مثنوی هفتاد من!
همین چند ساعت پیش صبح بود
هیولایی از جنس پنبه و دریا و آتش و ابرهای ناپیدا
الان نیمهشب
لحافی سیاه با لکههای نارنجی و مهتابی
گاهی هم خرمالویی
و یک سال پیش پارسال
زانو در بغل در کنج ناکجایی
پس از سالهایی که آمدند
مثل نسیم و باد و توفان
سری زدند و رفتند
تا مرا به الان رساندند
بدون سفارشی مخصوص
شش سماور دارم
که از سمساریها خریدهام و از بیزاران
و از بیزاران بیگانه با بیزاری
یک اشکاف لباس منتظر
از بیستساله تا پنجساله
این یکی پنجساله را هنوز نپوشیدهام
حاصل عادت هوسی بیموقع
هوسی سورمهای با خطهای نزدیک به سفید
مثل هوس دیدن پولکی از برف در چله تابستان
در ازدهام بهت سرگشتگی
سالهاست که ندیدهام
قندانی کهنه را که از کجایی خریدهام
و با چند حبه قند در جایی دربسته نشسته است
با انگشتانی معتاد به صدای قند
در هرگوشه ای از اتاقم هم چیزکی دارم از قدیم
با دلبستگیهایی فرسوده
با انبوهی از نگاههای سابقم در جیب و گریبان
تعدادی هم کتاب زبانبسته
با بیشماری از رد پای شصتم در آنها
و نگاههایی که لا به لایشان ماسیدهاند
پنجره اما مال من نیست
یار دبستانیم
پس از من هم به سراغش خواهد آمد
بیتردید با دستی خالی از راه مدرسهام
بدون ییلاقها و قشلاقها
روبه روی دیوار رو به رو
و سماورها چیزی را تداعی نخواهند کرد
به همین سادگی
به سادگی لانۀ پرستویی سفرکرده
و بیتردد در چشمهایم
وگرنه دیوار رو به رو هرجایی میشد!
7 بهمن 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir