شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (57)

پرگاری دیگر باید!

 

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر زراز نهانم نمی‌دهد

......

 

چند روز است که دستم کم‌تر به کار می‌رود.   نگرانم که راه را درست نگزیده باشم. این غزل حافظ هم بیشتر به درنگم وامی‌دارد. او هم اعتراف می‌کند که در خط کنار پرگار پرسه می‌زند! شگفت‌انگیز است که بشر، با همۀ تلاشی که کرده است و می‌کند، هنوز نتوانسته است به درون دایرۀ پرگار راه یابد. برآن بودم که حافظ یک جاده و یا یک شاهراه است. امروز هم چنین می‌اندیشم، اما با این تفاوت که این جاده دایرۀ پرگار است و ازل و ابدش پیدا نیست!...

باری دیگر به یاد تورات می‌افتم:

«همه چیز باطل است. انسان را از مشقتی که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟ یک گروه می روند و گروهی دیگر می‌آیند. و زمین تا به ابد پایدار می‌ماند .
آفتاب طلوع می‌کند و آفتاب غروب می‌کند و به جایی که از آن طلوع کرده است می‌شتابد .
باد به طرف جنوب می‌رود و به طرف شمال دور می‌زند. دورزنان و در تب و تاب می‌رود و بازمی‌گردد .

همۀ رودها به دریا می‌ریزند و دریا پرنمی‌شود. دریا به آبشخور رودها بازمی گردد. همه چیز آکنده از خستگی است که آدمی آن را بیان نتواند کرد .

چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش از شنیدن .

آن چه بوده است، همان است که خواهد بود و آن چه شده است، همان است که خواهد شد .
زیر آفتاب هیچ چیز تازه ای نیست. آیا چیزی را می‌توان یافت که بشود گفت که ببین این تازه است»؟

این چند سطر دربرگیرندۀ آخرین خبر و خبری دست اول است. اما خبری که نخست بایدش تعبیر و تفسیر کرد. حافظ در پی تعبیر و تفسیر این خبر است. خبری که دربرگیرندۀ «عشق» و «مقصود» است:

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر زراز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای زلبش جان همی‌دهم

اینم نمی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

و سخت در تکاپو است. به قیمت جان. اما پیداست که برای رسیدن به «مقصود» جان سکه‌ای رایج نیست. تنها «اشتیاق» برای رسیدن به واقعیت کفایت نمی‌کند. پس باید درپی سکه‌ای رایج بود!...

مردم زاشتیاق و در این پرده راه نیست

یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشید باد صبا، چرخ سفله بین

کانجا مجال باد وزانم نمی‌دهد

کار پرگار گردش در پیرامون نقطه‌ای است که خود برای خود برمی‌گزیند. همیشه با فاصله! پرگاری دیگر باید! اما چگونه؟

چندان‌که برکنار چو پرگار می‌روم

دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد

رسیدن به شکر را شکیبایی باید. اما شکیبایی زمان‌بر است و زمانِ در اختیار محدود!

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

چنین است که خیال زاده می‌شود و پرورده می‌شود. آیا می‌توان گفت که «بودن» و «زندگی» چیزی جز «خواب و خیال» نیست؟ تازه «خواب و خیال» نیاز به «امان» و مجال دارد:

گفتم روم به خواب و بینم خیال دوست

حافظ زآه و ناله امانم نمی‌دهد!

پرگاری دیگر باید! اما چگونه؟ اگر چنین پرگاری وجود می‌داشت که تا کنون نشانی از آن به دست آمده بود. خاصیت پرگار موجود سرگردانی است... شاید هم باید خود راه رخنۀ نگاه به درون دایره را هموار کرد... و از گم‌شدگان لب دریا چشم پوشید!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (56)

طوطیان شکرشکن!

 

اگر برخیزد از دستم که با دلدار بنشینم

زجام وصل می نوشم، زباغ عیش گل چینم

......

 

هنگامی که دیوان حافظ را در دست دارم، به یک هنجار تاریخی غریبی نیز می‌اندیشم که به آن نگاه چندانی انداخته نشده است: برخلاف یونان و روم باستان، از ایران دوره‌های هخامنشی، اشکانی و ساسانی نگاره یا تندیس رسمی برهنه‌ای برجای نمانده است. حتی لباس مردان تا مچ پا بود و در جایی ندیده‌ام که از سرپوش صرف نظر شده باشد.

سخن کوتاه کنم: ایرانیان از روزگاران باستانی تا آغاز قرن بیستم پیوسته دو نوع زندگی داشته‌اند: زندگی اندرونی و زندگی بیرونی. و همان‌گونه که بارها گفته‌ام، هیچ پنجره و روزنه‌ای در میان این دو نه! و زندگی بیرونی مردانه. و دود دودکش‌ها تنها نشان هستی و دودمان!

بنابراین وقتی که غزل‌های حافظ را می‌خوانم، به دو گونه از زندگی فکر می‌کنم و می‌کوشم که به چند و چون غزل پی‌ببرم و دریابم که این غزل دربارۀ رویدادی در بیرون است یا در اندرون! بگذریم از این‌که هردو هنجار می توانند «درونی» و «بیرونی» باشند!

پس حافظ چهار نوع غزل دارد! اما همه از جنس ابریشم و خیال و از جنس رقص. و برای «مقصود». این است که سر از غزل‌های حافظ درنمی‌آوریم و مانند کودکان که نمی‌دانند که شکر از کجا آمده است و به حب نباتی می‌شکوفند، ما هم با هر غزلی از حافظ شکرشکن می‌شویم، مانند طوطیان بنگاله!

اگر برخیزد از دستم که با دلدار بنشینم

زجام وصل می نوشم، زباغ عیش گل چینم

چه کسی جز حافظ می‌توانست بگوید: «اگر برخیزد از دستم»؟ در «درون» و «بیرون» «اندرونی» و «بیرونی» حافظ چه غوغایی است که واژه‌ها رقصان می‌شوند و دامن‌کشان در نسیم می‌لغزند؟ سعدی علیه‌الرحمه اگر می‌دانست از این همه قند، از «شاخ نبات» بهتری می‌آویخت.

بی‌گمان از دست حافظ برخاسته است که با «شاخ نبات» (یا مقصود مطلق) خود بنشیند و از جام وصل می نوشد و از باغ عیش گل چیند. از خود می‌پرسم، پس این همه شرارت چرا؟

شاید ازیرا که او می‌تواند «جان شیرین» خود را هزینۀ «لب» مقصود کند. اما درشگفتم از این همه نیاز و این همه «افاده»: «لبم بر لب نه»!

          شراب تلخ صوفی‌سوز بنیادم بخواهد برد

          لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم

هم شراب تلخ صوفی پیداست و هم جان شیرین! عجب اما که عمق شرارت پیدا نیست!

          مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز

          سخن با ماه می‌گویم، پری در خواب می‌بینم

کم دیده‌ام که حافظ «مقصودپیشه» دل آن را داشته باشد که احساس سیری از مقصود بکند. با این‌که خود اعتراف می‌کند که «سرانجام» دیوانه خواهد شد از این همه سیری‌ناپذیری! حافظ را در بستر و مست خواب می‌بینم، با لبی از جنس رضایت و آرامش، با خنده‌ای پنهان در درون لب. مانند کودکی که تازه شیر خورده است و به خواب افتاده است و خواب راه شیری را می‌بیند، بر فراز باغ آلبالو و در آغوش مهتابی باغی که آبشخورش پیدا نیست! می‌بینم که حکایتی در حال حدوث است برای صبح بیداری که از گرگ و میش آغاز می‌شود، برای نجات از غصه‌ای دیگر! لابد که از آب رکناباد باغچه را سیراب خواهد کرد.

چو هر خاکی که بادآورد، فیضی برد از انعامت

زحال بنده یادآور که خدمتکار دیرینم

می‌توانند این غزل را در ستایش از آصف وزیر ابوشجاع بدانند. می‌توانند این غزل را در ستایش مقصود و آصف توامان بدانند و می‌توانم این غزل را به راحتی در ستایش از مقصود و مهربانی بدانم. از آصف، وزیر خوش‌تدبیر ابوشجاع نیز کسی جز با نام نیک یاد نکرده است.   اما تنها در ستایش آصف پسندیده نیست:

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به مخموران

منم کز غایت حرمان، نه با آنم نه با اینم!

«شکر لب» آصف و «تمنای مستان» و دوباره «چشم خمار» آصف و ساییدن آن به چشم «مخموران» کمی بیش از اندازه نیاز به فرصت دارد، تا در ذهن خوانندۀ مبهوت غزل جای‌افتد!... شاهد، دو بیت بعدی:

رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ

که با جام قدح هرشب ندیم ماه و پروینم

نه هر کاو نقش نظمی زد، کلامش دلپذیر افتد

تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم!

می‌بینیم حافظ است که سرانجام با شاهین چالاک خود مرغ عشق را در اختیار می‌گیرد و لاغیر!

وگر باورنمی‌داری، رو از صورتگر چین پرس

که مانی نسخه می‌خواهد   زنوک کلک مشکینم

حافظ پا را فراتر می نهد و می‌گوید، نقاش چین که بزرگ نقاشان است هم می‌داند که مانی نقاش بزرگ ایران هم از کلک معطر او (برای کتاب ارژنگ خود) سود جسته است و به این ترتیب با رندی شیرینی نوک کلکش را سرور میدانی دیگر نیز می‌کند. حافظ اگر دقیقا نمی‌دانسته است که مانی حدود نه قرن پیش از او شهرۀ آفاق بوده است، تردید نداشته است که خود استاد صورتگران است و خوب می‌دانسته است که «زلف‌آشفتگان» را کسی نمی‌تواند «خوی‌کرده و خندان لب و مست» بکشد، الا او!

اما این‌که حافظ خود را در مقطع غزل «غلام» نامیده است، می‌تواند به همین معنا باشد که امروز میان برخی از دوستان و همکاران به نشانۀ فروتنی معمول است. و یا به معنای روزگار ترکان و مغولان و پس از آن‌ها، که به کارمندان معتمد (ندیمان) اطلاق می‌شده است. جسته و گریخته می‌دانیم که حافظ مدتی یکی از دبیران دیوان   بوده است و به ظن قوی دیوان ابوشجاع و در خدمت آصف وزیر:

وفاداری و حق گویی نه کار هرکسی باشد

غلام آصف ثانی جلال‌الدین و الدینم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (55)

گلشت بی‌دغدغه در آرمانشهر حافظ!

 

شب یلدا به دعوت سازمانی در خدمت چند استاد بودم، برای گفت و شنود دربارۀ یلدا. در نیمه‌های برنامه، یکی از استادان که از رفتار و گفتارش و جای مهر پیشانیش پیدا بود که سخت مذهبی است، قصدۀ بلندبالایی را که سروده بود برایمان خواند. الحق قصیده‌ای زیبا بود و چیزی از سروده‌های قدما کم نداشت و حتی می‌توانم بگویم که چون حال و هوای روزگار خودمان را داشت و جابه‌جا وصف حال بود، بیشتر از قصیده‌های گذشتگان به دل می‌نشست. در این قصیده هم سخن از رنگ ارغوانی شراب می‌رفت و حضور خوش‌مشرب شراب و مستی و سرمستی و گاهی نیز دقایق کار و کارآیی شراب گوارا! استاد در حال خواندن قصیده گاهی سرش را از روی کاغذی که در دست داشت برمی‌گرفت و در حالی که آب دهانش را مزمزه می‌کرد، به چشم‌های ما نگاه می‌کرد...

جلسه که تمام شد، تا به فضای بیرون و اتوموبیل برسیم، استاد که نگران اندام لرزان من بود، محکم   زیر بغلم را گرفته بود تا سکندری نروم.  فرصت را غنیمت شمردم و گفتم که در حال حاضر، حافظ شب و روزم را یکی کرده است و دارم به یاد جوانی و سال‌های پس از جوانی حافظ می‌خوانم. با مهربانی گفت که او هم نمی‌تواند دست از حافظ بکشد. من که تا آن شب استاد را نمی‌شناختم، با استفاده از استعداد فرصت به دست آمده گفتم که با شنیدن قصیدۀ زیبای او در شگفت مانده‌ام، او که اهل دین و نماز است، چگونه در قصیدۀ خود به جزئیات حضور ظاهری و باطنی شراب اشراف کامل داشته است. ناگهان بازویم را رها کرد و ایستاد. طبعا من هم ایستادم. روبه‌روی یکدیگر. بعد او پس از مکثی کوتاه گفت: «این خاصیت شعر و ادب فارسی است. این جزئیات را شعر ایرانی نسل به نسل به آیندگان منتقل کرده‌اند...».   فرصت ندادم که در میان بقیۀ حرفش سرگردان شود. گفتم: «هوا بد جوری سرد است. بهتر است که زودتر خودمان را برسانیم به خانه، ممکن است سرما بخوریم». بعد استاد مرا سوار ماشینی که در انتظارم بود کرد و خودش هم سوار ماشینی دیگر شد. توی راه فکر کردم که حالا دیگر با حافظ مشکلی ندارم... و راحت و بی‌دغدغه می‌توانم به گلگشتم در آرمانشهر او ادامه دهم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (54)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت!

 

 

گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم

دگر آن‌جا که روم عاقل و فرزانه روم

......

 

باید که در این سفر حافظ به یزد به او خیلی سخت گذشته باشد که دوباره اظهار دلتنگی می‌کند و سفرش را کاری به‌دور از عقل و خرد می‌داند و آرزوی بازگشت دارد و دربارۀ راهی که پس از بازگشت به سلامت به وطنش شیراز پیش خواهد کشید نقشه می‌کشد و نذر می‌کند. – نذری حرام!

من بعید می‌دانم که او رنج این سفر را برای دریافت صله تحمل کرده بوده باشد. باید که انگیزۀ دیگری در کار بوده باشد که ما از آن بی‌خبریم. اصلا اگر درست باشد که حافظ کارمند دیوانی بوده است، چرا به ماموریت نیاندیشیم؟ واقعیت این است که حافظ «وظیفه‌بگیر» (حقوق‌بگیر) دیوان اداری بوده است که خود گفته است: «وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید». و یا به هنگام سفر (ماموریت) لابد به وزیر گفته است که:

مکارم توبه آفاق می‌برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار!

از حافظ بعید است که با دریایی از دانش و نگاه و بینش نازک و پرنیانی خود این‌قدر ذلیل رفتار کند و نزد بزرگان ستم دست به گدایی برد. ضعف در عشق را ممکن است همه داشته باشند، اما به دنبال درهم و دینار دویدن کار همه نیست. تکلیف عنصری با خودش روشن بود. دیگران هم تکلیف خود را با او روشن می‌دیدند. اما حافظ می تواند فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد.

نه! ما حافظ را نمی‌شناسیم. خود او هم می‌دانست که کسی را توان شناختن او نیست:

          کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

          یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

برگردیم به غزل:

گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم

دگر آن‌جا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

چرا باید حافظ به محض رسیدن به شیراز، با بربطی که لاید خود می‌نواخته است، به صومعه و یا میخانه برود و به هم‌صومعه‌ای‌ها و یا هم‌میکده‌ای‌های خود گزارش کشف خود از سیر و سلوکش را بدهد؟ این «سیر و سلوک» چه بوده است که غربت دل‌آزار را چندچندان می‌کرده است؟ آیا در یزد هم صوفیان و زاهدان و مفتیان و محتسبان ریاکار چون به خلوت می‌رسیده‌اند آن کار دیگر می‌کرده‌اند؟ آیا او از یکنواختی زندگی تحمیلی در یزد زخمی و عاصی شده بوده است؟ او در روزگاری که هر روز نفیر تازۀ ستمی تازه بلند می‌شده است، بارها و به شکل‌های گوناگون از بادهای سمی نالیده است و در شگفت بوده است که هنوز «بوی گلی هست و رنگ یاسمنی». و رنجیده از این بادها بانگ برکشیده است که «روز وصل دوستداران یاد باد».

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

البته خود حافظ نیز در غزل‌هایش میل چندانی به گشودن داستان‌هایش نداشته است. او شیفتۀ نگارگری است و هر غزلش نگاره‌ای است جاویدان و ما امروز می‌توانیم به هریک از نگاره‌های حافظ صدگونه تماشا کنیم و تماشاگر «این همه نقش در آیینۀ اوهام» باشیم!

آزردگی او از روزگار چنان است که دگر میلی به بردن شکایت ندارد و می‌خواهد به همان یاران خود، حتی اگر تشنۀ خونش باشند، بسنده کند. این هم نشانی از پیری که تنها می‌تواند برای پیران نشان آشنایی باشد.

آشنایان ره عشق گَرَم خون بخورند

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

در فصل دوم دوباره سر زلف مقصود به میان کشیده می‌شود که بر گردن دارد. این مقصود همان عشق ازلی اوست که پیوسته جانش می‌بخشد و تا به ابدش امیدوار. اگر پای عرفانی در میان باشد، عرفانی ویژه خود اوست که هیچ کشافی قادر به گشودن رمز و راز آن نخواهد بود. فقط می‌توانی احساس کنی که هر رازی هم که داشته باشد می‌توانی باورش کنی و در ذهنت بگنجانیش! برای نمونه به یاد عرفان بایزید بسطامی می‌افتم که هیچ وقت نتوانسته‌ام به نیاز به آن پی ببرم. بایزید همواره برایم گل‌های زیبای خلقت را پرپر و پاره‌پاره کرده است!..

بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

حافظ بعد به یاد فریاد محراب زیبای خود می‌افتد و رفتن حالتی که محراب را به  فریاد می‌آورد!

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجدۀشکر کنم وز پی شکرانه روم

مقطع این غزل برایم در مصرع اول کیفیتش روشن نیست و در مصرع دوم کاملا پوشیده در مه است. آهنگ آن را هم ندارم که با دستی خالی و پایی لنگان به راهی ناشناخته گام نهم.

خرم آن‌دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (53)

زندان اسکندر و ملک سلیمان

 

 

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

.......

 

این غزل حکایت دارد از وابستگی حافظ به شیراز و پرهیز او از دوری از این شهر «بی‌مثال» که خداوند به حرمت حافظ نگه‌داردش از زوال.

من در نگاهم به غزل‌های حافظ می‌کوشم تا هر بار در جایی مناسب نگاهی داشته باشم به مساله‌هایی در پیوند با حافظ. پیداست که همۀ این نگاه‌های پراکنده را می‌شد در مقاله‌ای منظم آورد، اما در این صورت برنامه‌ای که نگاه «بی‌درنگ» یک «تحصیل‌کرده» به دیوان حافظ است مختل می‌شد.

این بار می‌خواهم نکوهش کنم مورخان روزگاران گذشتۀ تاریخ ایران را که از گزارش پرآب و تاب و چاپلوسانۀ هیچ‌یک از رفتارهای غیرانسانی و تهوع‌آور فرمانروایان درنگذشته‌اند، اما دریغ از نگاهی کوتاه به زندگی و گذران یکی از بزرگ‌ترین مردان روزگار خود و روزگاران گذشتۀ نزدیک به خود. حتی شاهدها و شاهدبازی‌های سلطان‌های بی‌خاصیت صفحه‌هایی را به خود اختصاص داده‌اند، اما از چگونگی سفر حافظ به یزد (زندان اسکندر) و بازگشتش به شیراز (ملک سلیمان) خبری نیست و باید از لابه‌لای غزل‌ها و گزارش‌های غیرمرتبط به آگاهی بسیار کمرنگی از این سفر دست یافت.

تنها می‌شنویم که یک‌بار حافظ در زمان یکی از فرمانروایان آل مظفر به یزد رفته است و از قراین پیداست که تاب زشتی‌ها و بداخلاقی‌ها را نیاورده و در نخستین فرصت ممکن به شیراز محبوبش بازگشته است.

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

ظاهرا در شیراز نیز روزگار چندان مطلوب نبوده است و خود حافظ نیز از نظر جسمی و یا روحی حالی چندان به سامان نداشته است:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

مورخ دچار وسوسه می‌شود که اوضاع در یزد چون بوده است و مردم در چه «نکبتی» می‌زیسته‌اند که یکی از میهمانان فرهیختۀ شهر، که لابد میزبانی و احترامی داشته است، لب به شکوه و شکایت می‌گشاید:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بریندم و تا ملک سلیمان بروم

ندیده‌ام در جایی دیگر که یکی خودش را با نُک قلم مقایسه کند، که همیشه برای حرکت سر به زیر دارد و سینه‌ای چاک و چهره‌ای خیس. حافظ حتما آگاه بوده است که اگر از به تصویر کشیدن این خیال برنیاید، کارش ناب نخواهد بود و تابش را خواهد ربود. اما می‌بینیم که زیبایی می‌انداردمان به خواب! حتی می‌توانیم سینۀ چاک خود را در کنار سینۀ مردی که توفانی خفته دارد بر بالین نهیم. این است لالایی بی‌کلام حافظ و راز جادویش. از دورۀ دبستان تاکنون هزار قلم فرسودم هرگز متوجه چاک سینه‌اش نشدم. مگر گاهی اشکش که بر کاغذ می‌چکید!

در ره او، چو قلم، گر به سرم باید رفت

با دل زخم‌کش و دیدۀ گریان بروم

شگفتا! نذر غزل‌خوانی به راه میکده. بگدریم که این میکده می‌توانسته در کنجی از دلش بوده باشد. حافظ است و ذخیرۀ واژگان پرافسونش. پیداست که آهنگ آن را دارد که گران‌ترین موجودیش را نثار کند. من حتی تحمل حضور در این راه را ندارم. راهی پرپیچ و خم و آکنده از عطر خیال و زمزمۀ میانسالی با نفس معطر کودکان.

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

تا در حالی که تمام جانش تبدیل به غبار شده است، خود را رقصان به معبود برساند و غبار از غبارش برگیرد! هزار بار هم که این بیت را بخوانم، همۀ ذرات وجودم می‌رقصند. - با موسیقی بی‌کلام حافظ و جانم می‌ماند زیر دست و پای خودم. و احساس می‌کنم که رقصی هزارباره می‌پرورد هوسم. و احساس می‌کنم که سوختنم «هوس است»!

به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان

تا لب چشمۀ خورشید درخشان بروم

حافظ در فصل دوم غزل با ایهامی شگفت‌انگیز هم شکایت از تازنده‌ها دارد و هم تازیان بیگانه و هم از پارسایان مدد می‌خواهد و هم از پارسیان. البته اگر گمان من درست باشد و تند نتاخته باشم! حافظ در «گرانباری» هرگز شعار نمی‌دهد. او تخم شعار را می‌کارد و آبیاریش را به عهدۀ خودت می‌گذارد.

تازیان را غم احوال گرانباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

و در مقطع غزل می‌گوید، اگر خود نتواند از عهدۀ کار برآید و خود را به شیراز برساند، ناگزیر به کاروان آصف وزیر خواهد پیوست!

ور چو حافظ نبرم ره زبیابان بیرون

همره کوکبۀ آصف دوران بروم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (52)

حجاب حائل

 

دلم ربودۀ لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ‌آمیز

......

 

و این را هم باید گفت که کسی مخالف عارف بودن حافظ نیست در این سرزمین عارفان! تاکنون کسی با عارف بودن سنایی، عطار و مولوی نیز سر ستیز نداشته است. به گمانم اگر اختلاف نظری وجود دارد، گناهش به گردن خود حافظ است! امروز هم «فدای پیرهن چاک ماهرویان» «زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان لب و مست» بودن   فقط در چاردیواری قانونی ممکن است! وگرنه به اوقات‌تلخی و مرافعه‌‌اش نمی‌ارزد. حافظ لسان‌الغیب بوده است که از حرف و حدیث بیمیش نبوده است. با این همه پیش آمده است که با چشم‌غرۀ سلطان خشک‌اندیشی مانند امیر مبارزالدین روبه‌رو بوده است.

من در این مجال کوتاه آهنگ آن را ندارم که بحثی کهنه را به میان بکشم. از خود حافظ کمک می‌گیرم:

          مجلس انس و بهار و بحث شعر اندرمیان

          نستدن جام می از جانان گرانجانی بود!

و یا:

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

          چه جای مدرسه و بحث کشف کشاف‌ست

لابد در روزگاری که روزنامه و ماهنامه‌ای نبوده است، حافظ این غزل خود را در جمع دوستان خوانده است. و لابد برای به نمایش‌گذاشتن ذوق خود. همین کاری که ما به رغم زیستن در روزگار روزنامه و ماهنامه می‌کنیم!

دلم ربودۀ لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ‌آمیز

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد

هزار جامۀ تقوی و خرقۀ پرهیز

البته به فرهنگ مصطلحات صوفیه که نگاه کنی، می‌توانی به راه‌حل‌هایی چند دست یابی. ولی من هنوز با این فرهنگ به کنار نیامده‌ام! بگذریم از این‌که بنا دارم خودم حافظ را بفهمم، فارغ از کمک مربیان فرهیخته که اغلب بر ایهام حافظ می‌افزایند و حافظ ششصد و اندی ساله را از من می‌ربایند.

حافظ شیفتۀ لولی‌وشی شده است بدقول، خونریز و زیررنگ (زرنگ و زیرک). جالب است که او خود حرفی زیاد در این باره نمی‌گوید و برخی مثل این‌که مرمری خام پیدا کرده باشند، قلم و چکش برمی‌دارند و شروع می‌کنند به تراشیدن «خیال» خود. حافظ خود روزگاری مرمری خام را برداشته است و هرآن‌چیزی را که شبیه نقش دلخواهش نبوده است  تراشیده و ریخته است روی زمین. و امروز برخی با نقشی که او آفریده است، همان رفتاری را دارند که با مرمری خام... یا حداکثر، می‌پندارند که حافظ حوصله‌اش از تراشیدن سررفته است و به پایان رساندن کار را بر عهدۀ آیندگان گذاشته است!

واقعیت این است که ما می‌توانیم برداشت خودمان از غزل‌های حافظ را با دیگران درمیان بگذاریم، اما اجازه نداریم این غزل‌ها را به قالب بزنیم و از دیگران بخواهیم که با این قالب‌ها ساختمان اندیشه و نگاه و البته عشق حافظ را برپا کنند.

حافظ گاهی به پشت سر نگاه می‌کند و خیام را می‌یابد و می‌کوشد با او هم‌نفس شود. شاید هم من رایی به خطا می‌زنم:

فرشتۀ عشق نداد که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم‌ریز

غلام آن کلماتم که آتش انگیزد

نه آب سرد زند در سخن به آتش تیز

خدا را! حافظ غلام سخنی می‌شود که آتش می‌انگیزد و از سخنی که آب بر آتش می‌ریزد، رویگردان است. نباشد که برخی از تفسیر ها و تعبیرهای مصلحتی ما آتش سخن او را خاموش کند. باد صبای حافظ برای بردن خاکستر نگاه حافظ نبوده است. بگذاریم نفس باد صبا برای حافظ «مشک‌افشان» شود. حافظ اگر، جز معبود،   به چشم و گوش ما نیازی نمی‌داشت، هرگز نمی‌سرود. ما هم می‌توانیم به پشت سرمان نگاه کنیم مخاطب او باشیم. همچنان که او خود را مخاطب خیام شمرده است. دلیل این برداشت در دو بیت بعدی نهفته است:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

مشو غرۀ به بازی خود که در خبرست!

هزار تعبیه در حکم پادشاه‌انگیز

به گمانم اگر ما مخاطب او می‌بودیم، حتما منظور او را درمی‌یافتیم. با آشنایی خوبی که در طول روزگاران با «تعبیه‌ها» داریم.   حافظ در حالی که تسلیم است، از چیزی هم نمی‌گریزد. – هنجاری که می‌تواند زهر دشنه‌های مسموم را خنثی کند. من هاتف را درون پاک و توانای او می‌دانم:

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

در فصل دوم غزل، باری دیگر حافظ را در اوج شجاعت تجربه می‌کنیم:

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می زدل ببرم هول روز رستاخیز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (51)

سفینۀ متلاطم!

 

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

......

 

ظاهرا باز حافظ نازک ما را آزرده‌اند که در غم زمانه کرانه‌ای نمی‌بیند.   در این غزل بیت‌ها اغلب و بیشتر از شیوۀ همیشگی حافظ از یکدیگر فاصله می‌گیرند. دل حافظ پر است. او نه می‌تواند ایجاز و ایهام را رها کند و نه برآن است که دلش را نتکاند! «غم زمانه‌»ای هم که به آن اشاره دارد، غم پیدایی نیست. من این غزل را غزلی از دورۀ پرسالی حافظ می‌بینم و او را در آن خسته می‌یابم. او دیگر آن مردی نیست که با ساقی به هم سازد و بنیاد غم براندازد. رباعی زیر هم باید مال این دوره باشد:

          من حاصل عمر خود ندارم جز غم

          در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

          یک همدم با وفا ندیدم جز درد

          یک مونس نامزد ندارم جز غم!

گویا خواجه دچار فراموشی هم شده است و از یاد برده است همۀ شیداها را و شیدایی‌های خود را:

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

دیوان را ورق می‌زنم تا غزلی لبریز از عشق بیابم. از سر غبطه ناگزیر از بستن آن می‌شوم! از خود می‌پرسم، نکند عمر حافظ به تمرین عشق سپری شده است و در نوبت شیدایی واقعی به فکر «کرامت» و «کمال» افتاده است! بی‌درنگ پاسخم را می‌یابم: مگر کرامت و کمال پوستۀ عشق نیستند؟! مگر عشق «کیمیای فتوح»، «گنج قارون» و «عمر نوح» مرحمت نمی‌کند؟! شکر ایزد که خواجه را هنوز هشیار می‌یابم:

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم رفت

چرا که مصلحت خود درآن نمی‌بینم

اما افسوس که هشیاری مایوس:

درین خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببین که اهل دلی در جهان نمی‌بینم

او از جام می که برایش هم قرص خورشید است و هم صفحۀ اصطرلاب، با ایهامی  دوگانه و در پیوند با «ارتفاع» طرفی نمی‌بندد: نه خورشید بالا می‌آید و نه «ارتفاع محصول» چشمگیر می‌شود!

زآفتاب قدح ارتفاع عیش مگیر

چرا که طالع وقت آن‌چنان نمی‌بینم

و در حال یاس، با اندک امیدی که هنوز توفانی است، دست از دست‌اندازی به ریاکارن برنمی‌دارد.

نشان اهل خدا عاشقی‌ست با خوددار!

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

سپس فصل دوم غزل با بی‌تابی آغاز می شود، اما به صورت مرثیه‌ای جانکاه دربارۀ مردی که رب‌االانواع عشق ا‌ست. دیگر نه به صورت یک «بشر»، به «هیولا»ی یک شخصیت اساطیری با سه بیتی که شاهکار شعر فارسی است و تنها ایرانیان شعرپرورده توانایی درک آن را دارند. سخن از مو می‌رود، اما باریک‌تر از مو! نه! باریک‌تر از خیال و خیال نقش:

نشان موی میانش که دل درآن بستم

زمن مپرس که خود درمیان نمی‌بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیدۀ من

به جای سرو، جز آب روان نمی‌بینم

برین دو دیدۀ حیران من هزار افسوس

که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم

من عاجزم از گفتن و باختن حتی یک کلمه دربارۀ این سه بیت.

باز بانگ برمی‌آورم که کجایند نقاشان؟ پس چرا کسی نقاشان را خبر نمی‌کند؟ حالا که «پست مدرنیسم» دست‌ها را بازکرده است!

مطلع غزل هم غوغاست. سفینۀ شعر خواجه قایقی است سوار بر دریای اشک.

خدا را امان!

من و سفینۀ حافظ که جز درین دریا

بضاعت سخن دل‌ستان نمی‌بینم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (50)

چاردیواری بدون گوش و موش!

در خرابات مغان و دیگر هیچ!

 

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری زکجا می‌بینم

......

 

«خرابات مغان» تعبیرغریبی است از حافظ که من تاکنون با خواندن هیچ‌کدام از رمزگشایی‌ها به پاسخی قانع‌کننده نرسیده‌ام و عادت کرده‌ام که این اصطلاح را دشوارترین اصطلاح گنجینۀ واژگان حافظ بدانم. اما هربار پس از خواندن تفسیری پیچیده، تن داده‌ام به همین معنای سادۀ   دو واژۀ «خرابات» و «مغان»! خرابات یعنی میخانه و مغان یعنی غیرمسلمان و به عبارت دیگر زرتشتی‌ها که بعدها جایشان را در کار خرابات به مسیحیان دادند.

به گمان من، برای حافظ و بسیاری از دیگران که از تزویز و ریای متظاهران روزگار گریزان بودند، دارندگان خرابات و همچنین فضای آکنده از راستی و صفای خرابات، مامن امنی بود برای گذراندن دمی به دور از «قال و قیل» بی‌فرجام و سلیقه‌ای! یعنی جایی که رفتارها به صافی نور بودند و از انصاف و حقیقت فاصله نداشتند. در این‌جا نهاد و نهان پاک و پاک‌سرشتی مطرح بود و «حرامی» را منقرض کرده بود. و به تجربه ثابت شده بود که لفظ «حرام» به‌گونه‌ای «فی‌البدیهه» توانایی زدودن «زشتی‌ها» را ندارد. همین امروز هم «لوطی» و «لوطی‌گری» و «لوطی یک لا قبا» اصطلاح‌هایی هستند که برای همگان آارام‌بخش هستند و متاسفانه غیر فاخر! اما بسیار دیده و شنیده‌ام که قول لوطی (خراباتی) سودمندتر بوده است از قراردادی محضری و عبارت «ثبت با سند برابراست»!

به هر روی تعبیر من از خرابات و خراباتی چنین است و اگر کنج یمگان ناصرخسرو و حافظ را نمی‌پسندم، به سبب آزاری است ک به این دو روشنفکر روزگاران گذشته، هرکدام به گونه‌ای، وارد می‌شده است. چون برآنم که گزیدن مامن امن، هم خواه مجازی و خواه حقیقی، باید که به اختیار باشد. گزیدن مامن امن زدن قفل بردهان نیز معنی می‌دهد. بی‌تردید کشش دیوارهای «بدون گوش و موش» یمگان و خرابات بوده‌اند که میزبانان روشنفکران ما بوده‌اند!...

بی‌هوده نیست، حافظی که روزگاری بانگ «خوشا شیراز» سر می‌داد و «شیرینیانش نمی‌‌دادند انفعالش»، گله می‌کند که

آب و هوای فارس عجب سفله‌پرورست

کو همرهی که خیمه ازین خاک برکنم

حتما موقعیت برای او هم دگرگون شده است که اعتراف می‌کند «ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز». پس حافظ هم می‌تواند در جست و جوی «کنج یمگان» باشد:

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

من خودم حدود چهارده سال پیش که مقیم آلمان بودم، شعرواره‌ای بلند به نام «از کنج یمگان» سرودم در رثای دوری از میهن. در حالی که آلمان هیج شباهتی به زندان نداشت، و من بودم که تندیسی کامل از یک زندانی تمام‌عیار بودم! شاید بتوان اصطلاح «خودتبعیدی» را همان «کنج یمگان گرفتن» نامید.

حالا برگردم به حافظ:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری زکجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک‌الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

اکنون حافظ خود ملک‌الحاج خود است و خدایی را می‌بیند که خود یافته است و می‌شناسد، نه آنی را که ریاکاران فراوان و حی و حاضری که پیرامونش را گرفته‌اند به سلیقۀ خود چاپلوسانه تراشیده‌اند. جالب است که ناصرخسرو هم به دنبال خدای خود کنج یمگان گرفت. اما نه یمگان عقرب داشت و نه خرابات! عقرب خاطره‌هایی هستند که یک بشر، حتی هنگامی که در درون خود دست به مهاجرت می‌زند، در پیرامون خود می یابد! بگذریم از « سوز دل، اشک روان، آه سحر، نالۀ شب» و جای خالی عطر معبود که ممد حیات است. حافظ در درون خود از خانه و محلۀ خود به خرابات مغان کوچیده‌ست. – کوچی عاطفی و به گمان من موقت. او مردی نیست که با آزار دیگران میدان را خالی کند. او فقط تغییرمی‌دهد قضارا:

خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن

فکر دوراست همانا که خطا می‌بینم!

سوز دل، اشک روان، آه سحر، نالۀ شب

این همه از نظر لطف شما می‌بینم

سپس نوبت می‌رسد به تعبیر من به فصل دوم غزل که حافظ پس از مقدمه‌ای که آورده است، دوباره به خود خودش بازمی‌گردد:

هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که درین پرده چها می‌بینم

این داستان همیشه شیدا بودن حافظ هم حکایتی است غریب. فکر می‌‌کنی که او زندگی می‌کند تنها برای عاشق‌بودن و عشق فاصلۀ میان تولد و مرگ اوست. زندگی جادۀ عشق است. میان تولد و مرگ. اینک می‌توان پای عرفان را هم به میان کشید. اما نه آن عرفانی که دیگران به آن می‌پردازند. – عرفان حافظ. – عرفانی با مشخصات ویژه خود که هنوز کاملا ناشناخته است. «شناختی» کاملا «ناشناخته»!

کس ندیدست زمشک ختن و نافۀ چین

آنچه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

تجربه‌های سحری هم فصل بزرگی از زندگی حافظ را تشکیل می‌دهند. خدارا! هوس می‌کنی که یک سحری در کنار حافظ باشی. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کرده‌ام و می‌کنم که حافظ تنها است. یک تنهایی شگفت‌انگیزی از نوع خودش. در میان جمعیتی از وجود حافظ! «خرابات مغان» وجود خود حافظ است. خود حافظ «پیر مغان» است و حافظ خود «مشتری‌های» خود. آگاهم که این برداشت من به هذیان ‌می‌ماند. ولی تکلیف چیست؟ گناه بر گردن خود حافظ است که نظربازی می‌کند. – در چشم‌اندازی بسیار دور. شاید در نزدیکی «خدا»!

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید!

که من او را زمحبان شما می‌بینم

من با هر غزل حافظ فکر می‌کنم که تکلیف خودم را، اگر نه با حافظ، با خودم روشن خواهم کرد. اما هربار می‌بینم که در «سرخط» درجا می‌زنم و فقط «رج» می‌زنم!...

در خراباب مغان

در خرابات مغان

در خرابات مغان

و دیگر هیچ!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (49)

میخانه، کنج یمگان حافظ!

 

 

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

......

 

به گمانم در این غزل سحن از دوره‌ای می‌رود که گویا حافظ از «های و هوی» جوانی افتاده است و آهنگ آن را دارد که مانند ناصرخسرو کنج یمگان بگیرد. یمگان حافظ میخانه است. دور از قال و قیل. او در ذهن شلوغ خود درپی کوچ به فضایی است که دیگر هیچ آزاری نتواند به او برسد. می‌توان فکر کرد که مشکل روشنفکری در روزگار ناصرخسرو در نیمۀ سدۀ پنجم و روزگار حافظ در نیمۀ سدۀ هشتم هجری نیز پدیده‌ای نو نبوده است و شگفت‌انگیز که در آن روزگاران نیز که از دسته‌بندی‌های سیاسی خبری نبوده است و نشر نوشته‌های اندیشمندان از چند نسخۀ خطی تجاوز نمی‌کرده است، حکومت از نوع نگاه آن‌ها بیمناک بوده است. البته برای مقایسه، نباید فراموش کرد که تفتیش عقاید در سده‌های سیاه میانه در اروپا نیز غوغا می‌کرده است. فقط با این تفاوت که انقلاب مدنی و فرهنگی معروف به رنسانس در سدۀ شانزدهم میلادی به داستان منزوی کردن اندیشمندان پایان داد...

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دعا را زجهان کم بینم

در حقیقت «فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی» آرزوی حافظ بوده است و در جایی دیگر نیز گفته است:

          بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

          چه جای مدرسه و بحث کشف کشاف‌ست

پیداست که شخصیتی مانند حافظ که دبیری از دیوان اداری بوده است و شاگردانی نیز داشته است، بیشتر از روشنفکران روزگار در زیر ذره‌بین قرار داشته است و برای مردم شهر نیز کلامش حجت بوده است.

بس که در خرقۀ آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار رخ ساقی و می رنگینم

پیروان صلاح نیز برای حافظ «اهل ریا» بوده‌اند و چون به خلوت می‌رسیده‌اند، به صلاح دیگری رفتار می‌کرده‌اند و منفور بوده اند. همین است که خواجه می‌گفته است که «صلاح کار کجا و من خراب کجا» و دست خود را از آلودگی صلاح «به خون دل شسته» بود و از خلق جهان پاکدلی، به صافی شراب، می‌خواسته است:.

جام می گیرم و از اهل ریا دورشوم

یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم

سپس حافظ می‌خواهد سرو آزادی باشد و به آزادگی دست از هست و نیست جهان بکشد و گرد ستم از دل بتکاند و تکدر از آیینه درونش بزداید:

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن زجهان درچینم

بر دلم گرد ستم‌هاست، خدایا مپسند

که مکدر شود آیینۀ مهرآیینم

سپس انگاری که مدعیانی علیه خود   دارد، به طعنه می‌گوید:

من اگر رند خراباتم وگر حافظ شهر

این متاعم که تو می‌بینی و کمتر زینم

و در فصل دوم غزل با بی‌شایبگی و صداقت همیشگی خود اعترافی غیرمستقیم می‌کند از تحمیلی‌بودن  حالت پیشین:

سینۀ تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

بعد نام آصف می‌آید که بحث‌های زیادی را انگیخته است و برخی او را جیره‌خوار آصف پنداشته‌اند:

بندۀ آصف عهدم، دلم از راه مبر

که اگر دم زنم، از چرخ بخواهد کینم!

آصف هم نام وزیر سلیمان نبی است و هم نام چند تن از وزیران شاه شجاع. قاعدتا چون سخن از «آصف عهد» است باید یکی از وزیران معاصر او باشد. هریک از این آصف‌ها مطرح باشد، من ایرادی در کار نمی بینم! زیرا به حافظ به چشم یک بشر نگاه می‌کنم. و کمتر کسی را از روزگار خودم می‌شناسم که دست کم یکی از «آصف» های روزگار خود را محترم نشمرده باشد... اگر کسی را به اندازۀ حافظ می‌ستاییم، می‌توانیم به گزینش‌های او هم احترام بگذاریم. به خصوص این‌که هنوز مدعی نیستیم که اوضاع اجتماعی روزگار حافظ را خوب می‌شناسیم!...

من خود حافظ را دارای آرمانشهری می‌بینم که می‌تواند بیشتر از یک نفر جمعیت داشته باشد...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (48)

حدیث آرزومندی!

جانم

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

......

 

گفتم که حافظ یک جاده است. ما همسفر این راهیم، هرکه باشیم. بی‌توشه و با توشه، یاکه سرراهی! این جاده اغلب در دوسوی خود چشم‌اندازهایی چنان حیرت‌انگیز دارد که میخکوبت می‌کنند! تنها وسوسۀ رسیدن به انتهای جاده است که افتان و خیزان به حرکت ادامه می‌دهیم...

در این غزل پردۀ مه غلیظی چشم‌انداز را پوشانده است. جنب و جوش غریبی پرده مه را تکان می‌دهد و در وجودت   شوق رخنه را می‌انگیزد. زبانی که می‌شنوی، زبان مادری است، اما واژه‌هایش در کارگاه ذخیرۀ واژگان حافظ تراشیده شده‌اند و «جوهر و عرضی» دیگر یافته‌اند:

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

هزار مژۀ دلبر تا اعماق درون حافظ را گشوده‌اند و حافظ تمنای آن را دارد که دلبر بیاید، تا او از چشمان خمار او با هزار بوسه هزار درد بچیند! بوس‌درمانی کشف بزرگسالان نیست. کودکان اگر بوسیده نشوند گرفتار افسردگی می‌شوند. و مرغ عشق بیشتر عمرش را به بوسیدن سپری می‌کند. خواجوی کرمانی چقدر زیبا این بیماری و درد را به تصویر کشیده است:

          من پرستار دو چشم خوش بیمار توام

          گرچه بیمارپرستی بتر از بیماریست

و خود حافظ در غزلی دیگر می‌گوید:

          چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

          بیمار که دیده است بدین سخت کمانی؟

پیداست که یکی دیگر از گرفتاری‌های بشر شیفتگی او به چشمهای خمار است، با هزار ناوک نگهبان که هیچ‌یک به خطا نمی‌روند! دانش بشری هرگز توان آن را نخواهد یافت که به راز این کشش جادویی دست‌یابد و تومار این بیمارپرستی بشر را درهم‌پیچد. و یا دست کم توضیح دهد که رخنۀ بوس از چیست. چرا کودک را از گریه به لبخند متحول می‌کند و نقش بوسه را در او نهادینه می‌سازد. بی‌جهت نیست که سعدی می‌فرماید:

          عشق‌بازی نه طریق حکما بود ولی

          چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم!

بیت بعدی نیز شبحی است پیچیده در مه:

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن‌دم که بی‌یاد تو بنشینم

به گمانم این غزل تنها نگاره‌ای از حافظ و یا تنها یک قطعه موسیقی بی‌کلام نیست. خیال نقشی عمیق است در ذهن حافظ و کلام تارهای دل اوست و کلام چنگ خاطره! گاهی لذت و درد خاطره بیش از حضور آن در حال است. چشمم جادۀ حافظ را می‌بلعد. جسارت می‌کنم و خودم را می‌نشانم جای حافظ! خاطره برایم شرابی می‌شود که هرچه از عمرش می‌گذرد گیراتر می‌شود. مردافکن می‌شود زورش! خاطره را خفه هم نمی‌توانم بکنم. چون مثل گیاهان چهارفصل خودش مولد هواست. یک آن فکر می‌کنم که خاطره پس از مرگ آدمی از دل می‌خزد به بیرون و می‌پیچد پیرامون دستی که از گور بیرون مانده است و نمی‌گذارد انگشت اشاره‌ات از حرکت بازایستد!...

این است که حافظ می‌خواهد که دلبر همنشین مبادا یارانش را از یاد ببرد. نمی‌خواهد حتی یک دم بی دلبر همنشین باشد. نه! این یکی غزل نمی‌تواند نگاره‌ای باشد که حافظ نقاش به تفنن کشیده است... ازیراست که می‌گوید:

جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

زتاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرقچینم

مثل این‌که آغاز فصل خیالاتی شدن حافظ از پیری است. مثل این‌که سواد آخر جاده، آخر خط پیداست. جاده با بداهتی آشکار به پایان خواهد رسید و بدیهی‌ترین اتفاق جهان خواهد افتاد. و رسوب عطر گل و عشق به زمین خواهد پیوست. به پوستۀ زمین! مثل این‌که حافظ به یاد خیام افتاده است:

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر برجای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

پیداست که سخن خیام به دل حافظ نشسته است. حالا نوبت سه‌طلاق کردن عقل و دین است. اکنون نوبت اثبات آن است که عشق یعنی نفس کشیدن و اگر شمع وجود معشوق در کنار بستر مرگ حضور داشته باشد، کوره‌راه بهشت را روشن خواهد کرد و او نفس‌کشان به سوی بهشت خواهد خرامید! حافظ باز خیام می‌شود. پیداست که عمری با او زیسته است. او با کمال‌الدین اسماعیل، خواجو و همشهریش سعدی و معلمش عبید زاکانی هم زیسته است. اما اکنون میلش به خیام کشیده است. دلیلش پیداست. خیام نیز اگزیستانسیالیست بود:

صباح‌الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز!

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان‌دادن تو باشی شمع بالینم

و سپس بیانیه‌ای دیگر صادر می‌کند:

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

من حافظ شناس نیستم. فقط حافظ را این‌چنین می‌بینم. غوغای خواب دوشینش را می‌شناسم. از قصر حورالعین درمی‌گذرم! اگر مرتکب گناه می‌شوم، به حافظم ببخشید و در حافظیه رهایم کنید. می‌نشینم لب حوض و سکه‌های عشق را که در بستر آب غنوده‌اند، می‌شمارم، درعطر عشق! و از رفت و آمد عاشقان ارتزاق می‌کنم. محتاج جنگ نیست برادر، وقتی که می‌گویم می‌کنم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM