روزنوشت

امروز 13 روز است که بیمار و بستری هستم و نتوانسته‌ام پیوندم را با خوانندگانم برقرار نگه‌دارم. مطلب زیر را چند روز پیش از بیماری دربارۀ عباس جعفری برای مجلۀ طبیعت‌گردی نوشته بودم که در آخرین شمارۀ این مجله به چاپ رسیده است.

 

عباث

 

پرویز رجبی

 

پنج سال پیش که گرفتار بلایی بزرگ شدم، اولین کسی که برای گرفتن کمک به یادم آمد، عباث بود. حق هم این بود. چون عباث هم سلطان قلب‌ها است و هم هزار دیار ناشناخته.  به تلفن همراهش زنگ زدم. در گمشده‌ترین بیابان ایران، با خنده ای مسکن و صدایی شیفته چنان آرام پاسخم را داد که یک آن فراموش کردم که درگیر بلایم...

راستی عباث یادت می‌آید که آن روز به جای پرداختن به بلای من، از نسیم و آسمان آبی و چشم‌انداز رهایی‌بخش صحبت کردی؟.. و چنان مستِ سر به بیابان زدنم کردی که می‌خواستم بی‌درنگ اسبم را زین کنم... یادت می‌آید که روزی اقلا ده بار تلفنت می‌زدم و اعلام بی‌طاقتی می‌کردم و تو با صدای خش‌دارت، که برایم به یادماندنی‌ترین صداست، چون نسیمی جادویی بر من می‌وزیدی و لبریز از طاقتم می‌کردی؟... اما ساعتی بعد باز تلفن می‌کردم و امان از وقتی که می‌شنیدم که مشترک مورد نظر در دسترس نیست!...

 

عباث یادت می‌آید که ماه پیش، از روستای زادگاهم، که تو آن را بیشتر از من می‌شناختی،  صحبت کردی و قرار گذاشتیم به زودی با همدیگر سری به آنجا بزنیم؟ من الان آماده‌ام. هروقت که پیدایت شود، بی‌درنگ به راه می‌افتیم... سفر با تو عالمی دارد. همۀ دشتبانان و کوهنشینان و چادرنشینان با دیدن تو می‌شکفند و دست به کوزۀ آب می‌برند و وقت و بی‌وقت سفره می‌اندازند و چشم‌های با خواب ناآشنای تو به هزار سوی حریم میزبانت، که بارویی جز بیابان و کوه و رود ندارد، می‌دوند. با صدای زنگوله‌ها که این‌قدر دوستشان داری؟

من، در مقام مورخ، با فرمانروایان و شاهان و سرداران و گردنکشان چند هزاره از تاریخ آشنا هستم و از مردم عادی و عامی آن‌قدر کم می‌دانم که به راحتی می‌توان نادانم خواند. و تو با سری که به هزار کوی و برزن مردم فراموش‌شده زده‌ای و دوستان بیشماری که یافته‌ای، بیشتر از تاریخی که من در سینه دارم، با قصه‌ها و غصه‌های مردم خانه‌یکی شده‌ای و هستی، عباث.

 

عباث تو با عکس‌هایی که از طبیعت گرفته‌ای، نشان داده‌ای با خار بیایان‌ها و امواج رودها هم رفاقتی دیرین داری و صمیمی هستی. عقاب‌ها همین قدر با تو آشنا هستند که مارهای بیابان.  تو هزاران بار با شیفتگی زانو زده‌ای و از عقاب و مار و کوه خفته و رود خروشان عکس گرفته‌ای و این عکس‌ها را به آلبوم قلب بزرگ و باشکوهت سپرده‌ای... هیمالیا در قلب تو سر به فلک کشیده است و رودهای خروشان در تو جریان دارد، عباث.

عباث تو قدر طبیعت را می‌دانی و طبیعت نیز قدر ترا خواهد دانست... همچنان که مردمت قدر ترا می‌دانند عباث. تو همۀ کوه‌ها و دشت‌ها و رودها را در سینه داری. یادت می‌آید که می‌گفتی کوه‌ها و رودها با نیرویی جادویی ترا به طرف خودشان می کشانند و تو معتاد کوه و رود هستی، عباث؟

 

عباث من از روزی که با طبع لطیف و سرزندۀ تو آشنا شدم، همواره ترا زنده و پرحضور دانسته‌ام و برایم حضوری سرزنده و شاداب داشته‌ای. طبعا امروز هم چنین است. کم شناخته‌ام آدمیانی را که این‌قدر در یاد من زنده باشند. تو برای همۀ آن‌هایی که از نزدیک با طبع لطیف و کارهای استثنایی تو آشنا هستند، عباث زنده‌یاد بوده‌ای و خواهی ماند.

 

عباث آتش عشق تو به سرزمینت هرگز سرد نشد. با این همه همیشه این احساس را داشته‌ام که تو نمی‌توانی به چشم‌اندازهای جادویی این سرزمین بسنده کنی. تو از هر فرصت کوچکی برای چشیدن طبیعت دیگر گوشه‌های جهان استفاده کرده‌ای و همیشه نپال یکی از چشم‌اندازهای محبوب تو بود و هست. یادت می‌آید در آن داستان تلخی که من گرفتارش شده بودم، چقدر دربارۀ نپال و دوستانت در نپال با من صحبت کردی عباث؟ آن روزها فکر کردم که تو عاشق نپال هستی و هنوز هم فکر می‌کنم که چنین است...نکند عباث که نپال ترا از ما بگیرد و از آن خودش بکند؟..

 

پسرم و دوستت سام می‌گوید که شاهرگ طبیعت به قلبش می‌پیوندد...


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


روزنوشت

 

دوستان می‌دانند که از مدتی پیش سخت سرگرم تالیف جلد ششم سده‌های گمشده، به نام مغول‌ها در ایران هستم و به این خاطر در به روزرسانی سایت و وبلاگم گرفتار بی‌نظمی شده‌ام. از این روی برآن شدم که دوستانم را در جریان آخرین صفحه‌های کار مغول‌ها یگذارم...

 

 

 

 داستان كشته شدن المستعصم

 

دربارۀ كشته شدن المستعصم روایت‌های گوناگونی در دست است كه از همۀ آن‌ها تقریبا نتیجه‌ای همانند گرفته می‌شود. نخست ببینیم كه خواجه نصیر طوسی‌، كه در این هنگام همراه هلاكوخان بوده است‌، چه می‌گوید. در رسالۀ كوچك فتح بغداد، كه منسوب به خواج است‌، می‌خوانیم‌:

«چون خلیفه نزد هلاكو رسید، خواص او را از ائمه و سادات و مشایخ به دروازۀ كلواذ فرود آوردند و بعد از آن فرمود تا شهر را غارت كردند و پادشاه به مطالعۀ خانۀ خلیفه رفت و به همه روی بگردید و خلیفه را حاضر كردند. خلیفه را فرمود تا پیشكش‌ها كرد. آن‌چه آورد پادشاه هم در حال به خواص و امرأ و لشكریان و حاضران ایثار كرد. و طبقی زر پیش خلیفه بنهاد كه بخور! گفت‌: نمی‌توان خورد. گفت‌: پس چرا نگه‌داشتی و به لشكریان ندادی و این درهای آهنین را چرا پیكان نساختی و به كنار جیحون نیامدی تا من از آب نتوانستمی گذشت‌؟ خلیفه به جواب گفت‌: تقدیر خدای چنین بود. پادشاه گفت‌: آن‌چه بر تو خواهد رفت هم تقدیر خداست‌(1»).

گزارش تاریخ وصاف‌(2) غارت كاخ‌های دربار و داستان كشته‌شدن خلیفه را اندكی روشن می‌كند:

«روز دیگر، هنگام طلوع خورشید، ایلخان لشكر را به غارت شهر فرمان داد. مغول پس از آن كه بارو را ویران كردند و خندق را انباشتند، به شهر درآمدند. و آن‌قدر كشتند كه نهری چون نیل از خون كشتگان روان شد(3). آن‌گاه به سرای خلافت روی آوردند و در اندك مدتی آن را به جاروب غارت رفتند و آن همه قصور و عمارات را با خاك كوی برابر كردند. فرش‌ها و پرده‌های مرصع را با كارد پاره می‌كردند و می‌بردند و پرده‌نشینان خلیفه را موی‌كشان بر سر كوی كشیدند. خلاصه آن‌كه بغداد خراب و سایر ممالك عالم به ذخایر و نفایس آن آبادان گشت‌. چنان‌كه ظرف‌های سیمینی را كه از مطبخ و شرابخانۀ خلیفه ربوده بودند، در اطراف به بهای نازل می‌فروختند و از این جنس در شیراز بسیار اتفاق افتاد و چند كس بدین واسطه از فقر به ثروت رسیدند. و لشكر را چندان نفوذ و اجناس و اسبان و استران و غلامان و كنیزان به دست افتاد كه در حساب نیاید. بسیاری جواهر گرانبها و متاع‌های نفیس و قماش و فرش‌هایی كه از خزانۀ خلیفه و نواب و اركان حضرت او بیرون آوردند، شگفت‌انگبز بود ... پس از دوسه روز خلیفه به نماز صبح ایستاد... پس از نماز دعا و تضرع بسیار كرد و بگریست‌... هرچند در این موضع روایات مختلف است‌. چه گویند، او را از خوردن طعام ممنوع داشته بودند. چون سخت گرسنه شد، از موكلان غذایی طلبید. هولاكو گفت تا طبقی زر پیش او نهادند و گفتند: ایلخان می‌گوید از این طبق تناول كنی‌. خلیف گفت‌: زر را چگونه توان خورد؟ ایلخان به وساطت ترجمان به او گفت‌: اگر زر را نمی‌توان خورد، چرا میان لشكر تفرقه نكردی‌، تا مال و ملك و ملت را از تعرض ما مصون دارد؟... ایلخان در كشتن و زنده‌نگه‌داشتن او مشورت كرد. گفتند: اهل اسلام او را خلیفۀ رسول خدای و امام به‌حق و حاكم بر دمأ و فروج خود می‌دانند. اگر از این ورطه نجات یابد گردش را بگیرند و زحمت ایجاد كنند. پادشاه به قتل او حكم داد. عرضه داشتند كه شمشیر را نمی‌توان به خون او رنگین كرد. پس او را در نمد پیچیدند و چون نمدمالان بمالیدند، تا اعضأ تن او خردكردند و دار فانی را وداع گفت‌(4»).

معمولا بسیاری از گزارش‌های ماركوپولو، كه 34 سال پس از سقوط بغداد در ایران حضور داشت‌، تكیه بر شنیده‌های او از میزبانانش دارد و اغلب آكنده از افسانه و روایت‌های دور از ذهن هستند. با این همه گزارش او از داستان كشته شدن المستعصم می‌تواند خیلی به حقیقت نزدیك باشد. چون برخی دیگر از منابع بومی روایتی همانند دارند. اهمیت این روایت در پیوند آن با گفت و شنودهای محفل‌های مردمی است‌:

«قشون خلیفه از دو طرف محاصره و تسلیم شد. خود خلیفه هم اسیر گشت‌. هولاكو وارد شهر شد و با كمال تعجب برجی مملو از طلا كشف كرد. خلیفه را به جلو طلبیده به او سرزنش كرد كه با داشتن چنین ثروتی چرا به فكر تهیۀ قشونی نبود كه بتواند جلو تهاجم دشمنان را بگیرد. پس از آن دستر داد وی را گرسنه و تشنهدر داخل برج آن‌قدر نگاه‌دارند تا به زندگی فلاكت‌بارش خاتمه داده شود(5»).

درحقیقت‌، همان‌گونه كه در بند 201 تاریخ سری مغول‌ها دربار اعدام جاموقا دوست و رقیب چنگیزخان آمده است‌، شیوۀ كشتن خلیفه ناشی از این سنت مغول‌ها بوده است كه ریختن خون عضوی از خاندان سلطنت و یا اشراف‌زاده‌ای را منع می‌كرد(6).

برخی از بستگان المستعصم توانستند فرمانروایی بنی عباس تا 927 هجری‌، كه مصر به دست عثمانی‌ها افتاد، بی‌رونقی چندان در این سرزمین برپا نگه‌دارند.

 

حاشیه‌ای بر تاریخ

 

با فروپاشی بنی عباس در سال 656 هجری كه در سال 132 هجری به كمك ایرانیان بنیاد نهاده شده بود، با این‌كه این فروپاشی یكی از بزرگ‌ترین رویدادهای تاریخ اسلام بود، مسلمانان دریافتند كه جای هیچ‌گونه ماتم‌گرفتن نیست و بدون خلیفه نیز محكوم به اطاعت از فرمانروایان زورگو هستند و تغییری فاحش در زندگی آنان فراهم نیامده است‌. در حقیقت این فرمانروایان جدید با مسلمانان‌، خواه شیعه و خواه سنی‌، همان رفتاری را پیش‌گرفتند كه خلفا بیش از شش سده در حق آن‌ها روا داشته بودند! شیوۀ زندگی در دربارهای خلفا كه از آن میان دربار هارون‌الرشید از شهرت‌بسیاری برخوردار است‌، شاهد عشرت‌طلبی و رفتار جابرانۀ آن‌ها با مسلمانان است‌. یادآوری كنم كه از اواخر سدۀ سوم هجری حكومت بغداد بیشتر در دست امیران ترك بود كه هروقت نفرتشان از خلیفۀ سرگرم عیش و حرمسرا بالا می‌گرفت به حذف او اقدام می‌كردند. چنین است كه از المتوكل به بعد، بیشتر خلفا كه دلخوش بودند به گرفتن ارمغان از امیران بخش‌های گوناگون امپراتوری كم و بیش اسلامی و اشارۀ به نامشان در خطبه‌ها وسكه‌ها و به هنگام ضرورت توانایی افشاندن تخم پرعقوبت كینه و نفاق و ناجوانمردی در میان سرداران و بزرگان مترصد قدرت و ثروت‌، به دست مخالفان دربار و دستگاه خود كشته شده‌اند. در حقیقت تنها احترام اهل تسنن به خلیفۀ جهان اسلام بود كه این حكومت نكبت بار چهار سده پس از دورۀ شكوفای نخستین خود دوام آورد(7). گزارش ابن خلدون‌(8) متفكر نامدار تونسی كه چند دهه پس از فروپاشی حكومت بنی عباس مقدمۀ خود را نوشته است‌، به كوتاهی و روشنی چگونگی فرمانروایی این خاندان را به تصویر كشیدا هست كه در آن موقعیت ایران نیز، اگرچه در سایه‌، پیداست‌:

«سپس ناز و نعمت و تجمل رو به فزونی رفت و به مرحلۀ حضارت و شهرنشینی رسیدند و خرابی و فساد به حكومت آنان راه یافت و در تتیجۀ تشكیل دولت امویان مروانی و علویان در اندلس و مغرب‌، دایرۀ مرزهای آن دولت از دو ناحیۀ مزبور تنگ شد و آن دو مرز را از كشور اسلامی عباسیان تجزیه كردند و این وضع همچنان ادامه داشت‌، تا آن‌كه میان خاندان رشید ستیز و اختلاف روی داد و داعیان و مبلغان علویان در هرسوی پدید آمدند و به تشكیل‌دادن دولت‌هایی نایل شدند. سپس متوكل كشته شد و امرای دستگاه خلافت كوس استقلال‌طلبی زدند و خلفا را مجبور كردند و حكام و والیان در كشورها و استان‌های نواحی مختلف استقلال یافتند و خراج آن نواحی قطع شد و وسایل تجمل و ناز و نعمت فزونی یافت و چون نوبت خلافت به معتضد رسید، قوانین را تغییر داد و قانون دیگری برای تدبیر امور و سیاست كشور وضع كرد و در آن قانون مقرر داشت كه فرمانروایان (سركش‌) نواحی و مرزها عواید مرزبومی را كه در تصرف خویش دارند، صرف امور كشوری و لشكری همان ناحیه كنند و به عبارت دیگر سرزمین هر فرمانروایی را تیول او قرار داد. چنان‌كه سامانیان ماورأالنهر و طاهریان عراق و خراسان و صفاریان سند و فارس و... تا آن‌كه سرانجام كار فرمانروایی تازیان به پراكندگی و تشتت گرایید و اقوام غیرعرب (ایرانیان‌) بر اوضاع تسلط یافتند و از دولت اسلامی جدا شدند و خلفا را تحت قیمومیت قرار دادند... از روزگار الناصر دایرۀ مرزهای ایشان به حدی رسید كه از هالۀ ماه هم تنگ‌تر بود... از عراق عرب تا اصفهان و فارس و بحرین‌. و دولت ایشان تا اندی زمانی بر همین وضع بود تا آن‌كه فرمانروایی خلفا به دست هولاكو پسر تولی بن توشی خان پادشاه تاتار و مغول منقرض گردید». گفته شده است‌(9) كه هولاكوخان به منظور سرعت بخشیدن به دستیابی به سوریه و مصر و جلب حمایت مسیحیان تصمیم به براندازی اسماعیلیان و خلافت در بغداد و تضعیف اسلام گرفته است‌. اما به رغم مسیحی بودن دوقوز خاتون همسر هلاكوخان و با وجود برقراری ارتباطهایی چند با مسیحیان‌، گمان نمی‌رود كه هولاكوخان در اوضاع و احوال آن روزگاران چنین برنامۀ سنگین و علی‌الاصول دشواری را در سرزمین‌های بیگانه در سر پرورانده بوده باشد. حقیقت این است كه هولاكوخان فقط یك‌بار در محرم 659 به حمص حمله كرد و از مصری‌ها شكست خورد و دیگر خود به طور جدی به سوریه لشكر نكشید(10).

 

سلطان‌های عثمانی نیز كه عنوان خلیفه را برای خود برگزیدند هرگز نتوانستند و نخواستند خلیفۀ راستین مسلمانان باشند و عنوان خلافت عثمانی نیز همچنان عنوانی توخالی و عاری از معنویت بود. گمان نمی‌رود كه عثمانی‌ها در باطن خود به این نتیجه رسیده بوده باشند كه بدون خلافت آنان اسلام به خر خواهد افتاد. فراموش نباید كرد كه استثمار و سركوبی پرقدرت عثمانی هم مردم مسلمان را نسبت به مبارزۀ مایوس كرد و هم راه استعمارگران اروپایی را در سرزمین‌های اسلامی به روی آن‌ها گشود.

شكوه پرآوازۀ بغداد در زمان عباسیان ناشی از تقلید خلفای عباسی از فرمانروایی شاهانه و پرزرق و برق ساسانیان بود. شگفت‌انگیز است كه تاكنون پژوهشی دقیق و مستقل دربارۀ فاصله‌گرفتن آن‌ها از آموزه‌های پیامبر اسلام و خیانت آن‌ها به اسلام انجام نگرفته است‌.

نكتۀ دیگری كه با سقوط بغداد پرشكوه‌، با كاخ‌های انباشته از كالاهی زینتی و تجملی این شهر در پیوند است‌، شیوۀ غارت این ذخائر و چگونگی جابه‌جا كردن آن‌ها از سوی سپاهیان بیگانه و غریب است‌. پرسشی كه چند بار دیگر نیز در حاشیۀ تاریخ مطرح كرده‌ام‌. كمی بالاتر خواندیم كه ظرف‌های سیمین حتی در بازارهای شیراز به فروش می‌رفته‌اند و خواندیم كه عده‌ای از این راه به ثروت رسیده‌اند. من هنوز هم نفهمیده‌ام كه سپاهیان در حال خدمت چگونه غارت می‌كرده‌اند و مثلا جامی سیمین را در اردویی كه صدها و هزاران كیلومتر دورتر از در سرزمین بیگانۀ دشمن بود چگونه و در كجا پنهان می‌كرده‌اند. و یا به كه می‌فروخته‌اند و پس از فروش با سكه‌های نقره و یا احیانا زر چه می‌كرده‌اند؟

درست است كه كالای غارت شده تحویل فرماندهان و در نهایت فرمانروا می‌شده است‌، اما حساب و كتابی كه نمی‌توانسته است در كار بوده باشد. دیدیم كه «فرش‌ها و پرده‌های مرصع را با كارد پاره می‌كردند و می‌بردند». اغلب می‌خوانیم كه فرمانروا به فرماندهان و افسران خود بذل و بخشش می‌كرده است‌. اینان با كالای غارتی مرحمتی چه می‌كرده‌اند؟ در هرحال میدان غارت صده‌ها فرسنگ تا خانه و كاشانه فاصله داشته است‌. بانك و حواله‌ای هم كه در میان نبوده است‌! چگونه سرباز یا فرماندهی ناآشنا با زبان غارت‌شونده‌ای‌، كسی را غارت می‌كرده است و در قلمرو او كالای به غارت تحصیل شده را به ناآشنایی دیگر می‌فروخته است‌؟ مگر نمی‌توانسته است پول مبیع را بدون تحویل آن به زور بستاند؟!.. فكر در این بارها گیج كننده است و هرگز دامن مورخ را رها نمی‌كند... مانند مسالۀ زبان و برقراری ارتباط در مقام فاتح با دشمن در سرزمینی بیگانه‌...

و نكتۀ دیگر این‌كه در شهری كه 800 هزار نفر را كشته‌اند، چه كسانی توانسته‌اند از عهدۀ این همه جنازۀ لت و پار برآیند؟ حتما بغداد كه عروس شهرهای جهان بود، از شدت تعفن تحمل‌ناكردنی شده بود. كمب بالاتر دیدیم كه چون خان مغول بغداد را از آن خود دانست‌، قتل و غارت را متوقف كرد و روز 14 صفر 656 به خاطر عفونت هوا از بغداد به ده جلابیه رفت‌...

این همه فلاكت به خاطر بی‌تدبیری آخرین حلیفۀ بنی عباس‌. و من امروز از خودم می‌پرسم‌، آیا مردم بغداد می‌توانستند از فروپاشی این خاندان غرق در ماتم شوند؟ خاندانی كه به هیچ‌یك از اعضای پیامبری كه خود را جانشین برحق او می‌دانستند نیز هرگز روی خوشی نشان ندادند و همان راهی را سپردند كه بنی امیه‌... 

شیخ سعدی در شیراز با دریافت خبر كشته‌شدن المستعصم و فروپاشی حكومت بنی عباس چنان افسرده شد كه دامن از دست داد و با سرودن قصیده‌ای در مدح المستعصم خود را تسكین داد. این قصیده از این روی در تاریخ اجتماعی ایران اهمیت دارد كه بدون تعارف نشان‌دهندۀ نگاه محافل عمومی فرهیختگان كشور به مسائل روز است‌. برای سعدی سنی مذهب كه قحط سالی دمشق فاجعه‌ای بزرگ است‌، گویا با كشته‌شدن المستعصم عرش خدا به لرزه درآمده است‌:

آسمان را حق بود خون ببارد بر زمین‌بر زوال ملك مستعصم امیرالمؤمنین برای من شنیدن این قصیده یا سوگنامه از زبان مصلحی پرآوازه چون سعدی شگفت‌انگیز نیست‌. زیرا در روزگار او قبح سفاهت و یا نامردمی بودن برای فرمانرایان ریخته بوده است و مدح فرمانروایان مغفول مستحب و یا واجب بوده است‌. حتی برای سعدی‌. وگرنه می‌بایستی در دیوان این شاعر بزرگ معاصر مغول‌ها ده‌ها سوگنامه دربارۀ فلاكت ایرانی‌ها می‌یافتیم‌... شاید باید شیخ ما، با این‌كه در این روزگار ایران در دست مغول‌ها بود، فروپاشی عباسیان را، كه به هیچ وجه اسلام‌پناه نبوده‌اند، طلیعۀ نوعی آزادی برای ایرانیان می‌دید. چون مغول‌ها هم مانند سلوكی‌ها، غزنویان‌، سلجوقیان و اتابكان و خوارزمشاهیان دیر یا زود رفتنی بودند... در حالی‌كه خلفا از سویی از آغاز كار خود كار مثبتی برای ایران اسلامی انجام نداده بودند و از دیگر سوی به حرمت اسلام حكومتی علی‌الاصول پایدار داشتند...

و چنین می‌نماید كه انتقاد از فرمانروایان پدیده‌ای است قرن بیستمی كه البته داوری درست و بی‌شایبه مشكلات خودش را دارد...

 

اما در این حاشیه نیز هنوز از اشارۀ به این نكته نمی‌توانم دست بردارم كه چرا در این روزگار تعیین كننده و سهمگین برای ایرانیان‌، كوچكترین نشان و خبری از ایرانیان در فعالیت‌های سیاسی نیست‌؟ الا حضور عطاملك جوینی و رشیدالدین فضل‌الله برای ثبت دلاوری‌های به حق مغول‌ها و حضور خواجه نصیر طوسی برای دیدن طالع پادشاه مغول و پیش‌بینی شانس او برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ‌تر! آیا ایرانیان خانۀ پدری خود را فراموش كرده‌اند؟ راستی برای 650 سال فرمانروایی دیگران بر ایران‌، جز در دوره‌های كوتاه سامانیان و صفاریان و دیلمیان‌، چند سردار دلاور ایران قد برافراشته‌اند؟

در خاك اصلی ایران چه خبر است كه دشمنی بیگانه و بیابانگرد از دورترین سرزمین‌های شمال شرقی وارد ایران پهناور می‌شود و خونریزان و ویران‌كنان سر از بیرون مرزهای غربی درمی‌آورد، بی‌آن‌كه هراسی از پشت سر خود داشته باشد؟ روی سخنم شاید با آن‌هایی است كه به هنگام مطرح كردن وطن‌، برای این مدت طولانی‌، با اشارۀ به دو سه نام وقت خود را می‌گیرند! فكر می‌كنم كه درین باره جای یك پژوهش ژرف خالی است‌...

 

1 - به نقل از اقبال‌، تاریخ مغول‌، 184. میرخواند (8/4040) نظر خواجه نصیرالدین طوسی را اندكی متفاوت می‌آورد: حسام‌الدین منجم چون شنید كه هولاكوخان فرمان به كشتن خلیفه داده است‌، «به عرض پادشاه رسانید كه اگر خلیفه كشته شود، عالم سیاه و تاریك گردد و علامات قیامت آشكار و مشاهده افتد. و از این نوع كلمات هیبت‌انگیز چندان گفت كه ایلخان متوهم شده‌، در این امر با خواجه نصیر طوسی مفاوضت پیوست‌. خواجه نصیر گفت كه زكریای پیغمبر و یحیی معص‌.م را به قتل آوردند، هیچ‌یك از این حالات واقع نشد. اگر حسام‌الدین می‌گوید كه بر قتل بنی عباس این احوال مترتب می‌شود، مسلم و مقبول نیست‌. زیرا چند تن از ایشان را بكشتند، فلك دوار و روزگار همچنان برقرار بودند. نه آفتاب منكسف شد و نه قمر منخسف‌».

 

2 - وصاف‌الحضرۀ‌، 20-21.

 

3 - مستوفی (تاریخ‌...، 369): «گویند، از لشكر مغول مردی بایجو نام در خانه‌ای چهل و چند كودك شیرخواره یافت‌. فكر كرد كه چون این‌ها بی‌شكی به زاری خواهند مردن‌، همان بهتر كه همه را از زحمت زندگانی خلاصی دهم‌. تمامت را بكشت‌».

 

4 - حافظ ابرو (2/69): «... بر عادت آن‌كه نمد مالند بمالند، اگر آفتاب متغیر شود ترك او كنند. می‌مالیدند تا آن زمان كه اعضا و ابعاض او متلاشی گردانیدند». همچنین نگاه كنید: میرخواند، 8/4038-4041.

 

5 - سفرنامۀ ماركوپولو، 26-29. ماركوپولو در دنبالۀ گزارش خود داستانی در پیوند المستعصم با مسحیان می‌آورد كه خیالی و خرافی‌، اما خواندنی است‌. در این داستان ادعا می‌شود كه كشته شدن خلیفه انتقام حضرت مسیح از او به خاطر ظلم‌هایی است كه او در حق مسیحیان روا داشته است‌.

اقبال «(هلاكوخان‌. مستعصم خلیفه‌»، مجموعۀ مقالات‌...، 2/5-6) گزارش همانندی را از نویسنده‌ای فرانسوی از سال 1317 میلادی (717 هجری‌) می‌آورد كه تاییدی بر گزارش ماركوپولو.

6 - منهاج سراج (طبقۀ 23، 198): «تا او را در محافظت جامه‌خانه پیچیدند و لگد بر تن مبارك او زدند، تا هلاك شد... و جمله خزاین بغداد، كه حصر و عدد آن اموال در حوصلۀ تحریر قلم و دایرۀ تقریر بنی آدم نگنجد، برگرفت از نقود و جواهر و ظرایف و مرصعینه ]و[ جمله را به لشكرگاه خود برد. آن‌چه لایق منكوخان بود، با بعضی از جواری و حرم خلیفه و یك دختر خلیفه به طرف تركستان روان كرد». همچنین نگاه كنید: تاریخ شاهی‌، قراختاییان (از نویسنده‌ای ناشناس در سدۀ هفتم هجری‌)، 100-105.

 

7 - برای آگاهی بیشتر نگاه كنید: عباس اقبال‌، «زندگانی عجیب یكی از خلفای عباس‌»، مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی‌، 1/341-374.

 

8-  ابن خلدون‌، 1/578-579.

 

 9 - ویلتس‌، دوراكه‌، 141.

 

10 - نگاه كنید: اشپولر، 65.

 

11- رشیدالدین فضل‌الله‌، جامع‌...، 2/1019.

12- میرخواند (8/4041): «ابن عقلمی امید آن می‌داشت كه بنا بر اظهار یك‌جهتی و نیكوبندگی كه نسبت به ایلخان پیش‌برده بود، حكومت بغداد بر وی مقرر گردد، اما پادشاه به واسطۀ كفران نعمت زیاده به حال او توجه ننمود و به خاطرش گذشت كه كسی كه با مخدوم خویش بی‌وفایی كند، وفا چه طمع توان داشت‌».

 

13- وصاف‌الحضرۀ‌، 23.

 

14- رشیدالدین فضل‌الله (2/1025); میرخواند (8/4049): كیتبوقا.

 

15- وصاف‌الحضرۀ‌، 26.

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir