درست بنویسیم، درست بگوییم

لازم به یادآوری است!

 
مجریان برنامه های رادیو تلویزیون اغلب به جای «یادآوری می شود»، می گویند: «لازم به یادآوری است». نیاز به آگاهی چندانی در زمینه های دستوری نیست، تا بدانیم که ساختار این جمله درست نیست. توجه به معنی واژۀ «لازم» برای پی بردن به نادرستی این جمله کفایت می کند!

 

میدان ها، نه میادین

پیداست که شایسته است که واژۀ پهلوی و فارسی «میدان» را با نشان جمع فارسی و به صورت «میدان ها» بیاوریم.

Labels:



نامۀ یک دوست

آقای دکتر رجبی عزیزم،

 

چند روزی است که از شما بی خبرم و جای مهربانی شما خالیست.

امیدوارم که حال شما و خانواده گرامیتان خوب باشد. شما برای این گمشده ی روزگار طوفانی حکم چراغ دریایی را دارید.

پس بدیهی است که دل نگران این راهنما و آموزگار باشم.

از خودم که بگویم، چند روزی سرگرم کار و زندگی روزمره بودم، تا اینکه آخر هفته ای رسیده است و با خودش   فراغ بالی ودرنگی برای گفت وشنیدی دیگر همراه آورده است.

روز سوم خرداد رسیده است ،روز آزادی خرمشهر و من برای تکان دادن سرشاخه های پر بار درخت دانایی شما بر انم که باد شرطه ای از این رویداد فراهم آورم تا میوه های شیرین آنرا با هم نثار آن جانهای پاکی کنیم که اکنون در میان ما نیستند و یا با درد و رنج به جا مانده از نبردی در دفاع از میهن روزگار میگذرانند و میدانیم که سزاوار بیش از آنی هستند که به چشم میآید.

آموزگار گرامیم،

هفته ای پیشتر با هم از فیلم 300 سخن گفتیم و نظرم را گفتم،که بر این باورم   که این فیلم نه ریشه ای در تاریخ دارد و نه بهره ای از هنر برده است، اما محصول دیگری است از کشتزار رسانه های امریکایی برای آماده کردن اذهان ساده پسندان تا تصویر دیگری به نام ایرانی بربر و سلطه گر را کنار تصویر آلمانی وحشی فیلم های دهه های 1940-1950 و روسهای نخراشیده و رذل سالهای جنگ سرد و ویتنامی های بد ذاتی که نمیخواهند مردم بیچاره و بی پناه شان از خوبی های امریکایی های مهربان بهره ای ببرند، بگذارند.

تا بعد هم بازی رایانه ای از این فیلم بسازند تا جوان و نوجوان امریکایی مشق کشت و کشتاری بکند و روزی اگر از سر ضرورت در تداوم لشکر کشی به مشرق زمین زمان در افتادن با این بربرهای چند هزار ساله رسید، حرف مربیان نظامی اش را بپذیرد که آن طرف مگسک اسلحه اش و در زیر بالهای هواپبمایش مشتی موجودات بی منطق و زورگو وجود دارند که بنا به وظیفه میهنی ایشان باید رخت سرای فانی را ولو با بمب ناپالم و گاز شیمیایی و جنگ میکربی هم شده از تن کنده ودر آن سرای باقی هم منتظر عتاب و خطاب و مجازات حضرت حق به پادافره ایستادگی در برابر اخلاف شوالیه های پاک ومطهر صلیبی باشند.

با هم از ان گفت وگوی زیبای فیلم رودخانه تروا گفتیم ،جایی که پارتیزان جوان که بحکم وظیفه مامور پاسداری از پیر مرد ادیبی و یک گاری کتاب قدیمی است،به او شکایت میبرد که در گرماگرم نبرد من چرا باید از یک پیرمردی که به قول ما ایرانیان آفتابش لب بام است و یک گاری کاغذ پاسداری کنم؟ حال آنکه دیگران   با رشادت ها و جان بازیهایشان در راه وطن سرافرازی کسب میکنند؟

و پاسخ پیرمرد که:دفاع آنها دفاع از همین نوشته های  کتابها و شعر های منست که یادگارو تاریخ زاد و بوم ماست.

به عبارتی آنها از تن وطن دفاع میکنند برای جانش که اینهاست.

و من اکنون  چه کنم باچند چشم انداز در برابر چشم های ترم از یاد  آریوبرزن که گفتید میدانید که او و یارانش 300 تن بوده اند و بتیس وفادار که فرماندارغزه بود و اسکندر به تقلید از آخیلیوس دوالی از پاشنه های او گذراند در حالی که زنده بود و او را گرداگرد شهر گرداندند (یونانیان وبربرها، پانوشت صفحه 33، چاپ دوم، 1364، نشر پرواز) و آریوبرزنهای روزگارمان که نمیدانم برایتان گفته ام یا نه، تانک برای چرخیدن یک زنجیرش را قفل میکند و بر پهلو میچرخد، و در دو کوهه وقتی ارتش صدام با حمله ای متقابل حمله ای را پاسخ گفت چه بر بدنهای 300 زخمی و کشته ایرانی که مردانه در میان دو خط جنگیده بودند در دشت زیر زنجیر تانکهای عراقی که با چرخهایی قفل کرده میچرخیدند، گذشت و یا فکه که ایرانیان زخمی و گرفتار آمده درمیان دو خط (420 تن گویا) پشت بیسیم به فرمانده گریانشان گفتند بیسیم را مشغول نکند وتنها: به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم. وسکوت .

چه مانند رعد وبرق در کوهستان است تاریخ، هنگامی که هشدار می دهد اول صدای رعد است در کوهستان کر باید باشی که نشنوی، و سپس برق اش کور باید باشی که نبینی، صدایی بلند و خوف آور و برقی درخشان و غیر قابل انکار.

روزگار ما روزگار اسکندر نیست که ضرورتی به نابود کردن بناهای تاریخی باشد، که در آن روزگار که نوشتن و چاپ نبود و بناها نشان مردمان بودند آفت به بنا میزدند، ودر این روزگار آفت باید به یقین مردمان زد ، به آنچه جانهایشان را به هم پیوند میدهد، به یقینشان به خود و بهروزیشان، به وطن پرستی و هم وطن خواهی شان، تا به انکار یکدیگر در جنجال فراهم آمده برخیزند.

این ایرانیان، این مزاحمان همیشگی اهریمن در تاریخ باید بپذیرند که پذیرنده اند، بازی را چنین آغاز میکنیم جن در کالبد خود شماست و ما هم مهربانانی که برای جن گیری رنج سفر و مرارت خرج کردن پولهای صد پشت زحمت کشیده مان را بر خود هموار کرده ایم .

فرشته مغربی در گوش من شرقی میخواند: بگذار  طالعت را بگیرم، های های  بابام هی،  جن دین در بدنت رفته این دعای صد پاره دموکراسی را با سیل رسانه و گرمای تن مهرویان از پشت صفحه تلویزیون به نافت میبندم، حرف گوش کنی بالا و پایین نافت بد نمی بینند (فرشته مهربان به من پینوکیوی مبهوت پای رسانه اش   این را نمیگوید که تا روزگار روزگار است دیگر حافظ و مولوی بیرون نمیدهی ، من هم وجه تسمیه شمس الدین محمد به حافظ یادم نیست که از سر قران خوانی اوست).

از قضای آن بخش روزگار که اسیر دست رسانه های غربی است آدمهای فارسی زبانی هم یک شبه از تخم وطن خواهی سر برکرده و بخشی از امامزاده نشینهای انور آبی هم میپرند وسط بهت من ساده، گرم وطن پرستی و تاریخ دانی، که برسبیل تصادف  در فضای رسانه های غربی مشق مملکت داری هم می کنند، میگویند : چه نشستی که ملک و مردم از دست رفت ،سد سیوند ، های های، زبان فارسی، های های، فرهنگ ایرانی، های های.

سوالی هم نیست که چرا فرشته مهربان در افغانستان دارد زبان فارسی را منسوخ میکند و یاچراُ امان از الواح امانتی ما گرفته است.

چرا در اشغال متفقین برنامه فارسی در رادیو ها باب نبود؟ چرا وقتی زاغه های کپرنشینان کویر و دهات ایران سیب که سهل است، آب وبرق هم نه، حتی راه هم نداشت، جامعه شناس و متخصص حقوق بشر در رادیو ها ی فرشته های مهربان نبود؟ و چرا وقتی لوطی صدام ازگاز خردل استفاده میکرد VOA بخش فارسی نداشت؟

ما چرا از اینکه دست بکاری زنیم که غصه سر آید، شانه خالی میکنیم؟ چرادر راه فرهنگ و این سرزمین از خود مایه نمیگذاریم؟

کدام آدم با عاطفه ای مادرش را به ادعای وظایف وزارت خانه تامین اجتماعی به سرای سالمندان میسپارد مگر در هنگام لاعلاجی از نگه داری، که ساز وکار های دولتی هم اصولا برای کارهای است که از طاقت افراد بیرون است.

مگر نمیشود ایرانیان متمکن داخل و خارج تامین بهسازی بخشی از میراث فرهنگی را بر عهده بگیرند؟

یا آنهم بعهده اهل اندیشه و فرهنگ است که فضای جیبشان گوی از معمای ریاضی هانری پوانکاره ربوده است؟

یا فقط سخن بر سر پیدا کردن نقطه های ضعف برای حمله به حکومت ایران است؟ وگرنه حکایت حقوق بشر در عربستان دوست وایران دشمن و جنجالهای سالانه که حرف جدیدی نیست؟

قبول که سازمانهای دولتیمان طرفه اند در کندی و کارآمدی، اما کسی هم که دست ما را نگرفته است؟

و طرفه اینکه نمیپذیریم که اگر ساز و کارهای دولتی مان طرفه اند، ما خود و خودمان اهالی این دولت  هستیم، دلیل آنکه چگونه است که ساز و کارهای بخش خصوصیمان هم طرفه است.

چه کسی دست اینهمه زائر آنتالیا و امارات را گرفته که به بیستون و چغازنبیل و... نروند .

اگر هم پاسخ بیاید که آنجا بهتر و خوشتر است، که آنگاه باید بهی و خوشی را معنا کرد.

اهل کام و آز را در کوی رندان راه نیست....

چگونه است که به اندازه مابه تفاوت تعویض دیش و ریسیور سالانه کسی پول کتاب نمیدهد؟ لابد وزارت ارشاد آنها را با خواهش دم خانه میفرستد و کتاب را نیروی انتظامی جمع میکند؟

جالب انکه کسانی هم به استناد رسانه های خارج استدلال در بارۀ خفقان فرهنگی میکنند که اکثرا یک دوره از کتابهای «داستانهای خوب برای بچه های خوب» مهدی آذر یزدی هم در خانه ندارند.

جسمی که دیده باشد کز روح آفریدند

                   زین خاکیان مبادا بر دامنش غباری

                               

 

 یادمان میرود که مولوی اهل دین بوده، عبدالحسین زرین کوب هم اینجا درد وطن داشت علیرغم بی مهری ها، زبان نیما و اخوان و شاملو فارسی بود و چشمشان از پست مدرنیسم و نهضت های مینی مالیستی آب نمی خورد...

عجب گفته ایست این گفته که : اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.

در آب و خاک جا برای دین داری و آزادگی کم نیست، اگر بی هیجان و هیاهو یگدیگر را در یابیم.

در وبلاگتان از من هم سخنی اورده بودید، اکنون میتوانم دلیل خود را برایتان بگویم، که در حد خود از لطف شما بهره مند شده ام و با بضاعت مختصر خود اندکی در ان بزرگداشت کوشیده ام، برای من شما و دانش شما از زمره چیزهای است که خوبان هم نسل من برایش تن زیر زنجیر های تانک ها دادند.

برای آنها  دادخواهی چون نیزه مردان پارسی تا دوردستها میرفت. چون ایرانی ناشناس تاریخ که اسبش را به داریوش شاه داد، برای شاهنشاهی در راه، در راهی به وسعت تاریخ، جان دادن نشانی از انجام بود.

آرش بی نشان نیست، من صدای زه کمانش را همین نزدیکی شنیده ام، در خس خس سینه های مجروح از گاز خردل، در دلهای نازکی که با اسم امام زمان، آرزویی به وسعت تاریخ،ا شک به چشم میاورد و هنگامی که درد استخوانهای قطع شده اش بالا میگیرد، لبخند به ما درد او را آرام میکند.

بابک به بغداد نرفت، در فکه و دو کوهه با دست بریده نقش غیرت و خون به رخ کشید. قادسیه و نهاوند آوردگاه تن نبود، آورد اندیشه و باور بود ، و این بار دین درستی در قامتی تمام در این سو بود، و چون همواره تاریخ پیروز.

سینه ها سپر اسلیمی های جاودان  وآیه های لاهوتی برلاجورد بی بدیل ایرانی بود؛ و جهان گنبدی که اسلیمی ها نشان از کردگارش میدادند، ستون های پاسارگاد پشت سر بودند و یغماگری پیش رو.

گاهی حیرت میکنم از مردم روزگارمان. اینان میاندیشند که آریو برزن و آرش و بابک ویعقوب لیث و ابومسلم و بسیاری از آزاد جانان دیگر حریر و دیبا در بر داشته اند، یا شب و روز پی عیاشی بوده اند، فکر میکنند که اینجا هالیود است که با یک دست لباس جنگلی بتوانی رابین هود بشوی. اینجا ملک جان است نه تن.

تنت باید آموخته باور و قناعت باشد ،نه تن آسایی و سبکباری.

فکر می کنند که  بزک و دوزکهای المپی لابد قهرمانان وطن است به سبک سخیف همان فیلم خانه مبارکه دربار همایونی سرمایه داری.

نه! از فریدون تا کنون، تن قهرمانان بوی عرق و خستگی داده و دهانشان مروارید باور و دین درستی را پاسداری کرده است.

یا این پندار که غارتگر بر سر میز مذاکره متوقف میشود، میز مذاکره هنگامی به نتیجه میرسد که در دو سوی ان قدرتهای برابر با تعریف، قدرت برابر است با  توان بعلاوه شجاعت، قرار گیرند.

وآنجا که قدرت کمتر است باید شجاعت در کار کرد.

 

هنگامی که تن را بی شکایتی درراه وطن به کار میگیرید، وآن نیمۀ زنده تر آن نیمۀ دیگر را بی سرزنش  به دنبال میکشد، چقدر جوانی و باور در چهره شماست، مثل جوانانی که بسیاری از آنها تن هایی را که در روستا ها و یا خانواده های کم دست کمک حال خانواده شان بود برای این آب و خاک و دین درستی، بی جان و کم جان کردند.

 

روز دوشنبه در امریکا روز بزرگداشت کشته شدگان در جنگ بود؛ مراسمی به تفصیل و اهداء دسته گلی از طرف آقای رئیس جمهور جنگ دوست امریکا به بنای یاد بود این کشته شدگان جزو اخبار خبرگذاری ها قرار گرفت. کسی هم نپرسید چه تعداد از این کشته شدگان در جنگی برای صیانت از وطن خود کشته شده اند و چه تعداد برای ادامه سلطه و دست اندازی جهان سرمایه داری به دیگر نقاط دنیا جان باخته اند؟ کشوری که هیچ گاه خود طعم سلطه بیگانگان را نچشیده است؛ اکنون بزرگترین مدعی برقراری نظم واداره کشورهای دیگر است از طریق حضور مستقیم و تسلط بر این کشورها و طرفه اینکه هستند هموطنانی که چشم بر دلائل این حضور ببندند.

 

آرمان و انگیزه هیچ کدام از این کشته شدگان امریکایی و اروپایی در  جنگهای دور از وطنشان شباهتی به آرمان و انگیزه آرش و اریو برزن و ابومسلم و بابک و سربداران و میرزا کوپک خان جنگلی و در این نزدیکی ایرانیان جان باخته در راه وطن ندارد؛ و این عدم شباهت گاهی  بسادگی از سوی بعضی هموطنانمان چون شباهت همه وطن پرستان و دادخواهان ایرانی به یکدیگر نادیده انگاشته میشود.

 

راه دور نباید رفت. جان خود درتیر کرد آرش ،واز همین رو مزارش جان ایرانی است.

تاریخ میتواند راه گشا باشد و ازاین رو تاریخ نگار  سنگ صبور نسل ها است.

خدا شما را به سلامت دارد.

 

ارادتمند

فرید وحدت


Labels:



خوش به حال استاد

باز هم پیامی از کورش بزرگ هخامنشی!


کورش بزرگ،

خوش به حال استادتان که هواداری مثل شما دارد.

این بار هم کامنت شما را برای استفادۀ همگان منتشر می کنم:


«دستتون درد نکنه درست بودن کامنت قبلی منو فهمیدین و اونو گذاشتین تو وبلاگتون
حالا خوبه متوجه بشین که استاد ما دکتر جنیدی حق زیادی گردن ماها داره او یادمان داده که بینش مهمتر از دانشه. به این خاطر دانش شما پیش بینش ما که به ما الحام میشه کم میاره

ما از تریق استادمان فهمیدیدم که خیلی ها نه سواد دارند و نه بینش دارند و حتما هم حرفشون درسته چون خیلی تجربه زیاد دارند. آدمهایی مثل خود شما غیاثابادی ایرج وامقی ایرج افشار هاشم رضی مهرداد بهار چون همتون از خارجی ها یاد گرفتین . از خودتون عرضه ندارین استاد ما اصلا هم تهمت نزده. هرچی گفته درسته. ما بهش ایمان داریم از دست شماها کاری بر نمیاد. مگر اینکه پیش ایشون باشین و ببین چقدر کشورشون دوست دارن و همه چی رو خوب حالیشون میشه. همین رصدخونه ها رو غیاثابادی از ایشون دزدیده برده چاپ کرده. همه اینها را وقتی جوان بودند نوشته بودند اما دزدیده شده .

امیدوارم که از همین کامنتم هم خوشتون بیاد و بفهمید درسته»


Labels:



روزنوشت

یاد یک خاطره


امروز به خاطر بحث های کم حاصلی که در دو سه روز اخیر در وبلاگم بود به یاد خاطره ای افتادم که در «سفرنامۀ اونور آب» (یادداشت های سفر نخستم به کانادا) آورده ام. این کتاب در دست چاپ است و به زودی از سوی انتشارات اختران منتشر خواهد شد:


از پنجره که به بیرون نگاه می کنم، می توانم فکر کنم که صد و سی هزار ایرانی در آپارتمان ها و ویلاهای شیک خود در بستر ناز غنوده اند و یا دارند خودشان را بی دغدغه برای رفتن به سر کار حاضر می کنند. و می توانم به یاد سیزده چهارده سال اقامتم در آلمان بیفتم که فرصتی کافی برای شناختن بوی نای خانه ها و دغدغه های مالی داشتم و می دانستم که پستچی محل به ندرت نامه ای آرام بخش می آورد و می توان با دیدن او به نگرانی غیرمترقبه ای اندیشید...


همین طور که در پشت پنجره نشسته بودم ناگهان فکری موذی و نامرغوب هم گریبانم را گرفت: اگر همین صد و سی هزار ایرانی آشنا با همۀ هنجارهای فرهنگی و مدنی کانادا را، در همین کانادا، در شهری مخصوص به خودشان و بدون آقابالاسر رها کنند، چه مدتی لازم است تا شهری تمام عیار ایرانی، با همۀ ویژگی ها و استانداردهای ملی فراهم آید. تحول از کجا و با کدام هنجار آغاز خواهد شد؟ آیا شهر پس از مدتی کوتاه شهرداری دیکتاتور خواهد داشت؟ مدیریت خان خانی راه خواهد افتاد؟ روزنامه ها محافظه کار و بعد محافظه کارتر خواهند شد؟ ستادی پس از ستادی دیگر مامور کارشناسی و سامان دهی خواهد شد؟ ساختار حزب ها چه؟ شمار زندانی ها چه؟ ریخت و هیات عمومی بناها چه؟ زمین بازی و دلالی چه؟ کیفیت رانندگی چه؟ سرعت عمل چه؟ کیفیت نظام پزشکی چه؟ کیفیت بیمه ها چه؟ کیفیت اماکن عمومی و کافه ها و رستوران ها چه؟ قیمت ها چه؟ مشت های گره خورده چه؟ چیزی جلو پیشرفت های فرهنگی و مدنی را خواهد گرفت؟ یا مدینه ای فاضله فراهم خواهد آمد که دیگر مردم کانادا را دچار غبطه کند؟

از ادامۀ این فکر موذی و نامرغوب منصرف می شوم. حتی فکر به ادامۀ این فکر کامم را تلخ می کند. ناگهان احساس می کنم که دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد. ناگهان به یاد می آورم که زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ناگهان می شنوم که کار هرکس نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. و بی درنگ فکر می کنم که ما هرگز فرصت کهن شدن را نیافته ایم. چون همیشه روز نو داشته ایم و روزی نو. ما به انقراض های حتی روزانه خوگرفته ایم. ما شاهد انقراض ده ها عشق کم دوام وبی بنیۀ خود بوده ایم و اعتراف کرده ایم که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها. ما عاشقی را پیشه انگاشته ایم و در محراب از یاد خم ابرویی به فغان افتاده ایم.

همین است که غرق شدن را به بازی گرفته ایم و بازیگوش از آب درآمده ایم. ما بازیگوش هایی کهنه کاریم، در شعر و برداشت ها و پرداخت های شاعرانه ای که می توانند حوصلۀ مغربی را سرببرند. ما با زندگی تعارف داریم و تعارف می کنیم.


با فروتنی


پرویز رجبی

Labels:



پاسخ

پاسخ به انتقاد درست آقای مانی بختیار

 

آقای بختیار گرامی،

انتقاد شما در نگاه نخست درست است. اما چون من این پیام را عینا از بخش نظرها برداشته ام به آسانی می توان به آن جا مراجعه کرد و نام فرستندۀ پیام را یافت.

اگر به سراسر وبلاگ من نگاه کنید متوجه خواهید شد که پیام ها به طور خودکار وارد می شوند و من در گزیدن آن ها دستی ندارم. درست هم چنین است. می بینید که بسا دشنام های زشتی هم به خود من می دهند. انتخاب این شیوه برای این است که دست من از سانسور کوتاه باشد.

باید از پیام گذاران خواهش کرد که حرف های خود را سنجیده بزنند. پیداست که وبلاگ من برنامه ای کاملا فرهنگی است و نباید جایی برای منازعه و مرافعه باشد. خود شما هم   - نخواسته - مرا تهدید کرده اید که چرا سانسور را روا ندانسته ام!

با این همه من از استاد گرامی جنیدی، که بیش از سی سال است که با کار فرهنگی خود و تربیت بی شماری دانشجو خدمت ارزنده ای به میهن ما کرده اند، پوزش می خواهم.

آقای یختیار گرامی،

از شماه هم می خواهم که ازپیشنهاد خود دربارۀ پیام ها دریغ نفرمایید.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



Labels:



روزنوشت

امروز از خودم پرسیدم


به گمان، دغدغۀ آزادی باید عمری به طول عمر بشر داشته باشد. در هر روزگاری به تفسیری. در این میان پیدا نیست که سنگ و چماق، نخستین اسلحۀ بشر، نخست برای هجمه ساخته شد یا دفاع. اما شاید بتوان بت پرستی را تبلور دغدغه برای رهایی و آزادی به شمار آورد. حرف تازۀ پیامبران همسو کردن بت پرستان بود. و چه نیکو. دین که همان درون است، از کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک آیین زرتشت تا ندای برابری و برادری اسلام، همه و همه آهنگ آن را داشتند که بشر را از دغدغۀ آزادی برهانند.

... اما کلامی ها و فیلسوفان بیهوده کوشیدند تا با پیچیده و بغرنج کردن دین راهی میانبر بزنند! دین به همان گونه ای که آمده بود، اگر به تفسیرهای گوناگون نیالوده بود، بی تردید دغدغۀ انسان کمتر از آنی می بود که امروز هست.

گویا مرحم های عارفان نیز سود چندانی نبخشیده است. تفسیرها و قرائت های گوناگون راه تکامل درونی انسان را برای رسیدن به انصاف ناهموار کرد و از نو دغدغه آفرین شد.

آیا می توان از بازگشت پرشتاب انسان به نخستین باری که به مفهوم آزادی اندیشید تا به پیامبران رسید، جلوگیری کرد؟

پرسش من می تواند از سر نادانی باشد، اما حتما از سر دغدغه است.

 

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels:



پیامی از سر بزرگواری به من

نظری دیگر دربارۀ نوشته های من

 

من شیفتۀ آزادی بیان هستیم.

بنا براین پیداست هنگامی که کسی نقد تندی دربارۀ نوشته های من دارد، به حرمت قلم سوگند که با میل می خوانمش تا شاید چیزی بیاموزم. ستایش ها کم تر از نقدهای تند سودمند می افتند. اما دلم می خواهد اگر خواننده ای مرا متهم به سرقت می کند، با اندکی صرف وقت شاهد بیاورد تا بیشتر بیاموزم.

کسی که احیانا مرا متهم به سرقت از بنیاد نیشابور می کند، آیا می داند که این بنیاد برنامۀ کاری دیگری دارد و من برنامه ای دیگر و آیا می داند که آیا جناب آقای استاد جنیدی هم چنین نظری دارند یا نه؟

خواننده ای پیام زیر را برایم فرستاده است:

 

« با درود. جناب رجبی امیدوارم به ژرفنای این نوشته ی کوتاه پی ببرید و از سطحی نگری دوری جویید.میبینم فهرست بلند بالایی از کتابهای شما وجود دارد. در چندی کتابها سخنی نیست اما در چونی انها سخن فراوان هست. بیاد داشته باشید تاریخ نگاری زمانی به ارزش تبدیل میشود که با یک ارمان و اماج ویژه درامیخته شده باشد, یک چیز تازه به میان بیاورد. اما شوروبختانه این نوشته های شما سراسر تکرار سخنان پیشینیان است که به ریختی دیگر آورده شده. امروز تاریخ نگاری این نیست. تاریخ نگاری اینچنینی را میتوان به دست رایانه های سپرد. با یک برنامه نویسی تقریبا سنگین میتوان رایانه را واداشت که با بررسی همه ی داده ها و کتاب ها و نوشته های پیشینیان آنها را نخست دسته بندی کرده و سپس نتیجه گیری هم کند ان هم به ریختی هوشمندانه! این گونه تاریخ نگاری ارزشی ندارد, سنی از شما گذشته به هوش باشید و به پرسمان های دیگر بپردازید تا دریابید ارزش چیست. بازیچه ی دست کسانی که نوشته های بنیاد نیشابور رادزدیده اند عمری و هم اکنون به انگیزه ی داشتن شمار بیشتر کتاب مصاحبه های خود را نیز به ریخت کتاب در می اورند شده اید. پیروز باشید. »

 

با سپاس از این خوانندۀ گرامی در انتظار راهنمایی های بیشتر ایشان هستم.

از جناب آقای استاد جنیدی پوزش می طلبم که پایشان را بی اطلاع ایشان به میان کشیم. حتما خواهندم بخشید.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

ظرف رویی، نه روحی!

 
«روی» فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی که با آلیاژی از آن ظرف های گوناگونی نیز می سازند. آلیاژ روی و مس همان برنج است و روی و آهن همان فلزی است که حلبی خوانده می شود.

ظرف های آلومینیومی هم به اصطلاح «رویی (رویین)» نامیده می شوند. اما متاسفانه دیده می شود که نه تنها مردم عامی، بلکه تحصیل کردگان و حتی آنان که فیزیک و شیمی خوانده اند، به تقلید از مردم عامی ظرف های رویین و یا آلومینومی را «روحی» می نامند! حتی نخست وزیری در مصاحبه ای گفت: «من در نوجوانی روحی فروشی می کردم».

پیشاپیش می دانم که برخی خواهند گفت که مانعی ندارد و مردم سازندۀ واژ ها هستند.

من هم پیشاپیش می گویم که اینان درست می گویند. به شرط این که تساهل و تسامح را در اسم معنا هم بپذیرند که نمی پذیرند. از آن میان واژه ها یا اصطلاح های «قول»، «آبرو»، «آزادی»، «قانون»، «کرامت انسانی»، «مهرورزی»، «نشاط»، «مردمسالاری»  و مانند این ها را!...

Labels:



پیام جوانی عاشق

پیام کورش بزرگ هخامنشی به من!


در پیوند با رورنوشت دیروزم، جوانی عاشق میهن از سوی کورش بزرگ و یا با نام مستعار کورش بزرگ پیامی برایم فرستاده است خواندنی. دریغم آمد که این پیام در بخش پبام ها محبوس بماند:

« کوورش بزرگ هخامنشی said...

بله خیلی خوبه که شما برید بازنچسته بشید. چونکه کار خودتون رو کردین. هالا نوبت ماست شما عاشق نبودید نفهمیدید که عشق به وطن یعنی چی

ما عاشق وطنیم و ماهای عاشق به اون تهقیق و کتابایی که شماها میگید احتیاج نداره. به دلش الحام شده. همه تاریخ از جلوی چشاش رد میشه

حالا ما فرزندان کوورش کبیر ایران را نجات میدیم تاریخ واقئی را مینویسم از ساسانیهای خیلی اشون تا دوره اشو زرتوشتیان تا برسد به هخامنشی

پاینده ایران. مرگ بر سد سیوند با همه سدایی که هخامنش را خراب میکنه»

پیداست که از ته دل برای این جوان عاشق آرزوی کامیابی می کنم.

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels:



روزنوشت

آیا باید مورخان از پیشۀ خود خداحافظی کنند؟

 
در مغرب زمین هنگامی که ار فیزیک دانی دربارۀ ساده ترین رویداد تاریخی می پرسی، تقریبا جواب چنین است:

«متاسفم من فیزیک خوانده ام و پرسش شما   بیرون از حوزۀ دانش من است»!

من آگاهم که مغربی نمی تواند برای هر کاری الگوی ما باشد. ما خودمان هویتی و فرهنگی جاافتاده داریم و همواره باید که بکوشیم تا الگوهای رفتاری و کرداری خودمان را در میان خود بیابیم... البته با رعایت خط های قرمز. اصطلاحی که این روزها گویا به مذاق همه خوش آمده است!...

ما هنگامی که به مجلسی و جمعی درمی آییم، کافی است که سینه مان را صاف کنیم. فوری همۀ حاضران طبیب می شوند و هریک نسخه ای می پیچند و حتی برخی دارویی حی و حاضر از جیب بیرون می آورند و حکیمانه و آمرانه در کف دستمان می گذارند... با این رویکرد همگان چنان آشنا هستند که نیازی به توضیحی بیشتر نیست...

اما در دهه های اخیر هنجاری دیگر با شتابی روزافزون دارد همه گیر می شود. مانند ویروسی واگیر و چاره ناپذیر...

همه مورخ مادر زاد هستند و حتی در عروسی پدر و مادرشان نیز شرکت کرده اند و خود شاهد عقد آن ها بوده اند... و چنین می نماید، آنان که پیشه شان تاریخ است باید کم کم زحمت حضورشان را کم کنند و دست به کاری دیگر بزنند...

برکت اینترنت هم امکان حضور «مورخانۀ» همگان را چنان آسان کرده است که دیگر نیازی نیز به کشیدن ناز ناشران نیست...

این هنجار نو را کسانی، که پیش تر مورخ بوده اند و اینک مانند همگان هستند، هنوز بیشتر از دیگران (مورخان تازه به میدان درآمده) با رگ و پوست احساس می کنند و شتاب این روند چنان زیاد است که حتی فرصت چاره اندیشی نیست!

خیل مورخان تازه به میدان درآمده حتی قادرند در پیچیده ترین هزارتوی تاریخ به آسانی «شلنگ تخته» بیاندازند و بی آن که به مانعی بربخورند همۀ دالان ها را درنوردند... حتی به تازگی دیده ام که تکلیف زبان های باستانی نیز روشن شده است: «دانشمندان به اصطلاح زبان شناس واژه ها را به دلخواه معنی کرده اند و از خود زبان هایی باستان ساخته اند» (منبع محفوظ)!

قدیم ها می گفتیم:

«مورچگان را چو بود اتفاق، شیر ژیان را بدرانند پوست». اما امروز نیازی به اتفاق هم نیست. اصلا اتفاق و اجماع دست و پاگیر است! هیاهو سبب می شود که خود شیر ژیان داوطلبانه اعتراف کند که اصلا از مادر بی پوست زاده شده است!...

برای «نومورخان» سن و سال هم مطرح نیست. توجه به سال از اختراعات مورخان از خودراضی قدیم است!

برای این مورخان سند و منبع هم مطرح نیست. سند و منبع را مخاطبان پیرامون پس از شنیدن نظری تاریخی، خود به ذهن خود متبادر می کنند.

البته منصفانه که بیاندیشیم این مورخان این شانس را هم دارند که در برابر «احسن التواریخ ها» و «جامع التوارخ ها»ی قدما، با «چه چه التواریخ ها» و «به به التواریخ ها»ی خود بایستند و جامعۀ ناراضی را که از طرف قدیم طرفی نبسته است، به مخاطبان بالقوۀ خود تبدیل کنند!..

امروز به خود گفتم: کاشکی از نخست همه طبیب و مورخ می بودیم! این همه درس و کتاب چرا؟ ما که می توانیم مکتب نرفته مدرس شویم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels:



خبری از پیرامون خودم



سپاسگزاری


از جناب آقای علی دهباشی گرامی مدیر فرهنگ دوست مجلۀ بخارا

و از دوستان گرامی:

جناب آقای دکتر توفیق سبحانی

جناب آقای دکتر روزبه زرین کوب

جناب آقای دکتر جلیل دوستخواه

جناب آقای دکتر رضا مرادی غیاث آبادی

جناب آقای فرید وحدت

جناب آقای محمدعلی اینالو

که هریک به شیوۀ خود مرا از مهربانی خود برخوردار کردند و دخترم کتایون رجبی که هیچ وقت مرا از عشق و محبت خود محروم نکرده است، و از دوست نازنینم سرکار خانم گیتی مهدوی، که از راه بسیار دور سیدنی برای اظهار لطف آمده بودند، بسیار سپاسگزارم.

و مدیون محبت های همۀ میهمانانی هستم که با حضور خود در خانۀ هنرمندان و آفریدن شبی فراموش نشدنی، پشت هنرمندان را گرم کردند.

و امیدوارم که جناب آقای دهباشی برای نوبت بعد هنرمندی شایسته تر از مرا برای بزرگداشت برگزینند.

با آرزوی شادی و کامیابی برای همه دوستان یاد شده

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

بدبختانه نمی دانم، شوربختانه یعنی چه!

 

خواهش می کنم، هرکس که می داند که «شوربختانه» یعنی چه، مرا هم در جریان بگذارد!

 

نرخ بیکاری یا میزان بیکاری؟

 
هرچه فکر کردم که «نرخ بیکاری» یعنی چه، به جایی نرسیدم. آیا نباید بگوییم: «میزان بیکاری»؟ 

بیکاران همین جوری هم «نرخ» خیلی از چیزها را نمی دانند! چرا دیگر به دمشان جارو می بندیم؟



Labels:



خبری از پیرامون خودم


سده های گمشده



چند روز بود که سرانجام دو جلد از مجموعۀ ده جلدی «سده های گمشده» از چاپ درآمده بود، اما تا دیشب به خاطر درگیری ناشر (پژواک کیوان) در نمایشگاه کتاب، به دست من نرسیده بود. اینک برای آشنایی خوانندگانم پیشگفتار جلد نخست را در این جا می آورم:


می خواستم هزاره های گمشده را، که نگاهی کوتاه اما همه جانبه به تاریخ ایران باستان داشت، با افزودن تاریخ دورۀ اسلامی به آن، تا پایان فرمانروایی قاجارها ادامه بدهم. در حقیقت مانعی هم بر سر راه نبود. اما دوستانم رایم را زدند و خواستند که تاریخ ایران باستان را با تاریخ ایران دورۀ اسلامی در نیامیزم. من هم راه میانه را برگزیدم. پس نام کتاب شد سده های گمشده. سده های تاریخ نیز مانند هزاره های آن گمشده هستند. یا دست کم مانند پولی هستند که از سکه افتاده و دیگر رایج نیست. در سده ها نیز بیشتر رویدادها با اگر و اما همراه هستند. ما حق انتخاب رویدادها را نداریم و این تصویر مات و منقرض رویدادها است که در میدان دید ما قرار می گیرد.

صفحه های تاریخ ایران در دورۀ اسلامی کمی سریع تر از صفحه های تاریخ ایران باستان ورق می خورند. سده ها تا حدودی جای هزاره ها را می گیرند. اما گمگشتگی همچنان نقش آزاردهندۀ خود را حفظ می کند. برای من سرگردانی داریوش سوم و یزدگرد سوم به همان اندازه در هزارتوهای تاریخ گم شده اند که سرگردانی سلطان جلال الدین خوارزمشاه یا لطفعی خان زند. همچنین از چگونگی نبرد چالدران به همان اندازه بی خبرم که از چگونگی نبرد گوگمل. و حجاران نگارۀ فتحعلی شاه قاجار در جنوب تهران همان قدر بیگانه اند که حجاران نگارۀ اردشیر در فیروزآباد.

امروز هیچ گردنی نمی تواند درد گردن شاه سلطان حسین صفوی را زیر تیغ محمود افغان احساس کند. زهر قتل عام نیشابوریان به دست مغول ها و یا دهلویان به دست نادرشاه گرفته شده است. یا به عبارت دیگر گم شده است. حتی برخی از رودها خشک شده اند و دل کوه ها را شکافته اند و راه ها را برای این که کوتاه تر کنند جا به جا کرده اند. راه های کهنسال بی عبور افتاده اند و یا گم شده اند. دیگر راه تاریخی هیچ مرد تاریخی را نمی توان پیدا کرد. کمر پل دختر در شکاف قافلانکوه شکسته است. حتی دروازه قرآن شیراز را توی ویترین گذاشته اند و تنها برای نمایش تیمارش کرده اند! سر سلطان حسین صفوی، همچون سوزنی که پیراهنش را با آن می دوختند، گم شده است.

در این کتاب آهنگ آن را دارم که در حد توانایی به هویت این گمشده ها نزدیک تر شوم. برآنم که به دنبال هزاره های گمشده که در پنج جلد منتشر شد، حاصل بررسی های سی سالۀ خود را در تاریخ دورۀ اسلامی به تقریب در ده جلد تالیف کنم. هدفم در اختیار قرار دادن تاریخ تحلیلی دورۀ اسلامی ایران در یک مجموعۀ به هم پیوسته و روشن است که تاکنون جز به اختصار تالیف نشده است. هدفم پرکردن جای خالی چنین تاریخی برای دانشجویان و علاقه مندان به تاریخ است، با گزارش همۀ خاندان ها و سلسله های فرمانروا بر ایران و جا به جا نقش فرهنگی و مدنی آن ها.

در این اثر از تکیه بر جنگ ها و منازعات که در مجموع المثناهای ملال آور یکدیگرند پرهیز می شود. برخلاف شیوۀ تقریبا معمول سنتی، گفت و گوی مدنی ایرانیان با خود و بیگانگان جای ویژه ای را به خود اختصاص خواهد داد. سهم و نقش فرهنگ و تمدن ایرانی، به دور از شایبه های معمول و به قدر نیاز خوانندۀ علاقه مند به تاریخ، متبلور خواهد بود. برای نمونه تاریخ غزنویان دیگر منحصر به لشکرکشی های تامین بودجۀ سلطان محمود غزنوی به هندوستان نخواهد بود. در این جا تاج پرزیور حکیم ابواقاسم فردوسی است که خواهد درخشید و یا در دورۀ سامانی مانند رودکی گمشده، از جوی مولیان خواهیم گذشت و در چشم انداز پیرامون در پی تصویر ماتی از خِنگ او خواهیم بود!... و به یاد خواهیم داشت که چشمان او به خوبی چشمان ما نمی دیده است.

پس ادب و هنر و همچنین نامداران فرهنگی هر زمان و دوره ای در همان زمان و دورۀ خود معرفی خواهند شد، تا امکان نزدیک شدن به آن ها بیشتر فراهم آید. یعنی به دنبال فارابی تقریبا در همان روزگاری که گم شده است خواهیم گشت، نه فقط زمانی که در حال پرداختم به مداین گمشده هستیم.

همچنین این اثر کوشش خواهد کرد تا زمینۀ آشتی خوانندۀ ایرانی با تاریخ را فراهم آورد. و همچنین سعی می شود تا در حد ممکن از کسالت بار و ملال آور بودن سنتی تاریخ، که منجر به برداشت ها و دریافت های کلیشه ای و یا فردی می شود، کاسته شود. چاشنی نردیک شدن به این هدف می تواند اشتهای بسیار کور ایرانیان را به مطالعه بیدار کند و زمینه را برای آشتی با مطالعه فراهم آورد. ما اغلب به تاریخ هزاره ها و سده های گمشده، از پنجرۀ مسؤلیت های گمشده نگریسته ایم.

در این کتاب جای ملاحظات چاپلوسانه هم خالی خواهد بود و اگر نوشتن مطلبی به صلاح نباشد، از نوشتن آن مطلب خودداری خواهد شد، تا نیازی به استفاده از لطایف و حیل نباشد. خواننده خود جا به جا بیزاری از تحریف و چاپلوسی را درخواه یافت.

در سده های گمشده نیز مانند هزاره های گمشده، برای ایجاد ارتباط با خواننده و تنها نگذاشتن او، جا به جا حاشیه هایی بر تاریخ خواهم نوشت. این حاشیه ها، مانند صحنه های بی شایبۀ پشت نمایش، با زبان صریح خود و مستقل از رویدادها، کوششی برای یافتن زبانی مشترک و فراهم آوردن زمینه هایی مناسب برای حل مسایل خواهند بود. افزون براین، هرگاه مطلبی درخور تامل در منبعی بیابم، چکیده ای از آن را تحت عنوان زنگ تفریح خواهم آورد. این مطلب در حالی که مربوط به گزارش پیش از خود است، به راحتی می توان از آن صرف نظر کرد. اهمیت بیش تر در استثنایی بودن مطلب است. و این خاصیت را هم دارد که ممکن است درنگی همراه با شگفت زدگی به همراه داشته باشد.

یک یادآوری ضروری دیگر که مربوط به ترتیب مجلدات این کتاب است و دیگر هیچ! اگر آغاز تاریخ ایران را، که دوباره ایرانیان به طور مستقل حکومت می کنند، پس از دورۀ برزخ طاهریان بدانیم، جلد نخست سده های گمشده را با پایان گرفتن فرمانروایی نیمه مستقل طاهریان، با هر حجمی که در اختیار گرفته باشد، خواهیم بست. به این ترتیب تا برآمدن دورۀ صفاریان در نیمۀ سدۀ سوم هجری، نگاه ما به ایران بیشتر از دربار خلفای بنی امنیه و بنی عباس خواهد بود. از آن تاریخ به بعد است که از درون ایران به بیرون از مرزهای آن توجه خواهیم کرد.

از اسماعیل جعفری که چاپ این کتاب را به عهده گرفته است سپاسگزارم. به همسرم لیلی هوشمندافشار و پسرم سام که هردو دست راست من در این تالیف هستند مدیونم. و آگاهم بدون ویراستاری صمیمانۀ مهدی نوری این کتاب نمی توانست شکل کنونی خود را داشته باشد.

اما از گفتن این نکته پرهیزی ندارم که پس از هزاره های گمشده توان نوشتن این دوره از تاریخ ایران را عطاءالله مهاجرانی در من آفرید.


پاییز 1384

پرویز رجبی


Labels: ,



درست بنویسم، درست بگوییم

کاربرد نادرست اصطلاح نادرست «حیات وحش»

 

این که اصطلاح «حیات وحش» ساختاری درست ندارد بماند. اما همین اصطلاح نادرست هم اغلب در برنامه های تلویزیونی نادرست به کار گرفته می شود.

برای نمونه:

«شکار غیر قانونی حیات وحش»!

«آزار حیات وحش»!

«محیط بان ها دو نفر را که در حال شکار حیات وحش بودند دستگیر کردند»!

«با شکار بی رویۀ حیات وحش نسل برخی از جانوران در حال انقراض است»!

شگفت انگیز است که در سازمان رادیو تلویزیون کسی به این کاربرد نادرست اعتراض نمی کند. گویا نه مترجم یا نویسنده به معنی درست «حیات وحش» کاری دارد، نه ویراستار، نه تهیه کننده و کارگردان و نه گوینده. شنوندگان و بینندگان هم بیشتر متوجه بازیگوشی های شیرین بچه شیرها در کنار مادرشان هستند، تا زبان مادری خود و قند پارسی!

Labels:



روزنوشت


توانا بود هرکه دانا بود...

 

این روزها رویکرد چشمگیر به فردوسی و شاهنامۀ او و ما ایرانیان مرا سخت به یاد نخستین باری انداخته است که با نام فردوسی آشنا شدم.

در کلاس اول دبستان و ماه های آغاز کلاس دوم در گوشۀ تابلو مدرسه ام که بزرگ تر از قدم بود می خواندم: «توانا بود هرکه دانا بود»، که نه معنای آن را می دانستم و نه کنجکاویم چندان بود که از کسی چیزی بپرسم. اما در همان کلاس دوم کم کم متوجه شدم که این نوشته در گوشۀ کتاب درسیم و در روی جلد برخی از دفترهایم نیز آمده است.

پس از گذشت چند ماه دیگر، گویا نزدیکی های ثلث سوم کلاس دوم بود که هم به معنی این نوشته پی برده بودم و هم دانسته بودم که هزار سال پیش شاعری به نام فردوسی آن را سروده است. و شعرهای بسیاری دیگر را.

پیداست که دیگر دانش آموزان هم سن من هم چند ماه زودتر یا دیرتر از من با نام فردوسی آشنا شده بودند...این آشنایی خیلی آسان انجام گرفته بود. و امروز این باور را دارم که در هیچ کجایی از گیتی، کودکان هفت هشت ساله شاعری هزار ساله را از میهن خود نمی شناسند و نیم بیتی از سروده های او را ازبر ندارند.

و امروز افسوس می خورم که چرا این نیم بیت از تابلوهای آموزشگاه ها و روی جلد کتاب ها تبعید شده است...

 

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

کردها، لرها، ترک ها، نه اکراد، الوار، اتراک

 

شایسته است که برای جمع بستن نام این قوم ها همواره از نشان های فارسی استفاده کنیم. جمع مکسر برای واژه ها و نام های عربی است و در زبان عربی. بهتر است حتی به جای «اعراب» بگوییم: «عرب ها»...

 

این اصطلاح «مورد» هم از آن موارد است!

 

خیلی کم پیش می آید که ما ناگزیر از به کار بستن واژۀ عربی «مورد» باشیم. اما اغلب دیده می شود که برخی این واژه را بی آن که نیازی باشد به کار می بندند. برای نمونه:

«مورد استفاده قرار داد» . به جای «استفاده کرد».

«مورد عفو قرار گرفت» . به «جای بخشیده شد».

«مورد دلخواه» . به جای «دلخواه».

«مورد ستایش قرار گرفت» . به جای «ستوده شد».

«مورد استقبال قرار گرفت» . به جای «استقبال شد».

«مورد نوازش قرار گرفت» . به جای «نوازش شد».

مگر به جای«بوسیده شد» می گوییم:

«مورد بوسیده شدن قرار گرفت»!

و یا به جای«کله پاچه خورده شد» :
«کله پاچه مورد خوردن قرار گرفت»!

Labels: