دیوارنوشت ها

دل کوچک من!

 

دلم با همۀ کوچکی عالمی دارد

هر چشم‌اندازی که گرفته‌ام از کوه و بیابان

پس‌نداده‌ام

و حبس کرده‌ام مردم را همه

در عالم دلم

 

دلم با همۀ کوچکی میدانی دارد

تا تماشای رقص در انحصار آرزو نباشد

 

دلم با همۀ کوچکی دریایی دارد

تا گاه به گاه خودش را به دریا زند

و هیچ قطره‌ای از ابرهای دلم به هدر نرود

 

دلم با همۀ کوچکی آتش‌فشانکی هم دارد

برای لحظه‌های غیر مترقبه

 

4 تیر 88

 

اگری دیگر!

 

اگر کار خدا نمی‌بود

حتما اشتباه تاریخی بزرگی می‌پنداشتم

این اختراع انسان را

 

اگر گندم و عطر ‌نان را نمی‌شناختم

از خیر مزرع سبز فلک هم می‌گذشتم

و تن به آتش تنور نمی‌سپردم

 

اگر به اعماق دل‌ها فکر نمی‌کردم

آدمیان را متفاوت می‌دیدم

و اقدام به دسته‌بندی می‌کردم

 

اگر با این اگر بمانم

و پای شعور را به میان نکشم

دردم درمان می‌شود

چه بهتر ازین

وقتی که زبانم خریدار ندارد!

 

3 تیر 88

 

تاملی باید!

 

باز فکر شفیره‌

باز فکر پرنده‌ای گرسنه راحتم نمی‌گذارد

به حبس یک‌سالۀ شفیره فکر می‌کنم

و حضور ناگهانی پرنده‌ای رهگذر

به لحظۀ آزادی

و کوبش منقاری

و دیگر هیچ

 

آرزوی آزادی

در گلوی پرنده‌ای رهگذر می‌میرد

و پرندۀ بی‌خبر در کوچه‌های شاخه‌ها

با درنگی در بن‌بستی

منقارش را از لکه‌های آزادی پاک می‌کند

 

عجب تفاوت غریبی‌ست

میان آزادی و پاکی!

آزادی هضم می‌شود

و پاکی آلوده

و چه خالی‌ست جای تامل

در نقش غنودۀ آزادی در بال پروانه‌ها

و کمین خطرهای غیرمترقبه

 

3 تیر 88

 

غفلت!

 

امروز هفت بار صورتم را شستم

تا پنجرۀ دلم بسته بماند

گاهی باران آب روی آسمان را می‌ریزد

 

امروز هفت بار صورتم را شستم

و غافل بودم که با آب باران می‌شویم!

رعد دل آسمان را هم غربال می‌کند

 

2 تیر 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

مددی!

 

تکه‌تنی امانت می‌خواهم

غمم در تنم  نمی‌گنجد

دست‌های چشمم می‌مانند بیرون

و دامن گلیمم برای پای غمم کوتاه است

 

کوچه‌های چشمم خون می‌نوشند

چون مستانی دائم‌الخمر

پیالۀ خون به دست

آبروی شراب را می‌ریزند

 

تکه‌تنی امانت می‌خواهم

برای لانۀ گنجشکی

برای شقایقی در وحشت

برای لیوان آبی بر لب طاقچه

حضور تنم لبریز است

 

تکه‌تنی امانت می‌خواهم

تکه‌تنی امانت می‌خواهم

تکه‌تنی امانت می‌خواهم

مددی!

 

28 خرداد 88

 

 

کوی شقایق‌ها!

 

توفان می‌تازد و می‌چکاند

برگ شقایق‌های خفته در شب را

باکی نیست

شقایق‌ها بهاری دیگر باز خواهند رویید

باز قلب شقایق‌ها خواهد تپید

و آن‌ها بازهم همراه نسیمی نجیب خواهند رقصید

 

باز شاهد حیای بنفشه‌ها خواهیم بود

باز ترس قناری‌ها خواهد ریخت

باز هنر دوست‌داشتن را

از مرغ عشق خواهیم آموخت

و کارگر موتورسوار

از شنیدن صدای موتور در هراس نخواهد بود

او باز از خستگیش لذت خواهد برد

و اسم دخترش را شقایق خواهد گذاشت

 

اگر من نبودم

سلامم را به کوی شقایق‌ها برسانید

 

27 خرداد 88

 

ستایش مورخان!

 

تاریخ باز سری به ما زده است

گام به گام

کوچه به کوچه

بام به بام

با دشنه و دشنام

 

باز ما میزبان این نمک‌نشناس می‌شویم

با هست و نیست و سفرۀ دل

و باز نمکدان‌ها شکسته می‌شوند

دین غریبی‌ست ما را به این طلبکار

 

شگفتا هنوز دل نمی‌کَنیم از این تاریخ

و می‌ستاییم مورخان را!

 

26 خرداد 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

کوچ آخر!

 

از بیابان هم کوچ می‌کنم

پنجرۀ بیابان شکست

در بارویی از جنس افق

و شفقی که غرق خون بود

 

دیگر نیازی به عبور از خندق نیست

درخت‌ها هم

از بیم قتل عام

گنجشک‌های قانع به جست و خیز را

به جفا برداشتند و گریختند

و جماعت قمری‌ها را

که استعداد رفتنشان نبود

تنها گذاشتند در هره‌های همسایۀ بیابان

 

قمری می‌میرد

اگر رفت و آمدی را نبیند

و گنجشک اگر از شاخه‌ای به شاخه‌ای

قدم نزند و از تکرار هیجان چشم بپوشد

 

بیابان اما تن به سکوت داد

لابد به امید توفان!

آسمان هم که رعدش را در آستین دارد

 

من کوچ می‌کنم

حالا کو رعدی و توفانی

 

19 خرداد 88

 

دق‌الباب!

 

می‌گویی که شعر نگویم

من شاعر نیستم

اگر وزنی می‌بینی در سخنم

از سنگینی درد است

 

سنگ را باید تراشید

بی صدای تیشه

بیستون می‌میرد

 

چه‌کنم که تیشه‌ام کند است

و زنگاربسته؟

من بسنده می‌کنم به دق‌الباب کلبه‌ای 

که صخره‌ای در میان دارد

و سال‌هاست که صرف‌نظر کرده‌ام

از برج عاجی که حریمی

آکنده از تکلف دارد

 

پژواک صدایی که برمی‌گردد

چیزی کم ندارد

از صدای تیشۀ حجاران

و جبران می‌کند بی‌کفایتی دستم را

 

می‌بینی؟

من شعر نمی‌گویم

دق‌الباب می‌کنم!

 

18 خرداد 88

 

امروز!

 

(برای تورج پارسی)

 

امروز خواستم دلم بگیرد

گرفت

هنوز شقایق‌ها پس از هفتاد سال

عادت نکرده‌اند که  پرپر نشوند

هنوز قرقاول‌ها را در پرواز

و کبوترها را در فکر شیرین عشق

و مرغابی‌ها را در هوس آب

شکار می‌کنند

 

امروز خواستم دلم بگیرد

گرفت

پنجره فرار کرد

و دیوارنوشت‌ها

مثل قطره‌های مجروح شمع

با چهره‌ای کریه

در پای دیوار یخ‌زدند

تا غبار انقراض

بر توان دست شستنم بیفزاید

 

امروز خواستم دلم بگیرد

که گرفت!

 

16 خرداد 88

 

عشق!

 

ا(برای پیام یزدیان)

 

از آن سال دور چقدر بادت مانده است هاشم

آن روز را به یاد می‌آوری؟

که روی شاخۀ توت برایت کتاب می‌خواندم

درست یادم است

اسم کتاب آبشار سرخ بود

با بوی عشقی بیگانه

آمیخته به عطر توت؟

هنوز دوازده ساله بودیم

مانده بودی که عشق یعنی چه!

گفتم به گمانم که چیزی زیباست

پرسیدی حتی از توت خوشمزه‌تر است؟

گفتم، حدس می‌زنم

گفتم، شش ساله که بودم زیبا بود

خسته شدی

امان از این خستگی غیر مترقبه!

 

از درخت آمدیم پایین

رفتیم و بستنی خوردیم

 

پس از پنجاه و هشت سال

کاش امروز

نشنیده بودم

که سرت را در میان لباس بر جا مانده از پسرت

فرو برده‌ای و گریسته‌ای

 

حالا اجازه می‌دهی که برایت

عشق را تعریف کنم؟

عشق یعنی عطر بودن!

 

15 خرداد 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

هذیانی دیگر!

 

خاطره‌ها را می‌سپارم به دریا

تا از زبان نیفتد لبم در لب آبی

که دل از زمین نمی‌کند

به هزار قیمت سرکوفتن

 

خاطره‌ها را دریا خواهد شست

زمزمه‌کنان

و گاهی همسفر دریا

با یکی دو یادگار در دست و در دهان

به کمک رنگین‌کمان خواهند رفت

 

و خاطرۀ سیب کالی را که در هفت سالگی

برای خواهر چهار ساله‌ام دزدیدم

میهمان جاودان ذهن دریا خواهم کرد

برای ادای دین

 

فقط مانده‌ام چه کنم با شقایق‌ها

که با نفس پروانه‌ای پرپر می‌شوند

و چه کنم  با توفان‌هایی که برایشان حتی  

زمزمۀ دریا هم نامحرم است

در ولایت من

 

دریا کندوی اشک آسمان است

و سفرۀ مرغان مهاجر

و راه چراغ‌های دریایی

و پستوی راز هزاره‌ها

 

دریا اگر فریاد نکشد

زمزمه را از یاد نمی‌برد هرگز

دل که به سخاوت دریا بسپاری

شاید در دریادلی شهرۀ آفاق شوی

 

دریا زورق‌های شکسته را

اگر زورش رسد

برای رساندن نشانی

از گمگشته‌ای در وادی خود

بر لب خشکی می‌کشاند

 

سال‌ها پس از من

کوه یخ به ساحل خواهد رسید

در کف آب

و دست بر صدف‌های خالی کشید

در چشم‌اندازی بیگانه

و خاطره‌های من

همچنان با سخاوت

خیرمقدم خواهند گفت

به برودت مسافری

که امروزش بدرود گفتم

 

14 خرداد 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوست

اشاره

 

از این‌که به خاطر مشغولیت شدیدم با «تاریخ مغول‌ها در ایران» (جلد ششم سده‌های گمشده) با فاصله‌هایی چندروزه سایت و وبلاگم را به روز می‌رسانم، پوزش می‌خواهم. در این میان تنها گاهی با نوشتن قطعه‌ای کوتاه به نام «دیوارنوشت» رفع خستگی می‌کنم:

 

اعترافی از هزاران!

 

حضور من غیرمترقبه نبود در این دنیا

با نه ماه انتظاری که مادرم کشید

اما غیرمترقبه خواهد بود

صرف نظر کردن دنیا از من

که دیگر حتی عنکبوت‌ها هم

تاری نخواهند تنید بر تنم

 

پس، پیش از این‌که واژه‌ها

قربانی توقف زبانم شوند

باید اعتراف کنم که

همیشه از دست شقایق‌ها عصبانی شده‌ام

شقایق‌‌ها با شقاوتی غیرمترقبه

مانند برگ‌های پاییزی 

یا گنجشکی که بالش را

بی‌هوا به جانم می‌ساید

دلبستگی بی‌حجاب را

سرگردان کوچه‌های مغزم کرده‌اند

 

و پیش از این‌که کوچه‌ها

قربانی توقف نگاهم شوند

باری دیگر بگریم

به داغ هزاران نگاه 

بر دیوار کوچه‌های بیگانه با خیابان

و قهر با خانه‌ها

 

و باید  پیش از این‌که تیر رنگین کمان

از دستش رهاشود

سوگندش دهم

به لطافت ابریشم

و عطر دهان شاپرک

که بی‌تمرین نشانه نگیرد

مرز مرموز عشق را

 

6 خرداد 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir