گفتاردرمانی!
و به هنجاری دیگر هم ما ایرانیها خیلی زودتر از مغربیان دست یافتهایم: گفتار درمانی! مغربی ها تازه از اواخر قرن بیستم به فکر «گفتاردرمانی» افتادند. در حالی که ما از بیش از هزار سال پیش گفتاردرمانی را تمام و کمال کشف کرده بودیم و همیشۀ روزگار به کار بردهایم و میبریم.
در طول زمان، این «گفتاردرمانی» پیشرفت کرده و به مرور شاخههای گوناگونی پیدا کرده است: مدح، غیبت، دشنام، سوگند (آبدار، آبکی، خشک و خالی)، اتصاف، قر، لالایی، قربانصدقه، متلک، لطیفه، نقد، تحسین، نفرین، تهمت، یککلاغ و چهلکلاغ، توضیح، توجیه، تشبیه، و بسیاری شاخههای دیگر!...
و همۀ این رشتهها برای درمان خودمان و یا مخاطبمان. با زبردستی کم و بیش بینظیر...
و چون مدتی معتنابه از عمر این نوع درمان میگذرد، قانون هرکدام از رشتهها، مانند قانون ظروف مرتبط، چنان جاافتاده شده است که تفاوت تنها در غلظت و رقت است!...
من در نیم قرن گذشته سفرهای دور و دراز بسیاری کردهام و با مردمان کشورهای زیادی، دست کم در اتوبوس و کوپۀ قطار، همنشین بودهام. در اروپا بسیار اتفاق افتاده است که بیشتر از چهار ساعت در کوپهای با چهارپنج نفر همسفر بوده ام و هنگام پیاده شدن از قطار احساس کردهام که دهانم درد سکوت دارد!... مثل اینکه چهار ساعت تمام با چند نفر «مادرمرده» و یا «لال» همسفر بودهام!... بر عکس در ایران تا در ایستگاه راهآهن و تا رسیدن به تاکسی، هنوز من و همسفرهایم در حال «گفتاردرمانی» بودهایم و حتی در پای تاکسی آدرس رد و بدل کردهایم، تا در فرصتی مناسب، به بقیۀ «گفتاردرمانی» برسیم!..
یا در همین تهران، ظرف یک سفر بیست دقیقهای فهمیدهام عموی مسافری شب پیش تا صبح از درد دندان نخوابیده است، مسافری به ادارهای در مرکز شهر رفته بوده است و دارد با دست خالی برمیگردد، قیمت املاک و مرکبات و دمپایی به گونهای سرسامآور بالاکشیده است و پیراهن صدام حسین به هنگام اعدام سفید سفید و تمیز بوده است...
واقعیت این است که ما در طول تاریخ سخت به «گفتاردرمانی» عادت کردهایم و بدون این درمان زندگی برایمان جهنم است. زندگی کسانی که در مجتمعهای مسکونی پرجمعیت زندگی می کنند، به مراتب شیرین تر است تا زندگی کسانی که «تکواحدی» ناگزیر از به سرآوردن روزگار هستند و اصلا از «مشکلات شیرین» مردم خبر ندارند!...
در روزگاران گذشته، شاعران مداح بهترین درمانکنندههای فرمانروایان بودند. مداحان از خصلتهای کبک و بلبل و صلصل و غزال و انواع ریاحین و حتی اژدهای هفتسر، برای درمان ممدوحان خود استفاده میکردند. و معروف است که ممدوحان گاهی چنان شفا مییافتند که به شکرانه، دهان طبیب خود را با جواهر پرمی کردند. شورای پزشکی مطرح نبود! هر طبیبی نسخهای میداد و همۀ نسخهها هم همزمان به کار گرفته میشدند و هر کدام معجزۀ خود را میکرد!..
آوردهاند که در روزگاران ماضی، روزی مردی دید که مردانی با شتاب وارد کاخ سلطنتی میشوند. از رهگذری علافتر از خودش، سبب را جویا شد. شنید که شاعران به حضور میرسند تا مدح خود را شخصا بخوانند. پرسید، مدح چیست؟ شنید، درمان شاهان... پس او هم رفت توی صف. دربارگاه هر طبیبی نسخۀ خود را میداد و کیسهای زر میگرفت. تا نوبت رسید به علاف ما! وزیر گفت، نوبت اوست. علاف ما گفت، او فقط در گوش اعلیحضرت میگوید. اصرار فایدهای نکرد. اعلیحضرت خشمگین شد و جلاد را احضار کرد. علاف ما گفت، اگر گردنش را بزنند، مدحش نابود خواهد شد. اعلیحضرت از شدت هیجان رضایت داد و گوشش را پایین آورد. علاف ما هشت کلمه در گوش شاه زمزمه کرد. شاه از شادی فرمود به او به جای یک کیسه، پنج کیسه سکه دهند و فرمان ملکالشعرایی برایش بنویسند...
هنگامی که علاف ما با خوشحالی کاخ را ترک میکرد، شاعران پیرامونش را گرفتند و خواستند تا مدحش را فاش کند. انکار فایده نکرد، علاف ما گفت: «چیزی نبود. به عرض گوش شاه رساندم: بول مبارک به ریشم، غایت مبارک به حلقم»!...
دربارۀ هریک از شعب «گفتاردرمانی» میتوان هزاران داستان تاریخی آورد... من امروز آهنگ آن را داشتم که برای درمان خودم، دربارۀ شیوۀ منصفانۀ نقد از کتابهای نویسندگان را بنویسم، که خود طبیبان «گفتاردرمانی» هستند، که پای صحبت به اینجا کشید!..
با فروتنی
پرویز رجبی