برف

برف

برای علیرضا تابش


برای شنیدن این داستان بروی لینک زیر کلیک کنید:


.: برف :.


1

روز سوم هم برف قطع نشد. حتی نیمه های شب که چشمم را باز کردم، پشت پنجره قیامت بود. نمی دانم کی به خواب افتاده بودم. دیدم که بارش شدت گرفته است. پولک های برف مانند پری های تازه نفس در تکاپو بودند تا هر چه زود تر فرود بیایند و به یاران پیشاهنگ خود برسند و آرام بگیرند. گاهی به عمق نیم وجب و در نوری که به پشت پنجره رخنه کرده بود و زمانی تا دورها که چراغی برای سوسوزدن داشت. پولک ها را باد قطار به هیجان می انداخت و لحظه هایی از مسیرشان را عوض می کرد.

توی کوپه شش نفر بودیم که چهار نفر در ایستگاه قبلی پیاده شدند. یک زن و مرد با دوتا بچه. ماندم من و مردی که چپیده بود توی پالتوش و سرش را پنهان کرده بود در یق ۀ پوستی پالتو. شاید پوست خرس. به گمانم خوابیده بود. مثل این که سردش بود. یا دست کم مثل من نبود که زیاد سردم نمی شود. شاید هم به درون پاتوش و حرارت خودش پناه برده بود. سبیل داشت و نمی توانستم پشت لبش را بخوانم. مثل سبیل ماهیگیرها. یا دست کم ماهیگیرهایی که من دیده بودم! پوست یق ۀ پالتوش، نزدیک گردن کمی خوابیده بود. دفتری که اول شب توی دستش بود و او با لذت مشغول خواندنش بود، روی زانوهایش بود و معلوم بود که ساک دستی بالای توری مال اوست.

من از همان سر شب که دیدمش، احساس کردم که به خاطر کفش های تمیزش می توانم احترامش بگذارم. من همیشه از کفش های مردم تشخیص می دهم که تقریبا چه شخصیتی دارند. کفش ها به خوبی خبر از دورویی، بدذاتی، بداندیشی و خودخواهی صاحبانشان می دهند. وای اگر یکی از بندها باز باشد. دوستانم می گویند که من با هیچ کس سر سازگاری ندارم و همه را از خودم می رنجام. هیچ کس نمی داند که باعث این رفتار من کفش های مردم است. من همین که کسی را برای اولین بار می بینم، اول نگاه می کنم به کفش هایش. بعد بی درنگ رای قطعی خودم را صادر می کنم. خودم هم از این رفتارم در عذابم. اما یک جوری دست و پای خودم را برای یک تجدید نظر بسته ام و مجبورم مهر خودخواهی را روی پیشانیم تحمل کنم.

مرد غریبه حتی در خواب پاهایش را جوری جمع و جور کرده بود که آسیبی به شخصیت کفش هایش نخورد.

قطار می رفت و برف همچنان می بارید. برای این که تنهایی خیلی اذیتم نکند، پرده راهرو را پس زده بودم. اما شب از نیمه گذشته بود و راهرو بی رفت و آمد بود. گاهی ماموری با سرعت می گذشت و گاهی هم کسی در راه دستشویی بود. اما در پنجر ۀ راهرو و رو به روی کوپه ما هم هیجان برف آشکار بود. ما درحال عبور از تونل پولک های برف بودیم. احساس کردم که کار روباه ها و گرگ ها سخت شده است. سه روز بود که برف می بارید. لابد که بیابان به کلی گم شده بود و پیدا کردنش حتی برای روباه ها و گرگ ها سخت بود. فکر کردم، وقتی که در بیابان کسی نباشد، بیابان زود گم می شود. خوشبختانه قطار از جنس بیابان نبود و ما فقط از بیابان راه عبور گرفته بودم.

ما حرکت پر سر و صدا و ازپیش اعلام نشده ای داشتیم در حریم گرگ ها و روباه ها. بیگانه خوابیده بود. سبیلش نمی گذاشت که لبش را بخوانم. می توانستم سوگند یادکنم که او خواب می دید. نشستم کاملا رو به رویش و چهره اش را گرفتم زیر هجوم نگاهم. وسوسه ای غریب وادارم می کرد که خوابش را از چهره اش بکشم بیرون. بعد دوباره بنشینم کنار پنجره و تعبیرش کنم. خواب او نمی توانست فاصله ای چندان از برف گرفته باشد. چون برف خیلی بارز تر از قطار دور و دراز و پرغوغای ما بود. راه پشت سر برف را هم که حساب می کردی عظمتی غیر مترقبه تحمیلت می شد. نه راهی از پشت پنجره تا ابرها. بلکه راهی از زمین تا ابرها. میلیارها زمین در ناکجاهایی و میلیارد گرد هم آیی در سین ۀ آسمان که خود عظمتی بارز دارد. پولک ها می رقصیدند و فکر می کردی خنیاگران از پای افتاده را می مانند.

بعد به یاد زمزم ۀ مظهر قنات ها می افتادی و به یاد مویۀ جویبارها و به یاد همهم ۀ لب دریاها و قدم هایی که در کنارش زده ای و به یاد یار افتاده ای و خواسته ای که غلتیدن آب را نشانش دهی و جاودانگی همهمه را از پس آن همه راه. و خواسته ای که مقایسه کنی راه پشت سرت را با راهی که آب دریا پشت سر گذاشته است. و خواسته ای به یارت بگویی که چه دور و دراز بود آن راهی که در پشت سرت داری با لحظه های کوتاه.

بیگانه همچنان خواب بود و حتما همچنان خواب می دید و خواب آسان تر از زندگی بود. مثل یک خرس غریب، نشسته خوابیده بود. می دیدیدم که خسته است. اما چرا کفش هایش هیچ حکایتی از خستگی نمی کندد... ناگهان خواستم با صرفه هایی پی در پی بیدارش کنم و سر صحبت را باز کنم و صحبت را بکشانم به خواب هایی که آدمی در این جور جاها می بیند. اما از معصومیت دست های زیبایش خجالت کشیدم. هردو دستش سالم بودند و او به راحتی می توانست هرکجایی از بدنش را که می خواهد بخاراند. پیدا بود که دردی هم در هیچ کدام از آرنج هایش ندارد...

دوباره برگشتم به طرف پنجره و پیشانیم را چسباندم به شیش ۀ سرد و دست چپم را نگاه داشتم جلو چشم چپم و کوشیدم تا در اعماق بیرون رخنه کنم. اما دریغ از چند وجب رخنه در هیجان پولک های درشت برف که در حالتی افقی در جهت مخالف حرکت قطار سرگردان بودند. بعد به یاد خرسی افتادم که تکه ای از پوستش بر دور یق ۀ بیگانه دوخته شده بود. و گردن او را در خودش پنهان کرده بود. و بستر نرم گردنش شده بود. و به جای انتقام، لطافت و گرما و امنیت آفریده بود.

دست های بیگانه آرام از دو کنارش آویزان بودند. چراغ بالای سرم را خاموش کردم، تا مزاحم خوابش نشود. بعد شیش ۀ پنجره را یک لحظه کشیدم پایین و یک لحظه سرم را فرو کردم توی ازدحام خنیاگران کوچک و خسته و بعد بلافاصله شیشه را دوباره بردم بالا. سوز غریبی همراه پولک ها به صورتم خورد. یکی از پولک ها را در لحظه آخر با کف دستم گرفتم. توی کوپه که آمد، بلافاصله مرد. جسد سردش را مالیدم به لباسم. بعد توی شیش ۀ پنجره سرم را دیدم که به گورستان پریان خنیاگر تبدیل شده بود. چند دقیقه بعد گورستان خشکیده بود.

برگشتم به طرف بیگانه و نگاه کردم به پوست خرس و فکر کردم به پولک های برفی که روزگارانی بر روی آن نشسته اند.

صدای قطار فروکشید و از تب و تاب افتاد. داشتیم به ایستگاهی نزدیک می شدیم. بعد قطار ایستاد. چراغ بیرون برای حفظ وجاهت خود پافشاری می کرد. بیگانه بدون حرکتی غیر عادی از جایش بلند شد. ساکش را از روی توری برداشت. نیم نگاهی پرشتاب به من انداخت و بدون خدا حافظی رفت و جای خالیش را مانند رد مهری تاریخی بر روی صندلی کوپه جاگذاشت. مانند تپه های شنی که تا وزش بادی دیگر دوام می آورند و بعد سراز ناکجایی دیگر درمی آورند. حالا با خیال راحت شیشه را کشیدم پایین. ایستگاه کوچکی بود با پیرامونی خالی. سگی که از صدای قطار بیدار شده بود، خمیازه ای سرد کشید و دوباره سرش را پنهان کرد. پشت سر سگ پنجره ای روشن به زحمت پیدا بود. احساس کردم که مادر یا پدری دارد پشت پنجره حضور خودش تقسیم می کند...

بعد قطار حرکت کرد. حالا زیر نور تنها چراغ ایستگاه پولک ها دور خودشان می چرخیدند و هنرنمایی می کردند. هیچ کدامشان را نمی توانستم بیشتر از یک لحظه با نگاهم تعقیب کنم. روی سکوی ایستگاه را برف گرفته بود و فقط رد تاز ۀ یک جفت پا دیده می شد که به طرف تاریکی رفته بود. قطار دور شد و من نتوانستم دست کم تا مسافتی رد پا را در نزدیکی یکی از تونل های ظلمت در آغوش پولک های برف دنبال کنم...

2

من ماندم و قطار. احساس غریبی است با قطار و در قطار تنها ماندن. فکر می کنی هیولایی با غوغای آهن هایش و ضجه های کنار و گوشه هایش مامور انتقال تست که سند مالکیت موقتش تکه کاغذی است که در مقصد به زباله دانی خواهد افتاد. همه خواب بودند و یا خودشان را به خواب زده بودند. حتی به نظر می رسید که مامورهای واگن ها هم خواب را ترجیح داده بودند. چراغ های کوپه را روشن کردم، تا هم چیزی بخورم و هم سیگاری بکشم و چیزی بخوانم. با روشن شدن کوپه چشمم افتاد به دفتر بیگانه که جانده بود. خوشحالی غیر مترقبه ای تمام وجودم را رونق بخشید. درست مثل مالک صاحب اختیار دفتر دستم را بردم به طرفش و گشودمش. دست خطی بود ریز و زیبا و خوانا. هیچ مانعی را به نخواندش نپذیرفتم. خودم را قانع کردم که یافتن بیگانه سخت تر از محال است و من وارث بی چون و چرای دفتری هستم که صاحب پیشینش بخشی از ذهنم را به مالکیت خودش درآورده است و هرگز آن را پسم نخواهد داد. حتی اگر دفتر را به کمک معجزه ای پسش بدهم! تازه او لحظه به لحظه جایی را که در ذهنم به اشغال خود درآورده است، با دست اندازی به خاطره هایم بزرگ تر می کند.

اگر این دفتر را درکوپه ای دیگر می یافتم، پای وراثت نمی توانست به میان کشیده شود. اما ما ساعت ها در یک کوپه رو به روی یکدیگر نشسته بودیم و ساعت ها سرنوشت مشترکی داشته ایم و من ساعت ها به سبیل او که شباهت زیادی به سبیل ماهیگیران داشت و دست های زیبایش و به کفش های تمیزش خیره شده بودم. و خودم را با پوست خرس دور بق ۀ پالتوش مشغول کرده بودم. به خوابی که داشت می دید فکرکرده بودم. هم ۀ این روابط سبب نوعی پیوند میان ما شده بود و با کمی تساهل می شد مرا تنها وارث دفتر مرد بیگانه در قطار دانست. با این فکر هم وجدانم را آسودم که ظاهرا او دیگر نیازی به این دفتر نداشته است و آن را مانند روزنامه ای باطل جاگذاشته است. روزنامه ای که ده ها آگهی فوت و سوگواری و تسلیت دارد. با عکس و بی عکس. و گاهی عکس خندان مردی که گویی از مرگ نا به هنگام خود خیلی خشنود و ذوق زده است.

3

برف و قطار با هم مسابقه گذاشته بودند. یکی می آمد، یکی می رفت. نبردی شبانه درکار بود. بیرون قطار سوسوی هیچ چراغی دیده نمی شد که بتوان گفت زنی زنبیل به دست از کوچه ای آمده است و زنبیل را بر زمین گذاشته است و حالا مشغول تقسیم خودش و مهربانیش است. وقتی ازاین فکر منصرف شدم که کاش در خط مقدم جبهه و در کنار لوکوموتیوران نشسته بودم و در پرتو نورافکن جلو قطار شاهد هجوم پولک های برف بودم، آهسته، مثل کسی که برای نخستین بار دستش را به دست معشوق می برد، دستم را بردم به طرف دفتر و هنوز آن را برنداشته گشودمش. هیاهوی بی مهابای قطار صدای قلبم را محو کرده بود.

دفتری بود آراسته و با ظاهری منظم. بی درنگ متوجه شدم که نوشته های آن یادداشت های روزانه هستند. با ولعی آشکار شروع کردم به خواندن. حالا حرکت برف بود و حرکت قطار و حرکت خاطره. حالا من اسیر سه حرکت بودم. در موقعیتی که قرار داشتم، حرکت خاطره جذابیت حرکت برف و قطار را تحت الشعاع قرار داده بود.

پرده های پنجره و راهرو را کشیدم. سرم را انداختم روی دفتر. دفتر مثل کبوتری چاهی توی دستم می جنبید و دستم را گرم می کرد. در حالی که به کفش ها و سبیل و چهر ۀ بیگانه فکر می کردم و برگردان پوست خرس را بر دور گردن او مانند عکسی قدیم از دیوار ذهنم آویخته بودم شروع کردم به خواندن. با شتاب. مانند فهرست غیر الفبایی نام قربانیان زلزله ای مهیب.

سپیده در حال زدن بود که دفتر را تمام کرده بودم. بعد بی آن که وقت زیادی را صرف گرفتن تصمیم کرده باشم، دفتر را ریزریز کردم و از پنجر ۀ قطار با پولک های گریزان برف درآمیختم. بعد پنجره را بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی و چشم هایم را بستم.

امروز تنها ستون فقرات خاطره های مرد بیگانه در یادم مانده اند. همان ستونی که مالک بخشی از ذهنم شده است:

4

هفت ۀ دوم است که در این کلبه تنها هستم. خودم خواستم که تنها باشم. یعنی وقتش رسیده بود که همه را از دست خودم راحت بکنم. تفاوتی ندارد که مردم پیرامونم از دست من خسته شده بودم یا من از دست آن ها. ما به هم دروغ می گفتیم. حتی او هم به من دروغ می گفت. می گفت که دوستم دارد. نمی توانستم باور کنم که کسی می تواند کسی را دوست داشته باشد. عشق هنوز در دالان پرپیچ و خم شعر پرسه می زند. یک روز به خودم گفتم که اگر همه دروغ می گوییم، فاید ۀ گفتن چیست. شایع بود که من همه را از خودم می رنجانم. پای هیچ تهمتی در میان نبود. من همه را از خودم می رنجاندم. اما شایع نبود که همه دروغ می گویند. توی جنگل خیلی گشتم تا این کلبه را پیدا کردم. سه طرف کلبه جنگل است و یک طرفش فقط با نواری از جنگل از کوهستان جدا می شود.

وقتی که روی شان ۀ اول کوه می نشینم فقط سقف جنگل را می بینم. مثل یک چمنزار وحشی. دیگر این جا کسی حضور ندارد که به همدیگر دروغ بگوییم. درون کلبه خیلی ساده است. چون چیزی برای نگاه اغیار ندارد. تدارک آذوغه برای مدتی نامعلوم صرف نظرکردنی نبود. به کلاغ ها می رسم.

امروز هوا ابری است. بوی آشنای برف می آید. می شنوم که به راه افتاده است و دارد نزدیک می شود. سکوت روزهای برفی جانم را تازه می کند. می مانم پشت پنجره. جمعیت پولک های پرف را می گذارم به جای جمعیت دنیا و به آسانی با هم ۀ آن ها کنار می آیم. پولک ها بی صدا توی هم رفت و آمد می کنند و از کنار هم می گذرند. و وقتی که به هدف رسیدند سر بر سین ۀ هم می گذارند و تا روز مرگ در کنار یکدیگر می مانند. استفاده از واژ ۀ مرگ برای پولک ها از ناچاری است. وگرنه پولک ها هرگز نمی میرند. روز معادشان یا دوباره راهی آسمان ها می شوند و به سفرهای دور و دراز می روند و یا زمزمه کنان بر روی زمین می خزند و می لغزند و می غلتند...

امروز برفی که دیشب شروع شده بود، شدت گرفته است. کلبه ام تقریبا زیر برف گم شده است. حتما تنها دودکشش پیداست. هرازگاهی پنجره را بازمی کنم و برفی را که روی شیشه اش می نشیند به کناری می رانم.

امروز احساس غریبی داشتم. خیلی غیرمترقبه به یاد مردم افتادم. برف همچنان می بارد. عبور خاطره ها و مردم از میان توفان برف موقعیت حضور آن ها را دگرگون کرده است. به یاد تونل های برفی افتادم که زمستان ها می ساختیم. بچه که بودیم عبور از تونل را دوست داشتیم. یادم می آید فاصله ای که دیوار تونل میان من و بیرون از تونل فراهم می آورد، آرام بخش بود. گاهی مدتی طولانی توی تونل می ایستادم و آرامش درون تونل را ذخیره می کردم... من از آدمک برفی خوشم نمی آمد. یادم می آید که هرچه شباهت آدمک ها با آدم ها بیشتر می شد، امنیت ناچیزی که داشم متزلزل تر می شد. بعد تا روزهایی که آفتاب آدمک ها را از ریخت می انداخت روزشماری می کردم.

امروز از شدت برف کمی کاسته شده بود. پولک ها التهاب چند روز گذشته را نداشتند. پس از آن که نگاهم را برای عبور از میان پولک ها عادت دادم، جلو پنجره رد پای عمیقی را یافتم که برف در حال پوشاندنش بود. احساس کردم که خوشحالی گمنامی یک لحظه به سراغ آمد و زود ناپدید شد.

یک هفته است که به بیرون کلبه سرنزده ام. بیرون خالی است. پرنده ها کوچ کرده اند. از درخت ها فقط هیولاهای پوشیده از برف پیدا است. فقط می شود وجودشان را در ذهن بازسازی کرد. از هیچ کدام از راه هایی که به کلبه ام منتهی می شوند نشانی نمانده است. راه هایی که نیاز مبرمی به وجودشان نیست.

امروز از پنجره که نگاه کرم به بیرون، احساس کردم نوعی بیگانگی غریب در حال تحمیل کردن خودش است. مثل مزه ای ناآشنا و بیگانه. یا مثل دندان دردی که هنوز شروع نشده است. درون کلبه برودت همیشگی را نداشت. راه های رخن ۀ سرما را برف بسته است. اما در بیرون از کلبه راهی باورنکردنی خودش را به کلبه رسانده بود. ردپایی در حالت آمدن و رفتن در حال محوشدن بود. مثل رد پای معشوقی که آمده بود و جلو در کلبه، خیلی به موقع دستخوش پشیمانی شده بود و رفته بود. رد پا زیبا بود. اولین رد پای زیبایی بود که دیده ام. تردید در هم ۀ گام ها به چشم می خورد. احساس کردم تندیس چند تردید را جلو کلبه ام نشانده اند. گاهی تندیس تردید نقشی تعیین کننده تری از خود تندیس دارد. مثل فسیل ها اغلب شخصیتی بارزتر دارند.

امشب، همراه صدای باد، صدایی شبیه نفس کشیدن را شنیدم. چند هفته است که جز صدای نفس خودم صدای نفسی را نشنیده ام. هنوز می دانم که صدای نفس کشیدن چطور است. صدای نفس، اغلب شنیده نمی شود. حضورش نوعی شنیدن را القا می کند. رفتم پشت در. گوش انداختم. خودش بود. صدای نفس بود. یا حضورش. گوشم را چسباندم به در. نفس نزدیک تر شد. یا حضور نزدیک تر شد. هرچه بود نفس بود. نزدیک یک ساعت در دو سوی در باهم بودیم. بعد من خسته شدم و آمدم که بنویسم. نمی دانم چند نفر در دنیا می دانند که نوشتن خود زندگی است. نویسنده برای خود و آرام کردن خودش می نویسد و ادعا می کند که برای دیگران می نویسد.

الان که دارم می نویسم، لابد که نیمه شب گذشته است. دوست ندارم به ساعت نگاه کتم و وقتم را مقید کنم. من که مال کسی را نزدیده ام. چرا باید از گذر زمان در هراس باشم؟ هروقت زمان برای من تمام شد، من هم تمام می شوم. چرا باید وقتم را با نگاه کردن به ساعت لقمه لقمه کنم؟ از بیرون صدایی جز صدای تک زوز ۀ باد زخمی که سرش را به در و دیوار کوبیده است نمی آید.

می خواهم از پنجره نگاه کنم به بیرون، اما می ترسم اتفاقی پیش بینی نشده به توافقی که با خودم رسیده ام آسیب بزند.

امروز از خواب که بیدار شدم، مثل هرروز اول رفتم به کنار پنجره. برف از التهاب افتاده بود و پولک ها مثل خنیاگران خسته تلؤتلؤ می خوردند. به یاد کودکی هایم در روزهای برفی افتادم و بی درنگ احساس کردم که میل غریبی به بازی با برف دازم. مثل درست کردن یک آدمک برفی و یا یک تونل برفی. مثل آن وقت ها. البته بدون واهمه از آدمک. همیشه فکر می کردم که شباهت غریبی میان آدمک وتونل وجود دارد. مانند شباهت آلبالو و گیلاس. آن وقت ها با تمام شدن کار ساخت آدمک ها و تونل ها حوصله مان هم تمام می شد و تونل ها و آدمک ها را به حال خودشان رها می کردیم. بعد اول چهر ۀ آدمک ها روز به روزمفلوک تر می شد وسرانجام از انسانیت می افتاد و به توده ای چرک و کثیف تبدیل می شد. گویی هرگز نشانی از آدمیت نداشته است. تونل ها خیلی زود متروک می شدند و شباهت خود را به راه عبوری پنهان و مطمئن از دست می دادند و بالاخره آن ها هم فرومی ریختند و هیات انباشته ای از برف چرک را می یافتند.

با احتیاطی بی سابقه در کلبه راباز کردم. بیگانگی مرموز و یخ زده ای زد به درون. من هم مقابل ۀ به مثل کردم. بی مهابا با زانوانم برف را شکافتم و رخنه کردم به بیرون و وقتی که پس از حدود چهار ساعت تلاش به کلبه بازگشتم، خوشحال بودم که درست رو به روی پنجره تونلی ساخته ام، به مراتب تونل تر از آن وقت ها. اما بدون خروجی. چون نمی دانستم که خروجی تونل به چه دردم می تواند بخورد. و احساس کرده بودم که در خروجی نوعی شیطنت بدیهی نهفته است و من حوصل ۀ رویارویی با هیچ شیطنتی را ندارم. ارتفاع تونل تقریبا یک قد خودم بود و درازایش به حدی که نتوان در تونل بودنش تردیدکرد. نیاز به قطعات فشرد ۀ برف، معتنابهی هم از برف پیرامون تونل به طرف در کلبه کاسته بود.

هوا ابری بود و از شیو ۀ رقص چند پولک خنیاگر پیدا بود که برف دیگری در راه است. با تیره شدن ابرها احساس کردم که آسمان در چند قدمی است و تازه فهمیدم که هرگز فکرنکرده بودم که آسمان بدون ابر خیلی بلند است. کمی از پشت پنجره به تونلم نگاه کردم و مهارتم را در ساخت آن تحسین کردم. تونلی بود کاملا متعارف. تنها کمبود ظاهریش یک خروجی بود، اما چون کوچکترین نیازی به آن نبود، لفظ کمبود خود به خود صلابت خود را از دست می داد. فقط نیاز به نوشتن تنها نیازی است که هنوز وجاهت خودش را دست نخورده حفظ کرده است.

الان دراز خواهم کشید وچشم هایم را به سقف کلبه خواهم دوخت و اطمیان دارم که خواب خواهدم ربود. مثل یک کشتی بیگانه که پیدا نیست که در کدام بندر پهلو خواهد گرفت. و اطمینان داشتم که کشتی بیگانه از کنار جزیره ای خواهد گذشت که او را با لبخدی نازنین در آن جا یافتم و گمش کردم. او مثل یکی از دندان های شیریم افتاد و گم شد!

امروز که از خواب برخاستم، پیش از هر کاری رفتم به کنار پنجره. بخار ماتی را که روی شیش ۀ پنجره نشسته بود با فشار سرانگشت هایم تبدیل به آبی شفاف کردم و بعد نگاهم را انداختم به دهانه تونل و به درون آن. امان. مثل این بود که تونل را به سفارش ساخته بودم. خرس زیبا و تنومندی توی تونل لمیده بود و از میان انبوهی پولک های پر شتاب و هراسان چشمهای ریزش را دوخته بود به پنجر ۀ کلبه. برف تازه رد پاهایش را پوشانده بود، اما آن را به کلی گم بود.

همین که چشمش به من افتاد، بی درنگ از جایش برخاست و چند وجب آمد جلوتر. به انداز ۀ نشان دادن یک توجه و یا اثبات این که در انتظار حضور من بوده است. با تاخیر محسوسی لبخندزدم. فاصل ۀ میان نفس هایش و بخاری که از دهانش بیرون می زد، اندکی تغییر کرد و پس از یکی دو دقیقه دوباره یک نواخت شد. از همان نخستین لحض ۀ افتادن نگاهمان به یکدیگر احساس کردم که پیامی چشم های ریزش را آکنده است. چند بار همین که تصمیم به ترک کنار پنجره گرفتم، ناآرامی غریبی وجودش فراگرفت. احساس کردم که دارد سوگندم می دهد که ترکش نکنم. کم کم احساس کردم که اشتهای نگاهش شکیبایی ام را به مخاطره می اندازد. مثل عاشقی که حاضر است همه آبرویش را با بی باکی سرمای ۀ تمنایش بکند. مثل کسی که برای انداختن دست هایش به دور گردنت حاضر است از جستن هرنوع بهانه ای صرف نظر کند. تصمیم گرفتم از لحظه ای غفلتش استفاده کنم و با حرکتی ناگهانی پنجره را ترک کنم. اما یافتن لحظه ای غفلت در او محال بود. او چشم هایش را چسبانده بود به من. احساس می کردم که می توانم با چشم های او ببینم. با این احساس خودم را از کنار پنجره کشیدم به کنار، تا دوباره چشم هایم استقلال خود را بیابند.

هنوز دو قدم از پنجره دور نشده بودم که صدای ناله اش بلند شد. برای این که بدعادتش نکنم به ناله اش اعتنایی نکردم. اما او پیله کرد. فکرکردم که اگر من به نال ۀ او عادت کنم بهتر است از عادت او به حضور من. زیاد هم خودمانی شدن معنایی نداشت.

دیشب با صدای نال ۀ او افتادم به خواب! پس از بار اول که دیدمش، هربار فقط دزدکی نگاهش کرده بودم. از کنار پنجره. او گاهی نشسته بود و گاهی ایستاده و کارش بود نگاه کردن به پنجره و هر از گاهی ناله ای خفیف. نه برای استمداد. برای ایجاد تفاهم و یا تعادل در میان دو قلمرو اضطراری. اما چگونه؟ ما از دو جنس متفاوت بودیم. پرهیز از دیدن مستقیم او مانع از آن بود ببینم که او چه می خورد و خوراک مورد نیاز خود را از کجا فراهم می آورد. البته او هم از خورد و خوراک من بی خبر بود.

صبح امروز به محض این که بیدارشدم دزدکی، اما با ولعی آشکار و درونی رفتم به کنار پنجره. تونل را خالی یافتم. مثل جای خالی کلاغی که بی ارتباط با من لب بام نشسته بود و بی خبر از من جایی دیگر را به لب بام ترجیح داده بود و بال کشیده بود. حالا می توانستم فکر کنم که من کوچک ترین نقشی در زندگی او نداشته ام. و می توانستم فکر کنم که کمی تحقیر شده ام. تحقیری که هیچ شباهتی به تحقیرهای گوناگون و متفاوتی که می شناختم نداشت. او نبود. از حفره های در حال پوشیده شد ۀ روی برف پیدا بود که پیش از رفتن، چندبار میان در کلبه و پنجره و تونل سرگردانی و رفت و آمد کرده است. ناگهان درماندگی و دلهر ۀ ناشناخته ای سراغم را گرفت.

فکرکردم که اگر هرگز برنگردد چه؟ او دیروز تا آخرین باری که به کنار پنجره رفتم سر جایش بود و بعد هم تا به خواب بیفتم ناله اش را می شنیدم. فکرکردم که رفتار سردم مایوسش کرده است. از همان لحظ ۀ نخست آشنایی هیچ روی خوشی نشانش نداده بودم. یعنی نوعی رودربایستی نشان دادن روی خوش را دشوار می کرد. آمده بود به تونل من و هم ۀ فضای تونل را به اشغال خودش درآورده بود و من هم عکس العمل بازدارنده ای از خود نشان نداده بودم. بیشتر از این کاری از دستم ساخته نبود. تازه برف هم از هر اقدامی منصرفم می کرد.

فکرکردم، او می تواند از این که من قسمتی از انزوا و سکوت مطلق جنگل را به خودم اختصاص داده ام دلگیر شده باشد. به طور غریبی احساس کردم، احساسی که هنوزنوعش مشخص نبود در درونم در حال جوانه زدن است. دهانم خشک و تلخ بود. درماندگی حساب نشده ای آمده بود به سراغم. نمی دانستم که دلم برای کسی تنگ شده است یا نه. هوس رفتن به بیرون هم از سرم افتاده بود. بیرون کاری نداشتم. بیرون هیچ چیزی از وجاهت تازگی برخوردار نبود. فکر کردم که حضور خرس شاید می توانست آخرین چیز تاز ۀ دنیا را برایم فراهم آورد، که او هم رفته بود.

نشتسم تا با خوردن چیزی فصل مشترکی موقت بیافرینم. از پنجره جز پولک های به شدت انگیخت ۀ برف چیزی پیدا نبود. آسمان بالای ابرها پشت ابرها مانده بود وآسمان این سوی ابرها را پولک های خنیاگر ذلیل کرده بودند. فکر می کردی که آسمان مهاجرت کرده است و مثل لک لک ها به جای آشنای دیگری رفته است.

رفته رفته اضطرابم هویتی جدی می یافت. باید بلند می شدم و تکلیف امیدم را روشن می کردم. بلند شدم و به سرعت و بدون کوچک ترین ملاحظه ای رفتم پشت پنجره. پیش از این که چشمم به تونل بیفتد، خرسم را دیدیم که درست چسبیده به دیوار پایین پنجره ایستاده است و پنجه های زیبایش را مثل پیانیستی ماهر گذاشته است روی هر ۀ پنجره و پیشانیش را تقریبا چسبانده است به شیشه و دارد خودش را با کم و کیف کلبه آشنا می کند. وقتی که متوجه حضور من شد به چرخاندن چشم های ریزش به طرف من قناعت کرد. دوباره چشم هایش را دوخت به چشمهایم. یا چسباند به چشم هایم. بخار غلیظی از دهانش بیرون می زد ونگاهمان را گرم می کرد. می خواستم بپرسم که چه می خواهد، اما سکوف روزهای گذشته عادت به سکوتم داده بود. فقط زیر لب گفتم: «سلام! برگشتی»؟!

پس از لحظه ای جای پنجه هایش را عوض کرد. احساس کردم که هرآن دلش می خواهد دست هایش را به جای هر ۀ پنجره بگذارد بر روی شانه هایم. اما بعد چه؟ مثل این که من از او سریع تر فکر می کردم. لابد دلش می خواست دست هایش را بگذارد بر روی شانه هایم و بعد پوزه اش را به شاهرگم نزدیک کند و بعد با یک حرکت پخته دندان های تیزش را فرو کند به گردنم و شاهرگم را قطع کند! از چشمهای ریزش التماس و تمنا می تراوید و فکر می کردی که همراه کف دهانش می چکد بر روی هر ۀ پنجره.

ناگهان به یاد چندباری که فکر خودکشی افتاده بودم افتادم. به یاد یک دگرگونی غیرمترقبه و اساسی. دلم خواست می توانستم با او دو کلمه حرف حساب بزنم. بپرسم که چرا وارد زندگی من شده است؟ شکی ندارم که دوست تازه ام نقش مهمی در تجدید فکر خودکشی داشته است. اما من از خط قرمز خودکشی گذشته ام. سلیق ۀ او هم در ایجاد ارتباط، دگرگونی ویژه ای را نشان نمی داد. فقط نمی دانم که چرا او تمام وقت خود را صرف من می کند. حتما من می توانم یکی از نیازهای مهم و تعیین کنند ۀ او را بربیاورم. مثلا چند وعده غذایش را. حتما او در حال رنج بردن از یک گرسنگی بزرگ است. حتما برف هم ۀ امکانات طبیعی و روزمره را از او گرفته است. دیگر جنبنده ای در پیرامون او نمانده است. پیدا است که بوی من در جنگل تنها بویی است که برایش باقی مانده است.

فکر کردم که اگر او مرا بخورد دیگر نیازی به گور نخواهم داشت. او گور متحرک من خواهد بود و من در سلول های او به نوعی از زندگی تازه دست خواهم یافت. در سلول های دلش و چشم هایش هم.

بی آن که نیاز به فکرکردن زیادی داشته باشم، تصمیم گرفتم کار را یکسره بکنم. من که نمی توانم برای زمان محدودی، بی هیچ اقدامی در محاصره باشم. باید در را به رویش بازکنم و به نبردی تن به تن و عادلانه تن بدهم. با او در گیر شوم و از هم ۀ نیروی خودم برای دفاع از خودم استفاده کنم. اگر در این نبرد پیروز شوم، راه را برای ادامه به شیو ۀ خودم در اختیار خواهم داشت و اگر شکست بخورم، دست کم نیازی نخواهد بود که یک بار دیگر خودم را سرزنش بکنم. و البته باید اعتراف کنم که داشتن گوری متحرک از جاذب ۀ چندان ناچیزی برخوردار نبود.

آخرین سیگارم را روشن کرده ام. با پایان گرفتن این سیگار نبرد من و خرس آغاز خواهد شد!

سیگارم را کشیدم. هیچ گونه احساس غیرمترقیه ای ندارم. ضربان غیرعادی قلبم از شوق امتحانی دوباره است. همین الان یک لحظه به آیینه نگاه خواهم کرد و بعد با دست هایی غیر مسلح به سوی در خواهم رفت و در را به روی میهمان منتظرم خواهم گشود. اما پیش از گشودن در یک بار دیگر خواهم گفت:

یک، دو، سه...

Labels: