پاسخ

ناتنی ها (46)

رقص میانۀ میدان

 

دریغ از این همه حضور ناشکیبا!

با هر «ناتنی ها» یی که می نویسم، صدای اعتراض عده ای را درمی آورم:

چرا برای ادعاهایم منبع نمی آورم؟

چرا سرکوفت می زنم؟

چرا این قدر مردم ستیز هستم؟

چرا اسطوره ها را به باد انتقاد می گیرم؟

و چراهایی از این دست.

لابد که می خواهند برای احیای مهربانی و عشق، از لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد بگویم. با ذکر منبع!

لابد که برای پاشیدن زباله در خیابان ها و جاده ها و بیابان ها، باید گل های همۀ گل فروشی ها را پیش خرید بکنم و سر چهار راه ها بایستم و در حالی که نیشم تا حلقم باز است، ماشین های عبوری را گلباران کنم!

لابد که باید ثانیه به ثنیه بزنم به تخته و «ماشاالله» از زبانم نیافتد!

لابد که باید هر کاری را که انجام می دهم، با نام کاوه شروع کنم و این قدر «کاوه کاوه» بگویم که مردم به یاد «حلوا حلوا» بیافتند و مفت و مجانی کام شیرین شوند!

نمی دانم!

شاید با منتقدانم ناتنی هستم.

شاید سر کوچه حلوا پخش می کنند و من بی خبرم...

شاید هم میهنانم چاپلوسی را برای همیشه تبعید کرده اند و خبرش به من نرسیده است...

شاید کنار جاده ها به جای آشغال گل کاشته اند و ترس شقایق ها ریخته است..

شاید افلاتون از سرای باقی مرخصی گرفته است و به میان ما آمده است تا چند عکس یادگاری از مدینۀ فاضله اش بگیرد و برای فارابی هم که داستان را به روی مبارک نیاورده است به سوقات ببرد...

و شاید ضحاک شرمنامه ای به طول تاریخمان نوشته است و خواستار بخشایش شده است...

شاید هم باید که در نوشتاری کوتاه همان قواعدی را رعایت کرد که برای یک مقالۀ علمی. اما من براین باورم که لطف این نوشته های کوتاه، در تلنگُرهای غیرمترقبه و انتزاعی آن ها است. چنین نوشته ای نمی تواند برای هر هنجاری که تداعی می کند، مطلبی بیاورد مستند...

مگر این که چنان با یکدیگر ناتنی باشیم که بی سوگند و بی شاهد کارمان لنگ باشد!

من که رقص در میانۀ میدان را گزیده ام، چه باک!

 

با فروتنی

پرویز رجبی




پاسخ

ناتنی ها (45)

نه کاوه دروغ است و نه ضحاک!

 
پیامی داشتم از خواننده ای گرامی:

«دكتر رجبی عزيز، نگوييد كاوه دروغ بوده است كه اگر بگوييد لشگر ناتنی‌ها برمی‌خيزد. ناتنی‌ها همه‌جا به كمين نشسته‌اند. آماده‌اند و سلاح‌هايشان آهيخته. ياد شاملو افتادم كه يك بار، نه كه در وجودش شك كند، كاوه را تنها جور ديگری ديد. فرمان حمله صادر شد و حتا به چيزهايی از نوع چاقوكشی تهديدش كردند و جاسوسش خواندند! جوخه‌هايی از اين ناتنی‌ها زدايندگان خاطره‌ی كاوه از حافظه‌ی ملی بودند! چه ناتنی‌های شگفت‌انگيزی هستيم ما» .

 

 

جمله ای که من در پیوند با کاوه نوشته ام، جمله ای «دعاعی» و «عاطفی» بود...

اما چهره های اسطوره ای یک ملت (و یا قوم های تشکیل دهندۀ یک کشور) تبلور نیکی ها و پلیدی ها و تبلور آرزوها و آرمان های در پیوند با این نیکی ها و پلیدی ها هستند...

بنابراین، در این میدان نیازی به چاقو و جنگنده بمب افکن نیست. دوستداران اسطوره ها را از این روی می شود بیشتر دوست داشت که برای آرمان های خود دغدغه دارند.  و پیداست، انسانی که دغدغۀ آرمانی دارد، آسان دست به چاقو و جنگنده بمب افکن نمی برد...

ضحاک هم موجودی افسانه ای – اساطیری است. اما ما او را هم هرگز موجودی دروغین نمی پنداریم. باور کنیم که اگر چنین می کردیم همۀ خاطرات تلخمان می ماند روی دستمان... ضحاک تبلور و نماد فرمانروایی ظالم است... و کاوه تبلور و نماد رهایی بخش...

آری! بساط ظلم که از جهان رخت بربندد، هم ضحاک دروغ است و هم کاوه... و نیاز به مرزبانی هم که از میان برداشته شود، هم اسب عجیب الخلقه ای به نام رخش دروغ خواهد بود و هم مرد «زمختی» به نام رستم... و آن یکی آرش هم همین طور...

در این جا اما، مشکل کار در خویی است که در سده هایی طولانی به شعار و گریز از حقیقت گرفته ایم. حقیقت این است که ما نیاز مبرمی به تجدید نظر در تعریف های خود داریم... مگر نمی بینیم که شعار در هیچ زمینه ای پاسخگوی دشواری های ما نشده است؟...

در برنامه ای رادیویی گفتم که خط پهلوی و خط امروزی ما برمی گردد به خط آرامی. در نامه ای بلند بالا متهم شدم به وطن فروشی!.. اما صد بار هم که دربارۀ خط سخن بگویم بازهم ریشۀ خط فارسی را آرامی خواهم دانست. همۀ اروپایی های از خودراضی هم عقیده دارند که خط هایشان ریشۀ آرامی – فینیقی دارد...

بابا جان! عصبانی شدن که حقیقت را باطل نمی کند. چاره در خردگرایی است.

گاهی با خود فکر می کنم که اگر حکومت های پیشین ما، مثلا در دورۀ سلجوقیان، گاز اشک آور می داشتند، چه می کردند؟...

دیر یا زود ما باید پرهیز از خشم و دشنه و دشنام را از خومان شروع کنیم.

من با گذاشتن منت به خودم، روزی بیش از 17 ساعت کار می کنم، تا انسان را رستگار و رستگارتر ببینم...

من می خواهم در دو روز باقی مانده به سهم خودم دیوارهای ناتنی ساز را فرو بریزم. پس دوست گرامی که محبت کرده اید و پیامی دوستانه فرستاده اید، در اندیشه نباشید. مرا باکی از پرخاش و دشنام نیست.

از این می ترسم که نتوانم به لبخدی مهربان و به دستی آکنده از صفا که زیر بغلم را می گیرد، تا هنگام پیاده شدن از ماشین فرش زمین نشوم، پاسخی در خور بدهم...

ریختن دیوارهای ناتنی آسان تر از ساختن سدی بر کارون است...

باور کنید!...

 

با فروتنی 

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (44)

لابد که کاوه دروغ نبوده است!

 
در حال نوشتن تاريخ سلجوقيان هستم‌.

گمان مي‌كنم که در ميدانی پرسه می ‌زنم كه بيشترين پايه‌های نگاه‌های ناتنی ما بر يكديگر در آن قرار دارند.

حدود ده سال از فروپاشی غزنويان و برخاستن سلجوقيان سپری شده است‌. يعنی ده سال ديگر از كم و بيش 2500 سال تاريخی كه معمولا به آن مي‌باليم‌. در ميان منابع موجود هنوز، پس از 130 سال نشاط شراب و حرم و شاهدبازی غزنويان‌، كوچك‌ترين نشانی از گامی مثبت به سود مردم به چشم نمی‌خورد. پيداست كه در اين حدود ده سال بر مردم ميدان بزرگ خراسان بزرگ و خوارزم چه گذشته است‌: جنگ‌، خونريزی و ديگر هيچ‌. و به هزينة مردم‌.

در اين ميان چه خالی است جای گزارشی از زندگي مردم‌.

مورخ‌ِ امروز مبهوت است كه برای خوانندة تشنة تاريخ خود چه بنويسد!

گفته‌ام كه خواننده‌ام را تنها نخواهم گذاشت‌. در حالی كه خود تنهاتر از خواننده‌ام هستم‌!

می ‌خواهي، با يك حركت آرنجت، انباشتة كتاب‌ها و يادداشت‌های روی ميزت را بريزی روی زمين و وداع كنی از تاريخ‌...

ولی باری ديگر، شوق يافتن نشانی از تاريخ گمشده در سراب به هوس پايداريت مي‌اندازد.

از خود مي‌پرسی‌، شايد درماندگیت از اين روی است كه هنوز تاريخ كامل ميهنت نوشته نشده است‌!

از خود مي‌پرسی‌، آيا فرمانروايان و سرداران از اين‌كه باری دیگر صدای سم اسبشان به گوش مردم برسد، شرمگين نمي‌شده‌اند؟

از خود می ‌پرسی‌، در اين ده سال‌، فقط و تنها در خراسان و يا در غرب كشور چند نفر راهی بی‌بازگشت را پيموده‌اند و يا تاخته‌اند؟

بر كشتزارها چه رفته است‌؟

و چند چِفت در باخشونت ازجا كنده شده است‌؟

و مردمان آبادی‌ها و شهرها چقدر بر آيين‌های سوگواری عادت كرده بوده‌اند؟

آيا سرداران ايرانی كم‌تر از تركان بيابانگرد بيگانه و ناآشنا با زبان و فرهنگ مردم می توانسته‌اند فكری به حال سرزمين تاريخی بی ‌كس و بی صاحب افتادۀ ما بكشند؟ چرا سرداری برنخاسته است‌؟ حالا ديگر از جنبش‌های دو سدۀ نخست دورۀ اسلامی كوچك‌ترين خبری نيست‌. خوانندگان غيرمتخصص ايرانی چقدر آگاه هستند كه از اين پس قرن‌ها از ايرانيان، جز در زمينه‌های ادب و هنر، صدايی برنخواهد خاست‌؟

حكايت غريبی است‌.

چرا سرداران ايرانی خسته و ساكت و غايب بوده اند؟ 

چه چیزی آن ها را چنین ناتنی کرده بوده است؟

گفت و گوهای محفل‌های خانوادگی و خصوصی، پيرامون كدام محور می ‌چرخيده‌اند؟

درآن روزگار نيز رشتي ها و قزوينی‌ها و تبريزی‌ها سرگرمی مردم را فراهم مي‌آورده‌اند؟

و كودكان چه مي‌گفته‌اند؟...

 بی تردید باید بسیاری از ریشه های عرفان ایرانی را در همین میدان ناتنی جست!

باز هم به این میدان بازخواهم گشت.

از شعر سده های پنجم و ششم روی نخواهم گرداند، به هنگام جستن انسان ایرانی. در میان مدح شاعران این دو سده از شاهان و امیران «لوس»، مدح به مدح، داغ ننگ به داغ ننگ، در پی ریشه های هنجاری خواهم بود که آن را «ناتنی» نامیده ام.

فکر می کنی که در روزگار سلجوقیان کفترهای چای لُکنت داشته اند و اشکفت هر کوهی غزالی سوگوار داشته است...

فکر می کنی در این روزگار شادی ایرانی برای همیشه سنگسار شد و دیگر مجالی نخواهی یافت که در سینۀ کوه خدای را سپاس گویی که شادی را آفرید و مردم را برای شادی آفرید...

و فکر می کنی که در آن روزگار بوده است که پروانه های ظریف آفرینش زبانشان بند آمده است...

من اگر فرصتی را از خودم بربایم، حتما به سوگ پروانه های بی قرار خواهم پرداخت...

و از عمر کوتاه شقایق خواهم گفت...

من برای همۀ آهوان نخجیرها خواهم سرود و تنهایی را از وجاهت خواهم انداخت...

لابد که کاوه دروغ نبوده است!

 

با فروتنی

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه


ناتنی ها (43)

آنکه حقش محفوظ است و آنکه حقش محفوظ نیست!

 

و یکی دیگر از آرزوهای دیرین ما این است که همه به حرف ما گوش کنند و به به بگویند و خود ما به حرف هیچ کس گوش نکنیم و تره هم برایش خُرد نکنیم!

ما یکی از شگفت انگیز ترین مردمان جهان هستیم. در مسیر شدیدترین توفان ها صدای بال پروانه آزارمان می دهد و در حصار خوفناک ترین سکوت ها، صدای مهیب ترین غرش ها را نمی شنویم!

ما از این که نتوانیم حرفمان را بزنیم جهان را به سوگواری می خوانیم، اما اگر خروسی در وقتی که ما حوصله نداریم منقار بگشاید، بی محلش می خوانیم!

ما بچه ها و نوه های خودمان را فرشته می خوانیم و بچه های همسایه را «توله» هایی می نامیم که «پس» انداخته شده اند!

ما خیال می کنیم که خاک به یک نگاه ما کیمیا می شود و از «خاک برسر» خواندن دیگران خسته نمی شویم!

ما به همۀ جهانیان دشنام می دهیم و از این که کسی رمق خندیدن به رویمان را نداشته باشد، لب و لوچه به هم می کشیم!

دانشمندان ما حق ندارند نظری خلاف میل ما داشته باشند و نوبت به خودمان که می رسد، خیال می کنیم که دیگران در نظربازی ما حیرانند!

فاصلۀ نفرین و تحسین در فرهنگ ما باریک تر از لبۀ گیوتین است که فردامان به کار آید!

در میهمانی در تعارف یک لیوان آب چنان مهرمان می جوشد که دست به یخه می شویم، اما در پارکینگ مربوط به همان میهمانی مالک پارکینگ و بعد خیابان ها می شویم و اجازۀ نفس کشیدن به هیچ احدالناسی را نمی دهیم. البته با دهانی پر از دشنه و دشنام!

معلوم نیست سند مالکیت همۀ نظرها را کدام محضر به نام ما کرده است که به هیچ کس اجازۀ اظهار نظر نمی دهیم.

راستی را، چرا باید به استاد پیری که شصت سال از عمرش را بی ریا و بی چشمداشت در خدمت هم میهنانش گذاشته است، به خاطر یکی از نظرهایش کم لطف باشیم. آن هم با این ادعا که ما راست می گوییم واو در اشتباه محض است؟ گیرم که چنین باشد و او در برداشت خود واقعا در اشتباه باشد. ببینیم دیگران چه می کنند. در اروپا، قبلۀ ما، معمولا می گویند: «بر خلاف نظر فلانی» و بعد حرف خود را می زنند. و چقدر خوب است این هنجار که برداشت های نادرست به نقد کشیده شوند، اما خوب نیست که شخصیت کسی به نقد کشیده شود. آن هم با سابقه ای درخشان...

واقعیت این است که باید حق همۀ مردم برای اظهار نظر محفوظ باشد. حتی بدون نداشتن آگاهی لازم دربارۀ مقولۀ مورد بحث. و حق همه باید محفوظ باشد برای رد نظر او. اما نه با شگفت زدگی و ایجاد شایبه در رد شخصیت. این هنجار «می تواند» از ناتنی ها سربزند!

نقد شخصیت چنان حواس ناقد و خواننده را در اختیار می گیرد که اصل داستان فراموش می شود.

با فروتنی

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (42)

یاد یار مهربان و بوی جوی مولیانم آرزوست

 

در حدود چهارده سالی که در آلمان زیستم، هر وقت که به شهر می رفتم، تقریبا همیشه شاهد چند چشم انداز همانند در جلو کلیساها، بنای هزار سالۀ شهرداری و دیگر بناهای کهنسال بودم: گروهی گردشگر پرسال سرهایشان را بلند کرده بودند و چشم دوخته بودند به در و دیوار بنایی که در پیش روی خود داشتند... و احساس می کردم که هرآن آب دهانشان از شعف خواهد چکید...

این گردشگرها معمولا بازنشسته ها هستند که مدام در حال پرس و جو هستند که در کدام شهر، کدام یادگار خیال انگیز وجود دارد، تا در مرخصی سالانۀ خود به چند شهر سر بزنند، تا مبادا وطن و یا قاره از یادشان برود...

سال اول انقلاب که در و دیوار پر بود از شعار و شور و حال انقلاب، بر آن شدم که سفرنامه ای بنویسم به نام «سفرنامۀ خیابان انقلاب» و از میدان فوزیه یا شهناز (میدان امام حسین) تا میدان 24 اسفند (میدان انقلاب) را با همۀ یادگارها و شور و حال ها و خاطرات شبانه روزش بریزم روی کاغذ. برنامه ام این بود که حتی چند شبی را هم در این خیابان بگذرانم و مانند سیاحان با دستی پر به خانه برگردم...

متاسفنه زندگیم به گونه ای دگرگون شد که هرگز این برنامه عملی نشد... تا سرانجام برآن شدم، چون دیگر پای رفتنم نیست، در اتوموبیل یکی از دوستان سفری کوتاه بکنم به خیابان لاله زار. از گور بی نشان شهرداری تا استانبول. خیال می کردم هر اتفاقی که افتاده باشد، زمان سپری شده کوتاه تر از آن است که بتواند از خود رسوب چشمگیری برجای بگذارد...

عجب! حتی گور لاله زار هفتاد کفن پوسانده بود...

با بغضی در گلو از همراهم خواستم تا هرچه زودتر سفر را به پایان برساند. بعد در حالی که به گورستان هزاران خاطرۀ بی کفن و دفن فکر می کردم، فکر کردم به گزارشی از تاریخ:

در سال 492 پیش از میلاد داریوش گروهی از اسیران یونانی را با خود به ایران آورد و در سال 40 میلادی آپولونیوس یونانی، در ایران گورسنگی را یونانی یافت با این متن:

«ما که روزگاری در میان امواج ژرف دریای اژه شراع می کشیدیم، امروز در دشت هموار اکباتان به خواب رفته ایم. 

دیر زی ای میهن ما ارتریا که زمانی شهرۀ آفاق بودی.

دیر زی ای آتن، ای بانوی همسایۀ ارتریا .

دیر زی تو ای دریای عزیز».

و فکر کردم به کسی که در حسرت دیدار میهن، پیش از مرگ در غربت، سوگنامه ای از خود برجای گذاشته است، با عطر دل انگیز مفهوم «میهن». اگر این گورسنگ از یکی از بازماندگان صاحب گور هم بوده باشد، مفهوم میهن دست نخوره می ماند. با همان عطر دل انگیز...

بعد از همراهم خواستم تا مرا به خیابان محبوبم سقاباشی ببرد، تا دست کم تب سفر را بی هوده تحمل نکرده باشم...

خیابان سقا باشی را با چیزی از جنس دروغ عوض کرده بودند. دخترکی یکی دوساله نگاهم را به خودش دوخت. به نظرم طناز آمد و به یاد طنز تلخی افتادم که حکایت سرزمین مرا سرانجام رونق خواهد بخشید.

تنها نام سقاباشی چراغ دریایی خاموشی بود که بر جای مانده بود. این چراغ دریایی را در لاله زار هم دیدم... اما یقین دارم که نسل پس از من از این دو چراغ خاموش هم نشانی نخواهد یافت...

ما ناتنی های غریبی هستیم. عمارت زیبای شهرداری را خراب می کنیم، تا بدل آن را برای اشباح و پریان شب در بیابان بسازیم.

ما تا از دست ندهیم، حسرت نمی خوریم...

تخمه کدو و سماق را در تورنتو بیشتر دوست داریم و چراغ دریایی گمشده خود می پنداریم...

ما با شتابی شگفت انگیز در حال قتل عام خاطرات خود هستیم...

ما از آلبوم عکس خوشمان می آید...

دوربین های عکاسی دیجیتال مانند وبا دارد به همه سرایت می کند و شگفت انگیز این که برای گرفتن عکس از ناتنی ها...

می پرسی به چه فکر می کنم؟...

بازهم به یاد دخترکی یکی دوساله می افتم که نگاهم را به خودش دوخت و به نظرم طناز آمد. او حکایت سرزمین مرا سرانجام رونق خواهد بخشید.

 

با فروتنی

پرویز رجبی




چسب زخم
نگاهی به موش خوردگی جدول های کنار خیابان












مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (41)

یاد سگ های محله مان به خیر!

دو روز است که روزنوشت تازه ای ندارم. یعنی دستم به نوشتن نرفته است. امروز خیلی فکر کردم که چرا دستم با قلم بیگانگی می کند. هوا دارد خنک می شود. فصل دارد عوض می شود. شکر کردم که هنوز فصل ها سر جای خودشان هستند. به یاد فصل های دوران مدرسه و دبیرستان افتادم.

و به یاد سگ های آشنای محله.

بعد به یاد کلی مردم آشنا.

و به یاد درخت های بید آشنا.

و بعد به یاد درخت آلبالوی حیاطمان افتادم که تک تک زخم های تنه اش را می شناختم.

و بعد به یاد آوردم که همیشه فکر می کردم که کلاغ هایی را که می بینم، همان کلاغ های همیشگی هستند. آشنای آشنا.

ما غریبه نداشتیم.

سگ های محله احساس غربت نمی کردند.

و پاسبان ها بدون این که همه شاعر باشند، همه می دانستند که ما بچه های پدر و مادرهایمان هستیم.

توی کوچه ها و خیابان ها به همه سلام می کردیم و از همه سفارش می گرفتیم که به پدر و مادرهایمان حتما سلام برسانیم.

یک روز با دوچرخه ای که اجاره کرده بودم، سر پیچ خیابان خوردم زمین و رکاب دوچرخه شکست. بیچاره شدم و نشستم کنار جوی آب، در پناه بیدی که می شناختمش، تا غصه ام را از رهگذرهای آشنا پنهان کنم. سرم را انداخته بودم پایین. هم غصه می خوردم و هم به مورچه های آشنا نگاه می کردم...

ناگهان مردی واقعا غریبه سرم را میان دو دستش گرفت و از غصه ام پرسید... گفتمش... دو چرخه را از زمین آشنا برداشت و بعد دستم را گرفت و بعد با هم رفتیم به دکانی که دوچرخه را اجاره کرده بودم. بعد با صاحب دکان حرف زد و پولی کف دستش گذاشت. بعد آمد به طرفم و با دستش زد به پشتم و گفت: «تمام شد. برو». نگاه کردم به صاحب دکان. لبخند داشت. وقتی که سرم را برگرداندم، مرد بیگانۀ آشنا رفته بود.

بعد از این فکرها، ناگهان احساس کردم که بد جوری حتی با خودم ناتنی شده ام. معنی واژه ها عوض شده اند.

کلاغ ها سرسنگین شده اند و احساس می کنم که با من قهرند.

ستاره ها به آسمان دیگری کوچ کرده اند.

مورچه ها احساس غربت می کنند و دیگر من هم لهجۀ آن ها را نمی فهمم.

می خواهم از دوست داشتن حرف بزنم. می ترسم رهگذرهای ناتنی با لهجۀ من بیگانه باشند. دیگر حتی نمی توانم از رهگذری بپرسم که ساعت چند است...

دیروز در بانک جلو پیشخوان صف بود. لنگ لنگان خودم را رساندم به پیشخوان، تا تکیه بدهم. مردی با صدایی عصبی اعتراض کرد که چرا نوبت را رعایت نمی کنم. گفتم، رعایت خواهم کرد. فقط احتیاج به تکیه دادن داشتم. با خشونت گفت:

«خدا به دادتان می رسد، نه حق من»!

ناگهان دلم برای سگ های تنی محلۀ کودکیم تنگ شد...

با فروتنی

پرویز رجبی



مورخ که باشی، ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (40)

کوششی دیگر بر ناتنی سازی

از جنس ایران دوستانه

 
پیش تر دربارۀ مرداد و امرداد نوشته بودم و گروهی پنداشته بودند که تیشه برداشته ام و افتاده ام به جان ایران!

امروز آهنگ آن را دارم که دشمنان «ناتنی» دیگری برای خودم بتراشم:  

من هرگز به خیام نخواهم گفت سراپرده ساز،

به عطار، داروفروش یا داروساز،

به فردوسی، پردیسی،

به حافظ، ازبردارنده،

به ابوریحان، پدر گل،

به اصفهان، سپاهان،

و ...

و به ابن سینا، پورسینا نخواهم گفت!

بیم آن را دارم که بیش از این ناتنی و سرگشته شوم در این ناتنی سرا!

در روزگار کامپیوتر که نام ها را می شناسد و نه احساس های عاطفی غیرمترقبه را.

می شنوم، «تومان» یا «ریال» را هم می خواهند «نور» بنامند. نه چون یکی مغولی است به معنی «ده هزار» و دومی مغربی است و تقلبی از «رؤیال» (= شاهی).

به جنگ خاطرات مردم رفتن و «مُهر»های «مهرانگیز» را ربودن هم هنجاری است در سرزمین «ناتنی سازان»!

گویا «دانه درشت ترین» دشواری ما برآیند همین نام هاست... و هرچه زودتر باید ذهن مردم را بلدزِر بیندازیم و هموار و تخت کنیم، تا خیالمان تخت شود...

شاید هم چون از سر نادانی، به «امرداد» گفته ایم «مرداد» مرگ و میر را واگیر کرده ایم...

نه! من در همدان هرگز از زنی که زنبیل به دست می گذرد، سراع آرامگاه پورسینا را نخواهم گرفت... و در شیراز هرگز خواجه را «ازبردارنده» نخواهم خواند...

باد شُرطۀ من از جنسی دیگر است و با همین نام...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (39)

بازهم چسب زخم!

 

به حرمت قلم سوگند که من قُر نمی زنم!

حرف هایی هستند که باید در میانشان بگذاریم سرانجام. غریبه بازی بس است!

در ایران که سفر می کنی، به هر شهری که وارد می شوی، سه چیز بی درنگ می زند توی ذوقت. و بی درنگ از خودت می پرسی، ملتی را که هنر بی مثالش شهرۀ آفاقش کرده است و ملتی را که هنرش زینت موزه های جهان است، چه شده است که خودش را با روی آوردن به بی هنری بر سر زبان ها می اندازد؟...

منظورم صنایع دستی نیست که هرچه شلخته تر باشد، نیش توریست غربی را بیشتر باز می کند، که خود بحثی جدا می خواهد...

منظورم سه چیز با مصرف صد در صد داخلی است:

1.    جدول کشی   کنار خیابان ها،

2.    تندیس جانوران در کنار مبلمان شهری در فضاهای سبز و پارک ها،

3.    و مسجدها و نیایشگاه هایی که ساختشان در سال های اخیر رشد فزاینده ای یافته است.

امروز می خواهیم، خیلی خودمانی، به این سه پدیدۀ کهنه و نو بپردازیم:

1.    وارد هر شهر که می شویم، می بینیم که کوشش شده است، بدون توجه به بزرگ و کوچکی شهر، در ورودی و خروجی شهر با بولوارهای پت و پهن و درازی برای شهر هویتی سازگار با مدنیت روزگار را فراهم آورند. در این ساخت و ساز، چون با هیچ تدبیری نتوانسته اند از «دندون موشی» شدن و در نتیجه زشتی جدول های دو کنار بولوارها و خیابان ها جلوگیری کنند، پس از سال ها فکر و دلمشغولی، به این نتیجه رسیده اند که ریخت ناهنجار جدول ها را با رنگ های به تناوب در کنار هم نشسته زینت ببخشند. با صرف هزاران لیتر رنک روغن در سطح کشور. در حالی که می شد با نکاستن بی اندازه از سیمان جدول ها، علاج واقعه را پیش از وقوع کنند. همه می دانیم که سیمان هرچه بیشتر آب ببیند، استوارتر می شود. دیده ایم که این جدول ها در اروپا با گذشت زمان مانند سنگ شده اند. ما هم می توانیم، عادت کاستن از سیمان را جانشین رنگ کنیم. البته رنگ نیز زیبایی خودش را دارد. اما نه هنگامی که جانشین چسب زخم می شود!

2.     برای زیبا سازی فضاهای شهری، به گونه ای روزافزون، از تندیس «قالبی» (سیمانی) استفاده می شود. و کارگاه های تولیدی انواع اردک و گوزن و آهو و اسب و اژدها و گاهی دایناسور و «لولو»   برای شهرداری ها تولید می کنند و بیننده را از هرچه اردک و گوزن و آهو و اسب و اژدها و گاهی دایناسور می ترسانند! آن هم در سرزمینی که موزه های جهان به داشتن چند تندیس ایرانی فخر می فروشنند. من خودم عاشق اسب هستم. اما از تندیس دو اسب در دروازۀ پارک شطرنج در آجودانیۀ تهران وحشت می کنم.

3.    مسجدها را  به تازگی به گونه ای می سازند که گویا قصد شرکت در مسابقۀ زشت ترین معماری جهان را دارند. در سرزمین گلدسته ها و ایوان ها و محراب های تاریخ... پیداست که مسجدهای قدیم، از شاهکارهای معماری ایران و گاهی جهان هستند. برخلاف کشور نوپای امارات، مسجدهای روزگارما  نمونه های برجسته ای هستند از پریشانی مهر و نگاه ما به باورهای دینی . ساخت مناره ها کار نزدیک ترین آهنگر ان محل است. و روکاری به حساب کاشی آن ها کاری است بر عهدۀ آینده ای نامعلوم (نمونۀ بارز، در بزرگراه صدر در قلب تهران). این هنجار گاهی، مخصوصا در شهرهای ساحلی گیلان و مازندران و در ایستگاه های راه آهن ، آدمی را دچار حیرت می کند. گویی در میان آبادی های نزدیک و گاهی چسبیده به هم کرانۀ خزر مسابقه ای برای انتخاب بدترین معمار بنای مذهبی در کار است. چند سال پیش که میزبان خانم پروفسور کخ، ایران شناس بزرگ آلمانی که برای نخستین بار به ایران آمده بود، بودم، می گفت که پیش از آمدن به ایران فکر می کرده است که تهران شهر مناره هاست! و بعد مسجدهایی را نشانم می داد که با بیدلی هرچه تمام تر همزاد گنبدها و گلدسته های تاریخ دورۀ اسلامی ما شده اند. مسجدی را هم که در خیابان میرداماد اندکی به هنجار ساخته ایم، برای اجاره است به کسانی که می توانند حتی در مرگ کسان خود فخر بفروشند... در قرن ما چه شده است که اصطلاح بسیار زیبای گلدسته فراموشمان شده است؟

این سه پدیده کنار دستم بود. وگرنه حرف زیاد است! هر سه پدیده نشانه های بارزی هستند از نگاه ناتنی ما به یکدیگر.

چندی پیش در جاده ای، چند متر دورتر قهوه خانه ای، در پارکینگی که یک دیزی سرای بسیار مفلوک و مثل خودم به زحمت روی پا ایستاده داشت، چیزی حیرت انگیز دیدم که برای گزارش آن حتما کم می آورم. مددی! البته عکس هایی که سام برداشت به دادم خواهند رسید. دو تریلی به اصطلاح تخت و دراز در جلوی دیزی سرا   پارک کرده بودند. محمولۀ هریک یک مناره! گلدسته هایی چند قفسه به طول تخت تریلی! طناب پیچ به دو طرف که مبادا بیفتند به پایین و قل بخورند توی دره! راننده تعجب کرده بود که سام عکس می گیرد.

مناره ها ساخت کارخانجات مناره سازی بابل بودند. برای مسجدی در کرمانشاه! از حلبی. براق. تو خالی. پنجره های گلدسته مشبک. قطر هر مناره به عرض تخت تریلی. انعکاس نور خورشید غیرقابل توصیف. لابد که این دو را باید در محل سوار بر بدنه ای دیگر بکنند. از بتون. با جرثقیلی مدرن. حتما ساخت ژاپن. یادم آمد که مناره های ساخت این کارخانه را در جاهای دیگری هم دیده بودم و فکر نکرده بودم که توخالی هستند.

نرنجیم. این حرف ها را باید گفت، که خواهم گفت. واهمه ای از رنجشتان ندارم! ترسم از موقعیت آیندگان این کشور است...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




مشاعره

دوست نازنینم! مرا توبیخ کردی برای پناه بردنم به شعر!

چه کنم هوشنگ دست از سرم برنمی دارد!

او از دروازۀ دلم گفت

و من هم دلم را سفره کردم!

 
                                                        دروازۀ دل 

هوشنگ بافکر

 

اي درتنهائيت تنها و غريب                          

اي درد آشنا، اي مرد تن داده به كنج انزوا

 هشدار! نخوري فريبِ اين آشناي دلفريب

مپذيرحرف هاي بي هوده را

مشكن دل مادر بي چاره را

كز هزاران راهي كه هنوز مي دهدت نشان

نيابي ديوار بدون پنجره را

 

اي عزيزي كه ديده به ديوار دوخته اي

و به اميد روزي نشسته اي

تا پنجره اي باز شود

و روز و روزگاري نو آغاز شود

 

اي نازنين نپذير، چون مادر نيست

ديگر گوشي نيست

تا به قصۀ غصه هاي تو گوش كند

باور كن، اين طور نيست

اگر دل به اين سراب دهي

به كژراهه مي كشاند تو را

به بي راهه مي برد تو را

 

پنجره براي تو كوچك ست

بگشا دروازه دلت! 

برگرد به آغوش مادرت

که نه مادر، پدرت هم بود

بشتاب و چون گذشته هاي دور

بگير گوشه چادرش!

تا بازت پا به پا برد

همراهيت كند و ره نشانت دهد

تا بزدايدت اندوه از جبين

تا در گوش بگويدت : اي عزيز

جان دل، اي نازنين، ببين!

غم چرا، ماتم چرا؟

زندگي اين ست و همين  

و چيزي نبوده و نيست جز اين .

 

 

 

                         هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

پرویز رجبی

 

نه برادر!

مرا با این پنجره حکایتی ست دیگر

غرش انبوه شکفتن را مگر نشنیدی؟

بوی زنبیل نگاه مگر نپیچید در فضا؟

 

من همین امروز

همین امروز

همین چند دقیقه پیش

پنجره ام را کاشتم در یک گلدان

و چند دقیقه است که یک درخت آلبالو

شکوفه کرده است

در کنار دروازۀ دلم!

 

همین حالا می بینم که گوشواره ها دارند سرخ می شوند

حتما مادرم پیدایش خواهد شد

از پنجره دیم چادر مادرم را

که همچون پریان رقصان می آید

برای پختن مربا

و اولین لیوان شربتش را

احسان من خواهد کرد

مادرم اهل احسان بود

 

بعد با دانه های آلبالو

مربعی خواهم ساخت از جنس پنجره

تا نسل پنجره بریده نشود!

 

بعد کنار پنجره خواهم ایستاد

و زنبیل هیچ نگاهی را بی آلبالو نخواهم گذاشت

ماتم نگرفته ام به خدا!
من هم می دانم که زندگی همین است
من هم می دانم که
هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

 

اما من پنجره ام را رها نخواهم کرد

من برای رسیدن به این پنجره

از دروازۀ دل گذشته ام

و دنیا و مردم را از همین پنجره می بینم
از تو چه پنهان

غریبی که نیستی!