دیوارنوشت ها

 

ناگهانی همیشگی!

 

شمردم

هزار می‌شدند

شاه‌پرک‌هایی که امروز

میهمان دیوار رو به رو بودند

 

با نقاشی پُرز غمشان

روی بال‌هایشان

و چشم‌هایی گمشده در ازدهام رنگ

و قال و قیلی به بلندی نفسشان

 

به خیالم رسید

سر صحبتی را باز کنم دربارۀ نسیم

شمردم

حتی یکی نمانده بود

در یک ناگهانی آشنا

دل‌هایشان را فرار داده بودند

شاپرک‌ها

 

این دیگر چه حکایتی بود؟

 

7 بهمن 1387

 

دل و حکایت!

 

از لفظ دل که هیچ مگو!

محبوس نی‌انبانی از جنس قفس است این دل

با حکایت‌هایی

پر و بال شکسته و نا تمام

از چهارراه‌ کوچه‌های گمشده

 

اگر بگیرید این حکایت‌ها را

از او چیزی باقی نمی‌ماند

 

6 بهمن 87

 

تا بعد!

 

تا بعد هم دویدم

چیز تازه‌ای  ندیدم

غیرت نسیم همان

سیل همان

 

پس از سیل هم

حرف اول با خشکسالی بود

 

در ازدحام بوی کهنۀ بودن

تشنگی چشمم را

برگ‌های پاییزی کفایت نمی‌کنند

گاهی فکر می‌کنم

لفظ چشم را خوب نیاموخته‌ام

 

راه بازگشت هم که مسدود است

نکند که اصلا زاده نشده‌ام!

 

5 بهمن 1387

 

ترانه‌های گمشده!

 

و با مسالۀ دیگری نیز ذهنم مشغول است همیشه

به خاطر سردی هوا

یا حملۀ گرگ

 نمی دانم

باری دیگر به راه افتادیم و رسیدیم به این‌جا

بر سر بومیان چه آمد هم نمی دانم

صحبت از خودمان است که آمدیم

پیاده و سواره

با زمزمه و ترانه

.

همراه خدایانی که ما آن ها را بیشتر می شناختیم

تا آن ها ما را

به یاد کوچه ها و کوه ها خواندیم

ترانه هایمان را

و سرودیم برای کوچه ها و کوه های ناتنی و اینک تنی 

برای کویرهای سوخته

و دشت و بیابان

میگون

مولیان

و سمنگان

برای البرز و مرزبانان

 

 ترانه های قدیم

به غارت چشم اندازهای نو رفتند

«برگ خزان» و «امید جان»

«اسب ابلق سم طلا»

در شب های مهتاب

ذهنم  مشغول است همیشه

 

بچه‌هامان  دلتنگی ما را از یاد بردند

خاطره ها فرسودند و شدیم بومی

در واحه های غربت

 

از دست سرما گریخته بودیم

یا که گرگ؟

فلات گرم جنوب چرا شد سرزمین موعود؟

چه می جستیم در دامن الوند سترگ؟

که شکست چفت در باغ را؟

در بستر زادگاهمان که خفت؟

میوه هامان چه شدند؟

خشکیدند؟

یا طعمه شدند زغن و زاغ را؟

در تنور برجای مانده که پخت؟

یا که به چنگ کرپاسه ها افتاد؟

ذهنم مشغول است همیشه

 

رخت وطن از تن کی کندیم؟

قطع امید کی قطعی شد؟

آخرین قصه را کدام مادر گفت؟

اولین اسطوره کی شکفت؟

تهمورث چرا ورد زبان شد؟

دیو و ددان را که سفت؟

زخم پایمان را مرحمی بود؟

جای زخم ها را که شست؟

گورها چه شدند؟

خاک بوی مادرم را می دهد

من دلبستۀ این خاکم

دلبستگان را چه شد؟

ذهنم مشغول است همیشه

 

دلبستۀ خاک نو بودیم که اسکندر آمد

در دهان دشنام و در دست مشعل و دشنه

شبانان باز به اسارت رفتند

برگان ماندند تشنه

پرده ها را سوختند

دهان ها دوختند

مرزبانان به حقارت رفتند

ای امان!

ترانه ها از سر به غارت رفتند

ذهنم مشغول است همیشه

 

ماموریت محرمانه!

 

چشمه وقتی خشکید گریست

آسمان را هم به گریه انداخت

چشمه سیراب شد

 

اما کسی ندید که

پریان دریایی محرمانه آمدند

تا چشمه را به دریا برسانند

برای معراجی دیگر

و ذخیرۀ روز مبادای چشمان آسمان

 

قصۀ بی پایان!

 

بادی بی‌خبر به سرعت باد

بیابان را به خیابان آورده است

بی قنات و با دست خالی

تا چشم کار می‌کند کبوتری پرواز نمی‌کند

 

امان از این خشک‌سالی

تکدرختی با طراوتی افسرده

و شاخه‌ای که تنش جوابش کرده است

هیچ گنجشکی را دعوت نمی‌کند

 

کلاغ‌ها به قول آن دوست

جشن عزا گرفته‌اند

در خیابان منقرض

 

حتما باری دیگر

یکی بود و یکی نبود

غیر از خدا کسی نبود

 

حتما باری دیگر

باید به دلم دستبرد بزنم

 

شکوه تکدرخت!

 

نمی‌دانم چرا هنوز باور نکرده‌ام که

یکی بود

یکی نبود

هم خدا

هم همه تنها بودند

با این همه همهمه

 

از قافلانکوه تا نیاگارا

به هرکجا دویدم

آخر سر به خودم رسیدم

در جنگل بردبار هزاران تکدرخت

و زیر پای کهکشان ستارگان قهر از هم

 

هر کم و بیشی که ربودم از  دلم

دادم به خودش

لابد که از همین است

راز شکوه تکدرخت

و غم!

 

طاق نصرت!

 

اگر باران نمی‌بارید

دل آسمان می‌ترکید

سقف فلک می‌شکافت

 

گریه تنها راه همیشه باز فرار است

راهی مرغوب

به شهرک بیابان و بودن

فرار به بن‌بست دل چرا؟

 

جلو پنجرۀ باز هم می‌توان گریست

چشم‌انداز باز بیابان رو به رو

معتاد باران است

شرم چرا؟

 

پنجره تقلید کبیری است از چشم

این دروازۀ آزادی

در همسایگی دل

 

هر بارانی

بالقوه آبستن یک رنگین‌کمان است

صرف نظر از طاق نصرت چرا؟

 

هیاهوی شادی در مظهر قنات

ارمغانی است از دل آسمان

و کفترهای چاهی

میهمان این ارمغان

 

من هم کودکانه

می‌پرهیزم از انداختن جدایی

میان غم و شادی

و هزار اندوه مرغوب را

می‌بخشم به هر شادی تازه‌واردی

تا از راه که می‌رسد

احساس بیگانگی نکند

 

بگذار اشک و باران کارشان را بکنند

با هر گریه می‌توان طاق نصرتی بست

 

30 دی 1387

 

دیوانگی در راه است!

 

چشمم روشن

همین کم بود

همین مانده بود

که دیوار هم دیوانه شود

 

کوچه دیوانه

درخت دیوانه

آسمان دیوانه

هوا دیوانه

 

دیوار رو به رو هم

شانه خالی می‌کند

از زیر بار نگاهم

رحمت به شیر پاک پنجره

که بیابان شهر را از من دریغ ندارد

 

بیابان باران ناشکیبا را

از راه نرسیده

در آغوش می‌گیرد

و پولک‌های برف

در نزدیک‌ترین سینۀ زمین

آرام می‌گیرند

مردم هم در پناه زمین

همراه چشم‌هایشان

این‌سو و آن‌سو می‌گریزند

 

بیابان خسته

عاشقان خسته‌اند

غزل‌ها بیمارند

کوچه‌ها گم می‌شوند

دیوانگی در راه است

پیش از شیوع

اقدامی باید کرد

هنوز دیر نیست

تک‌تک خاطره‌ها را پنهان باید کرد

گنجشک‌های بی‌طاقت  را باید ربود

دیوانگی در راه است!

 

29 دی 1387



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir