فصل نامۀ میراث ایران

با سپاس از فصل نامۀ میراث ایران، متن مصاحبۀ دکتر شاهرخ احکامی را با من می توانید در اینجا بخوانید
آدرس اینترنتی میراث ایران

Labels:



روزنوشت

ناتنی ها (24)

عنان دل شیدا

سال هاست که سر آن دارم که گله ای از شعر فارسی بکنم. اما کو شهامت و کو بضاعت؟ پس مساله را محدود به گرفتاری خودم می کنم، تا مبادا هزار معترض بپرند لب ایوان، برای ملامتم.

و پس آن چه می گویم طرح یک نگرانی دیرین شخصی است. سوار قایقی فرسوده در اقیانوسی ناآرام:

آیا شعر زیبا، دلکش و شیرین «فارسی نو» با تعبیرهای غیرمترقبه اش، برخلاف برداشتی عام، در بیشتر از یک هزاره ای که از تلاش بی وقفه اش می گذرد، زبان فارسی را بیرون از میدان خرد و منطق نرقصانده است و دربست در اختیار لفاظان و شکرشکنان رعنا و شیفتگان ماهر و ساحر موسیقی کلام و خنیاگران قرار نداده است؟ خواه خراسانیش و خواه هندیش.

واقعیت این است که گویا در شعر فارسی، شاعران هرواژه ای را از نو به دلخواه خود به قالب زده اند. برای درانداختن طرحی نو. بی آن که نیازی به شکافتن سقف فلک داشته باشند. بگذریم که برخی به اجازۀ خود گاهی «به ضرورت» تلفظ واژه ای را نیز دگرگون کرده اند، تا مبادا «تندیس سخن» بی «بزک» افتد.

متاسفانه هنگامی که معماران سخن از «بازی» های خود خسنه شدند و با گروه شعله در نیمۀ دوم سدۀ دوازدم هجری، دلتنگ سبک خراسانی، به «بازگشت» به سخن بی پیرایه اندیشیدند، دیگر نتوانستند واژه های «چموش» را مهار کنند. و واقعیت این است، با سری افکنده بگویم، که واژه ها دیگر به «هرجایی» بودن خو گرفته بودند. شاعران نیز. عاشقان شعر هم همچنین.

نمونه چنان فراوان است در «قند پارسی» که اشاره به آن ها ملال آور است.

در این میان یکی از دستاوردهای شعر فارسی عادت به تکیۀ بر «قند» شده است و دوری از حقیقت که تلخش هم معروف است...

شعر شده است اندرزنامه ای بی چون و چرا، اما میان تهی، و زیبایی آن مجالی و فرصتی نگذاشته است برای ورزیدن خرد! شاعری واحد می گوید، عاقبت گرگ زاده گرگ می شود و تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است، لیکن همنشینی با گُل، گِل را هم دگرگون می کند... و ما، هماهنگ با نیازی غیرمترقبه، از این اندرزها استفاده می کنیم و خم نیز به ابرو نمی اندازیم...

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

این بیت خواجه را می خوانم و حیرت می کنم از اعتمادی که او به خوانندۀ خود داشته است و اعتمادی که خواننده به او!

آیا وقت آن نرسیده است که دست کم برای برخی از مفاهیم تعریف هایی نو بپردازم و فراموش کنیم پند «معماران» سخن را؟...

سهم شعر فارسی را، با شیرین کردن کام ما، در ناتنی کردن خرد، دست کم نگیریم...

عشق پروردنی است. وگرنه قهر و آشتی بی معنا می افتادند. تکامل شامل حال «عشق» هم می شود...

عشق به یار، به میهن، به باورها، به طبیعت و به مردم را هرروز باید پرورد.

فراموش نکنیم که ما هم دشتبان خود هستیم و هم باغبان خود...

ما در باغ وجودمان نیز نیاز به پیوند داریم. همین می شود پروردن...
عنان دل شیدا را رها نکیم!

با فروتنی
پرویز رجبی


روزنوشت

ناتنی ها (23)

 

دیشب، یا درست تر بنویسم، امروز ساعت دو صبح از غرب تهران به خانه که برگشتم، پیش از هر چیز آمدم به سراغ کامپیوترم تا پیام هایی را که دریافت کرده ام ببینم. دیدم یکی از خوانندگانم که مانند من آذربایجانی است، از این که از «ترکستان» به معنی جایی «عوضی» استفاده کرده ام دل آزرده گله کرده است.

من بی آن که آهنگ دفاع از خودم را در کاربرد این اصطلاح داشته باشم، بی درنگ از این خواننده پوزش می طلبم و قول می دهم که از این پس در نوشته هام دقت بیشتری را داشته باشم...

اما به احترام همین خواننده یادآوری می کنم که من به نام آذربایجانی در این اصطلاح چیزی بد و نگران کننده نمی بینم. شاعر می گوید: اعرابی عزیز! راهی را که تو در پیش کشیده ای به کعبه نمی رسد، چون داری به سویی می روی که کاملا در نقطۀ مقابل قرار دارد...

شاعر این را هم می توانسته است بگوید ترک عزیز! راهی را که تو در پیش کشیده ای به سمرقند نمی رسد، چون داری به سویی می روی که کاملا در نقطۀ مقابل قرار دارد...

شاعر غافل بوده است که در روزگارانی بعد، مردمی در میهن خود چنان احساس ناتنی بودن خواهند کرد که از این اشارۀ او نگران خواهند شد.

البته این نگرانی اگر مصداق های دیگری هم می داشت بسیار تامل برانگیز می بود...

دیشب جشن نیمۀ شعبان بود و مسلمانان شیعۀ تهران که از چند روز پیش با چراغانی هایی در هر گذر به پیشواز این جشن بزرگ مذهبی رفته بودند، در شب موعود برای شادمانی به خیابان ها ریخته بودند و کسان بسیاری هم با شربت های گوناگون در شبی عزیز و گرم، از مردم شادمان در حال عبور پذیرایی کرده یودند... چقدر زیبا و آکنده از مهربانی که دل هر بیننده ای را لبریز از مهر می کرد. حتی اگر مسلمان نمی بود...

تنها دریغم آمد که چرا شرکت کنندگان در جشن و شادمانی، میلیون ها لیوان پلاستیک و یک بار مصرف خود را به کنار خیابان و به زیر پای خود پرتاب کرده بودند... و پوشک های تنقلات و ساندویج هایی را که خورده بودند به پیرامون مجلس های شادمانی سیار خود پاشیده بودند...

ساعت دو صبح امروز پس از این که میهمانان شادی خیابان ها به خانه های خود بازگشته بودند، هزاران نظافتچی غریب نارنجی پوش، با تنی خسته و چشمانی خواب آلود مشغول جمع کردن لیوان ها بودند و پوشک های برجای مانده از مردمی معتقد و مردمی رنجور که در انتظار منجی خود هستند و در شب تولد او عاشقانه شادی کرده بودند...

بیاییم اگر عشقی را در درون خود می پروریم، برای پروردن عشق خود، چنانچه گیری بر سر راه خود داریم، از بهانه گیری دست برداریم و در پی یافتن گنهکاری بی خبر نگردیم! عشقمان را بپروریم...

پیش تر هم گفته ام: از کسی که به نام «ترکستان» حساسیت دارد،   انتظار دارم که قند را به اندازه دهان هم قوم خود بشکند... و یا در رانندگی قدری هم رعایت حال هم قومان خود را بکند... و انتظار دارم، کسی که در پی عدالت است و در جشن تولد مظهر عدالت شادی می کند، اقلا در شب جشن به عدل احترامی بیشتر بگذارد...

بیاییم این شایبه را به وجود نیاوریم که لابد اگر ترکمنستان و قرقیزستان و ازبکستان و تاتارستان و ترکیه به ایران حمله کنند، در دل آذربایجانی ها قند آب می شود...

بنی آدم اعضای یکدیگرند، اما هر کس قفسۀ سینۀ خود را دارد...

دوست داشته باشیم، عاشقانه دوست داشته باشیم، اما از آب انداختن دهنمان با شعار پرهیز کنیم...

بقیۀ سخنم را می گذارم برای بعد...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت


ناتنی ها (22)

در بیان شگرد شیفتگان برچسب های ناتنی

 

و برخی از ما از دیرباز برای دست یافتن به تنوع بیشتر، مرز هویت ملی را با ایده ای غریب می شکنند و روزنه ای شگفت انگیز در مرز هویت فراهم می آورند: نشان الفبایی کشورها و نمره های خارجی ماشین ها! در خیابان چراغ برق (امیر کبیر) این نشان ها و نمره ها، مانند داروی سرطان خرید و فروش می شوند و جایگاه های مخصوص خود را دارند. از میان نشان ها، نشان   D (آلمان) طرفداران بیشتری دارد. اما نمرۀ ماشین فرقی نمی کند که مربوط به کدام کشور باشد. نشان را می چسبانند به عقب ماشین و نمره را طوری در زیر نمرۀ خود ماشین قرار می دهند که گوشه هایش دیده شود و معلوم کند که صاحب ماشین در «اونجا» بوده است. بیشتر این نمره ها، نمره های ترانزیت هستند.

این تنوع غم انگیز محصولی است از تراوش های برخی از مغزهای خودی برای عرضۀ به هموطنان بیگانه ای که هیچ ارتباطی با آن ها ندارند، جز اینکه حالیشان کنند که کم عددی نیستند!.. گاهی هم این نمره خریداری نمی شوند، از آن اتوموبیل های گران بهایی هستد که از «اونجا» آمده اند و نه فروشنده دلش بار داده است که آن را بکند و نه خریدار!

جالب تر اینکه پلیس راهنمایی هم با دلسوزی از کنار این نشان ها و نمره ها می گذرد. و بسا که اصلا متوجه عمق فاجعه نیست. تازه پس از سپری شدن عمر این ماشین، نمرۀ صاف کاری شده است از طریق اوراقچی ها به کامیون های نخاله کش می رسد و چند صباحی هم دل آن ها را خوش می کند. آن وقت برخی از سر نادانی بر این باورند که گویا ایران کشوری پلیسی است.!

من که هنوز علامت «ورود ممنوع» را در سر هیچ راهی ندیده ام که سر از ترکستان در می آورد!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



دردنوشت

ناتنی ها (21)

همبرگر کوره راهی به «ناتنی آباد»

 

الحق کباب کوبیدۀ چیزی از همبرگر کم ندارد. کباب کوبیده هم مثل همبرگر، از گوشت و پیاز چرخ کرده است و ادویه و نان. تنها فرق کوبیده با همبرگر در این است که کوبیده سابقۀ بیشتری دارد و مخترعش گم شده است.

البته می توان به یک فرق ظریف اشاره کرد: کوبیده مثل گلابی یا هلوی رسیده نیست، که از نگرانی ریخت و پاش در حضور دیگران، تحقیقا نفهمی که چه خوردی. کوبیده را اگر هم بیشتر از یک دست نداشته باشی، راحت می توانی، اگر بخواهی، مثل بچۀ آدمیزاد بخوری! اما همبرگر برای هر لقمه ای به ترفندی تازه نیاز دارد.

اروپایی ها در هر کجایی و در هر جای دنیا که باشند، چون تقریبا هرچه در پیرامون خود می بینند، از هواپیمایی که سوارش شده اند تا دارویی که در خونشان می چرخد،   غربت شکن است و حاصل تراوش مغز خودشان، راحت می توانند مغز میمون زنده و سوسک و لانۀ پرستو و احیانا گوشت سگ بخورند، تا شاید به تنوعی کوچک دست بیابند. عیبی هم ندارد. اروپایی چنان خودش را در میان دستاوردهایش غرق کرده است که «زیر خط فقر» پدیده ای عجیب و غریب و بیگانه رنج می برد.

اما ما چرا به آسانی، همبرگر را جانشین کباب کوبیدۀ خودمان می کنیم؟

بگذریم از حرمتی که در بسته بندی به همبرگر می گذاریم و بی حرمتی هایی که در حق کباب کوبیده روا می داریم و نان کباب کوبیده را کتک می زنیم و جرواجر می کنیم!..

و بگذریم از این که همبرگر فروشی باید شیک و تمیز باشد و رنگ تعلق داشته باشد و به اصطلاح «موند» داشته باشد و کبابی می تواند شلخته باشد و از هرچه رنگ تعلق به زیبایی   دارد، آزاد...

و بگذریم از نام های «کلاس داری» که برای همبرگرفروشی ها برمی گزینیم...

و بگذریم از این که برای همبرگرفروشی سرقفلی زیادی می پردازیم...

و بگذریم از این که با کباب کوبیده بهتر سیر می شویم و در پنهان کباب کوبیده را به همبرگر ترجیح می دهیم...

امان از این کوره راه های ریز و درشتی که به «ترکستان» ناتنی ها می روند!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (20)

از نوع سرسنگین و بداخلاق

یادم می آید در سال 1352 که در وزارت علوم و آموزش عالی بودم، بک بار جوانی بسیار برافزوخته و بی قرار وارد اتاقم شد و با خشمی آشکار اعتراض کرد که تلفنچی وزارتخانه با او بسیار سرسنگین و بداخلاق رفتار کرده است و او ناگزیر شده است، برای پرسشی کوچک که می توانسته است با تلفن به پاسخ برسد، از راهی دور شخصا به وزارتخانه بیاید.

او را، که کاملا حق داشت، دعوت به نشستن کردم و یک فنجان آب جوش سفارش دادم و قهوه ای برایش درست کردم و بعد کوشیدم تا آرامش کنم. هنگامی که دیدم در برگرداندن چهرۀ برافروخته اش به حال طبیعی موفق شده ام، از تحصیلاتش پرسیدم. فوق لیسانس الکترونیک از یکی از دانشگاه های معتبر مغرب زمین بود و تازه به ایران برگشته بود.

بعد خیلی ناگهان گفتم که اگر هنوز کاری پیدا نکرده است، می تواند تلفنچی وزارتخانه شود. چهره اش دوباره آمادۀ افروختن شد و بلند شد که اتاقم را ترک کند. خواهش کردم، یک دقیقه بردباری خود را حفظ کند و بی درنگ گفتم: تلفنچی ما شش کلاس سواد دارد (آن روزها این گونه بود) و هیچ فوق لیسانس الکترونیکی هم حاضر نیست که تلفنچی شود. بنابراین ما چاره ای نداریم جز این که سطح انتظارمان را تا سطح درک او پایین بیاوریم.

خیلی زود آرام گرفت. لحظه ای هردو سرمان را انداختیم پایین. بعد من عذرخواهی کردم و او رفت.

حالا سی و سه سال از آن روزگار گذشته است و 29 سال از انقلاب و درهم آمیختن طبقات اجتماعی سپری شده است. و تلفنچی ها دیپلم دبیرستان را در جیب دارند و با حد اقل مراحل گفت و گو با دیگران آشنا هستند و جایگاه و اعتباری کم و بیش هم سطح کارمندان معمولی دارند.

تنها چند چیز اندکی بیشتر شده است. آرزوی استخدام در سازمانی دولتی. و لابد فروتنی به سبب نیاز. و لابد بالا رفتن سطح مرغوبیت رفتارها.

اما متاسفانه امروز سرسنگین ترین و بداخلاق ترین مستخدمان دولت تلفنچی ها هستند. هنگامی که با زحمتی زیاد موفق به گرفتن شماره ای می شوی، از شدت ترس زبانت بند می آید. هرآن ممکن است تلفنچی ارتباط به زحمت فراهم آمده را با خشونت قطع کند. فکر می کنی، انسان کم مایه و حقیری هستی و داری از پدری ثروتمند و بداخلاق، تنها دختر دلبندش را، که هزار خواستگار بلندپایه دارد، خواستگاری می کنی... دهانت خشک می شود. هر چه شجاعت داری از دست می دهی و به «تته پته» می افتی...

چرا؟ مگر ناتنی هستی؟ یا تلفنچی پس از چند روز کار فهمیده است که قرب و منزلتی نداری؟... و از این روی می توانی ناتنی باشی...

تلفنچی ها چون محل کار پنهانی دارند و چون چشمشان به چشمت نمی افتد، شجاع تر از دیگر کارمندان هستند...

کاش هزار دختر می داشتم و هزار داماد تلفنچی!...

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (19)

آی کلک! آی بدجنس! آی حقه باز!..

مردم دیگرجاهای جهان معمولا برای رساندن مسافران از کرانۀ رودخانه و یا دریاچه ای کوچک به دیگر کرانۀ آن از کلک استفاده می کنند. یا برای گردش و یا برای رساندن بر سر کار و بازگرداندن به آغوش خانه و خانواده.

ما هنگامی که به نشاط می آییم کودکانمان را «شیطون» ، «حقه»، «حقه باز»، «بدجنس» و «کلک» می نامیم! بچه هایمان هنوز زبان بازنکرده به این اصطلاح ها خومی گیرند و اگر بخواهیم به راستی سوار کلکشان بکنیم، می توانند ناخودآگاه واهمه داشته باشند!

این هم فن آوری دیگری است از تلاش ما برای آفریدن ناتنی ها!

با فروتنی

پرویز رجبی



دردنوشت

ناتنی ها (18)

 

مثل این که کلاس سوم ابتدایی بودم یا چهارم. نه. نمی دانم. تنها یادم می آید که یک روز یکی از هم کلاسی هایم که باهم دوست نبودیم، در زنگ تفریح به من گفت: پدرسوخته!

اتفاقا آن روز هم مثل همیشه دلم برای پدرم تنگ بود، که رفته بود که دیگر نیاید. بی اختیار گریه کردم. هم کلاسیم از ترس ناظم فرار کرد. اما من که به دورترین جای ممکن احتیاج داشتم، نگاه کردم به آسمان... آسمان مثل یک کاسۀ آلومینیومی نو خالی بود. هنوز نخوانده بودم که آسمان هفت طبقه دارد... حتی یک تکه ابر هم نداشت. دلم می خواست که رعد و برق بشود... خیلی دلم می خواست که یک آسمان بی ابر بغرد و برق بزند، تا راه رعد وبرق را پیدا کنم...

مدرسه که تعطیل شد آمدم به خانه. مادرم تا مرا دید گفت که زودی بدوم و برایش یک قرقرۀ سیاه بخرم. رفتم و قرقره را خریدم و زود برگشتم. جلو در خانه مان دیدم که هم کلاسیم در حالی که سرش را پایین انداخته است و یک دستش را زیر دامن کتش پنهان کرده است ایستاده است. نزدیکش که شدم، گفتم: اگر می خواهی فحش بدهی به خودم بده. پدرم ناراحت می شود. دستش را از زیر دامن کتش بیرون آورد و با کبوتری زیبا   به طرفم دراز کرد. بعد گفت: می خواهم این کبوترم را ببخشم به تو. قول می دهم که دیگر فحشت ندهم. تا کبوتر را از او گرفتم، هم کلاسیم به سرعت فرار کرد و در پیچ کوچه گم شد. اول کاری که کردم، به چشم های کبوتر نگاه کردم. از نگاهش فهمیدم که مرا می شناسد. خجالت کشیدم. دستم را باز کردم. بی درنگ پرواز کرد. رفت توی آسمان بی رعد و برق. و چند لحظه بعد گمش کردم. فکر کردم که رفت پیش پسرش...

امروز خواستم این خاطره را برای پسرم تعریف کنم. اما نمی دانم چرا دچار تردید شدم و احساس کردم، هیچ دلیلی وجود ندارد که پسرم به این داستان با میل گوش کند... فکر کردم، این داستان پنجاه سال عمر دارد و در این پنجاه سال هزاران ناتنی جا را برای هر «موجود» تنی تنگ کرده اند...

 



دردنوشت

ناتنی ها (17)

ابزار مکانیک، الکتریک و الکترونیک پوست کلفت و تنه لش!

 

بیش از چند روز است که یکی از خوانندگان میهمان وبلاگم با پیام های پی در پی و خستگی ناپذیر خود، دشنام های آبداری نثار من 68 ساله می کند که تحقق بعضی از آن ها به کلی منتفی است!

واقعیت این است که من هم سر سوزنی از این دشنام ها و فحش ها نگران و یا آزرده نمی شوم. دلیلش هم ساده است:

هنگامی که ما عادت کرده ایم که از صبح زود و از لحظه ای که چشم باز می کنیم تا هنگامی که به رختخواب می رویم، از صفحۀ تلویزیون گرفته تا دنده و گیربکس ماشین و یا کامپیوتر و پیاز تند و تیز و هندوانه ای که شیرین از آب در نیامده است و یا خودکاری که جوهرش روانیش را از دست داده است، فحش های ناموسی آبدار می دهیم، چرا باید به دشنام به انسان حساس باشیم؟

ما به بالش فحش می دهیم. ما به جاده ها، بدون شرم از دور و درازیشان،   با هر چاله ای ده ها فحش نثار می کنیم. ما به پشه دشنام می دهیم. فندک را بدمذهب می خوانیم و اجاق و یا منقلی را که آتشش با کمی درنگ می گیرد نفرین می فرستیم، در سرزمین آتش بازان...

ما از دشنام به گور مردگان هم صرف نظر نمی کنیم. ما به کفن پوسیدۀ مرده ها بی احترامی می کنیم. و... و... و...

پس من چرا دلگیر شوم؟

چرا اعتراف نکنم که ما برخلاف تکیه ای که به «مهر» و مهربانی های خودمان می کنیم، با یکدیگر ناتنی هستیم؟

من هم می توانم، مانند ماشینی قراضه که آخرین زورهایش را می زند، به دشنام عادت کرده باشم...

فقط چون من آدمیزادم و قائل به شعور هستم، باید که مانند ماشین قراضه جوش نیارم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (16)

اهالی افراط و تفریط

اما به شرط کارد

 

 

یادم می آید، چندسال پیش از انقلاب یه سبب عقد خواهرخواندگی میان تهران و لوس آنجلس، نام یکی از خیابان ها خوب تهران را گذاشتند «لوس آنجلس». چند روز طول نکشید که ایرانی های خوش نمک لطیفه ای ساختند:

مسافر سرش را خم می کند و به رانندۀ خستۀ تاکسی می گوید: «لوس آنجلس»!

راننده با حالتی عصبی می پرسد: «لوس چی چی»؟

اما امروز می بینم که «لوس آنجلس» یکی از مدخل های علوم سیاسی و صنعت حرافی شده است.   و برای برخی ها قبلۀ آمال...

از سویی براین باوریم که کهن ترین ملتی هستیم که جشن نوروز داریم و دست کم قدمتی دوهزار و پانصد ساله را به گونه ای به رخ جهانیان می کشیم که تنها جای «مشتی محکم» خالی است، و از دیگر سو چند روز به نوروز مانده رسانه های گروهی به تکاپو می افتند، تا برای شنوندگان و خوانندگان خود گزارشی روشنگر دربارۀ نوروز تهیه کنند. سرانجام نوروز می آید و روز سیزده بدر با میلیون ها کیسۀ پلاستیک و ظرف نوشابه و پوشک ساندویح، بستنی، چیپس و پوفک خاک مام میهن را می پوشاند و می رود و ما هنوز نمی دانیم که نوروز چیست...

روزی میلیون ها بی گناه خود را قربانی و فدای هر رهگذر بیگانه ای می کنند و میلیون ها نفر که ده ها فدایی داشته اند، با زخم های ژرفی که بر تن و جان دارند، مانند سپاهیان ناکام مرحوم ناپلئون در راه بازگشت از مسکو، با تنی «آش و لاش» و در حالی که نمی دانند کدام یکی از مصیبت ها را ویراستاری کنند، به خانه های خود بازمی گردند...

و در نخستین لحظۀ آرامش نیم بندشان، پیامی دریافت می کنند که امردادگانت مبارک و یا جشن شهریورگانت...

ما اهل مدیم. این یکی مد هم مبارک...

امروز به یکی از وبلاگ ها که نگاه می کردم، به یاد سال های سی افتادم: دکتر مصدق، دکتر بقایی، خلیلی ملکی و بیست و هشت مرداد... و شعبان خوش مخ و... شاه فراری و شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران فرمانده... و به یاد ارتشی افتادم که یک روز بی غیرتش خواندند و فردایش قهرمان...

ما دیریست که هندوانه را به شرط کارد می خریم و سرنوشت هم میهنانمان را با هزاران کارد بی خبری قیمه و قورمه می کنیم...

و هنوز هم حلیم بوقلمون با گوشت تازۀ گوسفند می فروشیم...

و به جای خلال بادام و مغز پسته، باقلا خشک رنگ کرده می خوریم...

و رنگ زعفران اختراع می کنیم...

و جوجۀ چندروزۀ رنگ کرده برای کودکانمان می خریم...

غافل از این که رنگ کرده زاییده می شویم، رنگ کرده زندگی می کنیم، و با رنگ سفیدبرفی از جهان می رویم...

ما مردمی زرنگ (= زیررنگ) هستیم...

بابا ای ول به این همه شکیبایی در رویارویی با ناتنی ها!...

  

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (15)

او او نبود

او او بود!

 
دیشب برادرم پس از 23 سال برای دیداری کوتاه به ایران آمد! در فرودگاه مهرآباد، در حالی که نسیم ملایمی گونه های خیسم را خنک می کرد، بی درنگ یاد بخشی از سفرنامۀ «اونور آب» افتادم که در حقیقت کتابی است در باب جامعه شناسی مهاجرت. این کتاب در دست صحافی است. اما حالا کو تا بیاید بازار! کم نبوده اند لحظه هایی که من ناشکیبا شده ام. این بار را هم به خودم می بخشم یک ناشکیبایی غیرمترقبه را:

 

میان پردۀ پرواز 721

 

جای مطلبی که دربارۀ مستقبلان فرودگاه فرانکفورت به نام «در بیان پرواز 721» در ترازوی هزارکفه نوشته ام عدل همین جاست. ایدۀ این مطلب از دخترم کاتی است:

مستقبلان عبارت هستند از دختران، پسران، مادران، خواهران، برادران، زنان و شوهران، دوستان و خریداران سیار سرک کش برای خرید چند قلم کالای مسافرانی که می خواهند با فروش آن به مبلغی از ارز مورد نیازشان دست یابند.   جالب این که درست مانند ایران که جنس قاچاق، جنس آزاد نامیده می شود، در فرودگاه فرانکفورت هم خرید و فروش چشمان هیچ پلیسی را آزار نمی دهد. بخش عمده ای از خاویار مغازه ها را همین خاویار فرودگاهی تشکیل می دهد.

ساعتی پیش پرواز 721 ایران ایر بر زمین نشسته است و مستقبلان ایرانی خواب آلود، اما اغلب مسواک زده، منتظرند تا پس از تشریفات سادۀ گمرکی، چهرۀ مسافر خود را در میان مسافران تازه وارد بیابند. هربار که با خروج مسافری درِ شیشه ای مات و اتوماتیک سالن گمرک باز می شود، مستقبلان با دهن دره ای نامرغوب ده سانتیمتر قد می کشند و سرهایشان مثل پاندول به نوسان می افتد و هربار که در باز می شود، نیش مستقبلی با اندوهی پنهان باز می شود و چند نفر می کوشند تا بغض خفته شان بیدار نشود، که می شود!

فکر می کنی که غم دیگران غیرقابل تحمل تر از غم خودت است. هوای بیرون مثل همیشه بارانی و گرفته است. مستقبلان در انتخاب لباسی که بر تن دارند، سیاست خاصی را به کار برده اند: «وضعم چندان هم بد نیست» یا «من هم توانسته ام همرنگ خودشان شوم».

پدر بیشتر از ده سال است که پسرش را ندیده است و عمیقا احساس می کند که دیگر هرگز پسر پیشین خود را نخواهد دید. پدر می کوشد تا با رفتار خود آبروی پسرش را نبرد یا نریزد. پسر پس از استقبال از پدر، از جایی و از راهی می رود که نزد پدر آبروی بیشتری برای میزبانان خود فراهم آورد. او می خواهد ظرف دو دقیقه به پدر مبهوت خود ثابت کند که چرا به اروپا، اروپا می گویند و بیخود نیست که به اروپا، اروپا می گویند.

پسر و غوغای درون او بیشتر مطرح است. او ناگهان احساس می کند که پدر پیشین خود را برای همیشه از دست داده است. او هم مانند گویندۀ جوان تلویزیون می خواهد راه و چاه هایی را نشان بدهد که پدر با آن ها به طرز بارز و خطرناکی بیگانه است. با این که سکۀ پدر با شتاب سرسام آوری از رواج می افتد، پسر ناراحت است که هوا ابریست و مه غلیظ ناجوانمردانه چشم اندازهای زیبای کشور میزبان را در خود پنهان کرده است و اسباب تفاخر او را به حد اقل رسانیده است.

پسر ناگهان فکر می کند که خیلی خسته است. پدر، که   خستگی ایرانیش کوچک ترین شباهتی به خستگی اروپایی پسرش ندارد، با بیمی خفیف و پنهان، سراغ از دستشویی می گیرد. پسر می گوید: «دستشویی زیاد است» و بعد جویای حال مادرش می شود.

مادر برایش یک ژاکت بافته است. پسر تقریبا اعتراض می کند که: «این جا ژاکت زیاد است». پدر از کنج ساک دستی خود چندتا پسته کشیده است بیرون و هنوز فرصتی پیدا نکرده است که آن ها را کف دست پسرش بریزد و پسته ها با عرق مشتش چسبناک شده اند.

پدر با ملاحظه ای آشکار می گوید: «این جا می شود سیگار کشید»؟ پسر با ناشکیبایی می گوید: «فکر کردم که ترک کرده ای. می شود. اما صبر کن برویم بیرون. این جا همه دارند سیگار را ترک می کنند. سیگار هزار و یک افزودۀ خطرناک دارد»!

پدر از ایران تعریف می کند و پسر از آلمان و هر دو دروغ می گویند. جنگی صلیبی میان پدر و پسر!

پدر می گوید: «برای ویزا خیلی مکافات کشیدم».

پسر می گوید: «من که ترتیب همۀ کارها را داده بودم».

پدر نمی گوید که چه نوع مکافاتی کشیده است و پسر نمی گوید که ترتیب چه چیزی را داده بوده است!

پدر به یاد خیابان فردوسی، به یاد زنش، به یاد سوپر دریانی و به یاد صدای کولر می افتد. بیرون باران ریزی، که از هزاران سال پیش شروع شده است، همچنان می بارد. پدر می کوشد تا جوانۀ شرمی خفیف را پنهان کند. شرم پشیمانی از آمدن. گویی ماموریتی جادویی برای هر دو طرف پایان یافته است. بوی نامرغوب بیگانگی پدر را آزار می دهد. پسر از مدت ویزا می پرسد و پدر می گوید: «مگر فرقی می کند؟ غرض تجدید دیدار بود که فراهم آمد».

این حرف را رهگذرها نمی فهمند. رهگذرها قیافه های نا مرغوبی دارند. گویی در بیرون در بیرون از سالن فرودگاه همه چیز خیس و بارانی و معیوب است. پسر احساس می کند که بوی لباس یاران خوردۀ پدر پیامی مایوس کننده دارد و از میزان شکیبایی می کاهد.

پدر دلش برای هواپیما تنگ می شود و احساس شرمی خفیف می کند که دلش برای هواپیمای ایرانی تنگ شده است و گردن می کشد تا شاید هواپیما را از از چارچوب پنجره ای غریبه بیابد و دلش می خواهد که یکی از مهمانداران کم حوصلۀ هواپیما را ببیند و به او سلام کند. همین!

دلت می خواهد که نقاش ماهری را بیابی که با رنگ های بلاتکلیفی ها آشنایی خوبی داشته باشد. با رنگ هایی مثل رنگ های فلق و شفق و رنگ آفتاب طوع و غروب پاییزی. یا رنگ های سبز و سرخ و آبی و بنفش و زرد و سیاه و سفید. یا رنگ برگ های درختان آذرماه. یا رنگ قمری های پشت پنجره. کار چندانی نمی شود کرد. رنگ شعله های آتش هم جواب نمی دهند. رنگ ها باید تنها و فقط از جنس خود بلاتکلیفی باشند. بلاتکلیفی هایی که فی البدیهه تکلیف خیلی از چیز ها را روشن می کنند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (14)

می ترسم چیزی را که می خواهم بنویسم به درازا بکشد. چند ساعت است که زیر و رویش می کنم که سخن به کوتاهی بیاورم، اما موفق نمی شوم. می خواهم بنویسم:

- چرا ما عادت نداریم که هنگام غذا خوردن لقمه را کمی کوچک تر بگیریم؟ و گاهی مخصوصا در چلوکبابی ها از پاره شدن لُپمان واهمه ای نداریم. و گویا میل داریم که هرچه زودتر قال قضیه را بکنیم و در حالی که هنوز لقمۀ آخر را می جویم به پای صندوق می رویم؟

- چرا هنگام گوش کردن به موسیقی، مدام به جلو می پریم و می خواهیم بقیۀ بقیه را گوش کنیم و کم تر عادت داریم که صبر کنیم قطعه ای را که داریم گوش می دهیم خودش تمام شود؟

- چرا اغلب ترانه ای را که دوستش داریم تا انتها از حفظ نیستیم و از نیمه شروع به «دل ای دل» می کنیم؟

- چرا هنگامی که کتاب تازه ای را به دست می گیریم، این قدر توی صفحات کتاب وول می زنیم و مدام به چند صفحه جلوتر سر می کشیم و گاهی نیز اول صفحۀ آخر را می خوانیم؟

- چرا هنگام دیدن فیلمی در تلویزیون، مدام با همراهانمان حرف می زنیم و مثلا اشاره به دیگر فیلم هنرپیشۀ فیلم می کنیم و گاهی قسمت هایی از آن را هم تعریف می کنیم و با فیلم حی حاضر تلویزیون رفتاری ناتنی داریم؟

- چرا هنگامی که پس از مدتی طولانی به عزیزی می رسیم، هنوز داستانی تمام نشده، می خواهیم از داستانی دیگر بشنویم؟

- چرا هنگامی که حتی برای گردش رانندگی می کنیم، می خواهیم زودتر به «جایی» برسیم و ناگزیر مدام سبقت می گیریم و برای سبقت گرفتن از هیچ بداخلاقی روی گردان نیستیم؟

- چرا هنگام رانندگی، با بی رحمی رانندۀ دیگری را توی چاله می اندازیم و وقتی که او را به چاله انداختیم با مهربانی آکنده از افراطی آستین ها را بالا می زنیم برای هُل دادن ماشین او و رهگذرها را هم دعوت به کمک کردن به «بندۀ خدا» می کنیم؟

- چرا در بی رحمی و در رحمت بیش از حد شتاب می کنیم؟

- چرا به هنگام رانندگی، در چهار راه ها، تا چراغ زرد شد دست را می گذاریم روی بوق؟

- چرا به هنگام شنیدن خبری خوش و یا ناگوار، فوری دست به تلفن می بریم تا هرچه زودتر خبر را تکثیر کنیم؟

- چرا این قدر زود عاشق می شویم و این قدر زود می خواهیم تا آخر خط برویم؟

- چرا هنگامی که به خانه می رسیم، هنوز در به رویمان باز نشده، شروع به گزارش می کنیم و نمی خواهیم تا کندن لباس و صفا دادن به سر و صورتمان صبر کنیم؟

- چرا به هنگام گوش دادن به یک سخنرانی، در همان جملۀ اول ناطق، بحثی را در درونمان با او باز می کنیم و نمی خواهیم جمع بندی را بگذاریم برای پایان سخنرانی که ممکن است پاسخ مجهولمان را هم گرفته باشیم؟

- چرا هرچیزی را که برای نخستین بار می بینیم، خیال می کنیم که کاشف آن هستیم؟

- چرا پیشه ورانمان به هنگام کار کوچکترین حرمتی برای کاری که انجام می دهند قائل نیستند و مثلا رنگرزهایمان به مرزی میان سطوح قائل نیستند و شگفت این که کارفرماهایمان هم چنین باوری را ندارند؟

- چرا از چیزی که نفرت داریم، ناخودآگاه برایش تبلیغ می کنیم؟

- چرا اغلب اسم پدربزرگ ها و مادربرگ هایمان را نمی دانیم؟

- چرا اگر ساعت ها «چرا؟» بنویسم، آن را پایانی نیست؟

آیا سبب این همه ناهنجاری، تنها و تنها ناشی از فقدان صمیمیت در ما نیست؟

آیا هنوز «کودک» درونمان بالغ نشده است و یا به او فرصت بلوغ داده نشده است؟

گنهکار کیست و یا چیست؟

بیاییم اقلا برای یافتن پاسخ شتاب نکنیم!

با فروتنی

پرویز رجبی



مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (13)

از شب ایران شناسی بسیار پرباری، که بانویی فرهیخته، شیفته، زاهد و معتکف به معنای واقعی کلمه ترتیب داده بود، برگشته ام. او هر از چند ماه سی چهل نفر را برای شنیدن سخنرانی هایی دربارۀ شعر، عرفان، تاریخ و هنر ایران دعوت می کند. سخنرانی های امشب دربارۀ سرگذشت شعر ایران از پیش از اسلام تا به امروز بود و نگاهی به معماری ایران...

طبق معمول، در آغاز برنامه سرود «ای ایران» نواخته شد. همه ایستادند و با هیجانی آشکار با سرودی که پخش می شد همآوا شدند...

همچنان که من هم به زحمت خودم را ایستانده بودم و با چشم هایی نمناک به سرود «ای ایران» و ترنم میهمانان گوش می کردم، ذهنم با دو فکر ناهمگون مشغول بود...

- حاضران چنان شوری یافته اند که می شود به این باور نزدیک شد که جانشان واقعا در راه میهن ارزشی ندارد...

- چند نفر از حاضران، پس از ترک این نشست، در راه خانه دستمال کاغذی و یا قوطی سیگار خالی خود را از پنجرۀ ماشین خود و یا تاکسی به خیابانی از ایران پرت نخواهند کرد؟...

با فروتنی

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (12)

 
در ایران پهناور که سفر می کنیم، اگر حوصله و حالی داشته باشیم، از خود می پرسیم، پس کجا هستند برج و باروها و کاخ های صدها شهر و دیار تاریخی و هزاران شاه و شاهک سرزمینی که مردمش را اگر رها کنی، به دوهزارو پانصد سال فرمانروایی قناعت نمی کنند و سخن از شش هزار و گاهی دوازده هزار سال فرمانروایی می رانند؟

امروز در حال نوشتن تاریخ سلجوقیان، باری دیگر و برای هزارمین بار، به یکی دیگر از ریشه ها برخوردم که اغلب با بی تفاوتی از کنارش می گذریم:

مرحوم ملکشاه سلجوقی به همراه وزیر چاپلوس و نوکر بیگانه اش مرحوم خواجه نظام الملک فرهیخته و فرزانه به جنگ برادرش، شاهک کرمان می رود. او را اسیر می کند و او را شبانه به ابتکار خواجه، با فناوری تازه ای، با زه کمان خفه می کند و چشمان پسرانش را نیز از سر احتیاط میل می کشد. گوشۀ چشم یکی از پسران به پاس شلختگی کحالان سالم می ماند. یکی از خادمان پدر این شاهزادۀ اندکی بینا، او را از اسارت عمویش می رباید و به کرمانش می آورد و بر اریکه اش می نشاند.

ملکشاه دوباره به کرمان لشکر می انگیزد. شاهزادۀ نیمه بینا به نزد عموجان سلطانش می رود و پوزش می خواهد و می گوید، چهل خواهر دارد که برادرزاده های خود او نیز هستند، ممکن است دست سپاهیان بیافتند و ...

سلطان نرم می شود. اما چون سوگند یاد کرده است که کرمان را ویران کند، به ناچار یکی از برج هایش را خراب می کند...

با خواندن این گزارش سه نکته مرا با خود مشغول کرد:

1.    در حالی که خادمی می توانست شاهزاده ای تقریبا کور را از اسارت برهاند و صدها کیلومتر دورتر دوباره تخت نشینش کند، پس کجا بود کاوه ای و سرداری که اندام و بالایی نشان دهد و ایران را از چنگ سلجوقیان بیگانه برهاند؟

2.    هنگامی که شاهک و شاه خویشاوندی برای خواهران و برادرزادگان خود در اندیشه اند که به چنگ سربازانشان بیافتند، وای به حال دختران رعیت و مردم فرمانروایی.

3.    برج باروی کرمان ویران می شود تا خشم سلطان فروکشد. سپس با هزینۀ همین سلطان و به عبارت دیگر رعیت همین سلطان بازسازی شود...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (11)

چای قندپهلو

 

در سفرنامۀ اونور آب از قند پارسی صحبت کرده بودم و به یاد قندان روی میزم افتاده بودم...

فکر می کنم چیزی که نوشته بودم باب دندان «ناتنی ها» باشد. شاید نشر اختران سفرنامه را تا دو هفتۀ دیگر منتشر کند. پس برای تبلیغ به پیشوازش می روم!

 

اینک که صحبت از قند در میان است، داستانی از قندان روی میزم بنویسم: داشتم فکر می کردم به هویت و قومیت ملی که لیلی برایم چای آورد. دست بردم به قندان و تا قند را لمس کردم، بی درنگ احساس کردم که ما بیشتر از همۀ مردم دنیا دربارۀ ملیت و قومیت حرف می زنیم و کمتر از همۀ مردم ممالک محروسۀ جهان به مردم وطن خود و قوم خود و ایل و تبار خود و به خانوادۀ خود احترام می گذاریم. چون کیفیت قند حبه ای که برای آن ها می سازیم روز به روز بدتر می شود، چندین سال است که قند به اصطلاح کله را می شکنند و در بسته های شلختۀ کوچکی می فروشند به من و مردم میهن و قوم و قبیلۀ خود. این قند شکسته عمق مهر ما را به یکدیگر نشان می دهد!

هر حبه به اندازۀ یک فحش شیرین است و برای اینکه بتوانی آن را به آیین نیاکانات خیس کنی به زحمت می توانی وارد استکان کمرباریکش کنی! دلیلش واضح است: به هنگام شکستن قند چشممان توی چشم های خریدار بدبخت نیست. بنا بر این، مانند صدها وظیفۀ دیگری که به تساهل و تسامح برگزار می شود، راحت می توانیم برای تقویت «آب باریکه» از کیفیت کارمان بکاهیم!

از خودم می پرسم، «حضرت عباسی» آیا کسانی که این روزها از شدت عشق به مردم قوم خود تب می کنند و می خواهند در راه آن ها تا آخرین قطرۀ خون خود را نثار کنند، آیا در قلمروی که برای قوم خود قائل هستند، دست کم قند را به اندازۀ دهان معشوقان خود می شکنند و یا بقیۀ کار را می سپارند به معشوق، که لابد این قدر عزیز است که باید خودش اندازۀ لقمۀ دهانش را تعیین کند؟ اگر چنین است باید که دنیا از مدت ها پیش بهشت شده باشد. منتها ما بصیرنیستیم!...

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه. حتی اگر مثل من کر و کور باشی.     ..

 

با فروتنی

پرویز رجبی





روزنوشت

بکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را  قلمزن کند روزگار

 

درست پنجاه و دو سال از نخستین نوشته هایم در روزنامۀ خراسان چاپ مشهد می گذرد. بیشتر از نیم قرن. امروز احساس کردم که حوصلۀ نوشتن ندارم. خواستم روزنوشتم را تعطیل کنم و تنها برای امرار معاش بنویسم. اما بی درنگ احساس کردم که نوشتن یخش بزرگی از معاش من است. اگر ننویسم از گرسنگی می میرم. مرگی که قتل عام خواهد کرد کفترهای چاهی را و گل های میخک گل فروشی ها را و عطر زردچوبۀ آشپزخانه را و گندم را. و بوی جوهر دوات را. و راه آن ساری را که از درخت پرید. و جوانمرگ خواهد کرد درخت گردوی جلو پنجره ام را که هنوز به سن بلوغ نرسیده است.

اگر ننویسم هیچ فعلی دیگر صرف نخواهد شد و صدا بر پوست دف خواهد ماسید. و لاله های دامن البرز تاب انتظار را نخواهند آورد...

اگر ننویسم، حتی خستگی مرغوبیت خود را از دست خواهد!

پس خستگیم را به گردن مخملی گل های بیدمشک نمی اندازم و دلتنگیم را به پای دل کوچک هیچ کفتری نخواهم نوشت. و به چنارهای رعنای تجریش خواهیم بالید. دلم برای تاکسی های نارنجی تهران تنگ خواهد شد. به اندازۀ سقاهای محلۀ کودکیم. و بازهم پیچ و تاب های خیابان سقاباشی بیتابم خواهند کرد.

بازهم خواهم نوشت. مرا قلمزن کرده است روزگار!

و باز هم خواهم نوشت:

چه حکایتی است این سرزمین، که هزارداستان هر شاخ گلش را فسانه ای است

هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.

به هر دریش که دق الباب می کنی، هزار خفته به حلاوت می پرند بر لب ایوان، تا ندهند انفعالت، که این جا ستر عفاف ملکوت است و   حریم ایزدان.

هر ذره از خاک این سرزمین امانت دار، پرده ای است در دایرۀ پرگار، و در پس هر پرده ای که پس می زنی، قامتی است، اگر هم خمیده، استوار.

این جا سرزمین همیشه آبستنِ آبستنانِ شگفتی آفرین است و سرزمین کیومرثان و تهمورثان. سرزمین مهر و مهراب ها و سرزمین قامتان رفیع گلدسته ها.

 

با فروتنی

پرویز رجبی




روزنوشت

ناتنی ها (10)

 

از آغاز یادداشت های «درست بنویسیم، درست بیاندیشیم» هفت ماه می گذرد. در این هفت ماه پیام های فراوانی گرفتم از دوستانم و خوانندگانم که کارم را ستوده بودند.

اما گمان می کنم که کار سودمندی انجام نداده ام. چون همین دوستان و خوانندگان که رنج ستودنم را به خود داده اند، همچنان به شیوۀ نوشتن نادرست خود ادامه می دهند.

همچنان «سؤال را می پرسند» و...

امروز از این اندیشه در اندیشه شدم که شاید کار از کار گذشته است و ما با زبان مادری خود نیز «ناتنی» شده ایم! اما به ناگهان نور امیدی بر دلم تابید: به یاد آوردم که ایران روزگاری سرزمین شترمرغ بود و ما توانستیم نسل پرندۀ به این درشتی را از میان برداریم و امروز می بینم که این جا و آن جا دست به پروش شترمرغ می زنند... و شاید دیری نپاید که ایرانی های «ویری» شترمرغ را هم به ماکیان بیافزایند و در خانه هایی که جا برای نگهداری دارند، شترمرغ هم پیدا شود. جانشینی برای سگ. چون شتر مرغ هم مثل سگ نجس نیست و هم هیبت بیشتری دارد و هم می تواند از پشت دیوار حیاط سرک بکشد...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




درست بنویسیم، درست بیاندیشیم

ناتنی ها (9)

صخرۀ گمشده

 

چند روز است که خبر پیداشدن سنگ نبشتۀ خشیارشا در سینۀ صخره ای استوار در کنار دریاچۀ وان آشفته ام کرده است. درست چهل و یک سال پیش (1966) استادم والتر هینتس این سنگ نبشته را برایمان تدریس کرد. حالا چگونه این سنگ نبشته را یافته اند و خبرش را باشتاب به ایران رسانده اند، برایم به صورت یک معما درآمده است.

چرا ما هر چیزی را که خودمان برای نخستین بار می بینیم، می پنداریم که کاشفیم؟

به یاد کشف بزرگ مرحوم کریستف کلمب افتادم که بر جدید را، که میلیون ها سال بود وجود داشت، کشف کرد!

بهار امسال که به قشم رفته بودم، می خواستم گزارشی جنجالی از کشف قشم بدهم، اما ترسیدم، پسرم که همراهم بود و هر چند روز یک بار به سفر می رود، راه کشف کردن را یاد بگیرد و هر روز با کشف جدیدی خبرنگاران را سرازیر کند به خانۀ ما!

کاش ما اقلا از مرحوم کنت خجالت می کشیدیم.

دریغ که هر روز ناتنی های ما بیشتر می شوند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی