکوتی!
6 فروردین 88
سرمایم هوس است!
پایم را میکشم عقب از این شهرستان
در دورافتادهترین محلۀ دلم
شهرکی دارم که کفایتم میکند
با کوچههای تنی و باغهای آلبالو
مردمک بیدها هنوز میدرخشد در نگاهشان
هنوز بوس گلهای بیدمشک میخزد برگونهام
خندۀ غورباغهها
سکوت را از سکه میاندازد
گنجشکها سرگرم استدلال اند
و صدای آب در حنجرۀ آسیاب
خبر از عطر تنور میدهد
زودتر از گرمای کرسی خوابم میبرد
شهرکم در کنار من نفس میکشد
و وقتی که میبوسدم
بوی بیدمشک بیدارم میکند
عشق در درونم بیتابی میکند
برای التهابی دیگر
محبوبم لبش را میکشد بر روی سرما
باز هوس سرما میخزد بر گونهام
در دور افتادهترین محلۀ دلم
5 فروردین 88
بیتعارف!
در ارتفاع غمی فاخر
تنهایی میرقصد پرغرور
با غریو دف ماه
در حضور میزی بیدیار
کوچه بیهوده بیتابی میکند
از پنجرۀ گشودهام
زخم هیچ ستارهای
بیمرحم نخواهد ماند
در ارتفاع فاخر
تا دستی دیگر در بدن دارم
5 فروردین 88
دعوت کویر!
(به یاد 4 فروردین 53)
کویر نعره میکشد در دلم
گوش خودش بدهکار نیست
چرا برای گوش من بهانه میگیرد؟
عباث میگفت چجام و قناتش رفتهاند
تپههای شیطان اما هنوز دلنگانند از آسمان
عباث میگوید شش خانهای که چجام داشت
در تصرف مارمولکهای غمگیناند
و هیچ کودکی خندهاش را خیس نمیکند در مظهر قنات
عباث میگفت در آغلهای دمباریک هم
هیچ بزغالهای سراغ بوی مادرش را از نسیم نمیگیرد
عباث میگوید در بندر ترود
دیگر هیچ شتر خستهای لنگر نمیاندازد
عباث میگفت پلاستیک و آهن
آبروی گلهای انار جندق را بردهاند
کویر من در حصار بیابانهای لطیف
الیاف محبت میبخشید
اگر عباث دروغ نمیگوید
پس این دورویی از کجا سردرآورد در کویر؟
امروز کویر نعره میکشد در دلم
و مرا میخواند
اسبم را باید زین کنم
اگر باد افسار را از دستم نرباید
باری دیگر
برای سلامی دیگر
به خدمتش خواهم شتافت
تا دیدار به قیامت نماند
شاید هم در چجام اشکی بیفشانم
بر مظهر خشک قنات
4 فروردین 88
دریغ!
هزار تیر انداختم در روشنایی
یکی هم اصابت نکرد
در تاریکی هم که دستم لرزید
اما هزار ناوک روزگار بر جانم نشست
هربار بر زخمی ضخیم
حالا نه کمانی دارم و نه ترکشی
تنها میتوانم فریاد بکشم
بیخ گوش تنهای کویر
دریغ که نبافتم از آن همه تیر قفسی
برای هر نفسی
که نه ممد حیات بود
و نه مفرح ذات!
3 افروردین 88
شعار به توان حقیقت!
از شعار برگهای پاییزی هم چیزی نماند
چه دروغ بارزی بود آن همه شکوه؟
به کجا گریختند رنگها از جسدهای خاکستری
مثل رنگینکمانی که برای اثبات نبودش
نیازی حتی به زمان ندارد
در دیوار روبهرو هم دیگر برگی نمانده است
امشب بیهوده کوشیدم برای یافتن نشانی از زندگی
وجدان چراغهای دوردست پشت پنجره هم میلرزد
فقط پنجره است گویا
که دست به دست میکند انکارش را
کسوت صندلی نیز در حال احتضار است
کجا ماندند روزهایی
که سنجدهای نارس را جلو آفتاب پهن میکردم
تا برای خواهرهایم قرمز شوند
و هستههای خرما را
برای ساختن النگویی شیرین
برای عروسکهای گیسوافشان
به لب حوض میساییدم
دیشب صفیۀ کوهی
شاعر کرد شیروانی تلفن زد
که عید را تبریک بگوید
رفته بود به روستایی
که پنجاه و دو سال پیش آموزگارش بودم
گفت مدرسه دیگر مدرسه نیست
و دارد آمادۀ پیوستن به زمین میشود
گفت هنوز هر دو ستون ایوان سماجت میکنند
گفت اتاقها بیکس بودند
گفت بقالی کلب حسین منقرض شده است
گفت رودخانه را آسفالت کردهاند
گفت آبانبار را کشتهاند
گفت قربان و رمضان را کسی نمیشناسد
دلم برای دو ستون ایوان تنگ شد
یادم آمد از تکیهای که بر آنها میزدم
و فکر میکردم به هفتاد سرنوشت خام
که لابد حالا همه
غیر ازآنهایی که طعمۀ آل شدهاند
به تلخی پختهاند
چشماندازها در پشت پنجرهام به تحلیل رفتهاند
قدر پنجرههایتان را بدانید
اگر آنها بمیرند
دنیا میمیرد
این شعار به توان حقیقت است!
2 فروردین 88
اعتراف سعدی!
دلدادۀ نازنیم
وقتی که میرفتی
از کاروان خواستم که قدم آهسته بردارد
که آرامم جانم پرشتاب نرود
امروز شرمندهام
که چرا فکر نگران تو نلغزید به مغزم
شاید تو هم در آن لحظه
در فکر زمینگیر شدن کاروانی بودی
که آرام جانت را بر جای میگذاشت
من از حال تو غافل بودم
حتی به یاد افسردگی دل افشردۀ تو نیفتادم
تنها فغان برآوردم
کان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
میبینی؟
لابد که تو سالها زخم دلت را پنهان کردی
و من برای تسلا
دلم را به آرام جانان دیگری بستم
دلدادۀ نازنیم
نبخشی هرگز مرا
بگذار بگویمت
ابن گناه تکرار خواهد شد!
1 فروردین 88
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir