روزنوشت

گفتاردرمانی!

 

و به هنجاری دیگر هم ما ایرانی‌ها خیلی زودتر از مغربیان دست یافته‌ایم: گفتار درمانی! مغربی ها تازه از اواخر قرن بیستم به فکر «گفتاردرمانی» افتادند. در حالی که ما از بیش از هزار سال پیش گفتاردرمانی را تمام و کمال کشف کرده بودیم و همیشۀ روزگار به کار برده‌ایم و می‌بریم.

در طول زمان، این «گفتاردرمانی» پیشرفت کرده و به مرور شاخه‌های گوناگونی پیدا کرده است: مدح، غیبت، دشنام، سوگند (آبدار، آبکی، خشک و خالی)، اتصاف، قر، لالایی، قربان‌صدقه، متلک، لطیفه، نقد، تحسین، نفرین، تهمت، یک‌کلاغ و چهل‌کلاغ، توضیح، توجیه، تشبیه، و بسیاری شاخه‌های دیگر!...

و همۀ این رشته‌ها برای درمان خودمان و یا مخاطبمان. با زبردستی کم و بیش بی‌نظیر...

و چون مدتی معتنابه از عمر این نوع درمان می‌گذرد، قانون هرکدام از رشته‌ها، مانند قانون ظروف مرتبط، چنان جاافتاده شده است که تفاوت تنها در غلظت و رقت است!...

من در نیم قرن گذشته سفرهای دور و دراز بسیاری کرده‌ام و با مردمان کشورهای زیادی، دست کم در اتوبوس و کوپۀ قطار، همنشین بوده‌ام. در اروپا بسیار اتفاق افتاده است که بیشتر از چهار ساعت در کوپه‌ای با چهارپنج نفر همسفر بوده ام و هنگام پیاده شدن از قطار احساس کرده‌ام که دهانم درد سکوت دارد!... مثل این‌که چهار ساعت تمام با چند نفر «مادرمرده» و یا «لال» همسفر بوده‌ام!...  بر عکس در ایران تا در ایستگاه راه‌آهن و تا رسیدن به تاکسی، هنوز من و همسفرهایم در حال «گفتاردرمانی» بوده‌ایم و حتی در پای تاکسی آدرس رد و بدل کرده‌ایم، تا در فرصتی مناسب، به بقیۀ «گفتاردرمانی» برسیم!..

یا در همین تهران، ظرف یک سفر بیست دقیقه‌ای فهمیده‌ام عموی مسافری شب پیش تا صبح از درد دندان نخوابیده است، مسافری به اداره‌ای در مرکز شهر رفته بوده است و دارد با دست خالی برمی‌گردد، قیمت املاک و مرکبات و دمپایی به گونه‌ای سرسام‌آور بالاکشیده است و پیراهن صدام حسین به هنگام اعدام سفید سفید و تمیز بوده است...

واقعیت این است که ما در طول تاریخ سخت به «گفتاردرمانی» عادت کرده‌ایم و بدون این درمان زندگی برایمان جهنم است. زندگی کسانی که در مجتمع‌های مسکونی پرجمعیت زندگی می کنند، به مراتب شیرین تر است تا زندگی کسانی که «تک‌واحدی» ناگزیر از به سرآوردن روزگار هستند و اصلا از «مشکلات شیرین» مردم خبر ندارند!...

در روزگاران گذشته، شاعران مداح بهترین درمان‌کننده‌های فرمانروایان بودند. مداحان از خصلت‌های کبک و بلبل و صلصل و غزال و انواع ریاحین و حتی اژدهای هفت‌سر، برای درمان ممدوحان خود استفاده می‌کردند.  و معروف است که ممدوحان گاهی چنان شفا می‌یافتند که به شکرانه، دهان طبیب خود را با جواهر پرمی کردند. شورای پزشکی مطرح نبود! هر طبیبی نسخه‌ای می‌داد و همۀ نسخه‌ها هم همزمان به کار گرفته می‌شدند و هر کدام معجزۀ خود را می‌کرد!..

آورده‌اند که در روزگاران ماضی، روزی مردی دید که مردانی با شتاب وارد کاخ سلطنتی می‌شوند. از رهگذری علاف‌تر از خودش، سبب را جویا شد. شنید که شاعران به حضور می‌رسند تا مدح خود را شخصا بخوانند. پرسید، مدح چیست؟ شنید، درمان شاهان... پس او هم رفت  توی صف. دربارگاه هر طبیبی نسخۀ خود را می‌داد و کیسه‌ای زر می‌گرفت. تا نوبت رسید به علاف ما! وزیر گفت، نوبت اوست. علاف ما گفت، او فقط  در گوش اعلیحضرت می‌گوید. اصرار فایده‌ای نکرد. اعلیحضرت خشمگین شد و جلاد را احضار کرد. علاف ما گفت، اگر گردنش را بزنند، مدحش نابود خواهد شد. اعلیحضرت از شدت هیجان رضایت داد و گوشش را پایین آورد. علاف ما هشت کلمه در گوش شاه زمزمه کرد. شاه از شادی فرمود به او به جای یک کیسه، پنج کیسه سکه دهند و فرمان ملک‌الشعرایی برایش بنویسند...

هنگامی که علاف ما با خوشحالی کاخ را ترک می‌کرد، شاعران پیرامونش را گرفتند و خواستند تا مدحش را فاش کند. انکار فایده نکرد، علاف ما گفت: «چیزی نبود. به عرض گوش شاه رساندم: بول مبارک به ریشم، غایت مبارک به حلقم»!...

دربارۀ هریک از شعب «گفتاردرمانی» می‌توان هزاران داستان تاریخی آورد... من امروز آهنگ آن را داشتم که برای درمان خودم، دربارۀ شیوۀ منصفانۀ نقد از کتاب‌های نویسندگان را بنویسم، که خود طبیبان «گفتاردرمانی» هستند، که پای صحبت به این‌جا کشید!..

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (70)

عشق!

 

                                          برای حمید و مجید روشنگر

 

ای دل گر از آن چاه زنخندان به‌درآیی

هرجا که روی، زود پشیمان به‌درآیی

......

 

این داستان «عشق» هم داستان پیچیده‌ای است که به باور حمید روشنگر شاید معرب واژه‌ای ایرانی است. ار ریشۀ «ایشه» (خواستن و تمنا داشتن). [دربارۀ این واژه پس از رسیدن به اطمینان خاطر توضیح بیشتری خواهم داد!]

اگر چنین باشد، یعنی واژه‌ای که ریشه در اعماق جان و دل ایرانی و روح او دارد. - واژه‌ای که از شرقی‌ترین نقطۀ آسیای مرکزی تا جبل‌الطارق و دور تر بر زبان بیش از یک‌ششم مردم سه قارۀ جهان جاری است...

این‌جا، جای پرداختن به باور روشن روشنگر نیست، اما این اشاره را می توان داشت که امان از این واژۀ ظاهرا ایرانی! پیداست که هیچ زبانی خالی از واژۀ «عشق» نیست، اما نه واژه‌ای مانند «عشق» خودمان در دل و زبان بیش از یک میلیارد بشر! بگذریم از واژه‌هایی کمکی چون «دلبر»، «دلستان»، «دلربا» و ده‌ها واژۀ کمکی دیگر چون یار، برای دلباختگان...

ما با این‌که در دو سدۀ اخیر، که دنیا دست بیشتری به قلم برده است، به نسبت از قلم فاصله گرفته‌ایم، اما هنوز هم می‌توانیم ادعا کنیم که بیشتر از همۀ جهانیان از این لفظ «عشق» استفاده کرده‌ایم و از گُرده‌اش کار کشیده‌ایم و تا روز مرگ دست در دامنش داریم...

ما مورخان عشقیم و همه از دم مورخ!.. اکنون که چنین است، باید که برای حافظ درپی عنوانی دیگر باشیم. شاید تا یافتن عنوانی شایستۀ او، «مورخ نگارگر» کارمان را راه بیاندازد!...

غزل زیر حکایت و روایت عشق است که حافظ نگاشته است. از خود می‌پرسم، ما که حافظ را داریم، چه نیازی بود به «صورتگر نقاش چین»!

چه خلاقیت و قدرتی است در حافظ ما که  ماندن در «ته چاه» را «مطلوب» می‌سازد و باید که خدا خدا کنی که در ته چاه بمانی؟ تازه این یار، جز چاه زنخدان، قفسۀ سینه‌ای هم دارد که واویلا! و زبان سبزی هم دارد که نگو! و معبد لبش آتشکدۀ ایمان‌سوز است و کارگاه نقل و نبات! و چشم‌هایی که مهتاب را منقرض می‌کند و خورشید را پناهندۀ ابرها می‌کند...

        ای دل گر از آن چاه زنخندان به‌درآیی

        هرجا که روی، زود پشیمان به‌درآیی

چه خلاقیت و قدرتی است که از چاه زنخدانی به اندازۀ حبۀ گندم، بهشت می‌آفریند که حضرت آدم به گندمی از دستش داد:

        هش‌دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش

        آدم صفت از روضۀ رضوان به‌درآیی

و همۀ آب‌های فلک و زیر گنبد مینا کفافت نمی‌دهد، در مقایسۀ با آب حیات چاه زنخدان. اگر تشنه‌لب درآیی. تازه در ته چاه هم زندگی یعنی تشنگی و یعنی شرب مدام:

        شاید که به آب فلکت دست نگیرد

        گر تشنه‌لب از چشمۀ حیوان به‌درآیی

حافظ پس از به تصویر کشیدن «معشوق»، در فصل دوم غزل، به تصویر خود می‌پردازد. اما زمینۀ تصویر خود او همچنان تصویر معشوق است. او شب است و معشوق  گه خورشید و گاه ماه تابان. او نسیم است و معشوق غنچه‌ای است که با تحمل شکیبایی او گشوده می‌شود.

        جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

        باشد که چو خورشید درخشان به‌درآیی

        تاکی چو صبا بر تو گمارم دم همت؟

        کز غنچه چو گل خرم و خندان به‌درآیی

        در تیره‌شب هجر تو جانم به لب آمد

        وقت است که همچون مه تابان به‌درآیی

او آب جوی در خانۀ معشوق را با اشک دیده تامین می‌کند، برای حضور سرو خرامان:

        بر خاک درت بسته‌ام از دیده دوصد جوی

        تا بو که تو چون سرو خرامان به‌درآیی

و باری دیگر حافظانه و کودکانه بر این باور است که مهروی گمگشته‌اش بازآید و از کلبۀ غم برهاندش:

       حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مهروی

       بازآید و از کلبۀ احزان به‌درآیی

و تازه آغاز مشکل من است. آغاز داستان عشق ایرانی است. عشقی که جهانگیر شده است. و عشقی که من هنوز از چگونگی آن در روزگار حافظ بی‌خبرم. با همۀ روایت‌ها و نگاره‌هایی که حافظ از خود برجای گذاشته است…

هزار بار ملال‌آور هم که تکرار کنم، باز نمی‌توانم به قلمرو «عشق» حافظ نزدیک شوم. و از روزی که دربارۀ غزل‌های حافظ بلند فکر کرده‌ام، حتی یک لحظه سواد «عشق» را در دوست هم پیدا نکرده‌ام. بارها گفته‌ام و از گفتن خسته نمی‌شوم: کوچه های بی‌پنجرۀ شیراز خیلی ذهن مرا با خودشان مشغول می‌کنند. رکن‌آباد کفایت نمی‌کند برای سفر واژۀ «عشق»…

شاید و یا حتما مورخان ما کوتاهی کرده‌اند در حل معما. «عشق» برای این‌که تا خجند و جبل‌الطارق برود، بایستی تعریفی داشته بوده باشد. همین «تعریف» است که من به آن دسترسی ندارم… این واژۀ اوستایی بدون تعریف نمی‌توانسته است ده‌ها قرن هزاران کیلومتر راه را بدون تعریف پیموده باشد و نی‌لبک شبانی تنهاتر از خدا سکوت بیایان‌های گمشده را بشکند... و رابعۀ بنت کعب را برآن دارد که زیر لچکش بسراید:

       عشق او باز اندر آوردم به بند

       کوشش بسیار نامد سودمند

پیداست که منظورم  «حس عشق» نیست، منظورم واژۀ «عشق» است. البته صفت عشق هم! آیا حافظ ما تنها عاشق زیبایی می‌شده است؟ مثل این‌که منظورم دارد در سر زبانم پیدا می‌شود! حافظ عاشق زیبایی می‌شده است، یا عاشق کمال؟ و یا هردو باهم و نه به صورت مجرد.

کشف «کمال» غیر مترقبه و با پریدن جمله‌ای از دهنی انجام می‌پذیرفته است، یا امکان دیگری هم در روزگار حافظ وجود داشته است؟ پرسش من به همین سادگی است! و با گستاخی ادعا می کنم که هنوز در راه یافتن پاسخی برای این پرسش کوچک‌ترین گامی برداشته نشده است! پای هویت زن در میان است و توانایی‌های او. زن آن پهلوانی نیست که در میدانی و در میان حلقۀ تماشاگران دست بر کمر حریفی می‌اندازد و با حرکتی زیبا زانوی او را به خاک می‌رساند و پشتش را سفرۀ زمین می‌کند و ده‌ها دل را می‌رباید…

سی و سه سال پیش، افسری قزاق و بسیار زیبا، در سن هشتاد، برایم تعریف می کرد، که تازه لباس اونیفرم باب شده بود و او هنگامی که با اندام رشیدش و حمایل و نشانش و کلاه نظامیش و شمشیر آویخته از کمرش در خیابان بی‌اتوموبیل، سوار بر اسب سفیدش درست، در وسط خیابان حرکت می‌کرد، احساس می‌کرد که گوشۀ پردۀ برخی از پنجره‌ها اندکی به کنار زده می‌شود… البته آوازۀ کمالش هم در شهر پیچیده بوده است...

اما این یک سوی سکه است…

آیا حافظ تنها دلباختۀ زیبایی می‌شده است؟ یا پس از آشنایی با محبوب، چاه زنخدان هم فعالیت خود را آغاز می‌کرده است. فراموش نکنیم که داستان‌هایی مانند ویس و رامین و منظومه‌های نظامی ریشه در ایران باستان داشته‌اند. حتی «هزار و یک» شب به «هزارافسان» ایران پیش از اسلام بازمی‌گردد.

در هرحال این داستان «عشق» در شعر فارسی سده‌های گذشته باید به گونه‌ای بوده باشد که آگاهی چندانی از چگونگی آن نداریم. سبب چیست که تقریبا همواره تنها زیبایی «معشوق» مطرح می‌شود و جای نشانه‌های دیگر تقریبا خالی است؟ «معشوق» بتی است متحرک و حتی در زیباترین حالت خود که «زلف‌آشفته و خندان‌لب» است و عطرش همۀ فضا را آکنده است، موجودی است که می‌پنداری پا بر زمین ندارد! اما گر پای عرفان در میان می‌بود، با جای خالی «هزار و یک فضیلت» چه می‌کردیم؟

بحثی که من می‌گشایم ذره‌ای از اعتبار حافظ نمی‌کاهد. ناتوانی مرا در شناخت روزگار حافظ عریان می‌کند. شاید هم «نقش» حافظ را در «نقاشی» متبلورتر می‌کند...

کاش مجید روشنگر یک‌بار دیگر به دیدنم می‌آمد از سر لطف...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

آرمانشهر حافظ   (69)

پادشه خوبان

 

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی

......

 

افلاتون در «جمهور» خود معمار شهری آرمانی است که نخست باید مهندسان اخلاق انسانی مصالحش را بیابند و راهی برای ساختش بیاندیشند. این است که این آرمانشهر، به درستی «ناکجاآباد» نیز خوانده شده است! اما پس از افلاتون نه مصلحتی برای یافتن مصالح این آرمانشهر اندیشیده شد و نه مکتبی برای مهندسی اخلاق گشوده شد! و دیدیم که پیامبران نیز با خیل ستیزه‌جویان رودرروی شدند که در جایی دیگر باید گفتارش را آورد. و من درست با این تجربۀ تلخ بشری، شهر حافظ را «آرمانشهر» نامیده‌ام! آرمانشهری که معمار و مهندس آن یک نفر است: حافظ! و به گونه‌ای شگفت: او معماری و مهندسی را نیاموخته است. او کاشف طرح و سازۀ شهری است که از ازل و همراه آفرینش وجود داشته است! و او معمار و مهندسی است که من او را به اعتبار «کشف» چنین می‌خوانم!..

«آرمانشهر ازلی» حافظ حی و حاضر است، اما متاسفانه دیدنش بسیار دشوار. این شهر در «جام جهان‌بین» حافظ قرار دارد و نباید در طلب آن به سراغ «گمشدگان لب دریا» رفت. «عشق» مظهر و نماد این شهر است. صداقت، راستی، نجابت و انصاف مهره‌های ستون فقرات این عشق هستند. حافظ در همۀ غزل‌هایش در حال نقد از وفا است و ویراستاری ستون فقرات عشق. چنین است که گاهی سرگردان می‌مانیم در یافتن مخاطب «مجرد» حافظ!

تفاوت حافظ با افلاتون در این است که افلاتون پیشنهاد ساختن آرمانشهرش را می‌دهد و حافظ آرمانشهرش را می‌بیند و دغدغۀ ناهنجاری‌های آن را دارد. زشتی‌های پدیدآمدۀ در آن را می‌بیند و به نقد می‌کشد!... شاید نتوان در دیوان حافظ غزلی یافت که عاری از گله باشد. پیش‌تر نیز گفته‌ام: حافظ نمی‌توانسته است به تعداد غزل‌هایش معشوق داشته باشد. برنامۀ او نقد عشق است و رسیدن به «کرامت» و «کمال»! ساقی در غزل حافظ هاتف است و خرابات معبد...

در غزل امروز، حافظ   در پی پادشه خوبان است.  او در انتظار «انسان آرمانی» خود است و در فغان از «تنهایی». همیشه فکر کرده‌ام که اگر انسان به عمق تنهایی خود پی می‌برد، در نابودی خود درنگ نمی‌کرد. من پی به عمق تنهایی خودم نبرده‌ام. حتما حافظ هم پی به این تنهایی نبرده بوده است! اما ظاهرا او به خط قرمز بسیار نزدیک بوده است:

        ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی

        دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی

نمی‌دانم که در بیت بعدی منظور حافظ از «گل بستان» خود اوست، یا گل‌هایی که می‌توانند در هر بوستانی برویند!

        دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند                                       

        دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

باد در شهر حافظ همواره رسانندۀ پیام است و در این تصویر زیبا با پیچیدن در زلف مقصود، ناگزیر از درنگ است. پس پیامش می‌تواند به حجت نزدیک باشد! در نجوایی که حافظ با باد دارد، باد او را متوجه برداشت نادرستش می‌کند و به درگذشتن از گلۀ بی‌جا!

        دیشب گلۀ زلفت با باد همی‌کردم

        گفتا غلطی، بگذر زین فکرت سودایی

و چه حافظانه و یا کودکانه غبطه می‌خورد و این غبطه با رقصی بی افتادن مشکلی انجام می‌پذیرد:

        صد باد صبا آن‌جا، با سلسله می‌رقصند

        این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی

با این همه او حافظانه و یا کودکانه کاملا مایوس نیست و تنها اشاره به امکان به پایان رسیدن توان شکیبایی خود می‌کند. این فقدان یاس کامل، همان است که به تعبیر من آگاه نبودن از عمق فاجعۀ تنهایی است. بی‌تردید بارها پیش آمده است که شب‌پره و یا موری ره‌گم‌کرده اقدام به خودکشی ناکامی را چند لحظه و یا برای همیشه به تاخیر انداخته است. اما چون پای شب‌پره و یا مور در میان بوده است، کسی به عظمت داستان نیاندیشیده است!

        مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

        کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

حافظ، با اطمینان از جنس آرمانشهر خود، از خدای خود می‌پرسد که این حقیقت را با که باید در میان نهد که «مقصودی» که در سراسر جهان حضور دارد، برای کسی پرده از چهرۀ خود به کناری نزده است! اما من با این بیت مشکل دارم: آیا «مقصود» هرگز چهره ننموده است و یا پس از ربودن دل حافظ چهره پوشانده است؟ بیشتر چنین به نظر می‌رسد که حافظ برای نشان دادن عمق مشکل خود و یا بی‌خبری خود از زمانی معین، «معشوق» را غایب از نظر همه معرفی می‌کند. چون صد باد صبا در میان زلف یار رقصیده‌اند و اسباب غبطۀ او را فراهم آورده‌اند. باید پای غیبتی طولانی در میان باشد و یا غیبتی درمان ناپذیر! و اکنون این گله بر آرمانشهر او وارد است که توانایی به ثمر نشاندن آرمان او را ندارد. اینک تنها چارۀ حافظ گشودن دل خود است، تا اندوهش تنها نماند. او هم مانند ما فکر می‌کند که «تنهایی‌کشیدن» اندوه از ظرفیت تحمل آدمی می‌کاهد. ما حتی با کشیدن «آه»   بر ظرفیت تحمل خود می‌افزاییم!

        یارب به که شاید گفت این نکته که درعالم

        رخساره به کس ننمود، آن شاهد هرجایی

پیداست که حافظ سرو خرامان خود را تجربه کرده است و بر سینۀ او تکیه زده است و عطر دل‌انگیز او را به یاد مشام خود سپرده است و بر استعداد حضور این سرو خرامان ایمان آورده است و دیده است که چگونه گوهر حضور یار جهان پیرامون او را مرصع می‌کند و حتی بیابان را شکوه گلستان می‌بخشد. خورشید براده زر به ارمغان می‌آورد و مهتاب برادۀ سیم. این خاصیت آرامانشهر اوست:

        ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

        شمشاد خرامان کن، تا باغ بیارایی

در آرمانشهر حافظ «درد»، «درمان» بستر ناکامی است و «یاد» حجابی از پرنیان بر گوشۀ تنهایی:  

        ای درد توام درمان، در بستر ناکامی

        وی یاد توام مونس، در گوشۀ تنهایی

و باری دیگر گردش پرگار چه زیبا و باورکردنی خود را بر «نقطۀ بودن» و «فعلیت» خود   تحمیل می کند و حصار را توجیه!

        در دایرۀ قسمت، ما نقطۀ تسلیمیم

        لطف آن‌چه تو اندیشی، حکم آن‌چه تو فرمایی

و «رندی» با یکی از شفاف‌ترین تعبیرهای حافظ نقاشی می‌شود. از اصطلاح «ترسیم» پرهیز کردم، چون «نقاشی» رنگین است! با نقاشی می‌توانی صدای هزاردستان و آبشار را و عطر حضور را «محصور» کنی و از یکی از هزاردیوار پستوی دلت بیاویزی و یا زینت قفسه‌ای سازی. هزار برگ یاییز را هم می‌توانی نقاشی کنی، اما ترسیم نه! با نقاشی می‌توانی برگ‌پاییز را میزبان برگ‌های بهار کنی، بی‌آن‌که ذره‌ای از استقلالشان بکاهی!

        فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست

        کفر است درین مذهب، خودبینی و خود رایی

در فصل دوم غزل باز حافظ پیشنهادی دارد برای حل معما و چه غوغایی می‌کند با ایهام «ساغر مینایی» و چه آسان گنبد مینای هستی را به نزدیک‌ترین فاصلۀ از خود می‌کشد و سپس با مقطع با شکوه غزل در آرمامشهرش خرامان می‌شود و دست افشان و صدای دف درونش را می‌شنود...:

        زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده!

        تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

        حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد

        شادیت مبارک باد، ای عاشق شیدایی

 

من این غزل را با این اندام به میزبانی خودم منصوب می‌کنم. گناهش به گردن خودم! مگر هزار گناه دیگر ندارم؟

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ   (68)

این سفرکرده کیست؟

 

یارب سببی ساز که یارم به سلامت

باز آید و برهاندم از بند ملامت

......

 

من با این باور که در روزگار سعدی و حافظ «سفر»، به ویژه برای زنان، مانند امروز چیزی معمول نبوده است، هرگاه در غزلی از حافظ این اصطلاح را می‌بینم درمانده می‌شوم.   ما که امروز هریک به نحوی عزیزی سفرکرده‌ داریم، اغلب با روبه‌روشدن با این لفظ «سفرکرده» بی‌اختیار به یاد «سفرکرده» خود می‌افتیم و با مهر و حال و هوایی دیگر از شعر لذت می‌بریم! یک بار دیگر ناگزیر از این اشاره هستم که سفر در گذشته ویژۀ سپاهیان بود و بازرگانان و یا راهیان زیارت. بگذریم از سفر دانشمندان که برای کسب فیض از محضر استادی بار سفر می‌بستند که معمولا سفری طولانی بود. البته گاهی نیز والیان و حاکمان و امیران دخترک کم سن و سال خود را پیشکش دربارهایی می‌کردند و تحویل قافله‌اش می‌دادند که سفری بی‌بازگشت بود.

بنابراین نمی‌توانم به آسانی منظور حافظ را از «سفرکرده» درک کنم. در همین‌جا به این نکته نیز اشاره کنم که در غزل‌های حافظ اصطلاح‌هایی از این دست کم نیستند که ما در حال شیفتگی، بی تامل از کنارشان عبور می‌کنیم...

حافظ در بیت اول، داستان را چنین مطرح می‌کند که گویا یارش به سفری موقت رفته است. پس شاید بتوان به سفری کوتاه و نزدیک و ییلاق و قشلاقی در ملک خانوادگی فکر کرد... و جایگاه اجتماعی حافظ و طبقۀ معاشرانش... او هفت بار به «یار سفرکرده» اشاره می‌کند که هیچ بارش چیزی دستگیرمان نمی‌کند.   «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز»؟ یا «آن یار سفرکرده که صد قافله دل همره اوست»!..

گویا سفر یار حافظ را به رفتاری کشانده است که سبب «ملامت» دیگران را فراهم آورده است.

       یارب سببی ساز که یارم به سلامت

       باز آید و برهاندم از بند ملامت

بیت دوم نیز داستان را روان نمی‌کند. جز این‌که تصویر زیبای دیگری بر گنجینۀ نگارخانۀ حافظ بیافزاید.

       خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

       تا چشم جهان‌بین کنمش جای اقامت

حافظ شش جهت پس، پیش، راست، چپ، بالا و پایین خود را بسته می بیند که در پشت هر راه بسته‌ای صفتی از یار جلوه می‌فروشد و فریاد او را می‌انگیزد. اما حافظ فاش نمی‌کند که چه کسانی این شش راه را بسته‌اند:

        فریاد که از شش جهتم راه ببستند

       آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

او در فصل دوم غزل خود به گونه‌ای مستقیم یار را مخاطب قرار می‌دهد. آن هم با این اشاره که گویا نامه‌هایی نیز میان او و یار رد و بدل می‌شود! صحبت از «تقریر» است. ولی چگونه؟ ناآگاهی ما از روزگار حافظ به گونه‌ای است که گویی کوهی بی عبور در میان داریم و فقط آسمانی مشترک را می‌بینیم! آسمانی گاهی صاف و آبی و گاهی ابری و تیره. گاهی هم رعدی می‌پیچد در دل کوهستان!... و در کوچه‌های دل ما. «صدگونه تماشا» هم کارساز نیست. اما دراین میان حکایتی غریب است که کسی اعتراف به فاصله‌اش با حافظ نمی‌کند و ذره‌ای از عمق دوستی کاسته نمی‌‌شود:

       امروز که در دست توام مرحمتی کن

       فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت

       ای آن‌که به تقریر و بیان دم‌زنی از عشق

       ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

این‌بار حافظ، پس از طرح معما، بی‌درنگ وارد فصل دوم داستان می‌شود. یاران را «احبا» می‌خواند و با گله‌ای لطیف از «غرامت» سنگینی سخن به میان می‌آورد که تنها اشاره به بی‌تابیش دارد:

       درویش مکن ناله زشمشیر احبا

       کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در بیت بعدی، برای حافظ، به روال همیشه، خم ابروی ساقی که باید همان ابروی یار باشد، حرف اول را می‌زند و لابد که او را از به میان کشیدن خرقۀ زهد منظوری باشد، اما پاسخی نیافتم که چه منظوری باید در پیوند با یار «سفرکرده» باشد.

       در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

       برمی‌شکند گوشۀ محراب امامت

سرانجام خواجه آرام می‌گیرد:

       حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

       بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

و پای عشقی جاویدان را به میان می‌کشد:

       کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

       پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

 

باری دیگر باید اعتراف کنم که در میان گلزاری خوشبو قدم زدم و به صد گل سرزدم، اما موفق به چیدن هیچ گلی نشدم. کوتاهی از من نبود. سدۀ هشتم هجری هم به تعبیر من از «سده های گمشده» است که در حال نوشتن آن هستم و تازه چهار جلد از آن را پشت سر دارم. من در این چهار جلد مدعی یافتن گمشده‌ای نشده‌ام، اما به نشانه‌های زیادی دست یافته‌ام!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ   (67)

کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

درد او بهنر زدرمانست!

 

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

......

 

برخی خواسته‌اند باری مذهبی   برای این غزل قائل باشند. در حالی که از تک‌تک بیت‌های پس از بیت اول برمی‌آید که چنین نیست. دیگر شاعران نیز از کشش داستان یوسف استفاده کرده‌اند. به خاطر همزمانی جهان ملک با حافظ غزل او بیشتر مشغولم می‌کند. نمی‌دانم کدام یک به استقبال دیگری رفته است. البته این‌که هردو شاعر معاصر، بی‌خبر از یکدیگر، به استقبال غزل شمس‌الدین محمد صاحب‌دیوان جوینی   (خرمشاهی) رفته باشند، که حدود یک قرن پیش سروده شده بوده است، ضعیف به نظر می‌رسد. هرچه هست، تارهای زرین این دو غزل چنان در هم‌تنیده‌اند که تنها جهان ملک و حافظ توان جداکردن آن ها را داشته اند. گویی آن‌ها پیش از بردن دست به قلم ساعت‌ها باهم گفت و گو داشته‌اند و خیال نقشی واحد را باهم درمیان نهاده‌اند. بررسی نکته‌های پنهان این دو غزل می‌تواند ما را به کبفیت برخی از گفت و گوهای محفل‌های فرهنگی روزگار حافظ نزدیک کند. بعید نیست که جهان ملک پس از حافظ سروده باشد که می‌گوید:

                   ای دل ار سرگشته‌ای از جور دوران غم مخور!

                   باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور

                   تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند

                   آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور

                   گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت‌الحزن

                    یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

                   در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید

                   هم به امیدی رسند امیدواران غم مخور

                   کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

                   دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور

                   درد او بهتر زدرمانست، بنشین صبر کن!

                   درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور

                   اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش

                   آب بازآید به جوی رفته، ای جان غم مخور

                   باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز

                   بلبل شوریده بازآید به بستان غم مخور

                   ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول

                   روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور

اینک برمی‌گردم به غزل حافظ که با داستان گیرای یوسف آغاز می‌شود. در هرحال پیداست که حافظ با دغدغۀ غیبت یار افسرده بوده است. اما نه چندان ناامید:

        یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

       کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

        این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن

       وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

سخن از ناسازگاری دور گردون است. اما از خود می‌پرسم، این ناسازگاری در آن روزگار چگونه بوده است که می‌توانسته است «مقصود» حافظ را برای مدتی از او دور کند؟ تاریخ را که بشناسی، می‌دانی که «انتقال» از محلی به محل دیگرجز برای امیران و بلندپایگان، که می‌بایستی مقامی را در منطقه‌ای دیگر بر عهده بگیرند،   جابه‌جایی خانواده‌ها کاری معمول نبوده است. مگر هنرمندان معمار و هنرمندانی که به کار ساخت و ساز می‌آمده‌اند! سخن حافظ مربوط به دگرگونی حکومت نیز نمی‌شود. چون پای صحبت یک «گمگشته» در میان است. سقوط فرمانروایان همراه حذف آنان از زندگی بود... در این‌جا اما صحبت از دوره‌ای گذرا است. جهان ملک نیز می‌گوید که «آب بازآید به جوی رفته» و   «بلبل شوریده بازآید به بستان»!

ما معمولا عادت کرده‌ایم که از زیبایی ظاهری شعر لذت ببریم و به درونمایۀ آن چندان نپردازیم. در روزگار خودمان درک همین بیت اول غزل بسیار آسان می‌بود، اما برای زمان حافظ، به قول خود او، می‌افتد مشکل‌ها!... شعر خیلی موذی است! ما مونالیزا را در روبه‌روی خود نداریم که ساعت‌ها نگاهش کنیم و از خود بپرسیم که چرا او دستش را بر روی شکم و یا مشیمه‌اش نهاده است!... و یا چرا لبخندش، مانند شاخ درختی در مینیاتور از چهارچوب تصویر زده است بیرون!

       دور گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت

       دایما یکسان نباشد کار دوران غم مخور

پیداست که حافظ به هنگام سرودن این غزل هنوز جوان است و می‌تواند باری دیگر امید چشیدن بهاری دیگر را در سر بپروراند و با آن زندگی کند و به زندگی خود حلاوت بخشد. و هنوز پیری چشیدنی دوباره را در ذهن او به پستوی خاطرات از دست‌رفته نسپرده است.

       گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

       چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

او هنوز از سیل هستی‌سوز هم باکیش نیست. نوح هنوز کشتیبانی جوان است. تردیدی ندارم که حافظ اگر پیر می‌بود، به سکان‌داری نوح هم اعتمادی نمی‌‌داشت!

       ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

       چون ترا نوح است کشتیبان زتوفان غم مخور

اما این بازی‌های پنهان چیست؟ جهان ملک که انگاری از درد حافظ آگاه است و یا خود دردی همانند دارد، می‌گوید:

                   درد او بهتر زدرمانست، بنشین صبر کن!

                   درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور!

                   اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش!

                   آب بازآید به جوی رفته، ای جان غم مخور!

و حافظ می سراید:

       هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

       باشد اندرپرده بازی‌های پنهان غم مخور

جهان ملک که گویا همدرد حافظ است، شعار می‌دهد:

                   کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

                   دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور!

و حافظ، انگاری که با جهان ملک در یک وادی گم شده است، می‌گوید:

       در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

       سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

دست آخر حافظ در فصل دوم غزل خود به «مقلب‌القلوب» نیز امیدوار است:

       حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

       جمله می‌داند خدای حال‌گردان غم مخور

       حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

        تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

و جهان ملک به لونی دیگر خود را تسکین می‌دهد.

                  ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول

                  روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور

نه! اعتراف می کنم که چیز چندانی از این غزل دستگیرم نشد. جهان ملک هم از بار نادانیم نکاست. پس باید که روی این غزل، که این‌قدر مشهور است، بیشتر فکر کنم. حتما یکی از کارهایم این خواهد بود که با دیدن هر صاحب‌دلی نظر او را هم دربارۀ این غزل خواهم پرسید!

در زیر لب آهسته از خودم می‌پرسم که آیا سرانجام یوسف گمگشتۀ حافظ بازگشته است، و آن بهار تکرار شده است و حافظ چتر گل برسر کشیده است، یانه!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

آرمانشهر حافظ   (66)

ناسازگاری نگاه سرد حافظ با خلق و خوی او!

 

خوش است خلوت، اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

......

 

این غزل مطلع غریبی دارد! حافظ در مصرع اول می‌خواهد که یار یار او باشد که آرزویی طبیعی است. اما او در مصرع بعدی نمی‌خواهد که یار شمع انجمن دیگران باشد! یعنی که یار چراغی است که فقط به خانه رواست. پیداست که یار با عشق هرکسی که در سر داشته باشد، در انجمنی که حافظ به آن اشاره دارد، در غل و زنجیر نرفته است. اما حافظ مدعی است که چون او از فراق می‌سوزد، یار حق ندارد روشنی‌بخش مجلسی دیگر باشد. در حالی که یار می‌تواند هم روشنی بخش هر مجلسی باشد و هم یار حافظ. شرط حضور در مجلسی دیگر به فراموشی سپردن عشق نیست. این شیوۀ از نگاه از یک اگزیستانسیالیست بعید است. اما برابر است با نگاه «مذکر» به زن. شاید هم حافظ «شرارت وجیه» خود را به کار گرفته است:

       خوش است خلوت، اگر یار یار من باشد

       نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

بعد حافظ «غیر» را با اهریمنی مقایسه می‌کند که مهر سلیمان را به نیرنگ در اختیار گرفت. به گمانم در این‌جا حافظ با نگاهی سرد، که با خوی او سازگار نیست، یار خود را هم از جایگاهش پایین می‌کشد:  

       من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

       که گاه‌گاه بر او دست اهرمن باشد

با این همه دست به دامن خدا می‌شود، تا مبادا رقیب محرم یار شود و «حرمان» نصیب او. در این‌جا هم فکر می‌کنم که خواست و تمایل و رفتار «یار» کوچک‌ترین ربطی به حافظ ندارد! رفتم به سراغ دیوان جهان ملک که همشهری و هم‌روزگار حافظ بود، اما کوچک‌ترین نشانی از این شیوه از نگاه را نیافتم:

       خوش باشد ار آن دلبر جانانۀ ما باشد

       در بحر غم عشقش دردانۀ ما باشد

       بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف

       آن جان جهان یک شب در خانۀ ما باشد

       شادی نبود ما را جز با شب وصل تو

       گویی که غم عشقش همخانۀ ما باشد

       بیگانه شدم از خویش، تا با تو شدم پیوند

       زآن رو که به‌جز عشقت بیگانۀ ما باشد

       شاید که زجور تو ای نور دو چشم ما

       اندر سر هرکویی افسانۀ ما باشد

       ای باد صبا مویی بگشای و بیاور، تا

       تاری زسر زلفش در شانۀ ما باشد

       گر هردو جهان بخشند ما را به نظر ناید

       ای دوست سر کویت کاشانۀ ما باشد

این یک غزل از حدود 1400 غزل ملک جهان نشان دهندۀ لطافتی است که شاعران «مذکر» تا روزگار ما علاقه ای به انداختن نگاهی به آن را نداشته‌اند. حتی حافظ، که شاید لطیف‌ترین شاعر ما است و با تضمین هایی که این دو شاعر از یکدیگر کرده‌اند حتما تماسی با لطافت‌های یکدیگر داشته‌اند، چنین علاقه‌ای نداشته است. بی‌پرده می‌گویم که حتی بسیاری از شاعران معاصر من هم هنوز چنگال نگرشی کهن را روی گلوی خود دارند و میل به رهایی ندارند!... عقد «مذکر» با «تعصب» را در آسمان‌ها بسته‌اند:

       روا مدار خدایا که در حریم وصال

       رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

شگفت‌انگیز است که حافظ خود را طوطی می خواند و لابد رقیب را زغن. بازهم بدون توجه به تمایلات یار. بگذریم از همای!

       همای گوی مفکن سایۀ شرف هرگز

       بران دیار که طوطی کم از زغن باشد

سپس خواجه سوزی را که در سخنش نهفته است گواه آتشی می‌کند که در درون دارد. چقدر خالی است در غزل‌های زیبای حافظ، حتی یک‌بار اشاره به سبب بی‌مهری و یا قهر دلدار. آن‌هم دلداری که موطن دل است!

به یاد می‌آورم غزل «خوشا شیراز...» را و افسوس می‌خورم که خالی است جای صفات وطن دل! این صفت‌ها نمی‌توانند تنها زلف باشند و لعل لب. بی‌تردید دلدار حافظ بشری بوده است صاحب کمال، نکته‌بین و نکته‌سنج، شیرین‌سخن، بردبار از فرط کمال، همیشه‌خندان، که زنگ صدای خنده‌اش جان می‌بخشیده است و دف را از سکه می‌انداخته است و تنها قفسۀ سینه‌اش حافظ را کفایت می‌کرده است... اما چرا حافظ هرگز به این سجیه‌ها اشاره نمی‌کند:

       بیان شوق چه حاجت که حال آتش دل

       توان شناخت زسوزی که در سخن باشد

       هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

       غریب را دل سرگشته با وطن باشد

تازه آن هم هنگامی که خواجه اعتراف می کند که اگر ده زبان هم می‌داشت، در برابر «نطق» یار دهانش چون غنچه بسته می‌ماند!

       بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

      چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

 

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM