روزنوشت

آرمانشهر حافظ   (66)

ناسازگاری نگاه سرد حافظ با خلق و خوی او!

 

خوش است خلوت، اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

......

 

این غزل مطلع غریبی دارد! حافظ در مصرع اول می‌خواهد که یار یار او باشد که آرزویی طبیعی است. اما او در مصرع بعدی نمی‌خواهد که یار شمع انجمن دیگران باشد! یعنی که یار چراغی است که فقط به خانه رواست. پیداست که یار با عشق هرکسی که در سر داشته باشد، در انجمنی که حافظ به آن اشاره دارد، در غل و زنجیر نرفته است. اما حافظ مدعی است که چون او از فراق می‌سوزد، یار حق ندارد روشنی‌بخش مجلسی دیگر باشد. در حالی که یار می‌تواند هم روشنی بخش هر مجلسی باشد و هم یار حافظ. شرط حضور در مجلسی دیگر به فراموشی سپردن عشق نیست. این شیوۀ از نگاه از یک اگزیستانسیالیست بعید است. اما برابر است با نگاه «مذکر» به زن. شاید هم حافظ «شرارت وجیه» خود را به کار گرفته است:

       خوش است خلوت، اگر یار یار من باشد

       نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

بعد حافظ «غیر» را با اهریمنی مقایسه می‌کند که مهر سلیمان را به نیرنگ در اختیار گرفت. به گمانم در این‌جا حافظ با نگاهی سرد، که با خوی او سازگار نیست، یار خود را هم از جایگاهش پایین می‌کشد:  

       من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

       که گاه‌گاه بر او دست اهرمن باشد

با این همه دست به دامن خدا می‌شود، تا مبادا رقیب محرم یار شود و «حرمان» نصیب او. در این‌جا هم فکر می‌کنم که خواست و تمایل و رفتار «یار» کوچک‌ترین ربطی به حافظ ندارد! رفتم به سراغ دیوان جهان ملک که همشهری و هم‌روزگار حافظ بود، اما کوچک‌ترین نشانی از این شیوه از نگاه را نیافتم:

       خوش باشد ار آن دلبر جانانۀ ما باشد

       در بحر غم عشقش دردانۀ ما باشد

       بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف

       آن جان جهان یک شب در خانۀ ما باشد

       شادی نبود ما را جز با شب وصل تو

       گویی که غم عشقش همخانۀ ما باشد

       بیگانه شدم از خویش، تا با تو شدم پیوند

       زآن رو که به‌جز عشقت بیگانۀ ما باشد

       شاید که زجور تو ای نور دو چشم ما

       اندر سر هرکویی افسانۀ ما باشد

       ای باد صبا مویی بگشای و بیاور، تا

       تاری زسر زلفش در شانۀ ما باشد

       گر هردو جهان بخشند ما را به نظر ناید

       ای دوست سر کویت کاشانۀ ما باشد

این یک غزل از حدود 1400 غزل ملک جهان نشان دهندۀ لطافتی است که شاعران «مذکر» تا روزگار ما علاقه ای به انداختن نگاهی به آن را نداشته‌اند. حتی حافظ، که شاید لطیف‌ترین شاعر ما است و با تضمین هایی که این دو شاعر از یکدیگر کرده‌اند حتما تماسی با لطافت‌های یکدیگر داشته‌اند، چنین علاقه‌ای نداشته است. بی‌پرده می‌گویم که حتی بسیاری از شاعران معاصر من هم هنوز چنگال نگرشی کهن را روی گلوی خود دارند و میل به رهایی ندارند!... عقد «مذکر» با «تعصب» را در آسمان‌ها بسته‌اند:

       روا مدار خدایا که در حریم وصال

       رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

شگفت‌انگیز است که حافظ خود را طوطی می خواند و لابد رقیب را زغن. بازهم بدون توجه به تمایلات یار. بگذریم از همای!

       همای گوی مفکن سایۀ شرف هرگز

       بران دیار که طوطی کم از زغن باشد

سپس خواجه سوزی را که در سخنش نهفته است گواه آتشی می‌کند که در درون دارد. چقدر خالی است در غزل‌های زیبای حافظ، حتی یک‌بار اشاره به سبب بی‌مهری و یا قهر دلدار. آن‌هم دلداری که موطن دل است!

به یاد می‌آورم غزل «خوشا شیراز...» را و افسوس می‌خورم که خالی است جای صفات وطن دل! این صفت‌ها نمی‌توانند تنها زلف باشند و لعل لب. بی‌تردید دلدار حافظ بشری بوده است صاحب کمال، نکته‌بین و نکته‌سنج، شیرین‌سخن، بردبار از فرط کمال، همیشه‌خندان، که زنگ صدای خنده‌اش جان می‌بخشیده است و دف را از سکه می‌انداخته است و تنها قفسۀ سینه‌اش حافظ را کفایت می‌کرده است... اما چرا حافظ هرگز به این سجیه‌ها اشاره نمی‌کند:

       بیان شوق چه حاجت که حال آتش دل

       توان شناخت زسوزی که در سخن باشد

       هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

       غریب را دل سرگشته با وطن باشد

تازه آن هم هنگامی که خواجه اعتراف می کند که اگر ده زبان هم می‌داشت، در برابر «نطق» یار دهانش چون غنچه بسته می‌ماند!

       بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

      چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

 

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM