روزنوشت

یاد یک خاطره


امروز به خاطر بحث های کم حاصلی که در دو سه روز اخیر در وبلاگم بود به یاد خاطره ای افتادم که در «سفرنامۀ اونور آب» (یادداشت های سفر نخستم به کانادا) آورده ام. این کتاب در دست چاپ است و به زودی از سوی انتشارات اختران منتشر خواهد شد:


از پنجره که به بیرون نگاه می کنم، می توانم فکر کنم که صد و سی هزار ایرانی در آپارتمان ها و ویلاهای شیک خود در بستر ناز غنوده اند و یا دارند خودشان را بی دغدغه برای رفتن به سر کار حاضر می کنند. و می توانم به یاد سیزده چهارده سال اقامتم در آلمان بیفتم که فرصتی کافی برای شناختن بوی نای خانه ها و دغدغه های مالی داشتم و می دانستم که پستچی محل به ندرت نامه ای آرام بخش می آورد و می توان با دیدن او به نگرانی غیرمترقبه ای اندیشید...


همین طور که در پشت پنجره نشسته بودم ناگهان فکری موذی و نامرغوب هم گریبانم را گرفت: اگر همین صد و سی هزار ایرانی آشنا با همۀ هنجارهای فرهنگی و مدنی کانادا را، در همین کانادا، در شهری مخصوص به خودشان و بدون آقابالاسر رها کنند، چه مدتی لازم است تا شهری تمام عیار ایرانی، با همۀ ویژگی ها و استانداردهای ملی فراهم آید. تحول از کجا و با کدام هنجار آغاز خواهد شد؟ آیا شهر پس از مدتی کوتاه شهرداری دیکتاتور خواهد داشت؟ مدیریت خان خانی راه خواهد افتاد؟ روزنامه ها محافظه کار و بعد محافظه کارتر خواهند شد؟ ستادی پس از ستادی دیگر مامور کارشناسی و سامان دهی خواهد شد؟ ساختار حزب ها چه؟ شمار زندانی ها چه؟ ریخت و هیات عمومی بناها چه؟ زمین بازی و دلالی چه؟ کیفیت رانندگی چه؟ سرعت عمل چه؟ کیفیت نظام پزشکی چه؟ کیفیت بیمه ها چه؟ کیفیت اماکن عمومی و کافه ها و رستوران ها چه؟ قیمت ها چه؟ مشت های گره خورده چه؟ چیزی جلو پیشرفت های فرهنگی و مدنی را خواهد گرفت؟ یا مدینه ای فاضله فراهم خواهد آمد که دیگر مردم کانادا را دچار غبطه کند؟

از ادامۀ این فکر موذی و نامرغوب منصرف می شوم. حتی فکر به ادامۀ این فکر کامم را تلخ می کند. ناگهان احساس می کنم که دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد. ناگهان به یاد می آورم که زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ناگهان می شنوم که کار هرکس نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. و بی درنگ فکر می کنم که ما هرگز فرصت کهن شدن را نیافته ایم. چون همیشه روز نو داشته ایم و روزی نو. ما به انقراض های حتی روزانه خوگرفته ایم. ما شاهد انقراض ده ها عشق کم دوام وبی بنیۀ خود بوده ایم و اعتراف کرده ایم که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها. ما عاشقی را پیشه انگاشته ایم و در محراب از یاد خم ابرویی به فغان افتاده ایم.

همین است که غرق شدن را به بازی گرفته ایم و بازیگوش از آب درآمده ایم. ما بازیگوش هایی کهنه کاریم، در شعر و برداشت ها و پرداخت های شاعرانه ای که می توانند حوصلۀ مغربی را سرببرند. ما با زندگی تعارف داریم و تعارف می کنیم.


با فروتنی


پرویز رجبی

Labels: