بیخبرم!
صدای پای پرواز پروانهای را می شنوم
آن بالا چهخبرست
برخلاف همیشه
حتما روز شروع شده است باز
آنروزها
صبحها
کلاغی لیلیکنان میآمد جلو پنجره
برای دزدیدن پنیری که برایش گذاشته بودم
و من فکر می کردم فقط بوس را میتوان دزدید
در گوشهای ناامن
نسیم جایمانده از باد و توفان
با دستانی خالی از نشانی
با حرارت هست و نیستش
پرسه میزد
و شاخهها مانند چراغ دریایی
ساحل هر فصل از سال را نشان میدادند
باران پایمیفشرد همیشه
بر سر تنها کلمۀ خود
گوشها هم عادت داشتند به این کلمه
امروز آن بالا چه خبر است؟
فرق چندانی با دیروز کرده است؟
بیخبرم!
10 بهمن 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir