حاشیه ای بر تاریخ

َحاشیه‌ای بر تاریخ

 

 با همۀ رفتارهای پسندیده‌ای كه با آب و تاب به بهرام گور نسبت می‌دهند، زندگی او نیز از ستم‌های شاهانه‌ای كه در زمان او در حق مردم روا بوده است خالی نیست و ما به ناچار او را نیز نمی‌توانیم از فهرست فرمانروایان جبار و خودكامۀ ایران حذف كنیم‌. مگر این‌كه گزارش منحصر به فرد منبعی سریانی به نام «اعمال شهدای ایرانی به روایت سریانی‌» نادرست باشد، كه البته با این‌كه این قبیل گزارش‌های عقیدتی دروغ را حق مسلم خود می‌دانند، ساختار گزارش به گونه‌ای است كه آن را بی‌شائبه می‌نمایاند و نشان می‌دهد كه در این گزارش «چیزَكی‌» از «چیزَها» می‌تواند درست باشد. و اگر آهنگ آن را داریم كه فرمانروایی را از فهرست جباران بكاهیم‌، باید كه تعریف خود از جباریت را عوض كنیم‌. مثلاً خون مردم برای فرمانروایان مباح بدانیم و به ستوه‌آوردن مردم را نیاز روزمرۀ آنان را بدانیم و رعیت را مكلف به برآوردن این نیاز بكنیم و با عزل مردم از مدیریت بر خود، هر نوع اعتراض را بر آنان قدغن كنیم‌!  در گزارش «اعمال شهدای ایرانی به روایت سریانی‌» می‌خوانیم‌، كه چون بزرگان كشور از میان همۀ پسران یزدگرد بهرام را به سلطنت برگزیدند، او برای جبران محبت آن‌ها اجازه داد تا به فرمان مهرشاپور ملعون كه در این هنگام ریاست موبدان را بر عهده داشت‌، جسد همۀ مسیحیانی را كه در زمان یزدگرد اول كشته شده بودند از زیر خاك بیرون كشند و زیر آفتاب بپراكنند. این دستور به مدت 5 سال به قوت خود باقی بود. بهرام همچنین دستور داد كه تعقیب مسیحیان‌، كه از اواخر فرمانروایی یزدگرد دوباره شروع شده بود، همچنان ادامه یابد. تعقیب مسیحیان چنان شدید بود كه بیم آن می‌رفت كه همۀ آن‌ها از شاهنشاهی به بیرون رانده شوند. چون به دستور بهرام پنجم بزرگان مسیحی ناگزیر از ترك خانه‌های خود شدند. سپس این خانه‌ها غارت شدند و هست و نیست بزرگان از آن‌ها گرفته شد.

 پس‌آن‌گاه بزرگان را به جاهای دور فرستادند، تا در چنگال سرگردانی‌ها و جنگ‌ها به كم كم به تحلیل بروند. به این ترتیب آن‌ها فقیر می‌شدند و از فشار فقر به دین مغان می‌گرویدند. اما خیلی از بزرگان نامی مسیحیت را بر دارایی‌های خود ترجیح می‌دادند. سپس هست و نیست كلیساها توقیف شد و كلیساها را ویران كردند و از چوب و تیرهای سقف آن‌ها در ساخت پل‌های كانال‌ها استفاده كردند. سقف صومعه‌ها و همۀ اماكن دینی خراب شدند و به انبارهای شاهی انتقال یافتند و بقیه میان مغان (موبدان‌) تقسیم شد. هرچه پول‌، طلا، نقره‌، مس‌، آهن و جواهر گران‌بهایی كه كلیسای بزرگ سلوكیه و دیگر كلیساها و اماكن دینی داشتند به دست مغان افتاد و برخی از آن‌ها در آتشكده‌ها به كار رفتند. و اشیأ گران‌بهایی كه در زمان سفارت ماروثا از طرف امپراتور روم در اختیار كلیساها قرار گرفنه بودند ربوده شدند و به آتشكده‌های بهرام و دخترش تعلق گرفتند. خود كلیساها با خاك یكسان شدند. بهرام كوشك‌ها و بناهای جانبی كلیساها را به استراحت‌گاه شكارگاه‌های خود تبدیل كرد.  آیا بهرام در برداشت‌های خود از دین صادق بوده است‌؟ آیا به راستی كلیسا جا را برای آتشكده تنگ می‌كرده است‌؟ چرا باید برای خوش‌گذرانی مردم مطرب از هندوستان بیاورند و نگران فاصله و هزینه نباشند، اما همین مردم را از پرداختن بی‌هزینۀ به درون بی‌فاصله‌، بازبدارند؟ جالب این است كه درستی خبر دوم را بیشتر باور می‌كنیم‌. یعنی داستان مطرب را می‌خواهیم كه باور بكنیم و داستان تفتیش و تعقیب را عادت كرده‌ایم كه باور بكنیم‌. 



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دیوارنوشت ها

 

ناگهانی همیشگی!

 

شمردم

هزار می‌شدند

شاه‌پرک‌هایی که امروز

میهمان دیوار رو به رو بودند

 

با نقاشی پُرز غمشان

روی بال‌هایشان

و چشم‌هایی گمشده در ازدهام رنگ

و قال و قیلی به بلندی نفسشان

 

به خیالم رسید

سر صحبتی را باز کنم دربارۀ نسیم

شمردم

حتی یکی نمانده بود

در یک ناگهانی آشنا

دل‌هایشان را فرار داده بودند

شاپرک‌ها

 

این دیگر چه حکایتی بود؟

 

7 بهمن 1387

 

دل و حکایت!

 

از لفظ دل که هیچ مگو!

محبوس نی‌انبانی از جنس قفس است این دل

با حکایت‌هایی

پر و بال شکسته و نا تمام

از چهارراه‌ کوچه‌های گمشده

 

اگر بگیرید این حکایت‌ها را

از او چیزی باقی نمی‌ماند

 

6 بهمن 87

 

تا بعد!

 

تا بعد هم دویدم

چیز تازه‌ای  ندیدم

غیرت نسیم همان

سیل همان

 

پس از سیل هم

حرف اول با خشکسالی بود

 

در ازدحام بوی کهنۀ بودن

تشنگی چشمم را

برگ‌های پاییزی کفایت نمی‌کنند

گاهی فکر می‌کنم

لفظ چشم را خوب نیاموخته‌ام

 

راه بازگشت هم که مسدود است

نکند که اصلا زاده نشده‌ام!

 

5 بهمن 1387

 

ترانه‌های گمشده!

 

و با مسالۀ دیگری نیز ذهنم مشغول است همیشه

به خاطر سردی هوا

یا حملۀ گرگ

 نمی دانم

باری دیگر به راه افتادیم و رسیدیم به این‌جا

بر سر بومیان چه آمد هم نمی دانم

صحبت از خودمان است که آمدیم

پیاده و سواره

با زمزمه و ترانه

.

همراه خدایانی که ما آن ها را بیشتر می شناختیم

تا آن ها ما را

به یاد کوچه ها و کوه ها خواندیم

ترانه هایمان را

و سرودیم برای کوچه ها و کوه های ناتنی و اینک تنی 

برای کویرهای سوخته

و دشت و بیابان

میگون

مولیان

و سمنگان

برای البرز و مرزبانان

 

 ترانه های قدیم

به غارت چشم اندازهای نو رفتند

«برگ خزان» و «امید جان»

«اسب ابلق سم طلا»

در شب های مهتاب

ذهنم  مشغول است همیشه

 

بچه‌هامان  دلتنگی ما را از یاد بردند

خاطره ها فرسودند و شدیم بومی

در واحه های غربت

 

از دست سرما گریخته بودیم

یا که گرگ؟

فلات گرم جنوب چرا شد سرزمین موعود؟

چه می جستیم در دامن الوند سترگ؟

که شکست چفت در باغ را؟

در بستر زادگاهمان که خفت؟

میوه هامان چه شدند؟

خشکیدند؟

یا طعمه شدند زغن و زاغ را؟

در تنور برجای مانده که پخت؟

یا که به چنگ کرپاسه ها افتاد؟

ذهنم مشغول است همیشه

 

رخت وطن از تن کی کندیم؟

قطع امید کی قطعی شد؟

آخرین قصه را کدام مادر گفت؟

اولین اسطوره کی شکفت؟

تهمورث چرا ورد زبان شد؟

دیو و ددان را که سفت؟

زخم پایمان را مرحمی بود؟

جای زخم ها را که شست؟

گورها چه شدند؟

خاک بوی مادرم را می دهد

من دلبستۀ این خاکم

دلبستگان را چه شد؟

ذهنم مشغول است همیشه

 

دلبستۀ خاک نو بودیم که اسکندر آمد

در دهان دشنام و در دست مشعل و دشنه

شبانان باز به اسارت رفتند

برگان ماندند تشنه

پرده ها را سوختند

دهان ها دوختند

مرزبانان به حقارت رفتند

ای امان!

ترانه ها از سر به غارت رفتند

ذهنم مشغول است همیشه

 

ماموریت محرمانه!

 

چشمه وقتی خشکید گریست

آسمان را هم به گریه انداخت

چشمه سیراب شد

 

اما کسی ندید که

پریان دریایی محرمانه آمدند

تا چشمه را به دریا برسانند

برای معراجی دیگر

و ذخیرۀ روز مبادای چشمان آسمان

 

قصۀ بی پایان!

 

بادی بی‌خبر به سرعت باد

بیابان را به خیابان آورده است

بی قنات و با دست خالی

تا چشم کار می‌کند کبوتری پرواز نمی‌کند

 

امان از این خشک‌سالی

تکدرختی با طراوتی افسرده

و شاخه‌ای که تنش جوابش کرده است

هیچ گنجشکی را دعوت نمی‌کند

 

کلاغ‌ها به قول آن دوست

جشن عزا گرفته‌اند

در خیابان منقرض

 

حتما باری دیگر

یکی بود و یکی نبود

غیر از خدا کسی نبود

 

حتما باری دیگر

باید به دلم دستبرد بزنم

 

شکوه تکدرخت!

 

نمی‌دانم چرا هنوز باور نکرده‌ام که

یکی بود

یکی نبود

هم خدا

هم همه تنها بودند

با این همه همهمه

 

از قافلانکوه تا نیاگارا

به هرکجا دویدم

آخر سر به خودم رسیدم

در جنگل بردبار هزاران تکدرخت

و زیر پای کهکشان ستارگان قهر از هم

 

هر کم و بیشی که ربودم از  دلم

دادم به خودش

لابد که از همین است

راز شکوه تکدرخت

و غم!

 

طاق نصرت!

 

اگر باران نمی‌بارید

دل آسمان می‌ترکید

سقف فلک می‌شکافت

 

گریه تنها راه همیشه باز فرار است

راهی مرغوب

به شهرک بیابان و بودن

فرار به بن‌بست دل چرا؟

 

جلو پنجرۀ باز هم می‌توان گریست

چشم‌انداز باز بیابان رو به رو

معتاد باران است

شرم چرا؟

 

پنجره تقلید کبیری است از چشم

این دروازۀ آزادی

در همسایگی دل

 

هر بارانی

بالقوه آبستن یک رنگین‌کمان است

صرف نظر از طاق نصرت چرا؟

 

هیاهوی شادی در مظهر قنات

ارمغانی است از دل آسمان

و کفترهای چاهی

میهمان این ارمغان

 

من هم کودکانه

می‌پرهیزم از انداختن جدایی

میان غم و شادی

و هزار اندوه مرغوب را

می‌بخشم به هر شادی تازه‌واردی

تا از راه که می‌رسد

احساس بیگانگی نکند

 

بگذار اشک و باران کارشان را بکنند

با هر گریه می‌توان طاق نصرتی بست

 

30 دی 1387

 

دیوانگی در راه است!

 

چشمم روشن

همین کم بود

همین مانده بود

که دیوار هم دیوانه شود

 

کوچه دیوانه

درخت دیوانه

آسمان دیوانه

هوا دیوانه

 

دیوار رو به رو هم

شانه خالی می‌کند

از زیر بار نگاهم

رحمت به شیر پاک پنجره

که بیابان شهر را از من دریغ ندارد

 

بیابان باران ناشکیبا را

از راه نرسیده

در آغوش می‌گیرد

و پولک‌های برف

در نزدیک‌ترین سینۀ زمین

آرام می‌گیرند

مردم هم در پناه زمین

همراه چشم‌هایشان

این‌سو و آن‌سو می‌گریزند

 

بیابان خسته

عاشقان خسته‌اند

غزل‌ها بیمارند

کوچه‌ها گم می‌شوند

دیوانگی در راه است

پیش از شیوع

اقدامی باید کرد

هنوز دیر نیست

تک‌تک خاطره‌ها را پنهان باید کرد

گنجشک‌های بی‌طاقت  را باید ربود

دیوانگی در راه است!

 

29 دی 1387



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



بی عنوان

من به خاطر خواندن گزارش فایل زیر و دیدن عکس های پیوست آن دست دست‌اندرکاران خبرگزاری مهر را می‌بوسم:

http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=821345



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دیوارنوشت ها


توقعی چندان!

 

دلم می‌خواست

سی ثانیۀ دیگر رانندگی می کردم

سی ثانیه سیر

در کویر یا جنگل

فرقی نمی‌کند

 

به یاد آن هزاران فرسنگ

همین هم کفایت می‌کند

 

بیابان را جا به جا می‌کردم

جاده را با خودم می‌بردم

کوه‌ها را می‌شمردم

و درختان فندق فارس را

و تک تک تکدرخت‌های راه فیروزکوه را

 

راه ترود و جندق را

به ترفندی در جیب بغلم

همان‌جایی که تقریبا قلبم می‌تپد

پنهان می‌کردم

 

و در کندوان

در میان عطر دود و شیر

از پشت مهی غلیظ

صدای بزی بازیگوش را می‌شنیدم

و دلم را خوش می‌کردم

که یک بار دیگر

دل کندوان برایم تنگ بوده است

 

و سرانجام

خودم را میهمان یک لیوان چای کهنه‌دم می‌کردم

در سه‌راه سلفچگان

یا در راه قم به جنوب

در دلیجان

شاید هم در باغین

 

و در قهوه‌خانه

تن به سرقت بیابان نیز می‌دادم

که خشکی

هرگزش از چشمم نینداخت

 

دلم می‌خواست در کویر

چوپانی را می‌یافتم

که در آن سال دور

از ته دل خنداندمش

 

و گلی

آن رطب غلتیده در خاک را می‌یافتم

تا ببینم که دست‌کم خانۀ بخت

تیره‌روزش نکرده است

 

سری هم می‌زدم

به روستای زیارت

و شاگردهای پنجاه سال پیشم را می‌یافتم

و می‌دیدم که آیا هنوز هم با خنده بیگانه اند

 

دلم می‌خواست

سی ثانیۀ دیگر رانندگی می کردم

اما سیر!

وبا جیب‌های پر برمی‌گشتم

به رو به روی

دیوار رو به رویم

 

27 دی 1387

 

 ترانۀ بردباری!

 

منقار خالی

چشم‌ها آینۀ قامتی‌ خمیده

بال‌ها زندان سینه

پنجه‌ها بردبار

در روی شاخۀ بی‌شکوفه

 

خرمالویی مهربان

می‌درخشد در پشت پنجره

گنجشک همچنان می‌خواند

جیک

جیک

جیک

و فکر کوچ

در اندیشۀ بلبل

جان می‌گیرد

 

بهار که برگردد

بلبل نیز بازخواهد گشت

و دوباره ترانۀ رسوایی خود را

سرخواهد داد

و گنجشنک همچنان خواهد گفت

جیک

جیک

جیک

 

26 دی 1387

 

چهارراه بن‌بست!

 

دیروز در کوچه‌های شرمگین دیدم

پنجره‌ها رو پنهان می‌کنند

از درختان سرافکنده

 

صدای نفس پنجره‌ها افسرده بود

زیر نگاه کوچه‌ها

 

من هم بی‌رحمانه

نقشۀ قتل هزار خاطره را کشیدم

تا سبک کنم بار غم کوچه را

 

دیروز در کوچه

کمی راه رفتم

ایستادم

نشستم

هیچ‌کس لبخندی به من نبخشید

 

دیروز لب‌ها همه غایب بودند

و در چهاراه بن‌بست کوچه

زنی را دیدم که

نشانی شرق و غرب

و شمال و جنوب در دست

امید پیداکردن هیچ سویی را نداشت

و هزاران زن و مرد دیگر را دیدم

نشانی در دست

 

کسی متوجه نشد

که آرزو کردم المقنع باشم

و از چشم‌هایم صرف‌نظر کنم

 

دیروز روز غریبی بود

کوچه‌ها را شرمگین دیدم دیروز

 

26 دی 1387

 

 

 

 

 

رنگین‌کمانی دیگر!

 

برای مریم اصلی

در روزی که برایش مثل هیچ روز نبود

 

گیس دیوار رو به روی من سفید است

یکی می‌آید و یکی می‌‌رود

یکی لختی دیگر می‌ماند

برای تماشای رفت و آمدها

در هر تار موی گیس دیوارم

هزار داستان هزار گیسو نشسته است

و هزاردستانی قصه‌گو

 

گیس دیوار رو به روی من سفید است

دشت برفی است پرشیار

یکی رفته است و یکی آمده است

با هزار خاطرۀ حضوری مردد

و سرگردان

در کنار گل‌های آفتاب‌گردان

و لبان خشک خاطره‌های تشنه

 

گیس دیوار رو به روی من سفید است

به نازکی ابریشم

بارها فکرکرده ام

که نسیمی دیگر کافی‌ست

برای روفتن گیسوی دیوار رو به روی من

اما با هر بارانی عطر رنگین‌کمانی

جانی تازه  بخشیده است بر تارتار این گیسو

و باری دیگر هزاردستانی

داستانی نو سروده است

در گوش سنگین زندگی من

و پای زمزمه‌ای جانبخش را

رقصانده است بر روی لب‌هایم

 

ترانه‌ای ساده

اما جادویی

و از جنس سادگی بودن شاپرک‌ها

 

دیوار رو به روی من صبور و بخشنده است

به لطافت گرمای زیر بال گنجشک

و به ظرافت بوسه‌های محبوس در منقارش

آهنگ آن را دارم

تا هر تار مویش را

به دلی آکنده پیشکش کنم

برای کاشتن در دیوار رو به رویش

و برای رنگین‌کمانی در باران ابر سنگی چشم‌هایش

و تولد هزاربارۀ بردباری

 

از شیر مادر حلال‌تر

غریبه که نیستیم

 

24 دی 1387

 

شاه پریان!

 

گیرم که تاریخ

پیروز شود

در نبرد با افسانه

آفریدن تلخی که هنر نیست

 

کودکان همیشه کودک را

شیرینی افسانه خوش است

در قحطی بزرگسالان

اصرار چرا؟

 

شاه پریان را خبرکنید!

هنوز هم

یکی بود

یکی نبود

زیر این گنبد کبود

 

24 دی 1378

 

و دیگر دوستان زندگی!

 

و دوستان دیگری هم دارم من

که بار دلم سنگین می‌شود از دوریشان

لیوان های چای و قهوه‌ام

نمکدانی که در کانادا

از رستورانی به امانت برداشته‌ام

کتری لعابی لب‌پریدۀ سفیدم

از سال‌های جوانی

که تندیس خاطره‌ای گمشده است

و صدها تندیس دیگر

 

زندگی را که بگردی

چیزی نمی‌یابی جز این‌ها

و دیوارها

کوچه‌ها را هم می‌توان به خانه آورد

کوچه‌ پستوی خیابان است

و خیابان، غریبه‌ای آشنا

 

و تا بخواهی

دوستان دیگری هم داری

 در اعماق کودکیت

تکدرختی در بیابان

پلی در کنار شهر

بوی آسفالت تازه

و عطر زغال سماور و کرسی

هوشنگ و شاهرخ

و آن ماهرخ دیگر

و اکبر و منصور

 

از دشمن حرفی نزن

با این همه دوست و آشنا

باور کن زندگی بسیار ساده است

گنجشک سردر خانۀ من اصلا نگران نیست

 

 

زندگی!

 

می‌دانم

دست آخر حرفم نا تمام خواهد ماند

حکایت زاینده‌رود است و گاوخونی

 

پس در یک کلام خلاصه کنم

زندگی بسیار ساده است

مثل نوشیدن یک لیوان آب

گاهی سرد است

گاهی گرم

و گاهی هم زهر هلاهل

 

زندگی سرد است و گرم است و زهر

باورکن!

 

زندگی یک لیوان آب است

دست بی اختیار است

و نوشیدن ناگزیر

حکایت زاینده‌رود است و گاوخونی

هزار سال است

و هزاران

که زاینده رود

به سوی آرامگاه

می‌خزد و می‌شتابد

 

هوای تازه!

 

نفرت چرا؟

از دستی شکسته

زبانی بسته

و لبی دوخته

چه برمی‌آید؟

سرم بالاست

با کمری خمیده

 

می‌گویی حتی فکر هم نکنم

فکرم رهگذری است

که می‌آید و می‌رود

شب و روز از کنارم می‌گذرد

دست من که نیست!

گنجشک‌ها به هر درخت و کوچه‌‌ای سرمی‌زنند

 

کم‌لطفی چرا؟

پنجره که باز شود

نفرت را هم باد خواهد برد

هوایی تازه باید!

ما که همه اهل یک خانه‌ایم

هوا هم که فی سبیل‌الله است

 

22 دی 1378

 

دلم به حال دلتنگی می‌سوزد!

 

هنوز هم نیافته‌ام

حتی یک دلیل

برای برائت دلتنگی کهنه‌کاری

که در دلم اسیر است

خنده‌های مرا مبین

آبروداری می‌کنم

این حبس ابدی ناامید را

به حرمت گرمای زیر بال گنجشکی

که بر سردر خانه‌ام لانه کرده است

 

22 دی 1387

 

هیاهو!

 

یک ستاره

یک ماه

یک حلزون

یک چاه

 

دو کفتر

دوبال

دو پنجره

دو راه

 

یک روز

هزار شب

یک خنده

هزار نقب

 

دو دست

دو پا

گاهی هم

یکی از دوتا

 

بازهم یکی نبود

یکی بود

دل اما

 هزارتا داشت

یکی غمگین

یکی افسرده

یکی مرده

یکی سرزنده

هستۀ آلبالو می‌کاشت

توی دلش بازی می‌کرد

به گنجشک‌ها زبان‌درازی می‌کرد

کوچه به کوچه می‌‌تاخت

گاه می‌بُرد

گاهی می‌باخت

یازی اشکنک داره

سرشکستنک داره

 

یکی گفت

یکی نگفت

یکی آمد

یکی رفت

 

منقار گنجشکی!

 

کوچه‌ها ناشکیبا می‌شوند و بیگانه

هشتی‌ها پایشان را عقب کشیده‌اند

و برچسب‌های تبلیغاتی بر در خانه‌ها

خبر از بی‌خبری می‌دهند

 

آسمان رو پنهان می‌کند

گنجشک‌ها به کوچ می‌اندیشند

درخت‌ها رؤیای تنومندی را از یادبرده‌اند

شکوه شکوفه‌ها خسته است

و گلوی بی‌حوصلۀ قنات‌ها خشکیده

حیرت هم دیگر مبهوت نمی‌کند

 

نه سوگندی به سلام و علیکی

و نه دستی بر شانه‌ای

صدای مرغ حق از همین همسایگی

از اعماق می‌آید

 

آب لای است

نان‌ بیات

بغض گلوی چشم هرلحظه می‌ترکد

اما اشک شور نیست

حلزونی هم دیگر نمی‌خزد

شفیره‌ای بی‌خبر در انتظار زندگی است

 

نه رونقی در فنجانی قهوه

و نه رمقی در لیوانی چای

آه سماور را کسی نمی‌شنود

 

کسی خبر دلتنگی‌ کوچه‌ها را نمی‌رساند

خانه‌ها هم رو پنهان می‌کنند از یکدیگر

قاصدک در راه پرپر می‌شود

و پیامش نسیم را سنگین می‌کند

تکدرخت دیگر احساس تنهایی نمی‌کند

از کوزه‌ای نمی نمی‌تراود

کلیدها در زیر پای مادران دق می‌کنند

 

مگر عشقی بچکد از منقار گنجشکی

و باد شرطه‌ای بپاشد هر ذره‌اش را

به گونۀ هر رهگذری

هنوز هم دیر نیست!

 

شرمم باد!

 

قصدم این بود که بربایم پاره ابری از آسمان را

و بیاورمش به اتاقم

به همین اتاقی که دارم

و در پشت میزش می‌نویسم

تا وقتی که دلم ابریست

شریک همدمی داشته باشم

 

شرمم باد!

از فکر به این ظلم بزرگ

که تن به اسارت سبک‌ترین بی‌گناه جهان داده بودم

 

20 دی 1387

 

روزۀ گنجشکی!

 

مرا قناعتی است به مردمک گنجشکی

که کهکشان دران می‌گنجد

و خرمالویی تنها

در درختی برهنۀ از فصلی پاییزدار

زمستانش را کفایت می‌کند

 

هنوز کهکشان را نمی‌شناختم

که با گنجشک زبان بازکردم

عیبش کجاست

که با روزه‌ای گنجشکی

خودم را به بهشت بدرقه کنم؟

کهکشان پس از من هم چشمک خواهد زد

در هزارهزار کوچه‌ای که در درون دارد

 

19 دی 1387

 

سنت اشاره!

 

با من با چشم و دست حرف بزن

به اشاره

همین اشاره‌هایی که از قدیم مرسوم است

از زبانت که کاری ساخته نیست

مگر به حبس ابد محکوم نیست؟

 

به من نگاه که کنی می‌فهمم

دستت هم که دستبندی ندارد

نگران نباش

به هر طرف که نگاه کنی می‌فهمم

رد پای دلت می‌ماند

 

نگاهت که می‌چکد

رنگین کمانش

مثنوی هفتاد من حرف است

نگران لعاب روی رنگ‌ها نباش

 

انگشت سبابه‌ات هم الکن نیست

به سلام و علیک اسیرمان سوگند

اشاره‌ای مرا کفایت می‌کند

مگر عکس‌برگردان یکدیگر نیستیم؟

 

هیچ دیده‌ای که دماوند حرفی بزند؟

نگاه دماوند و کهکشان

نگاهی تاریخی است

سنت اشاره را از یاد مبر!

اشاره‌ای مرا کفایت می‌کند

 

18 دی 87

 

حکایتی تکراری!

 

بعدازظهری داغ

با سایه‌هایی مظلوم

مادر در خواب

کودکی در زیر درختی ترسیده

در انتظار سرخ‌شدن آلبالو

 

زمستانی سرد

با آفتابی بی‌حوصله

مادر در خوابی بزرگ

مردی در پشت میز

در انتظار روییدن پایان

 

17 دی 87


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir