روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (77)

دلتنگی بی‌سابقۀ حافظ!

 

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد

 

این غزل می‌توانست از نظر تاریخ اجتماعی ایران در روزگار حافظ بسیارمفید باشد. اما پس از گذشت بیش از شش سده از کجا بدانیم که «دلدار» که بوده است و چگونه می‌توانسته است، پیام مکتوب خود را برای حافظ بفرستد!

        دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

        ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد

این غزل را می‌توانستیم، مانند بسیاری از غزل‌های حافظ، سروده‌ای خیالی بدانیم. اما اگر چنین می‌بود، حافظی که می‌شناسیم، می‌بایست در هر بیت غزل «خیال نقش» زیبایی را می‌پرورد. در حالی که می‌بینم که این غزل از معدود غزل‌های حافظ است که در آن هنر نگارگری جایی ندارد. حتی جای بسیاری از واژه‌های معمول خواجه، که ویژۀ «آرمانشهر» خود اوست، خالی است.

فکر می‌کنی که در این غزل، حافظ و «دلربا»یش بیرون از فضای غزل و در جایی واقعی قرار دارند. چشم‌انداز شیراز را، بی‌آن‌که نشانی در دست داشته باشی، با سوادی مات و کمرنگ روبه‌رویت می‌یابی و می‌بینی! بیرون از غزل، اما نه جدا از روزگار تاریخ غزل. به زحمت آدمیانی را می‌بینی که در چشم‌انداز مات و کمرنگ شیراز، سرگرم روزمرگی‌های خود هستند: یک زندگی واقعی و بدون باد صبا. نه! از باد صبا و دیگر نشانه‌های «آرمانشهر» حافظ خبری نیست. حتی احساس می‌کنی که غباری محلی از جنس کسالت و خستگی چشم‌انداز را از رونق می‌اندازد. و فکر می‌کنی که اگر دنبال بازار عطاران بگردی، مرتکب کاری بی‌هوده شده‌ای!

می‌بینی کلاغی کِسِل از درختی غبارگرفته برمی‌خیزد و کلاغی دیگر می‌نشیند. بانگ خفۀ زیر و بم زنگ شترهای دور و نزدیک، شیراز را از انزوا درمی‌آورد. و صدای چاوشان و مخبران نیز.

من بیشتر براین باورم که خواجه سرانجام تاب دلتنگی را نیاورده است و از سر دلتنگی دست به قلم برده است. او خیلی ساده می‌نویسد که نامه‌های بسیاری فرستاده است و «دلدار» پیکی ندوانیده است و خبری از خود نداده است. سادگی و روانی بیت زیر نشان می‌دهد که منظور فقط بیان «درد» است!

        صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

        پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد

شاید اگر فرصت می‌داشتم و همۀ 1413 غزل جهان ملک خاتون شاعربانوی معاصر و همشهری حافظ را با دقت بررسی می‌کردم، می‌توانستم ردی از این غزل حافظ را در آن بیابم! برای نمونه، آن‌جا که حافظ می‌گوید:

        ما زیاران چشم یاری داشتیم

        خود غلط بود آن‌چه ما پنداشتیم

جهان ملک می‌گوید:

        ما ترا «دلدار» خود پنداشتیم

        وز تو چشم مردمی‌ها داشتیم!

شاید این دو شاعر هم‌روزگار، در این دو بیت مخاطب یکدیگر نبوده‌اند و باید درپی نشانه‌های دیگری بود. مثلا جهان ملک در مطلع غزلی دیگر می‌گوید:

        در عشق تو تا چند کشم بار ملامت

        اندیشه نداری مگر از روز قیامت؟

و خواجه در دو بیت نخست غزلی می‌فرماید:

        یارم سببی ساز که یارم به سلامت

        بازآید و برهاندم از بند ملامت

        خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

        تا چشم «جهان»بین کنمش جای اقامت!

و یا در جایی دیگر می‌گوید:

        گر بود عمر، به میخانه رسم بار دگر

        به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

جهان ملک، شاید در پاسخ او می‌سراید:

        گفته‌ای، نیست ترا از غم تو کار دگر

        کی به دست آیدت ای یار چو من یار دگر؟

چند دهه بیش نیست که ما به دیوان جهان ملک خاتون دست یافته‌ایم و اینک است که با این دیوان می‌توانیم دست به گمانه‌زنی بزنیم. پس لابد که هنوز نباید از نزدیک‌شدن به روزگار حافظ ناامید شویم!

گفتم که به گمان حافظ از سر دلتنگی دست به قلم برده است و این بار بی‌آن‌که حوصلۀ نگارگری داشته باشد، به سبک مولانا، بی‌درنگ دلش را تکانده است. بیت زیر نیز نشان از خشم حافظ نسبت به خود دارد. کجا دیده‌ایم که شیرین‌سخن لسان‌الغیب ما چنین تند بر خود بتازد؟

        سوی من وحشی‌صفت عقل‌رمیده

        آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

اینک او برای رسیدن به مرغ رمیدۀ دلش، نیاز به دامی دارد که در اختیار یار است: و برای رهایی از خماری در آرزوی جام لب او.

        دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

        وزان خط چون سلسله دامی نفرستاد

        فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

        دا نست که مخمورم و جامی نفرستاد

و در فصل دوم غزل، خواجه یک‌بار دیگر، به گونه‌ای بی‌سابقه دست به ملامت خود می‌زند:

        چندان‌که زدم لاف کرامات و مقامات

        هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

       حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

       گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

برخی خواسته‌اند مخاطب این غزل را یکی از ممدوحان حافظ بدانند. حاشا!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM