چه به جا و با نمک

Labels:



روزنوشت

اگر من داریوش هخامنشی می‌بودم!

 

اگر من داریوش هخامنشی می‌بودم، دست کم در یکی از سنگ‌نبشته‌هایم توضیح می‌دادم که درخواستم از اهورمزدا برای نگهداری کشورم از دروغ به سبب دامنۀ گستردۀ دروغ بوده است یا جلوگیری از دروغ احتمالی.

چون داریوش درخواست دورماندن خشکسالی از کشور را نیز داشته است و از قراین پیداست که خشکسالی یکی از بلاهای کاملا آشنا بوده است.

 

بافروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت


اگر من کوین راد نخست‌وزیر استرالیا می‌بودم!



من اگر به جای کوین راد، نخست‌وزیر استرالیا می‌بودم، که در ماه گذشته «بزرگوارانه» از بومیان استرالیا و نسل ربوده شده، برای ستمی که بر آن‌ها روا داشته شده است، رسما پوزش خواست، بی‌درنگ و دست کم بخشی از بهای سهم امروزی آن‌ها از بیش از هفت و نیم میلیون کیلومتر مربع خاک استرالیا را پرداخت می‌کردم. و می‌گفتم، بومیان که حدود نیم میلیون نفر از جمعیت حدود بیست میلیون نفری استرالیا را تشکیل می‌دهند، در اصل صاحبان اصلی این سرزمین بسیار بزرگ‌ هستند و روا نیست که بیش از این تنها به تماشای زندگی ما سفیدپوستان، که مدعی «کشف» و «پیداکردن» سرزمین آن‌ها هستیم و به تماشای عکس‌های سیدنی خوشگله بسنده‌کنند!


اما اکنون که نخست‌وزیر استرالیا نیستم و حتی برای گرفتن ویزای استرالیا ناگزیر از مراجعۀ به «دعانویس» هستم، باید در معنای «میزبان» و «میهمان» تجدید نظر اساسی بکنم و بپذیرم که سرزمین‌های گمشده را نیز می‌توان مانند سکه‌ای گمشده یافت و توی جیب گذاشت و از ریش صاحبش پوزش خواست!



با فروتنی


پرویز رجبی




--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من جرج دبلیو بوش می‌بودم!

 

اگر من جرج دبلیو بوش می‌بودم، بی‌درنگ قانون منع 19 نوع شکنجه در ایالات متحدۀ آمریکا را توشیح می‌کردم و از سوی خودم و بانوی اول برای هریک از نمایندگان کنگره و همۀ سازمان‌های مدافع حقوق بشر و دیده‌بان‌های حقوق انسانی یک دسته گل میخک می‌فرستادم و بعد در پنهان دستور می‌دادم که به هیچ ترتیب از این 19 نوع شکنجه دست کشیده نشود و بعد برای استراحت به مزرعۀ شخصی خودم می‌رفتم..

اما حالا که جرج دبلیو بوش نیستم، به صداقت و شجاعت او غبطه می‌خورم که در نهایت خونسردی قانون منع شکنجه را وتو کرد و قبح قضیه را در سطح جهانی از میان برداشت و فصل تازه‌ای را در تساهل و تسامح در نگاه به حقوق بشر، در برابر چشمان حیرت‌زدۀ مردم جهان گشود.
مرحبا به این همه صداقت و شجاعت!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ (87)

محفلی در درون حافظ

با غزلی کاملا متفاوت!

 

سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند

پری‌رویان قرار دل چو بستیزند، بستانند

 

شاید اگر حافظ در روزگار ما می‌زیست، از فرط تنهایی ناگزیر از سرودن چنین غزلی نمی‌بود. غزلی که هر بیتش نشان از یکی از کابوس‌های مدام حافظ دارد. فراموش نکنیم که رسانه‌های گروهی، تلفن و اینک اینترنت جلوی  انباشته‌شدن بسیاری از نیازهای ما را می‌گیرند و عقده‌ها را می‌گشایند. در هیچ روزگاری، بشر دم به دم  میلون‌ها و میلیون‌ها پیک ندوانیده است. شیراز بی‌پنجرۀ روزگار حافظ کجا و اتاق هزارپنجرۀ ما کجا؟ امروز مرزها وجاهت خود را از دست داده‌اند. وای اگر حافظ چنین امکانی را می‌داشت. حتما باد صبا از چشمش می‌افتاد!...

البته ما با سابقۀ درخشانی که از «باد صبا» داریم، می‌توانیم اینترنت را باد صبا هم بخوانیم. - باد محرمی که با سرد و گرم شدن هوای دلت، برمی‌خیزد و به هر سویی که می‌خواهی بال می‌کشد. با اینترنت مرغ دلت را هم به پرواز درمی‌آوری و به آنی از یکی از پنجره‌هایی که می‌گشایی به پروازش می‌فرستی، تا با چراغی سبز در دست، در هرکجایی که می‌خواهی فرود آید. بدون دق‌الباب. و یا با دق‌البابی بر دیوارۀ درون  دلی که شوق تماسش را داری.

به گمانم خواجه غزل امروز را برای گشودن پنجره‌ای سروده است که ده‌ها چارچوب متفاوت دارد. بدون اشاره به «مقصودی» خاص. برای فراهم‌آوردن آرامشی برای دلی که خوابش نمی‌برد و هوای خفتنش نیست. شاید خاطره‌ای ناتمام و هزارپاره او را انگیخته بوده است. مثل این‌که به خودش می‌گوید: «هیس!»، تا مگر خوابش ببرد، که نمی‌برد! پنهان نمی‌کنم که من صدای آرامبخش این «هیس!» را همواره در گوش دارم که غبار غم می‌زداید!..

گاهی، هنگامی که حافظ فعل را به صورت جمع به کار می‌برد، اشاره‌اش به «مقصودی» واحد است. «سمن بو» چون می نشیند، غبار غم را می‌خواباند و هنگامی که دل را به چنگ آورد، توانش را می‌رباید و آن را می‌ستاند و مثل مومی در دست می‌ورزدش! 

        سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند

        پری‌رویان قرار دل چو بستیزند، بستانند

و با بندِ جفا دل را مهار می‌کند و به سمند خود می‌بندد. برای تاختن! و آن‌گاه، چون جان را از زلف خوشبوی خود گشود، آن را می‌افشاند. یعنی چون جان در بند زلف خود را آزاد کرد، گیسو را می‌افشاند.

        به فتراک جفا دل‌ها چوبربندند، بربندند

        ززلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند

و می‌خندد به اشک لعلگون (خونین) حافظ که مانند دانۀ انار فرومی‌افتد و همین‌که پی به راز پنهانش ‌برد می‌خواندش. شاید هم «خواندن» به معنای ترنم باشد. نمی‌دانم!

        زچشمم لعل رُمانی چو می‌خندند، می‌بارند

        زرویم راز پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند

و اگر سرانجام یک نفس دمخور او شود، بی‌درنگ برخیزد و مانع از روییدن نهال شوق شود.

        به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند

        نهال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند

و اگر «سمن‌بو» متوجه سرشک گوشه‌گیری چون حافظ شود، به دانۀ دُر خواهد رسید و اگر عاقل باشد، از این گوشه‌گیر سحرخیز روی‌ مهر نخواهد گرداند! باری دیگر خواجه کودکانه، معصومیت خود را به ثبت می‌رساند، اگر چه با خودستایی...

        سرشک گوشه‌گیران را چو دَریابند، دُریابند

        رخ مهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند

بیت بعدی کمی دشوار است. هم می‌شود چنین برداشت کرد که: برداشتن و حذف منصور، راندن و حذف حافظ است.

و هم: اگر بسان آن‌چه بر منصور رفت، غافل از مرادِ منصور از استقبال از بردارشدن، حافظ را نخوانده، می‌راند.

و هم: اگر مانند منصور در آستانۀ وصل باشی، محکوم به نیستی می‌شوی.

        چو منصور از مراد آنان که بردارند، بردارند

        بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند، می‌رانند

و اگر کسی شوق راه‌یافتن به درگاه «مقصود» را داشته باشد، با ناز رو به رو خواهد شد و از این هنجار گریزی نیست!

        در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، نازآرند

        که با این درد اگر در بند درمانند، درمانند

پیداست که حافظ در این غزل ناگفته‌هایی زیاد دارد. اشارۀ او تنها به سرفصل‌ها بوده است و به گمان از سر بی‌حوصلگی. شاید هم او باری دیگر کلافه بوده است. آشکار می‌گویم که در بیشتر بیت‌ها سرگردان ماندم. حافظ با این غزل، که ساختاری کاملا متفاوت از دیگر غزل‌های او دارد،  فقط ما را به محفل درون خود دعوت کرده است.  هر مخاطبی می‌تواند به شیوۀ خود در این محفل حضور یابد. شاید ازیراست که با دیوان حافظ می‌توان فال گرفت. یعنی مشکل خود را به میان محفل دواند و عکس‌العملی دلخواه یافت!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من شاه عباس بزرگ می‌بودم!

 

اسکندربیک ترکمان، مورخ دربار شاه عباس (989-1038 هجری) می نویسد: یکی از شاعران به نام احمد کاشی که به خود اجازۀ گشودن دهانش را به میل خود داده بود، بسیاری از تبهکاران روزگار را به گمراهی کشانده بود و «پادشاه صفت نژاد پاک اعتقاد، در نصرآباد کاشان او را به دست مبارک خود شمشیر زده، دو پارۀ عدل کردند».

اگر من شاه عباس بزرگ می‌بودم، نیم ساعت به دو نیم کردن احمد کاشی را به تاخیر می‌انداختم و از او می‌خواستم  تا بی‌حضور کسی دیگری، علل درشت سرکشی خود را برایم تعریف کند، تا دربارۀ پیرامونم زیاد خالی از ذهن نباشم.

ماموران در میان کاغذهای سید احمد به فهرست نام بزرگان نقطویه دست یافتند و برای همیشه ریشۀ نقطویان کاشان را کندند. خالی‌بودن ذهن شاه عباس که سبب کوچ بسیاری از ادیبان و روشنفکران روزگار به هند شد، چنان آسیبی به روند فرهنگ ادب و اندیشه در ایران زد که برخی از پیامدهای آن درمان ناپذیر بود.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روز نوشت

اگر من زرتشت می‌بودم!

 

اگر من زرتشت می‌بودم، حتما روز تولدم را در آغاز و یا پایان سرودهایم می‌آوردم، تا هر ناآگاهی، در حالی که تاریخ تولد پدر و یا پدربزرگ خودش را نمی‌داند، برایم با شوق و شور روز تولدی خیالی نتراشد. و می‌نوشتم که اگر آیندگان مهری به من دارند،  هرگز آموزۀ اندیشۀ نیک و گفتار نیک و کردار نیک را از یاد نبرند!

اما اکنون که زرتشت نیستم، باید مبهوت و حیران بمانم که روز تولد زرتشت کبیر در کجا آمده است که من نمی‌دانم. و باید بدهکار گروهی «میهن‌پرست» باشم که چرا تاریخ تولد پیامبر ایران باستان را نمی‌دانم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من نادرشاه افشار می‌بودم!

 

داستان به سلطنت رسیدن، حکومت و کشته‌شدن نادرشاه افشار هم داستان نادری است در تاریخ ایران.

او پس از آرام‌کردن اوضاع کشور و به عقب راندن دشمنان ایران، در سال 1148، همۀ بزرگان ایران را از همه اصناف به دشت مغان فراخواند و در قوریلتایی بزرگ با یک شکسته‌نفسی باورنکردنی، در حالی که چشمانش را از مخاطبانش نمی‌گرفت، اعلام کرد که وظیفۀ او به پایان رسیده است و آهنگ کناره‌گیری از قدرت را دارد و بر حاضران است که به میل خود شاهی برای خود برگزینند! حاضران هم بی‌درنگ او را به سلطنت برداشتند و در ستایش از او چنان اغراق کردند که بیچاره را به راه دیوانگی کشاندند. داستانی که آشنایان تاریخ با آن بیگانه نیستند.

من اگر نادر می‌بودم هیچ نکتۀ مثبتی در این فراخوان نمی‌دیدم و مانند بقیۀ سرسلسله‌ها، به شیوۀ سنتی بر تخت سلطنت تکیه می‌زدم. کاری که نادر کرد سبب میدان دادن به چاپلوسانی شد که کسی و حتی خود نادر به آن ها نیازی نداشت...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

و اگر من پاپ می‌بودم!

 

و من اگر پاپ می‌بودم، مجدی علام را بی سر و صدا به یکی از هزاران خلوتگاه کاخ‌های واتیکان می‌بردم و شرمزده از در و دیوار مطلای کاخ‌ها با سری افکنده به او می‌گفتم:

پسرم! می‌دانم که تو هم این آموزه را باور کرده‌ای که مسیحی هنگامی‌که سیلی می‌خورد، سوی دیگر صورتش را نیز مهیای یک سیلی دیگر می‌کند... و ظاهرا هنوز متوجه نشده‌ای که بیشتر مسیحیان نه تنها تاب سیلی‌خوردن را  ندارند، بلکه وجب به وجب دنیا را زیر پا نهاده‌اند برای نواختن سیلی... و به جای نشان‌دادن سوی دیگر صورت خود، مشتاق جنگ ستارگان بوده‌اند و در پی سپر دفاع موشکی هستند...

ببین پسرم! کافی است که در همین کاخ، که من به زرق و برقش عادت کرده‌ام، به پیرامونت نگاه کنی. هرپاره از هزارگنجینۀ گوهرنشانش با رنج هزاران انسان دیگر در دور و نزدیک جهان فراهم آمده است... هزینۀ یک روز خود من حتی مخارج قصبه‌ای در مصر ترا به راحتی پوشش می‌دهد...

اما اگر خیلی شیفته هستی، نیازی به غسل نداری. دین مساله‌ای درونی است. می‌خواهی مسیحی باشی باش! این‌که گفتن و نیاز به تظاهر ندارد. فکر کن مسیحی هستی!... موهای مسیح را شانه بزن و شپش‌هایش را بکش و چارقش را وصله زن!.. نیازی به جنجال و خبرکردن چاوشان نیست... بگذریم از این‌که من اصلا نمی‌دانم چگونه پای تو به واتیکان رسیده است!.. شاید هم برای سرت برنامه‌ای دارند و تو خبر نداری!..
 
با فروتنی
پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من پاپ می‌بودم!

 

اگر من پاپ می‌بودم، مجدی علام، روزنامه‌نگار مصری و مسلمان ساکن ایتالیا را غسل تعمید نمی‌دادم و در مقام بلندپایه‌ترین پدر روحانی جهان مسیحیت از او می‌خواستم که برای مسیحی شدن به یکی از هزاران کلیسای جهان رجوع کند و در این روزگار بحرانی، از فراهم آوردن مساله‌ای تازه پرهیز کند.

حالا که پاپ نیستم، از خودم می‌پرسم که چه نیازی بود که پاپ بندیکت شانزدهم، در کاخ پرزرق و برق سلطنت باری دیگر پرچم جنگ‌های صلیبی را به اهتزاز درآورد و ره افسانه زند؟

مگر نیست که روحانیان باید مظهر صلح و مهربانی باشند؟



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



سحرنوشت

آرمانشهر حافظ (86)

نقبی باید!

 

دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم

گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟

 

جالب است که بیشتر انگیزه‌های حافظ برای سرودن غزل، شب‌هنگام و یا به هنگام سحر فراهم می‌آیند! گویا که او، مانند امروز، روزها دغدغه‌هایی از لون دیگر داشته است. همیشه فکر کرده‌ام که شب‌ها خانۀ حافظ بیشتر از روزها بوی یاس می‌داده است! و شب‌ها کوچه‌های بدون پنجرۀ شیراز شهر را کم‌تر از روز از رونق می‌انداخته‌اند! و لابد نقارۀ غروب را کی‌نواختند، تازه حافظ روز خود را در پرتو شمع آغاز می‌کرده است. آنک بود که تندیس‌های درون و بیرون حافظ جان می‌گرفتند و به «خرابات» او رونق می‌بخشیدند و آن را به آبادی پرشکوهی تبدیل می‌کردند.

چند روزی که از سر پیری بستری بودم، خوش داشتم که در خیالم و در پشت پلک‌های بسته‌ام نقش دیگری از حافظ را برای خودم بسازم. نقشی متفاوت از حافظی که در ماه‌های گذشته، با خواندن هشتاد و پنج غزل او یافته‌ام. – نقشی که پس زمینه‌اش همۀ خاطرات عمرم است!

تنها پیرایۀ این حافظ عطر یاس است و قدرت به کنارآمدن با دلی نازک. این حافظ همواره شیفتۀ بلوغ است، از پس بلوغ‌های مکرر! مانند درخت کُنار یا کهور و هرا در کرانه‌های خلیج فارس که همیشه سرسبزاند، با برگ‌های تازه‌ای که می‌آورند. حافظ از بلوغ و بلاغت سیر نمی‌شود و بر این باور است که حتی آیندگان می‌توانند زائر تربتش باشند و از او تمنای «همت» داشته باشند.

در حقیقت، بستر بیماری فرصتی غنیمت است برای فراهم‌آوردن راهی برای حلول حافظ در خود، اگر بخت یار شود برای بختیاری. و مجالی است برای یافتن زنجیری ازبرای مطیع ساختن سر دیوانه و امیدی برای پناه بردن به دوستان، ازبرای طرح یک سؤال!

        دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم

        گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟

        قامتش را سرو گفتم، سرکشید از من به خشم

        دوستان! از راست می‌رنجد نگارم، چون کنم؟

راستی را، خواجۀ شیرین سخن، که لسان‌الغیبش می‌خوانیم، چه نکتۀ ناسنجیده‌ای را می‌توانسته است به دلبر خود بگوید؟ همین نکته‌های ناسنجیده‌ای که روزی چندبار از زبان من رانده می‌شوند؟ چه چیزی از دایرۀ جام جهان‌بین به بیرون افتاده بوده است؟ حافظ منتظر عشوۀ «دلبر» است، تا طبعش را «موزون» کند. «دلبر» کیست که می‌توانسته است به طبع «موزون» توجه کند؟ شاعری مانند جهان ملک خاتون یا شیفتۀ شعرهایی «رندانه»؟ این «دلبر» هر که بوده است، بی‌تردید «طبعی نازک» داشته است. – طبعی ‌که حافظ بی‌گناه را به چنان اندوهی گرفتار می‌کرده است که رنگ می‌باخته است و از بی‌حاصلی به ساقی پناه می‌برده است، تا مگر چهرۀ خود «گلگون» کند!

        نکتۀ ناسنجیده گفتم، دلبرا معذور دار!

        عشوه‌ای فرمای، تا من طبع را موزون کنم

        زردرویی می‌کشم زان طبع نازک، بی‌گناه

        ساقیا جامی بده، تا چهره را گلگون کنم

حافظ در فصل دوم غزل بی‌تابانه از نسیم، پیک همیشگی خود که این‌بار از خانۀ یار می‌آید، می‌پرسد که تا به‌کی در خانه و ویرانه‌های برجای‌مانده از آن سیل اشک روان کند؟ من بر این باور نیستم که چون «سلمی» در عربی معشوق خوانده می‌شود، حافظ این غزل را برای ممدوحی در بغداد سروده باشد و نمی‌پسندم این گمان را که حافظ می‌توانسته است برای ممدوح خود جیحونی از اشک راه بیاندازد.

        ای نسیم منزل سلمی، خدارا! تا به کی؟

        ربع را برهم زنم، اطلال را جیحون کنم؟

و بیت بعدی شاهد بی‌باوری من است:

        من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست

        صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

البته مقطع غزل می‌تواند نشانی از ممدوح داشته باشد. اما مگر «مدح معشوق» تا به امروز سنتی پسندیده نبوده است؟ مگر حافظ خود بارها و مکرر نه چنین کرده است؟ واقعیت این است که عنصری‌ها کار را به جایی رسانیده‌اند که عروضی‌ها گاهی فردوسی را هم مداح نامیده‌اند!

        ای مه صاحب‌قران، از بنده حافظ یادکن!

        تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

من حافظ را در این چند روز گذشته یافته‌ام. او بشری است از جنس حافظ و گوهری که هرگز نمی‌توان تراشیدش. او در درون هالۀ شعشعه است و هرچه نزدیک‌ترش شوی، خیره‌تر می‌شوی و مردم چشمت را از توان می‌اندازد... برای دیدن او تنها می‌توانی دستت را سایبان کنی و بر تاب نگاهت بیافزایی.  این شعشعه آرامگاه او را نیز چون هاله‌ای درمیان گرفته است.

به آرمانشهر حافظ نقبی باید!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ (85)

کاربرد ابریشم طرب در آرمانشهر حافظ!

 

شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی‌بنیاد!

زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

 

در این غزل تفکربرانگیز نیز ساختمان جهان‌بینی خیام منعکس است. پیداست که مشغولیت ذهنی دیرپایی که حافظ با رباعیات خیام و نیهیلیزم او داشته است، سرانجام او را به سرایش این غزل کشانده است. درونمایه از خیام نیهیلیست است، منتها با دیدی اگزیستانسیالیستی! 

خواجه با شگرد رندانۀ همیشگی خود، برای رهایی از «پوچی» و ماندن در «عیش نهان» خود، به «صف رندان» می‌زند! اما صف رندان مجازی یا حقیقی؟ مگر شیراز روزگار حافظ چند «رند» داشته است که می‌توانسته‌اند جرگه‌ای را تشکیل دهند؟

«رند»، نه معنای دیروز و امروز، یعنی «حافظ» و حافظ یعنی «رند». مرد نمونۀ «آرمانشهر»! رند یعنی ساده و پاک و مصلحت نیاندیش، اما هشیار. «رندی» یعنی تساهل و تسامح، اما سختگیرانه! و «رندی» شاه‌واژۀ ذخیرۀ واژگان حافظ و ویژۀ زبان او. اما با تفسیر زیبایی از سنایی که به تاراج حافظ رفته است! سنایی می‌گوید:

    تا معتکف راه خرابات نگردی

    شایستۀ ارباب کرامات نگردی

    از بند علایق نشود نفس تو آزاد

    تا بندۀ رندان خرابات نگردی

    تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان

    شایستۀ سکان سماوات نگردی

عطار و سلمان و سعدی هم «رند» را به کار برده‌اند، اما نه به کمال حافظ. حافظ است که با رندی بسیاری «رندی» را به کمال رسانده است و حجت را برای «رندی» و «رندان» تمام کرده است.  «رند» شرور است، اما شرارتش به کسی آزار نمی‌رساند! شرارتی همسنگ شرارت کودکان برای رسیدن به حق مشروع.

با این همه، دست‌یافتن به تعریفی درست از «رندی»، مانند واژۀ اوستایی «اَشَه» (فارسی باستان: اَرتَه) همچنان دشوار خواهد ماند. «اَشَه» را هم به تساهل «راه درست»، «تقوی»، «فضیلت» و یا «هنر» می‌خوانیم که هیچ‌کدام به تنهایی رسا نیستند.

این اصطلاح «هرچه بادا باد» نیز باید در فرهنگ ایرانی سابقه‌ای طولانی داشته باشد. و به گمان من تعبیر دیگری است از تساهل و تسامح. اما پیدا نیست که چرا خواجه به «صف رندان» نگاهی مردد دارد. آیا بار اول است که او به رندان می‌پیوندد؟ آیا صف رندان آرمانی در دل و درون اونیست که هنوز امتحان خود را پس نداده است؟ مصرع نخست بیت اول نیز با خوی همیشگی حافظ سازگار نیست. شاید این غزل از سروده‌های روزگار جوانی او باشد که هنوز «رندی» در او حلول کامل نکرده بوده است و عیش نهان مساله‌آفرین بوده است!

        شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی‌بنیاد!

        زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

نکته‌ای که روشن است، حضور بی‌چون و چرای خیام در این غزل است.

        گره زدل بگشا وز سپهر یاد مکن

        که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

        زانقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

        ازین فسانه هزاران هزار دارد یاد

برای خیام، این کهنه رباط بزمی است «وامانندۀ صد جمشید» و «تکیه‌گاه صد بهرام». ترکیبی است از «انگشت فریدون و کف کیخسرو» و از «خاک صدهزاران جم و کی»...

        قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش

        زکاسۀ سر جمشید و بهمن است و قباد

بیت بعدی علاوه بر این‌که ملهم از سروده‌های خیام است، می‌تواند دربرگیرندۀ نکتۀ تاریخی بسیار مهمی نیز باشد. در فارسنامۀ ابن بلخی از سدۀ پنجم هجری تخت جمشید، چهل‌منار خوانده می‌شود. حافظ سخن از تخت جم بربادرفته به میان می‌کشد. آیا منظور او ویرانه‌های تخت جمشید بوده است؟

        که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

        که واقف است که چون رفت تخت جم برباد

حافظ تاراجگر گوشۀ چشم را، با شیرینی خاص خود، بر «شیرین و فرهاد» نظامی نیز می‌اندازد و نگاره‌ای زیبا می‌سازد، که مرحبا!

        زحسرت لب شیرین هنوز می‌بینم

        که لاله می‌دمد از خون دیدۀ فرهاد

        مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهر

        که تا بزاد و بشد، جام می زکف ننهاد؟

حافظ در فصل دوم غزل برمی‌گردد به گرفتاری روز خود. او در بیت بعدی با نگاهی اگزیستانسیالیستی، برداشت نیهیلیستی را از خود می‌راند و به آن فرصت رشد نمی‌دهد. این می می‌تواند دمی از سینه‌ای پاک باشد یا آب آلبالو. هرچه هست جان‌افزا است و روحبخش. و خراب در این بیت طعنه به آبادی است. و برتر از آبادی!...

        بیا بیا که زمانی زمی خراب شویم

        مگر رسیم به گنجی درین خراب‌آباد

و در خودیابی، مصلی و رکناباد خواجه هم او را به کندن دل از دیارش امان نمی‌دهند.

        نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر

        نسیم باد مصلی و آب رکناباد

و «دل شاد» خود را شادمانه در «ابریشم طرب» می‌پیچد، تا غم را توان انگیختن لشکر نماند!

        قدح مگیرچو حافظ، مگر به نالۀ چنگ!

        که بسته‌اند بر ابریشم طرب دل شاد

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ (84)

غزلی که بی‌تامل سروده شده است!

 

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی وز جان دوست دارمت

 

گاهی فکر می‌کنم که حافظ نه تنها هیچ مانعی برای عاشق‌شدن نداشته است، از فاش‌کردن عشق خود نیز هیچ بیمی را به خود راه نمی‌داده است. اما چون چنین هنجاری نمی‌توانسته است ممکن بوده باشد، پس لابد که دست کم نیمی از غزل‌های او پس از او به دست نامحرمان افتاده است!

در این میان، پیداست که حتما غزل زیر، که ظاهرا باشتابی بسیار سروده شده است و خالی از «فخر» معمول غزل‌های اوست، به دست «مقصود» رسیده است! حافظ هم می‌توانسته یاری را از دست داده باشد و او را با همۀ جان سوخته‌اش دوست داشته باشد. - لابد که تا روزی که گل آتش جانش خاموش و خاکستر شود:

        ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

        جانم بسوختی وز جان دوست دارمت

        تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

        باور مکن که دست زدامن بدارمت

و خواجه در این غزل، در تمنای محراب ابروی یار و معانقه چه زود وارد فصل دوم داستان خود می‌شود. فکر می‌کنی که جز به کار گرفتن چند واژه از ذخیرۀ لغوی آرمانشهر خود، حوصله‌ای برای تامل بیشتر نداشته است:

        محراب ابرویت بنما تا سحرگی

        دست دعا برآرم و در گردن آرمت

و برای تفهیم ژرفای نگرانی خود  آماده بوده است که در بابل بر سر چاهی که هاروت پس از گناه نوشیدن شراب و ارتکاب زنا در آن زندانی است برود و از او، که به استادی در جادوگری شهرت دارد، جادو بیاموزد تا سپس به صدگونه جادو یار را بازگرداند.

        گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

        صدگونه جادویی بکنم تا بیارمت

یا نه، پیشمرگ یاری شود که «طبیب عشق» است و از بیمار در انتظار خود عیادت نمی‌کند!

        خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

        بیمار بازپرس که در انتظارمت

و اعتراف می‌کند که صد جوی روان از آب دیده دارد برای آبیاری تخم مهری که می‌تواند در دل یار بکارد.:

        صد جوی آب بسته‌ام از دیده در کنار

        بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

البته این نخستین بار نیست که حافظ جوی برآمده از دیده‌اش را، گاه کودکانه و گاهی  به رندی، مهیای یار می‌کند. شاید اگر جز حافظ هر مرد دیگری این همه اشک در آستین می‌داشتی، حرمتی برایش نمی‌ماندی. در جایی دیگر نیز می‌گوید:

        جوی ها بسته‌ام به دامان که مگر

        در کنارم بنشانند سهی‌بالایی

و خواجه رندی را در مقطع غزل از حد می‌گذراند. روی‌آوردن به«شراب و شاهد و رندی» را انکار می‌کند، اما به تساهل کردۀ خود را می‌بخشاید!

       حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع تست

       فی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

سرانجام اعتراف کنم که نمی‌توانم این غزل را چندان ناب و فاخر بشمارم، مگر این‌که شتابی که از آن یاد کردم، سبب فاصله گرفتن او از تامل شده باشد.

 

با فروتنی

پرویز رجبی 



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



خبری از پیرامون خودم

یافته‌های تازه از ایران باستان

نوشتۀ والتر هینتس

ترحمۀ پرویز رجبی

انتشارات ققنوس

چاپ دوم

تهران، زمستان 1386

 

با استقبال خوبی که از کتاب «یافته‌های تازه از ایران باستان» نوشتۀ والتر هینتس به عمل آمد، هنوز چندماه از انتشار چاپ اول از سوی انتشارات ققنوس نگذشته است که چاپ دوم آن روانۀ بازار کتاب شد.

این کتاب در بیست و پمجمین دورۀ کتاب سال در بهمن 86، شایستۀ تقدیر شناخته شد.

سپاس مدیریت انتشارات ققنوس را و خوانندگان شیفتۀ ایران باستان را.



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (83)

حافظ شکست‌خورده!

 

چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

 

از نخست پیداست که دلدار حافظ در این غزل دست به قلم است. دلداری لابد نایاب یا دست کم کمیاب در روزگار حافظ. و در شیراز که پستوی گمشدۀ کهن تخت جمشید گمشده است. امان از این همه بی‌خبری! چرا فضای شعر حافظ به اندازۀ غزل‌های او آشنا نیست؟ چرا دربارۀ فضای قفسۀ سینۀ حافظ چیزی نمی‌دانیم. جز کوچه‌های بی‌پنجره و شاخه‌هایی که از پشت دیوارها سرک کشیده‌اند. صدای زنگ کاروان‌ها را می‌شنویم، اما از جایی غریب. تنها صدای زنگ است که مانده است. تا عصر انقلاب صنعتی «صدای بشر» متنوع نبود. و حتی صدای رود و عود را از پشت دیوارهای کلفت نمی‌شنیدی.

می‌خواهم دالانی بزنم به شهر حافظ، اما دالان در امتداد خودش زود گم می‌شود! می‌دانم که پیکی در کار بوده است. اما چگونه؟ تازه می‌گذرم که تنها اغنیا را توان داشتن پیک بوده است... اگر این دالان گم نمی‌شد، حتی می‌توانستم سری بزنم به پستوی کتابخانۀ حافظ! حتما ظرفی پرمیوه داشته است و شربت آلبالو... و تختی برای خوابی ناآرام. بوسه به غزل‌ها آرامش حافظ را می‌ربودند. گاهی فکری کودکانه می‌زند به سرم که حافظ خود مخترع و خالق «دلدار» بوده است. شاید به کمک اکتشافات «بشری» مانند نظامی و تیشۀ فرهادش... و عطر جوی مولیانی که خنگش را تا میان در برمی‌گرفته است.  و به کمک غزل‌های «بشری» مانند سعدی که «آرام جان» را قرن‌هاست که ورد زبان ملتی  از اعماق تاریخ‌آمده و خسته کرده است.

داشتم می‌گفتم که دلدار حافظ در این غزل اهل قلم بوده است. لابد که این دلدار می‌توانسته است، مانند جهان ملک خاتون ترنمی نیز داشته باشد در قفسۀ سینه‌اش و برای تراویدن به بیرون، که حافظ رشحۀ قلمش خوانده است.

        چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت

        حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

گمان می‌کنم که رشحۀ خامۀ این دلدار آوازه‌ای نیز داشته است. اما چگونه؟ شاید هم به سیاق امروز دست به دست و یا سینه به سینه! اما بازهم، چگونه؟

        به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

        که کارخانۀ دوران مباد بی رقمت!

چه هیبتی بوده است این دلدار را که «عمدش»، از سر دغدغه، «سهو» تعبیر می‌شده است؟ شاهزاده یا امیرزاده‌ای بوده است مانند جهان ملک خاتون؟ در بیت بعدی، قلمی آشنا می‌یابم. این را دست کم حافظ می‌دانسته است:

        نگویم که از من بی‌دل به سهو کردی یاد

        که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت

و پیداست که دلدار جز خامه‌ای پربار، از خانه‌ای نامدار است و به این اعتبار هم عزیز و محترم، اما حافظ درویش‌صفت نمی‌خواهد که این پایگاه دلیلی برای ذلتش باشد. یا چنین تظاهر می‌کند:

        مرا ذلیل مگردان به شکر این توفیق

        که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

خواجه در فصل دوم غزل گام به میدان کارزاری می‌گذارد که از نخست می‌داند که شوق و میل غریبی به آشتی دارد. با لشکری از سخن دست‌چینی که از ذخیرۀ واژگان آرمانشهر خود انگیخته است، تا بنیاد دغدغه براندازد! و از نخست پیداست که لشکر فقط کبکبه خواهد داشت و نه بیش! حتی با ذلتی که حافظ از آن گریزان است. این ذلت را هرگز نمی‌توان به این عریانی در حافظ سراغ کرد. و به همین اعتبار، بر این باورم که در این غزل پای خاطره‌ای جدی از خواجه در میان است.

از بیت بعدی تا مقطع غزل خطابۀ حافظ است در کارزار! خطابۀ سرداری با سری افتاده در پای دلدار.

        بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

        که گر سرم برود برندارم از قدمت

و کوشش برای نرم کردن دلی که شاید اصلا سخت نیست! مگر این‌که پای جهان ملک خاتون در میان نبوده باشد!

        زحال ما دلت آگه شود، ولی وقتی

        که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

خواجه نگران رقیب نیز هست و نگران راه یافتن این رقیب به «حرم» دلدار. «حرم» نیز می‌تواند نشانی باشد از نامداری او.

        صبا ززلف تو با هر گلی حدیثی راند

        رقیب کی ره غماز داد در حرمت؟

و نشانی بعدی، به جای «آب حیات‌بخش خضر»، «شراب خضر». به این شراب هرکسی دسترسی ندارد:

        ترا زحال دل خستگان چه غم که مدام

        همی دهند شراب خضر زجام جمت

اکنون لشکر انگیخته کاملا شکست خورده است:

        دلم مقیم در تست، حرمتش می‌دار!

        به شکر آن‌که خدا داشتست محترمت

و حافظ علی‌الحساب یه یک «دم» دلدار دلخوش است. – آن هم دلی خسته!

        همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد!

        که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (82)

روایت گلدان رواق چشم حافظ

 

آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟

 

دلیلی دیگر از شگفتی‌آفرینی حافظ، شگفت‌انگیز بودن زبان و قند پارسی است. گمان نمی‌کنم که در میان مردمی که به زبان هند و اروپایی سخن می‌گویند، مردمی دیگر را بتوان یافت که با زبان مادری شش سده پیش خود، به اندازۀ ما ایرانی‌ها مانوس باشند. زبان حافظ، جز ابهام‌های در پیوند با هنر شعر، همین زبانی است که ما امروز به کارش می‌بریم. بگذریم از فردوسی که زبانی هزارساله دارد و مانوس. در مورد حافظ، زبان شیرین و «خودمانی» او نیز کمک درک آسان‌تر او شده است.

البته گاهی نیز اصطلاح‌هایی در پیوند با روزگار به چشم می‌خورند که با کمی آشنایی با تاریخ می‌توانی به آسانی درکشان کنی. مانند «ترک» در مصرع اول بیت نخست: حافظ در روزگاری می‌زیست که ایران و فارس در دست ترکان سلجوقی و اتابکان پس از آن‌ها بود. در این مصرع، الزاما نباید پای معشوقی ترک درمیان باشد. اما مفهوم «ترک‌تازی» چرا! البته این برداشت، ناشی از یک گمان است. – گمانی با احتیاط، در ارتباط با «بی‌مهری» و «خونسردی در سرسختی و سردی». مانند برداشتی که امروز از «ترک‌تازی» داریم، بی‌آن‌که پای ترکی در میان باشد!...

و چه زیباست تجنیس در مصرع دوم. حافظ یک بار «خطا» را به معنی «لغزش» و«اشتباه» به کار می‌برد و بار دوم هم به همین معنا و هم به معنی گوشه‌ای از سرزمین ترکان!

        آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت

        آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟

برای بیت دوم هم برداشتی غریب دارم و رنجور نخواهم شد، اگر به این برداشت خرده‌گرفته شود. زیرا از نخست می‌دانم که در لبۀ تیز مصادرۀ به مطلوب گام برمی‌دارم! با احتیاط بگویم که باز این «جهان» برایم خیلی مشغولیت ذهنی فراهم می‌کند. پیوندی می‌بینم میان این «جهان» و «جهان ملک خاتون»! جهان ملک خاتون که آشنایی‌اش با حافظ انکارناپذیر است، خاتونی بود شاهزاده یا امیرزاده، که می‌توانست به ناگهان ناگزیر از سفر و ترک شیراز بشود و دل دوستی حساس همچون خواجه را به درد آورد. یعنی «جهان‌بین» مانند «خطا» متکفل دو معنا باشد! همچنان که «از دیده چه‌ها رفت». یعنی هم کسی ندانست که چه «موجودی» از دیده فاصله گرفته است و هم کس ندید که چقدر اشک از دیدۀ حافظ این «موجود» را بدرقه کرده است!

        تا رفت مرا از نظر آن نور جهان‌بین

        کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت

با بیت بعدی نیز که عشاق «سنتی» بیگانه نیستند. تنها باید نخستین شاعری را یافت که برای نخستین بار شمع را به میدان انداخت!

        بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

        آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

در بیت بعدی تکلیفم با «توفان بلا» کاملا روشن نیست. آیا «توفان بلا» دلدار است؟ در هرحال فکر نمی‌کنم که حافظ واقعا از درد هجران می‌گریسته است. حافظ همنشین غزل است و غزل بخشی بزرگ از زندگی اوست. برخی از این غرل‌ها گلدان‌هایی هستند در رواق چشم او و حافظ از این گلدان‌ها با مردم چشمش و زمزمه‌هایش پرستاری می‌کند. و گاهی هم به تکثیر آن‌ها می‌پردازد و آن‌ها را با نگاه خود آبیاری و نوازش می‌کند. این نوازش خود او را نیز تسکین میدهد:

        دور از رخ او دم به دم از چشمۀ چشمم

        سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت

چنین است که هنگامی‌که گلدانی از لب ایوان می‌افتد، کار درمان , و تسکین به سختی می‌گراید:

        از پای فتادیم چو آمد غم هجران

        در درد بماندیم چو از دست دوا رفت

و چنین است که برای حافظ جای خالی گلدانی را که از لب ایوان می‌افتد، هجران پرمی‌کند. اما حافظ گلدان از دست رفته را نیز با نیایش می‌نوازد. باشد که بازبیند دیدار آشنا را!

این «آشنا» حکایتی غریب و تعریف نشده است در ذهن لطیف حافظ. یک شیدایی حادث است که به هر غزلیش که می‌نگری نشانی از آن را می‌یابی. می‌پنداری که همۀ عمر او را  نگرانی از دست دادن «آشنا» آکنده است. و چنین است که حافظ دست به دامن «صاحب‌دلان» می‌شود. ما از شهد سخن حافظ لذت می‌بریم و از تلخی کام او غافل می‌مانیم.

         دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت       

        عمری‌ست که عمرم همه در کار دعا رفت

        احرام چه بندیم چو آن قبله نه این‌جاست؟

        در سعی چه کوشیم چو از کعبه صفا رفت؟

اکنون از دست ابن سینا هم کاری برنمی‌‌آید که با گرفتن نبض عاشق، درمان او را می‌یافت!

        دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

        هیهات که رنج تو زقانون شفا رفت

ناگزیر، حافظ یک‌بار دیگر دست کوتاه خود را به دامان دلدار می‌فرستد!

        ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه!

        زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM