آرمانشهر حافظ (49)
میخانه، کنج یمگان حافظ!
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
......
به گمانم در این غزل سحن از دورهای میرود که گویا حافظ از «های و هوی» جوانی افتاده است و آهنگ آن را دارد که مانند ناصرخسرو کنج یمگان بگیرد. یمگان حافظ میخانه است. دور از قال و قیل. او در ذهن شلوغ خود درپی کوچ به فضایی است که دیگر هیچ آزاری نتواند به او برسد. میتوان فکر کرد که مشکل روشنفکری در روزگار ناصرخسرو در نیمۀ سدۀ پنجم و روزگار حافظ در نیمۀ سدۀ هشتم هجری نیز پدیدهای نو نبوده است و شگفتانگیز که در آن روزگاران نیز که از دستهبندیهای سیاسی خبری نبوده است و نشر نوشتههای اندیشمندان از چند نسخۀ خطی تجاوز نمیکرده است، حکومت از نوع نگاه آنها بیمناک بوده است. البته برای مقایسه، نباید فراموش کرد که تفتیش عقاید در سدههای سیاه میانه در اروپا نیز غوغا میکرده است. فقط با این تفاوت که انقلاب مدنی و فرهنگی معروف به رنسانس در سدۀ شانزدهم میلادی به داستان منزوی کردن اندیشمندان پایان داد...
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دعا را زجهان کم بینم
در حقیقت «فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی» آرزوی حافظ بوده است و در جایی دیگر نیز گفته است:
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه جای مدرسه و بحث کشف کشافست
پیداست که شخصیتی مانند حافظ که دبیری از دیوان اداری بوده است و شاگردانی نیز داشته است، بیشتر از روشنفکران روزگار در زیر ذرهبین قرار داشته است و برای مردم شهر نیز کلامش حجت بوده است.
بس که در خرقۀ آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار رخ ساقی و می رنگینم
پیروان صلاح نیز برای حافظ «اهل ریا» بودهاند و چون به خلوت میرسیدهاند، به صلاح دیگری رفتار میکردهاند و منفور بوده اند. همین است که خواجه میگفته است که «صلاح کار کجا و من خراب کجا» و دست خود را از آلودگی صلاح «به خون دل شسته» بود و از خلق جهان پاکدلی، به صافی شراب، میخواسته است:.
جام می گیرم و از اهل ریا دورشوم
یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم
سپس حافظ میخواهد سرو آزادی باشد و به آزادگی دست از هست و نیست جهان بکشد و گرد ستم از دل بتکاند و تکدر از آیینه درونش بزداید:
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن زجهان درچینم
بر دلم گرد ستمهاست، خدایا مپسند
که مکدر شود آیینۀ مهرآیینم
سپس انگاری که مدعیانی علیه خود دارد، به طعنه میگوید:
من اگر رند خراباتم وگر حافظ شهر
این متاعم که تو میبینی و کمتر زینم
و در فصل دوم غزل با بیشایبگی و صداقت همیشگی خود اعترافی غیرمستقیم میکند از تحمیلیبودن حالت پیشین:
سینۀ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
بعد نام آصف میآید که بحثهای زیادی را انگیخته است و برخی او را جیرهخوار آصف پنداشتهاند:
بندۀ آصف عهدم، دلم از راه مبر
که اگر دم زنم، از چرخ بخواهد کینم!
آصف هم نام وزیر سلیمان نبی است و هم نام چند تن از وزیران شاه شجاع. قاعدتا چون سخن از «آصف عهد» است باید یکی از وزیران معاصر او باشد. هریک از این آصفها مطرح باشد، من ایرادی در کار نمی بینم! زیرا به حافظ به چشم یک بشر نگاه میکنم. و کمتر کسی را از روزگار خودم میشناسم که دست کم یکی از «آصف» های روزگار خود را محترم نشمرده باشد... اگر کسی را به اندازۀ حافظ میستاییم، میتوانیم به گزینشهای او هم احترام بگذاریم. به خصوص اینکه هنوز مدعی نیستیم که اوضاع اجتماعی روزگار حافظ را خوب میشناسیم!...
من خود حافظ را دارای آرمانشهری میبینم که میتواند بیشتر از یک نفر جمعیت داشته باشد...
با فروتنی
پرویز رجبی