روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (77)

دلتنگی بی‌سابقۀ حافظ!

 

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد

 

این غزل می‌توانست از نظر تاریخ اجتماعی ایران در روزگار حافظ بسیارمفید باشد. اما پس از گذشت بیش از شش سده از کجا بدانیم که «دلدار» که بوده است و چگونه می‌توانسته است، پیام مکتوب خود را برای حافظ بفرستد!

        دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

        ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد

این غزل را می‌توانستیم، مانند بسیاری از غزل‌های حافظ، سروده‌ای خیالی بدانیم. اما اگر چنین می‌بود، حافظی که می‌شناسیم، می‌بایست در هر بیت غزل «خیال نقش» زیبایی را می‌پرورد. در حالی که می‌بینم که این غزل از معدود غزل‌های حافظ است که در آن هنر نگارگری جایی ندارد. حتی جای بسیاری از واژه‌های معمول خواجه، که ویژۀ «آرمانشهر» خود اوست، خالی است.

فکر می‌کنی که در این غزل، حافظ و «دلربا»یش بیرون از فضای غزل و در جایی واقعی قرار دارند. چشم‌انداز شیراز را، بی‌آن‌که نشانی در دست داشته باشی، با سوادی مات و کمرنگ روبه‌رویت می‌یابی و می‌بینی! بیرون از غزل، اما نه جدا از روزگار تاریخ غزل. به زحمت آدمیانی را می‌بینی که در چشم‌انداز مات و کمرنگ شیراز، سرگرم روزمرگی‌های خود هستند: یک زندگی واقعی و بدون باد صبا. نه! از باد صبا و دیگر نشانه‌های «آرمانشهر» حافظ خبری نیست. حتی احساس می‌کنی که غباری محلی از جنس کسالت و خستگی چشم‌انداز را از رونق می‌اندازد. و فکر می‌کنی که اگر دنبال بازار عطاران بگردی، مرتکب کاری بی‌هوده شده‌ای!

می‌بینی کلاغی کِسِل از درختی غبارگرفته برمی‌خیزد و کلاغی دیگر می‌نشیند. بانگ خفۀ زیر و بم زنگ شترهای دور و نزدیک، شیراز را از انزوا درمی‌آورد. و صدای چاوشان و مخبران نیز.

من بیشتر براین باورم که خواجه سرانجام تاب دلتنگی را نیاورده است و از سر دلتنگی دست به قلم برده است. او خیلی ساده می‌نویسد که نامه‌های بسیاری فرستاده است و «دلدار» پیکی ندوانیده است و خبری از خود نداده است. سادگی و روانی بیت زیر نشان می‌دهد که منظور فقط بیان «درد» است!

        صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

        پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد

شاید اگر فرصت می‌داشتم و همۀ 1413 غزل جهان ملک خاتون شاعربانوی معاصر و همشهری حافظ را با دقت بررسی می‌کردم، می‌توانستم ردی از این غزل حافظ را در آن بیابم! برای نمونه، آن‌جا که حافظ می‌گوید:

        ما زیاران چشم یاری داشتیم

        خود غلط بود آن‌چه ما پنداشتیم

جهان ملک می‌گوید:

        ما ترا «دلدار» خود پنداشتیم

        وز تو چشم مردمی‌ها داشتیم!

شاید این دو شاعر هم‌روزگار، در این دو بیت مخاطب یکدیگر نبوده‌اند و باید درپی نشانه‌های دیگری بود. مثلا جهان ملک در مطلع غزلی دیگر می‌گوید:

        در عشق تو تا چند کشم بار ملامت

        اندیشه نداری مگر از روز قیامت؟

و خواجه در دو بیت نخست غزلی می‌فرماید:

        یارم سببی ساز که یارم به سلامت

        بازآید و برهاندم از بند ملامت

        خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

        تا چشم «جهان»بین کنمش جای اقامت!

و یا در جایی دیگر می‌گوید:

        گر بود عمر، به میخانه رسم بار دگر

        به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

جهان ملک، شاید در پاسخ او می‌سراید:

        گفته‌ای، نیست ترا از غم تو کار دگر

        کی به دست آیدت ای یار چو من یار دگر؟

چند دهه بیش نیست که ما به دیوان جهان ملک خاتون دست یافته‌ایم و اینک است که با این دیوان می‌توانیم دست به گمانه‌زنی بزنیم. پس لابد که هنوز نباید از نزدیک‌شدن به روزگار حافظ ناامید شویم!

گفتم که به گمان حافظ از سر دلتنگی دست به قلم برده است و این بار بی‌آن‌که حوصلۀ نگارگری داشته باشد، به سبک مولانا، بی‌درنگ دلش را تکانده است. بیت زیر نیز نشان از خشم حافظ نسبت به خود دارد. کجا دیده‌ایم که شیرین‌سخن لسان‌الغیب ما چنین تند بر خود بتازد؟

        سوی من وحشی‌صفت عقل‌رمیده

        آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

اینک او برای رسیدن به مرغ رمیدۀ دلش، نیاز به دامی دارد که در اختیار یار است: و برای رهایی از خماری در آرزوی جام لب او.

        دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

        وزان خط چون سلسله دامی نفرستاد

        فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

        دا نست که مخمورم و جامی نفرستاد

و در فصل دوم غزل، خواجه یک‌بار دیگر، به گونه‌ای بی‌سابقه دست به ملامت خود می‌زند:

        چندان‌که زدم لاف کرامات و مقامات

        هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

       حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

       گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

برخی خواسته‌اند مخاطب این غزل را یکی از ممدوحان حافظ بدانند. حاشا!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



خبری از پیرامون خودم

سالگرد روزنوشت‌های من

 

امروز درست یک سال است که می‌کوشم تا در حد توانم برای خوانندگانم بنویسم. بازهم خواهم نوشت، تا زنده‌ام!

در این مدت حدود بیست‌هزار بار به روزنوشت‌های من مراجعه شده است و خوانندگانم اغلب تشویقم کرده‌اند، که از همۀ آن‌ها سپاسگزارم.

در این‌جا ناگزیر از یادآوری این نکته هستم که «روزنوشت‌ها» کار جنبی من بوده‌اند و بیشتر وقتم صرف تالیف و ترجمه شده است. این کار هم تا هنگامی که نفس دارم دنبال خواهد شد.
 
بافروتنی
پرویز رجبی
 


پیام دوست

پیام دوست

دربارۀ آرمانشهر (76)

 

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلك را سقف بشكافیم و طرحی نو در اندازیم

اگر غم لشگر انگیزد كه خون عاشقان ریزد

من وساقی به هم  تازیم و بنیادش بر اندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شكر در مجمر اندازیم 

 

تا به حال با حافظ حاكم بر دل‌ها سروكار داشتیم. اما ببینیم که او در نقش یك مصلح اجتماعی كه درد مردم را دارد، چه می فرماید:

 

 «ای عاشقان دگرگونی و ای خواستاران تغییر نظم موجود و ای انسان‌هایی كه مایلید طرحی تازه  بریزید ونظمی جدید برپا سازید. - طرحی كه شادی و خوشبختی به ارمغان می‌آورد و آزادی و رهایی را پیشكشتان می‌كند. دست در دست هم دهیم و به خشونت پشت كنیم. ما اهل خشونت نیستیم. در برنامۀ ما خنجر و شمشیر وتیر و مرگ ومیر دیده نشده است. بنیاد طرح ما بر عشق و دوستی وشادی استوار است. به جای بوی آتش وخون، بوی گل و جام شراب ارغوانی رابرگزیده‌ایم. پس درنگ نكنیم و گرد هم حلقه بزنیم وبا حلقۀ‌های گل به سوی رقیب برویم و با نثار گل، رویش را شاداب كنیم و غم دل از دلش را بیرون كنیم. اگر لشگر اندوه وغم پای پس نكشد و جای به شادی وسرور ندهد شگرد عاشقانۀ دیگری را به كار می بریم، تا او را از پا در آوریم. با ساقی همدست می شویم، با شراب ارغوانی مستش می كنیم و مهر و عشق و مهربانی در جانش می ریزیم، تا دیگر گرد غم و اندوه نگردد».

دست افشان و پای كوبان و هلهله كنان سقف كلنگی و ناپایدار دهر را با نیروی عشق و سازندگی شكافتن كجا و تخریب و ویرانی از روی خشم و نادانی كجا؟

اولی هم رقیب را می‌سازد و هم خود را. اما دومی هم حریف را تخریب می‌كند وهم خودش خراب می شود. حافظ از قبیله عاشقان است. او پیش و بیش از هر كس به نقش نیروی شگرف عشق در سازندگی و دگرگونی فرد و جامعه پی برده است. او مانیفست عدم خشونت را در همین چند بیت به زیبایی و روشنی بیان كرده است. برای شكافتن سقف فلك، به دنبال چوب و فلك نیست. زیرا می‌داند كه این ابزار كارساز نیست.

 

شگفتا كه شیوه مورد پسندش شیوه ای منفی و ایستا نیست. حركتی زنده و پویا ست. منتظر نمی‌ماند تا دشمن به سویش بیاید. او به پیشباز حریف می‌رود و گل و دوستی نثارش می‌كند. تا او هم زیبایی وعطر گل و لطافت دوستی و مهربانی را تجربه كند. اگر خشونت وسنگدلی اش‌هنوز مقاومت كند، خواجه از پای نمی‌نشیند و راهی دیگر می‌جوید و این بار دست به سوی یار همیشه در كنارش «نسیم» دراز می‌كند و از او می‌خواهد تا عطرگردانی و گلاب‌گردانی كند و بوی شكری را كه در مجمر می سوزد در هوا پراكنده سازد، تا فضای بهاری جان وخان ومان را در بر گیرد، تا آرامش و صلح بهشتی بر خشونت وپلشتی چیره شود و زیبایی و خوبی بر جای زشتی و بدی نشیند و خواجه بدون خشونت به هدفش برسد. زیرا او ایمان دارد كه پیروزی هنگامی كامل می‌شود كه حریف نیز مزۀ خوشی و لذت آزادی را بچشد و دوستی را بیازماید.

من چه كنم كه خواجه زودتر از گاندی ولوتر كینگ و ماندلا مانیفست سیاست عدم خشونت را به این روشنی و زیبایی سروده است. من چه بگویم كه خواجه نگفته باشد من اگر به خواجه نبالم و افتخار نكنم و انقلاب ماه مه 68 دانشجویان فرانسه را پیروزی پاكی ودوستی و انفجار عشق و مهرورزی و محكومیت زر و زور بدانم و اگر انقلاب نارنجی را انقلاب بدانم، پس جواب خواجه را چه بدهم كه زودتر، روشنتر، و انسانی تر، راه رسیدن به انقلابي كه انفجار شادي و شور و روشنايي و نور و دستيابي به  جهاني بهتر را فروتنانه نشانمان داده است. گناه خواجه نيست ما راهيان خوبي نبوده ايم، چون شيفته و اسير برق شمشير بوده ايم.            

 

هوشنگ بافكر –  زرد بند



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (76)

همراه فریدون مشیری، خیام و حافظ!

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

 

سال 1341 بود که شعر «همراه حافظ» فریدون مشیری را خواندم. نام مجموعه‌ای را، که این شعر در آن آمده بود، به‌کلی فراموش کرده‌ام. آخرین باری که زنده‌یاد مشیری را دیدم، در مجلس شام یکی از دوستان بود. سال 1375. دریغ که درآن شب کار ما به مشاجره کشید. او هیچ‌کدام از شعرهای شاعر محبوب من را شعر نمی‌دانست و من این حمله را «عذر ننهادم» و یکی ار جنگ‌های رایج میان «هفتاد و دو ملت» را راه انداختم! از میزبان خواستم تا یکی از مجموعه‌های شاعر محبوبم را بیاورد. میزبان شعردوست هم بی‌درنگ آخرین مجموعۀ او را آورد. خشم وقتی همۀ وجودم را فراگرفت که مشیری کتاب را باز کرد و یکی دو شعر را مثل عریضه‌‌های عریض‌نویس‌های جلوی دادگستری، پشت سر هم خواند و همۀ میهمانان را به خنده انداخت!..

پیداست که به رگ غیرت من برخورد و جنجال شروع شد. امروز شاعر «کوچه» در میان ما نیست، اما من با احترام زیادی به سال 1341 می‌اندیشم و شعر «همراه حافظ» او.  و به شعر «کوچه» می‌اندیشم که با قدرت جادویی خود توانسته بود مرا «عاشق بی‌معشوق» کند! حالا داستان عشق‌های بی‌معشوق را رها می‌کنم که عادت همۀ ما ایرانی‌هاست و چیز غریبه‌ای نیست!..

تنها اشاره‌ام به این است که حافظ توانسته است، پس از بیش از شش سده، در من مِهری فراهم آورد که در برابر مشیری زانو بزنم و شرمندۀ او بشوم! روان هردو شاد... «همراه حافظ» مشیری خیلی زود روحم را تسخیر کرد. چهار سال با «حافظ شیراز» احمد شاملو، که در سال 1337 گل کرده بود، شب و روز زندگی کرده بودم و باور کرده بودم که هنوز بیست ساله نشده، حتما باید عاشق شوم! اما نه گوشۀ ابرویی می‌یافتم برای منزل کردن، نه چاه زنخدانی برای افتادن. هزار داروغه در پیرامون داشتم. هنوز شهامت شوخی با داروغه را هم در خودم نپرورده بودم!

حالا مشیری مرد میدان و عمل شده بود برای شکافتن فلک و انداختن طرحی نو. قهرمانی پیشاهنگ. دست کم می‌توانستی، فکر کنی که پس می‌شود!

مشیری در پایان گله‌های خود، می‌گوید:

        «اگر این کهکشان از هم نمی پاشد

        وگر این آسمان در هم نمی‌ریزد

        بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

        به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»

آن روزها از شگرد فریدون مشیری در سودبردن از غزل حافظ لذت می‌بردم و غافل بودم که حافظ نیز خود از خیام الهام گرفته است. اما چه استادانه. اگر این امکان وجود می‌داشت که خیام غزل حافظ را بخواند، بی‌تردید رباعی خود را پنهان می‌کرد! مشیری را نمی‌دانم. چون روزگار ما آدمیان خود را دارد. پیداست که حافظ در سرودن این غزل، گوشۀ چشمی به خیام داشته است که می‌فرماید:

        گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان

        برداشتمی من این فلک را ز میان

        وز نو فلک دیگر چنان ساختمی

        کازاده به کام خود رسیدی آسان

آخر با کدام هنر جادویی و شیرینی می‌توان شعر دیگری را این‌گونه تاراج کرد و نشانی از تاراج برجای نگذاشت؟ دیگر بیم دارم از این‌که این غزل حافظ را زیباترین سرودۀ او بخوانم. هنگامی که از گلستان حافظ می‌بری ورقی، هرگز مپندار که بهترین گل را چیده‌ای، که خطایی نابخشودنی است!

حافظ مانند خیام فلک را از میان برنمی‌‌دارد. فلک را سقف می‌شکافد و طرحی نو درمی‌اندازد. اما نه با دست خالی! او نخست، به میمنت برنامۀ کبیری که پیش روی دارد، خود و یگران را به گل‌افشانی می‌خواند و سپس به انداختن می در ساغر:

         بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

         فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اکنون فلک شکافته است و طرح نو حافظ به ثمر نشسته است. همین است که او مطمئن از کار خود، می‌گوید:

         اگر غم لشکرانگیزد که خون عاشقان ریزد

         من و ساقی به‌هم سازیم و بنیادش براندازیم

اما این بیت تنها حاصل دگرگون‌خواهی حافظ  نیست. او در جاهای دیگری نیز این آرزوی خود را که قطعا سخت متاثر از خیام است بر زبان آورده است:

         آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

         عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی

و یا در بیتی دیگر، با تهدید که معمولا با آن بی‌گانه است و درشتی غریبی که سازگار با روح لطیف او نیست. شاهد حاضر،همین غزلی که در دست داریم. حافظ برای دورماندن از خشونت، گل می‌افشاند و می در ساغر می‌اندازد. در هرحال من بیت زیر را خشن می‌یابم. شاید که خواجه، درحال، خشونتی بسیار بزرگ را تجربه کرده بوده است:

         چرخ برهم‌زنم ، ار غیرمرادم گردد

         من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

در بیت بعدی، حتی آدمی از صولت چشم‌انداز دچار بی‌تابی می‌شود. نسیم عطرگردان کدام است دیگر، در زیر بام فلک؟ اگر خبر به مجمر انداختن شکر به طوطیان هند رسد، اقدام به چه کوچ غریبی می‌کنند، به سوی شیراز و برای شکستن شکر!  تعبیرهای گوناگونی از «شکر در مجمر انداختن» شده است. معمولا گناه این‌گونه تعبیرها با نخستین خیالبافی است! شکر کالایی گران‌بها بوده است که لابد در مقام شادانه در مجمر می‌گذاشته‌اند و به ارمغان می‌فرستاده‌اند. هنوز امروز هم در روستاها کله‌قند، در آیین‌های پرسرور هدیه می‌شود. گزارش‌هایی در شعر داریم که شکر برای بوی خوشش، مانند عود و عنبر سوزانده می‌شده است. لابد برای داشتن بویی مانند عطر «کارامِل»! از آن میان بیتی از سعدی:

         دیوار چه حاجت که منقش باشد

         یا عود و شکر بر سر آتش باشد!

به گمان من اگر قرار باشد که برای هر فعلی در پی تعبیری باشیم، پس باید که برای «گل برافراشتن»، «می در ساغر انداختن»، «لشکرانگیختن» و... هم باید  پی تعبیر بگردیم. باید پذیرفت که زبان شعر فارسی «چنین» است و از همین روی نیز «چنان» است!  

         شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

         نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

اینک رودی و عودی خوشنوا در دست داریم، مطربان را خبرکنیم و کف‌زنان غزل و ترانه بخوانیم پای کوبان سر ازپا نشناسیم:

         چو در دست است رودی خوش، بگو مطرب سرودی خوش

         که دست‌افشان غزل خوانیم و پا کوبان سراندازیم

حافظ در بیت بعدی، باری دیگر دست به دامان باد صبا، پیک همیشگی خود می‌شود و به کنایه، شاید به تقلید از خیام، از باد صبا می‌خواهد که غبار بازمانده از تن او را نزد معشوقش برد، تا شاید او بتواند نگاهی بر رخسار و اندام او بیاندازد. پیداست که حافظ خواستار این نگاه تا روز مرگ معشوق بوده است! یکی دیگر از لطافت‌های شعر حافظ این است که او به امکان تحقق خواستش نمی‌اندیشد. او خوب می‌داند که جسدش به این زودی‌ها تبدیل به غبار نخواهد شد. او فقط به ثبت آرزویش می‌پردازد و این توانایی را دارد که به این «ثبت» بسنده کند. اگر چه پیداست که گاهی در پستوی خانه‌اش بخار اشکش را با عطر چراغش و با بوی کتاب می‌آمیزد. چقدر دیدنی باید بوده باشد این پستوی خانۀ حافظ. لابد که شبیه پستوی یک کتابفروشی بوده است...

         صبا خاک وجود ما بدان عالی‌جناب انداز!

         بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

در فصل دوم غزل، حافظ خسته از دروغزنی‌ها و گزافه‌گویی‌ها، داوری را به خدا می‌سپارد. پیداست که آهنگ او گریختن از جدل‌های بی‌حاصل است و شکستن پاهای چوبین. یکی دیگر از ویژگی‌های حافظ طرح ناگهانی، کوتاه و گذرای یکی از دغدغه‌های جهان پیرامونش است. او کژدمی را رهامی‌کند در تاریکخانۀ ذهنت و خودش راهش را پیش‌می‌کشد و می‌رود:

         یکی از عقل می‌لافد، یکی طامات می‌بافد

         بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

در این‌جا، مخاطبان خود را هم دعوت به «بهشت عدن» می‌کند. از راهی متفاوت. راهی خالی از تزویر و عاری از هزارکمین خبیثان!

         بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه!

         که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سرانجام با گله از شیرازیان شهر «بی‌مثال» خود، پای مُلک دیگری را به میان می‌کشد. لابد در زیر فلکی که سقفش را شکافته است و در آن طرحی نو درانداخته است. مُلکی همانند «بهشت عدن»!

         سخن‌دانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند در شیراز

         بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



پبام دوست

پیام زیبا و دلنشین و ماندگار دوست

دربارۀ آرمانشهر 75

 

دوست عزیز پرویز،

 

چه خوب و زیبا رندی را از خواجه آموخته‌ای. برداشت‌های خام و ناشیانه‌ام را در كنار برداشت‌های پخته واستادانه‌ات می‌گذاری كه شاید متنبه شوم و در این وادی پای ننهم، اما من هم از خواجه آموخته ام كه وقتی اسیر دل می شوم دل به دریا بزنم و از ترشدن دامن و نام وننگ نهراسم.    

 

محبوبیت حافظ و راهیابی به دل ها در اختیار خواجه نیست. آن چه به اراده و خواست او بستگی دارد، آن است كه صادقانه كار دل می‌كند و هرچه می‌گوید از دل برمی خیزد ناگزیر بر دل می‌نشیند.

حافظ خواسته یا نا خواسته و دانسته و یا ندانسته به كسی خیانت نكرده است. ممكن است كه محبوبیتش بر محبوبیت استادان سخن سایه انداخته و حتا میدان محبوب شدن را بر آنان تنگ كرده باشد. اما میدان فصاحت و تنوع سخن و بیان تجربه های ارزنده و شرح متنوع احساسات را به آنان واگذاشته است. خواجه نه تنها گفته‌هایشان را كمرنگ نكرده، بلكه سخنان زر و زر سخنان آنان را تلالو بیشتری بخشیده است.

می شود با ارفاق و گذشت ظلمی را كه ناخواسته از جانب خواجه بر این بزگواران رفته است، پذیرفت اما خیانت را هرگز!

به گمانم برای پی بردن به راز محبوب‌القلوب بودن خواجه نزد عامه مردم، نباید به دنبال دلیل‌های دشوار و دور از انتظار رفت. شاید یك دلیل این باشد كه در شعرهای او نشانی از دروغ و ریا نیست. دیگر آن‌كه او مانند هر انسانی مرتكب اشتباه می شود، اما با این تفاوت كه از آن نمی‌گذرد و به آن اعتراف می‌كند. دلیل دیگر این‌كه حافظ معلم پند و اندرز نیست. اگر هم گاهی پند و هشداری می‌دهد، طرف سخنش دیگری نیست، بلكه خودش است. آن حافظ خیالی و همزادی كه در برابرش می‌نشیند و به درد دلش گوش می‌دهد و همراهیش می‌كند.

از همه مهم‌تر آن كه خواجه عاشق است و عشق را نجیبانه باور دارد. او دوست‌داشتن و عشق‌ورزیدن را دوای هر دردی می‌داند  و بر این باور است كه برای ابراز عشق و نشان‌دادن دوستی، به دوست، محبوب،  معشوق ویار نیاز است. و برای گذر از هفت‌شهر عشق و كوچه و پس كوچه‌های آن وجود یار و دستیار ضروری است. خواجه اعتراف می‌كند كه نه تنها انسانی كامل نیست، بلکه نیازمندی مانند من و تو است و همین نیاز مشترك، ما را به او نزدیك و نزدیك‌تر می‌كند چون احساس می‌كنیم كه او از جنس خود ما است. و دلیل دیگر آن‌كه خواجه تقسیم‌كردن را دوست دارد، او تنها بیم و اندوهش را تقسیم نمی‌كند، شادی و آبادی‌ش، شرمندگی و خرابی‌اش، شكست و سرگشتگی‌اش و حتا رسوایی و بی‌آبرویی‌اش رادر طبق اخلاص می‌‌گذارد.

خواجه به اندازه شیخ سعدی جهان را ندیده و تجربه نكرده و مزه تلخ واقعیت‌های زندگی را نچشیده است. و در حد و اندازه حكیم بزرگ توس جهان‌بینی و عرق ملی ند ارد و نگران به تاراج رفتن زبان و فرهنگ و هویت ایرانی نیست. اگرمصلی و آب ركن آباد شیراز عزیزش را از او نگیرند، خدا را شاكر است.

حكیم خیام در جست و جوی راز آفرینش و هدف آن است و چون راه به جایی نمی‌برد به بیراهه می‌زند و یا راه‌هایی را در پیش می‌گیرد كه پیمودنش از توان مردم عادی بر نمی‌آید.

حضرت مولانا، چنان گرفتار شور و شراره است و آتش درون چنان می‌سوزاندش كه آب جوی و بركه و دریاچه و دریا برای خاموش كردنش كفایت نمی‌كند. بنابراین تن به اقیانوس می‌سپارد به امید آن كه تلاطم و امواجش سبب كاهش تلاطم و موجب آرامش دل و درونش شود. اما ژرفای اقیانوس و شگفتی‌های آن از خود بیخودش می‌كند و زیر و رویش می‌كند. طوری‌كه جایی برای آرامش و آسایش نمی‌ماند و جایش را حیرانی و ناتوانی می‌گیرد.

خواجه جهانگرد نیست. بیشتر شیراز گرد است و شیراز نشین. دنیا گردی‌اش را تنها دوبار بوده است و آن هم تا دیار هرمز و یزد.

رهاورد این دو سفر چنان تلخ است كه بازگفتنش در عصر دهكده‌شدن جهان دل هر غریب دور از خانه را به درد می‌آورد. حافظ نیز مانند خیام كنجكاو است و می‌خواهد پی‌ببرد كه چرخ روزگار بر چه مداری و با چه هدفی می‌چرخد و به چون و چرایی آن پی‌ببرد. اما نه برای این كه از كار خدا سر دربیاورد، بلكه بیشتر در اندیشه دستیابی به راهی ایمن است، تا در دل یار نفوذ كند.

خواجه شیرین سخن ما نه كاخ با شكوهی چون شاهنامه را بر پا ساخته است كه باد و توفان نیز از گزندزدنش عاجز باشد و نه در شیفتگی وسوختن از خود بیخود‌شدن و شور و اشتیاق و دیوانگی به پای حضرت مولانا می‌رسد. او حكیم دل است و همه ذهن و توجه‌اش را بر كار دل متمركز كرده است. هرچه از دل می‌تراود و هر چه دل را می‌لرزاند و همه راه‌هایی كه به دل ختم می شوند و راه‌هایی كه از دل سرچشمه می‌گیرند، در حیطه تخصص اوست وبرای به دست آوردنش از جان و عمرش مایه گذاشته است.

خواجه خون به دل شده است تا به زبان دل آشنایی پیدا كرده است.

عمری را به پای كشف راز و رمز خطوطی كه سده‌ها بر دل ها كنده شده‌اند،  صرف كرده است تا كلید آن را بیابد و این راز سر به مهر را دریابد. در واقع خواجه رمز گشای معمای دل است و در سایه همت اوست كه كه ما جواب معما را می دانیم ویا فكر می كنیم كه می دانیم.

شاهكار خواجه آن است كه بدون هیچ نظر و غرضی در شاهنشین دل مردم منزل كرده است و به چنان جایگاه و پایگاهی دست یافته است كه با مرور زمان نیز متزلزل نمی‌شود. چون مردم با میل و رغبت او را به سلطانی و حكمرانی بی چون و چرای دل خویش بر گزیده اند.

رندی حافظ را ببین كه خود به این امر یقین دارد، اما رندانه از حاكمیت و پادشاهی خود بر دل ها سخنی نمی‌گوید. هرچند باری چند به شهرت و آوازۀ فراگیرش در اقصاء جهان اشارت دارد.

هنر اصلی حافظ راهیابی در دل‌ها ست و بر تر از آن جاخوش‌كردن و ماندگاری در دل ها ست.

خواجه هنر رندی را به اوج می‌رساند هنگامی كه شیوه‌های راهیابی به دل‌ها را غیرمستقیم می‌نمایاند، اما نحوۀ لانه‌كردن، ماندن و پاییدن در دل‌ها را برملا نمی‌كند. نه این كه حسود باشد و یا دلنگران رقیب. به گمانم رندانه دستیابی به آن را به من و تو وانهاده است تا بجوییم و بیابیم.
                                                                                               

                                                                                                 هوشنگ بافكر –  زرد بند



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (75)

آیا حافظ، ناخواسته  به استادان سخن خیانت کرده است؟!

 

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه. مدام. اما گاهی بیشتر. همواره در دالان‌های تاریک تاریخ پرسه می‌زنی. گاهی سوسوی محتضر شمعی و دیگر هیچ منبعی برای روشنایی. خورشید تاریخ به خواب ابدی فرورفته است. حتی چکاچک شمشیرها به نجوا تبدیل شده‌اند. و آوای کشتگان و شیفتگان به زمزمۀ مصب رودی پنهاور می‌مانند که در ساحلی مسطح با دریا همسایه می‌شود و پیدانیست که دیوار همسایگی در کجاست...

سه روزی است که بیمارترم و سقف اتاقم مروت کرده و جای همیشگی دیوار روبه‌رویم را  گرفته است. اما بیشتر از این‌که رازی باشد با ستارگانم و یا به فکر شکافتن سقف فلک باشم، از پنجره نگاه می‌کنم به گوشه‌ای از دامن البرز که نباید دویست متر بیشتر فاصله داشته باشد. این آخرین برآمدگی و یا ادعای البرز، شباهت غریبی دارد به باباکوهی شیراز، که حافظ بیشتر از هر بلندی تماشایش کرده است...

می‌بینم‌، در آن دامنۀ نزدیک، فردوسی و خیام و مولوی روبه‌روی سعدی نشسته‌اند و و می‌گویند: «این همشهری تو به هر چهارتای ما خیانت کرده است»!..

میل غریبی دارم که بی‌درنگ حرفشان را تصدیق کنم. می‌بینم، انصافا کار سادۀ حافظ به هیچ وجه به پای کار بزرگ فردوسی و کارهای متنوع مولوی و سعدی و خیام نمی‌رسد، اما او «دردانۀ شیرین‌سخن» مردم است و لسان‌الغیب! بعد فکر می‌کنم به رازی سر به‌مُهر!

چگونه حافظ توانسته است با واژگانی معدود، آرمانشهر زیبای خود را برای همیشه به ثبت برساند. شهری که در آن عشق حرف اول را می‌زند. اما مگر سعدی در غزلیاتش چه کم دارد از حافظ؟ یا فردوسی با حماسۀ بزرگش و یا مولوی و خیام با دو نگاه متفاوتشان به جهان؟...

بعد از خودم می‌پرسم، اگر به راستی این چهار استاد مسلم شعر و سخن، حافظ را می‌شناختند، قضاوت حسودترینشان دربارۀ او چه می‌بود؟ این‌که برکسی پوشیده نیست که حافظ در غزل شاگرد سعدی هم نیست! تنوع غزل در دیوان سعدی را که نمی‌توان با غزل‌های یکنواخت حافظ مقایسه کرد. وسعت میدان‌های هزاربیشه‌ای را که فردوسی در اختیار گرفته است که نمی‌توان با میدان کوچک گوشۀ ابرو و چاه زنخندان و غنچۀ لب سنجید. خیام هزار خیمه هم همین‌طور و از مولانا نمی‌گویم، که حتی برای رسیدن به «مقصود» دیوانگی را تجربه کرده است و سلسله‌بندنده شده است!

چشمم را از «باباکوهی» خودم می‌گیرم و می‌دوزمش به سقف اتاق، که غیرت کرده است و وظیفۀ دیوار روبه‌رو را موقتا برعهده گرفته است.

با رازی بزرگ و سربه‌مُهر روبه‌رو هستم. چرا حافظ همه را از چشم آدمی می‌اندازد؟ این قدرت در شخصیت حافظ است، یا ضعف من و ما در برابر «عشق»؟ اما اگر پای عشق در میان باشد، چه کسی شورانگیزتر از سعدی دورشدن «آرام جان» را به تصویر کشیده است؟ من خودم بارها در جمع دوستان گفته‌ام، دریغ که غزل «کاروان» سعدی از حافظ نیست و اعتراف نکرده‌ام که همیشه، ناخودآگاه فکر کرده‌ام که این غزل را حافظ سروده است!...

چرا فردوسی و سعدی را، با آن گنجینۀ واژگان غریبشان، «لسان‌الغیب» نمی‌خوانیم و یا مولوی را، با آن تاخت و تاز لگام‌گسیخته‌اش و آن «رقص میانۀ میدانش»، ویا خیام را که از خاک عزیزانمان سبوها و ساغرها ساخته است؟

حافظ هرچه گفته است، دربارۀ عشق خود گفته است و یاد چندانی از «بشر» نکرده است. حافظ به هنگام سرخوشی یار خودش را ستوده است. به هنگام آزردگی از یار، غمش را به کام ما ریخته است! و ما هرگز در دوستی او با خودمان تردید نکرده‌ایم. اما کجا دارد حافظ مثنوی «موسی و شبان» مولوی را که باور به خدا را یه ساده‌ترین زبان ممکن بر زبان آورده است و خدا را هم از هیبت زبان ساده‌اش به گریه انداخته است. از فردوسی و شاهنامۀ هزاردروازه‌اش چند نمونه بیاورم؟!

پس چرا حافظ خوش‌قلب، بی‌آن‌که خود بخواهد، همۀ بلندپایگان را از چشم ما می‌اندازد؟

فکر می‌کنم که حافظ هرگز نمی‌توانسته است اخم کند. الان حافظ را می‌بینم که زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست، با نگرانی در بسترم به من نگاه می‌کند و می‌پرسد: ای دلبستۀ بشکستۀ من دردت هست؟ در حالی که از فردوسی بزرگوار و یا سعدی که بنی آدم را اعضای یک پیکر می‌داند و نگران یکی روبهی بی‌دست و پای است، هرگز چنین برداشت و انتظاری را ندارم!

در هرحال، چنین است که حافظ، نخواسته، مردان ممتاز ادب ایران را به سایه کشانده است. او به کسی خیانت نکرده است، اما آیا حضور حافظ به خودی خود هنجاری را پدید آورده است که ضایع‌کنندۀ حق ارباب قلم است؟

نه! حتی خودم نتوانستم پاسخی برای خودم دست و پا کنم. واژه «خیانت» زهری دارد که حتی به «خیانت» خیانت می‌کند. هنوز راه درازی در پیش داریم، تا برسیم به تعریف «خیانت»! شاید راز دلنشین بودن حافظ، به تعبیر من، در اگزیستانسیالیست بودن حافظ است و در شیوۀ خودیابی او، به دور از «شعار»! البته چنین نیست که حافظ هرگز اشتباه نمی‌کند. حافظ هم اشتباه می‌کند، اما در لحظۀ ارتکاب اشتباه، دروغ نمی‌گوید. در دیوان حافظ کوچک‌ترین نشانی از مصلحت‌اندیشی به چشم نمی‌خورد.

سرانجام این‌که بدون فردوسی، مولوی، خیام و سعدی، حافظ توانایی آن را نمی‌داشت که به تنهایی شکوه و جلال امروز ادب ایران را فراهم آورد. اما بدون حافظ و دیوانش، فردوسی، مولوی، خیام و سعدی نیز دستشان بسیار خالی می‌بود!...

خوابی آرام نگاهم را از باباکوهی خودم و سقف اتاقم می‌رباید و اجازه نمی‌دهد، تا به سهم خودم، فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم!... 

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (74)

تبرئه!

 

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گل رونق گیاه ندارد

 

حافظ، رها از هر قید و بندی، حتی در معماری غزل‌هایش از قید و بند رهاست! فکر می‌کنی هر بیت غزلی، خود مطلع غزلی دیگر است.  و این نه از پریشانی ذهن او، بلکه از فراوانی میل او. او لبریز است از شور و شوق و ناگزیر است که در هر غزل تنها به فهرستی از شورها و شوق‌های خود بسنده کند. او در دالان‌های هر غزل به ده پستو سر می‌زند و در آستانۀ هر پستو شوق دیدار پستوی بعدی کلافه‌اش می‌کند.

در جوانی، هرگاه که از سر بی‌قراری سر به بیابان و کوه و کمر می‌زدم، حیرتم را پایانی نبود از بی‌انتهایی و از این‌که در پشت هر پایانی، آغازی پنهان بود. پنهان در بارویی از سکوت که تنها دروازه‌اش آسمان بود... و آن سوی دروازه غوغای ستارگان بود...

در روزگاری که من زیسته‌ام شاعران چیره‌دست فراوانی عقدۀ دل گشاده‌اند و تصنیف و شعرهای نابی از خود به یادگار گذاشته‌اند. اما برای من، بی‌پرده بگویم، هیچ سروده‌ای مانند «غوغای ستارگان» کریم فکور «جان» حافظ را نوازش نکرده است. بگذریم از آهنگ زیبای همایون خرم و صدای رسای پروین که امروز تنهایی و اندوهش غوغا می‌کند!..

«غوغای ستارگان» بی‌کرانۀ کریم فکور باید که از نظر اشغال فضا، جایگاهی ویژه داشته باشد. فکور کران تا کران آسمان‌ها را در اختیار گرفته است. تنها حافظ می‌توانسته است در اوج آسمان‌ها رازی با ستارگان داشته باشد و از شادی پرگیرد و سر از فلک دربیاورد، برای خواندن سرود هستی بر حور و ملک. و فقط حافظ می‌توانسته است، در آسمان ها غوغا فکند و سبو بریزد و ساغر شکند و با ماه و پروین سخنی گوید و از «مقصود» خود اثری جوید... و ماه و زهره را به طرب آرد... مرحبا کریم فکور...

منظورم از اشارۀ به این شاعر روزگار خودمان فراهم‌آوردن پیوندی بود با روزگار حافظ.  و بیان این برداشت که کریم فکور هم به تصویر خیال نقشی از ذهن خود پرداخته است. پیداست که اگر همایون خرم عطر نوایش را به مشام او نرسانده بود، بسا که او به جای سفر به آسمان‌ها، در «منظر خوش» خاطره‌های کوچه‌های «شب‌های تهران» و راستۀ زردبند و فشم و میگون مانده بود...

لابد که حافظ نیز به هنگام سرودن غزل از هفت گوشۀ ذهنش انگیخته می‌شده است. اما چرا همیشه در رابطۀ با یار؟ هم در پیاله و هم در ماه! چرا این همه نیاز، حتی بر سر نماز؟ و نه یاری بی‌غمزه و ناز!

        روشنی طلعت تو ماه ندارد

        پیش تو گل رونق گیاه ندارد

چه ذوقی؟ گزیدن گوشۀ ابروی یار برای زندگی به ذوقی فراوان نیاز دارد! استادی را ببین! «منزل جان». پیداست که حضور جان در چنین منزلی رسوایت نمی کند! منزلی که پادشاهان هم ندارند. منزلی که می‌تواند، مانند خانه‌به‌دوشان به هر کجایی ببردت! منزلی که شحنه وشرطه و داروغه هم نمی‌تواند معترضش باشد!.. لابد که  حافظ استاد تجربه بوده است...

        گوشۀ ابروی توست منزل جانم

        خوش‌تر از این گوشه پادشاه ندارد

و چه طنز و تشبیه غریبی؟ مردمک سیاه چشم «یار» را، سیه‌دلی می‌خواند که اعتنایی به آشنایی ندارد. اگر چه پیداست که در این‌جا نیز نیمی از فتوا را هنر نگارگری صادر کرده است. در جایی دیگر نیز می‌گوید:

        غلام مردم چشمم که با سیاه‌دلی

        هزار قطره ببارد چو درد دل شِمُرم!

پس باید که جان را در کنار چشم یار نشاند و راه هر بیگانه و بیگانگی را بر او بست!       

         دیدم و آن چشم دل‌سیه که تو داری

        جانب هیچ آشنا نگاه ندارد

در فصل دوم غزل، حافظ پیمانۀ نیم‌منی (لبالب) می‌‌طلبد، به شادی شیخی که خانقاه ندارد.

        رطل گرانم ده ای مرید خرابات

        شادی شیخی که خانقاه ندارد

سپس حافظ به سبک هندی ماهرانه‌ای، از سیاهی دود دل سوخته و کدورت‌پذیری آینه فلزی سرد در برخورد با آه، استفاده می‌کند و به مقایسۀ رخ یار با دل خود می‌پردازد.

        تا چه کند با رخ تو دود دل من

        آینه دانی که تاب آه ندارد

سپس برای تاکید حالت خود، با طنزی ملیح، تن به خاموشی می‌دهد، تا دل نازک یار آسیب نبیند.

        خون خور و خاموش نشین که آن دل نازک

        طاقت فریاد دادخواه ندارد

جالب است که در بیت زیر، حافظ برای تسکین خود و تثبیت قدرت یار در عاشق‌کشی، به وجود و حضور رقیبان بسیاری اعتراف می‌کند. زلف یار چپاول می‌کند و همگان را به دام می‌اندازد و نشان داغی از خود برجای می‌گذارد.

        نی من تنها کشم تطاول زلفت

        کیست که او داغ این سیاه ندارد

و در بیت بعدی، خواجه در تمجید یار از خط قرمز مبالغه می‌گذرد و در شگفت می‌ماند که نرگس به خود اجازۀ شکفتن داده است! شاید اگر جز حافظ شاعری دیگر نرگس را «چشم‌دریده» و ناآشنا با «ادب» می‌خواند، نظرش خریدار نمی‌داشت. این حافظ است که شیرینی و نمک را با مهارت چنان در می‌آمیزد که دست کم لب به اعتراض نمی‌گشایی. می‌پذیری که او لسان‌الغیب است و سخن چنین بشری را حتما حکمتی است!

        شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت

        چشم‌دریده ادب نگاه ندارد

و بعد خطاب به خود (ولابد دیگران) می‌گوید:

        گو برو و آستین به خون جگر شوی!

        هرکه درین آستانه راه ندارد

سرانجام، به سادگی خود را از گناه عشق تبرئه می‌کند!

        حافظ اگر سجدۀ تو کرد مکن عیب

        کافر عشق ای صنم گناه ندارد

حالا می‌توانم دوباره برگردم به شعر محشر کریم فکور: با این‌که ایرانیان از کهن‌ترین مردمان جهان هستند که صور فلکی را شناخته‌اند و حتی «اصطرلاب» واژه‌ای فارسی و برآمده از «ستاره» است که به زبان‌های مغربی هم راه یافته است، اگر حافظ به اندازۀ فکور از غوغای ستارگان خبر می‌داشت، لابد که غوغا می‌کرد! در این‌که او هرشب شوری در سر داشته است که تردیدی نیست. البته فراموش نمی‌کنم که دیگر شاعران معاصر هم نتوانسته‌اند به شیوۀ فکور غوغا به‌پا کنند. اما در این‌جا پای حافظ در میان است!...

بی‌مانندی حافظ در این است که او با گنجینۀ کوچک واژگان خود، از هر فرصتی میدانی بزرگ می‌سازد برای تاختن. حافظ این استعداد را دارد که به آسانی به حجم درون و بیرون واژه‌ها بیفزاید. و این همه توانایی برای تراشیدن تندیس «یار». حافظ قطعه‌مرمری برزگ را برمی‌دارد و هرجایی از آن را که شبیه «یار» نیست، می‌تراشد و می‌ریزد به پایین. و عطر محبوس درون مرمر را با عطر چراغ خانۀ خود می‌آمیزد. همین است که عطر غزل حافظ سنگین است و در مغز و جان ما رسوب می‌کند!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



پیام

پیام هوشنگ بافکر

دربارۀ «غیرحسن» (آرمانشهر حافظ، 73)

 

بس نكته غیر حسن بباید كه تا كسی

مقبول طبع مردم صاحب‌نظر شود

 

صاحب‌نظر نگاهی پوینده، كنجكاو، دقیق و تیزبین دارد. جمال شناس ست و ارزش زیبایی را می‌داند اما زیبایی به تنهایی نمی‌تواند طبعش را راضی كند. درست است كه ستایشگر حسن و زیبایی است، اما این به تنهایی ارضاء‌اش نمی‌كند، تا جمال راه به كمال نبرد،  در چهارچوب صرف زیبایی محدود می‌شود. صاحب نظر عاشق نیست و به همین جهت بدون درگیری عاطفی نظرش را بر اساس موازین و قوانین زیبا شناختی ابراز می كند و چون پای خودش در میان نیست نظرش بیشتر صائب و داوریش كم‌اشتباه است. نظر او، چون رای داور، پیامد و اجباری برای كسی ایجاد نمی‌كند، اما خیلی ها دلشان می‌خواهد كه صاحب‌نظران گوشه چشمی به آنان بیندازند. و اما عاشق نه داورست و نه صاحب نظر.  زیرا دل باخته و عقل باخته معشوق ست و نظرش نه بر منطق استوار است و نه از مقررات مرسوم پیروی می كند. او زیر بار كار گل نمی رود، چون درگیر كار دل است. هر چند در نگاه نخست كاری دلچسب و آسان به نظر می آید، اما بعد هاست كه می‌افتد مشكل ها.

تمیز وتشخیص زیبایی محبوب از جانب عاشق در دایرۀ عقل و منطق جای نمی‌گیرد و نظرش با سنجه‌های معمولی قابل سنجش نیست و لازم است که به روش نا متعارف متوسل شد.  صافی عقل كارساز نیست و ناگزیر باید دست به دامن صافی دل شد تا پی برد كه ادعای عاشق هم ژرفا دارد و هم صاف و هم پاك است. و بدین امر دست یافت كه جمال یار چنان گرفتارش كرده است كه او تلاش می‌كند در خود نیست شود، تا در معشوق هستی و جان گیرد. او در خود گم‌می‌شود، تا خود را در معشوق بیابد و پیدا كند. چنین واله و شیفتۀ عشقی و چنین «نیست‌شده» و گم شده‌ای و چنین عاشقی را به «نظردادن» و «داوری» چه حاجت است؟ از چشم او که راهی به دلش باز کزده است، جمال یار بی‌نظیر وكمالش بی‌رقیب و جوهر وجودش بی‌همتاست. هرچه بگوید نمكین است و هرچه بكند دلنشین. هرچه یار بپسندد، پسندیده ست و از هرچه روی گرداند، موجب روی گردانی است. تردید در زیبایی و جمال او محال است و شك كردن به كمالش نا ممكن.

صاحب‌نظر زیبایی را رسد می كند، در آن دقت می كند و مقایسه می كند و در نهایت به ارزیابی دست می‌زند و نظر می‌دهد. اما عاشق حیران و سرگردان در وادی عشق، هر چند به ظاهر كور نیست، امااز هر كوری كورتر است. زیرا نقص و عیب و كمبود و كاستی‌های محبوب را نمی بیند. نه این كه عمدی در كار باشد، دروغ بگوید، زیبایی را نشناسد ویا نتواند مقایسه كند، نه چنین برداشتی درست نیست. چون عمدی در كار نیست،  دروغ نمی‌گوید، با زیبایی بیگانه نیست وشاید ناآگاهانه مقایسه هم می‌كند. اما چون واله و سرگشته عشق است و در معشوق ذره ذره در هم آمیخته است، هر چه در او می بیند، در نهایت زیبایی است. او گناهی ندارد. توان دید و بصیرتش در همین حد و اندازه است، نابینا و دیدن چه انتظاربیهوده‌ای!

صاحب‌نظر اگر می توانست، از دریچۀ چشمان مجنون لیلی را تماشا كند،  پی می‌برد كه هرچه در لیلی هست جمال وكمال ست و كاستی و كمبودی را نمی دید.  نه در صورتش و نه درسیرتش. نه در گفتارش و نه در كردارش، اما اشكال كار در این است كه اگر چنین امری رخ دهد، او دیگر صاحب‌نظر نیست بلكه مجنونی دیگر است.

عاشق ممكن است میان جمال و كمال و «آن» نتواند مرز بندی كند و اگر مانند صاحب‌نظر جمال و كمال و «آن» شناس نیست، اما معشوق‌شناس است و عشق را به خوبی درك می‌كند. او ممكن است جمال را از كمال و این دو را از «آن» تمیز ندهد و حد و مرز هریك را از دیگری را تشخیص ندهد، اما به گمان من این ایراد نیست، بلكه حسن اوست. چون عاشق مرز و حدشكن است و نه نگهبان!

صاحب‌نظر زاویۀ دیدش با عاشق تفاوت كیفی دارد. عاشق به سبب عاشق‌بودن توان دیدن و تشخیص واقعیت‌ها را ندارد. با تمام وجود درگیر عشق می‌شود و سر از تن نمی‌شناسد. او محبوب را به درجه خدایی و بی گناهی می رساند. اما صاحب‌نظر درگیر عشق نیست. او پایبند موازین وقوانین زیبا شناختی است و حد و اندازه ها را میشناسد و جمال و كمال و «آن» را از هم تمیز می‌دهد و آگاهانه و منصفانه نظر می‌دهد و بی‌طرفانه به داوری می نشیند. كسانی هستند كه نظر صاحب‌نظران برایشان مهم است، اما من بیشتر به شیفتگی و دیوانگی و حیرانی و سرگردانی عاشقان، كه نظرشان نه برعقل و منطق، بل بر داوری دل استوار است نیازمندم.  تو چطور بانوی من و تو چی دوست من؟
 

هوشنگ  بافكر

زردبند

   



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (73)

نکتۀ غیر حسن!

 

ترسم که اشک بر غم ما پرده‌در شود

وین راز سربه‌مُهر به عالم سمر شود

 

عجب! حافظ از یک‌سوی نگران پرده‌دری اشک است و حکایت هر کوچه و بازار شدن رازش، و از دیگرسوی – و بی‌درنگ -  خودش رازی سربه‌مُهر را مطلع غزلش می‌کند و فاش خاص و عام! من بر این باورم که این هنجار به فرمان حافظ تندیس‌تراش بوده است. او در درون مرمری که تراشیده است، این گونه می‌دیده است و چنان شیفتۀ تندیس درون مرمر بوده است که بیمی از عیان‌شدن آن نداشته است! و اما «ترس» مورد ادعای او را می‌توان صفتی مثبت برای تندیس خواند!..

در این‌جا به نکتۀ تعیین‌کنندۀ دیگری هم باید اشاره کرد: اسیر وزن و معماری شعر بودن تقریبا همۀ شاعران. این اسارت، کم و بیش دامن حافظ را هم می‌گرفته است. شیفتگی به قالب گاهی چنان قوی است که حتی شاعر می‌تواند، با تساهل و تسامح، چشمش را بر تفکر منطقی ببندد.

        ترسم که اشک بر غم ما پرده‌در شود

        وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود

نقش تصویر در بیت دوم نیز غوغا می‌کند: زمانی که برای شکل‌گرفتن لعل در درون سنگ لازم است، صبر، سرخی لعل و خون جگر از عناصر سازندۀ این تصویر هستند.

        گویند، سنگ لعل شود در مقام صبر

        آری شود و لیک به خون جگر شود

دربارۀ نقش میکده هنوز هم مشکل من بر سر جای خود باقی است. براین باورم که ما هرگز به تصویری و برداشتی از این میکده در شیراز روزگار حافظ دست نخواهیم یافت. در هرحال، باید این میکده، به شهادت مکرر حافظ،  نمادی باشد انسانی و سازنده و پرورندۀ خرد! غم بهانه‌ای بیش نیست! البته فراموش نکنیم که در آرمانشهر حافظ ما «عشق» برتر و مقدم بر «عقل و خرد» است. حاصل «عشق» کمال است و خرد ویراستار «کمال»!

        خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

        کز دست غم خلاص من آن‌جا مگر شود

سپس دوباره نوبت به تصویری زیبا می‌رسد که نمایانندۀ خوش‌بینی حافظ است به جهان پیرامون خود. در حقیقت، حافظ به هیچ‌وجه مانند خیام بدبین نیست و معمولا براین باوراست که تیر او درهرحال، دیر یا زود بر هدف خواهد نشست.

با این‌که ما، در مجموع، کمتر به فلسفه پرداخته‌ایم و همواره کلام و عرفان را جایگزین فلسفه کرده‌ایم، به نظر می‌رسد که خیام بیشتر در پیرامون فلسفه گشته است و حافظ بر گرد «عشق». البته اگر به این باور برسیم که حافظ جز دیوان غزلیاتش رسالۀ دیگری نداشته است.

        از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

        باشد کزین میانه یکی کارگر شود

در بیت بعدی بار دیگر شاهد تناقض در نگاه حافظ می‌شویم. من این تناقض را هم ناشی از چربیدن شیرین‌سخنی بر نگاه همیشگی می بینم. «باد صبا» و «صبا» همیشه یاور حافظ است و پیک میان او و «مقصود» و «معبود». اما این بار حافظ نگران است که «صبا» راز او را فاش کند. به گمان من در این‌جا هم حافظ آهنگ شیرین‌زبانی داشته است. با این‌که «جان» مخاطب، چیزی نیست جز خود او.

        ای جان حدیث ما بر دلدار بازگوی!

        اما چنان مگو که صبا را خبر شود!

بیت بعدی معروف‌تر از آن است که نیاز به اشارۀ به آن باشد. امروز، مصرع دوم  به صورت ضرب‌المثل درآمده است. و بسا که خیلی ها نمی‌دانند که این مصرع از حافظ است.

اما این گدا کیست؟ چرا حافظ رقیب را گدا خوانده است؟ حافظ به ندرت دهانش را به سخنی زشت می‌آلاید. در این‌جا، «رقیب» می‌تواند به اصطلاح روزگار حافظ، نگهبان و ندیم «یار» باشد، یا رقیب «عشق». خواجه در جایی دیگر می‌گوید:

        روا مدار خدایا که در حریم وصال

        رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد!

و در این‌جا لابد که منظور «ندیم» است:

        در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب    

        یارب مباد آن‌که گدا معتبر شود

در فصل دوم غزل، آهنگ سخن دگرگون می‌شود و حافظ چه زیبا از زردی زر برای زردی رخسار استفاده می‌کند. البته اگر اشتباه نکنم. در هرحال، نقش اصلی با «کیمیای مِهر» یار است.

        از کیمیای مِهر تو زر گشت روی من

        آری به یمن لطف شما خاک زر شود

سرانجام، نظر حافظ این است که علاوه بر «حسن»، حضور بسی نکته‌های دگر باید، تا حسن رخ نماید. و «آن» حادث شود برای بندۀ «طلعت شدن»! دربارۀ این نکته‌ها جای سخن باز است. مثلا خنده یا قهقهۀ یار می‌تواند همراه طلعت او، عنصری از پیکر معروف «آن» شود و دلدادۀ صاحب‌نظر را به بندگی بکشاند. یار می‌تواند عطر چراغ شب باشد... – عطری که دل‌انگیزترین عطرهای جهان است...

        بس نکته غیرحسن بباید که تا کسی

        مقبول طبع مردم صاحب‌نظر شود

اما با این‌که سرو، با همۀ بالای بلندش، سری فروتن دارد، حافظ فروتنی یار سروقد را انکار می‌کند، تا با «شرارت»، دست کوته خود را تبرئه کند!

        این سرکشی که در سر سرو بلند تست

        کی با تو دست کوته ما در کمر شود

با این همه، با این‌که حافظ در مقطع غزل با شرارتی دیگر، سلطان عشق است، باد صبا، پیک همیشگی خود را نامحرم می‌داند.

        حافظ چو نافۀ سر زلفش به دست تست

        دم درکش ار نه باد صبا پرده‌در شود

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM