درست بنویسیم، درست بگوییم

 

واگیر، نه واگیردار

 

گاهی از برخی و حتی از تلویزیون اصطلاح غلط «واگیردار» را می شنویم.

در حالی که بیماری می تواند «واگیر» باشد و نه «واگیردار».

همچنان که آدمی می تواند «باسواد» باشد و نه «باسواددار»!

و همچنان که نمی گویم: بانمک دار!

 

مثل این می ماند!

 

یا بگوییم: «مثل این است» و یا «به این می ماند».

و هرگز نگوییم: «مثل این می ماند»!

 

 

خریدنی، نه قابل خریدن و گفتنی، نه قابل گفتن!

 

بهتر است به جای «قابل خریدن» و «قابل گفتن» بگوییم: «خریدنی» و «گفتنی».

و همین گونه در ترکیب های دیگری از این دست...

 

Labels:



نقد دکتر رضا مرادی غیاث آبادی بر "یافته های تازه از ایران باستان"

یافته‌های تازه از ایران باستان

اثری ارزنده از والتر هینتس و پرویز رجبی

رضا مرادی غیاث آبادی

والتر هینتس Walther Hinz یکی از دانشمندان شاخص در میان ده‌ها ایران‌شناس بزرگ آلمانی است که در دو سده گذشته، پژوهش‌های بنیادین و بی‌همتایی را به جهان ایران‌شناسی عرضه داشتند. هر چند که بسیاری از این دستاوردها در میان ایرانیان بکلی ناشناخته و مهجور مانده است.

هینتس (1991-1906) ایران‌شناسی پرکار و به ویژه متخصص خط و زبان‌های ایرانی و تمدن ایلام بود. او در بسیاری از حوزه‌های مطالعات ایرانی (همچون تاریخ و تمدن هخامنشیان و ساسانیان، زرتشت‌شناسی، کتیبه‌شناسی، تاریخ صفویه و علم اوزان و مقادیر)، صاحب پژوهش‌هایی ناب و گسترده بود که در کتاب‌ها و مقاله‌های بی‌شماری از او منتشر شده‌اند. تا آنجا که آگاهی دارم، تاکنون کتاب «دنیای گمشده عیلام» (ترجمه فیروز فیروز‌نیا، 1371) از او به زبان فارسی منتشر شده بود.

اکنون استاد گرامی آقای دکتر پرویز رجبی مصمم هستند تا برخی از آثار والتر هینتس را از زبان آلمانی ترجمه و منتشر کنند. به گمان من و به چند دلیل، ایشان بهترین و شایسته‌ترین کس برای اینکار مهم هستند. نخست اینکه استاد رجبی، به مانند هینتس، ایران‌شناسی هستند که در زمینه‌های گوناگون مطالعات ایرانی قلم‌زده و خود پژوهشگری برجسته و صاحب‌سبک است. و دیگر اینکه، شاگرد «زانو به زانوی» هینتس بوده و به هنگام تألیف بسیاری از آثار، یار و مونس او بوده است.

علاقه و احترامی که آقای رجبی به استادش هینتس داشته و دارد، همواره برایم آموزنده و مثال‌زدنی بوده است. دیده‌ام که همواره عکسی از استادش را بر روی میز کار خود دارد و چنان با افتخار و غرور و احساسی خاص از او سخن می‌گوید که شنونده را مجذوب هر دوی آنان می‌کند.

ایشان تاکنون چهار کتاب از هینتس را ترجمه کرده‌ و به ناشر سپرده‌اند: «یافته‌های تازه از ایران باستان»، «داریوش و ایرانیان»، «سفرنامه ایران» و «فرمانروایی ایلام». روز گذشته، استاد رجبی خبر از پایان چاپ نخستین کتاب دادند و اینکه قرار است پس از پایان مراسم رونمایی (که بزودی برگزار خواهد شد)، منتشر شود. ایشان همچنین با فرستادن نسخه‌ای از این کتاب، افتخار دادند تا نخستین خواننده آن باشم. والتر هینتس کتاب دیگری به نام «راه‌های تازه در فارسی باستان» دارد که امیدوارم این کتاب نیز با همت بلند آقای دکتر پرویز رجبی ترجمه و منتشر شود.

«یافته‌های تازه از ایران باستان» (Altiranische Funde und Forschungen) با 360 صفحه، مجموعه‌ای از ده مقاله همراه با پیشگفتار مؤلف، یادداشت مترجم، کتابنامه، نمایه و همچنین عکس‌هایی فراوان و مفید است. برخی از عکس‌ها به ریزه‌کاری‌هایی اشاره دارد که تاکنون کسی به آنها نپرداخته بوده است. در سراسر نوشتارهای ده‌گانه کتاب، خواننده بیش از اینکه با دامنه آگاهی‌های گسترده مؤلف آن روبرو شود، از شیوه تحقیق و منطق علمی او خواهد آموخت.

مقاله نخست این کتاب به «جام سیمین نویافته از دوره ایلامی کهن» اختصاص دارد. مؤلف در این مقاله ضمن بازگویی روند کشف و نخستین مطالعات بر روی جام مرودشت (که خود در آن هنگام در محل حضور داشته) می‌پردازد و می‌کوشد تا کتیبه آنرا بازخوانی کرده و ترجمانی از آن بدست دهد. معناگذاری جالبی که هینتس برای واژه «زن» و معادل ایلامی آن یعنی «زَنَـه» عرضه می‌دارد و در فصل‌های دیگر کتاب هم آنرا پی می‌گیرد، در نوع خود جالب و قابل پیگیری افزون‌تر است. این کتیبه در یک سطر به خط هندسی بر لبه بالایی جام نوشته شده است. (اصطلاح «خط هندسی» را با اجازه و روادید استاد رجبی برای این سبک نویسش بکار می‌برم. در ترجمه ایشان اصطلاح «خط مخطط» و در متن آلمانی، واژه (strichschrift) بکار رفته است.

این نگارنده نزدیک به دوسال بود که در جستجوی منبعی مفیدتر برای خط هندسی بود تا بتواند گزارش مختصری از کتیبه نویافته دیگری به این خط را بنویسد.

دومین مقاله کتاب به گزارش «سنگ‌نبشته نویافته خشیارشا از تخت‌جمشید» می‌پردازد. از آنجا که متن این کتیبه بجز چند واژه، دقیقاً برابر و رونوشتی از متن کتیبه دوم داریوش‌شاه در نقش‌رستم (DNb) است؛ مؤلف می‌کوشد تا به یاری آن، بخش‌های آسیب‌دیده بیانیه داریوش را بازسازی کند. کوششی که با بررسی‌های نوین دیگری در ساختار زبان فارسی باستان هخامنشی توأم است.

مؤلف در سومین مقاله کتاب «سنگ‌نبشته سه زبانه آرامگاه داریوش» را موشکافی می‌کند و شباهت‌ها و تفاوت‌های متن‌های سه‌گانه را به یاری ترجمه ریکله بُـرگر (Rykle Borger) بر می‌رسد.

چهارمین مقاله، بررسی «عناصر مادی و ایلامی در دربار هخامنشی» است که در آن کوشش می‌شود تا تأثیر و تأثر متقابل فرهنگ‌های نواحی گوناگون ایرانی و بویژه ماد و ایلام بر دستگاه سیاسی هخامنشی و نیز آداب تشریفاتی آنان پی‌جویی شود. اما با این حال از بررسی‌های زبان‌شناسی و معنای واژگان نیز که از دلبستگی‌های نویسنده است، دوری نمی‌شود و برای نمونه به بازگویی دلایلی می‌پردازد که واژه روسی «سارافان» از گونه‌ای پوشاک مادی به نام «ساراپیس» برگرفته شده است.

مقاله ششم، کوششی در بازشناختن هویت واقعی «هیئت‌های نمایندگی در نگاره‌های تخت‌جمشید» است. این جستار، موضوع بحثی دیرینه است و هنوز هم بر سر نام چند هیئت نمایندگی از مجموع 23 هیئت نمایندگی منقوش بر جبهه شرقی کاخ آپادانا، اختلاف‌نظرهایی وجود دارد. هینتس می‌کوشد تا با بیان دیدگاه‌های هرتسفلد، اشمیت، یونگه، ایلرز و دیگران، و نیز به یاری کتیبه‌های کوچک دخمه جنوبی تخت‌جمشید، پیشنهادهای تازه‌ای را مطرح کند. برای نمونه او بر این گمان است که هیئت پارتی (بر خلاف نظر متداول) نه هیئت سیزدهم، بلکه چهارمین هیئت است.

در مقاله ششم، مؤلف به عصر ساسانی می‌رسد و با «نگاره‌های اردشیر اول ساسانی» به پژوهشی مفید در زمینه چهره و زیورآلات اردشیر پاپکان بر بنیاد نگاره‌های بازمانده از او که در استان فارس فراوان هستند، روی می‌آورد. او در این گفتار، همچنین می‌کوشد تا شخصیت دیگر همراهان اردشیر را باز شناسد و تا جای ممکن آنان را معرفی کند.

«نگاره صخره‌ای ساسانی در داراب» یکی از مهم‌ترین و در عین‌حال کم شناخته‌شده‌ترین سنگ‌نگاره‌های ایران است. شاید از آن رو که در جایگاهی پر رفت‌و‌آمد قرار نگرفته است. این سنگ‌نگاره موضوع هفتمین گزارش هینتس است که در آن همراه با شمار فراوانی از عکس‌های دقیق از سنگ‌نگاره و به یاری گزارش‌های نویسندگان پیشین، شرحی کوتاه اما پربار از قیصر و دیگر شخصیت‌های رومی اسیرشده توسط شاپور یکم را بدست می‌دهد.

در هشتمین مقاله با عنوان «قیصرهای رومی در نگاره‌های شاپور اول» موضوع شناسایی رومیان در آثار دیگری بجز سنگ‌نگاره داراب دنبال می‌شود. در این نوشتار کوشش می‌شود تا دلایل تازه‌ای در بازشناسی والرین، گوردیان و فیلیپوس عرب عرضه شود.

نهمین نوشتار کتاب به «کردیر در نگاره‌های صخره‌ای» می‌پردازد. هینتس علاوه بر بررسی کاملی در جوانب نگاره‌ها و کتیبه‌های موبد کرتیر (که او خوانش «کردیر» را بکار می‌برد و شادروان احمد تفضلی نیز بر همین باور بود) نکته جالبی را پیش می‌کشد و آن اینکه کردیر، نخستی کسی بود که عنوان «موبد» را بوجود آورد و آنرا برای خود بکار گرفت. مؤلف در این مقاله کوتاه به اختصار به شرح نفوذ موبد کردیر در تمامی ساختار دینی و قضایی و سیاسی کشور می‌پردازد و اینکه چگونه او با لقب غیر عادی «کردیر بخت‌روان ورهران اورمزد موبد»، علاوه بر قدرت دینی نامحدود، بالاترین مقام قضایی ایران را نیز بدست آورد.

ترجمه کتیبه «برم‌دلک» در نزدیکی شیراز (تا آنجا که من می‌دانم) برای نخستین بار در این کتاب آورده شده است. این ترجمه که گزارشی از ازدواج بهرام دوم با خواهرش آناهید است، همراه با عکس‌هایی از سنگ‌نگاره مجاور آن است. در نگاره ازدواج بهرام دوم و آناهید، موبد کردیر هم به عنوان شاهدی مذهبی حضور دارد.

دهمین و آخرین بخش کتاب عبارت است از «نبشته‌های تازه‌یافته از روزگار ساسانیان» که نویسنده آن گِـرِد گروپ، استاد آلمانی زبان پهلوی است. او در این نوشتار کوتاه، گزارش و ترجمانی از کتیبه‌های پهلوی «تنگ براق» در صدو بیست کیلومتری آباده، «حوض دختر گبر» در اقلید، «تنگ خشک» در سیوند، و تعدادی دیگر را عرضه می‌دارد.

با قدردانی و یاد روانشاد والتر هینتس و سپاس از استاد پرویز رجبی که گوهری دیگر از دریای مطالعات ایرانی را به ارمغان آوردند.

Labels:



سرطان، ایدز و بی انصافی


سال ها است که دانشمندان با صرف هزینه های گزاف و کوشش های شبانه روزی دست اندر کار یافتن دارویی برای پیشگیری و درمان سرطان و در سال های اخیر بیماری ایدز هستن، که سرانجام حتما موفق خواهند شد که مبارکمان باد!

 

بیماری سومی هم وجود دارد که تقریبا همۀ شش میلیارد و نیم جمعیت دنیا مبتلا به آن هستند و برای پیشگیری و درمان آن نه نیازی به دانشمند هست و نه سرمایه ای کلان!

بیماری یک واژه است و درمان هم یک واژه!

بر رسانه های گروهی است که مردم را دعوت به دست به کار شدن کنند.

بدون تفسیر و خرده گیری و نیش زدن و دسته بندی های رایج که هیچ کدام پاسخی نداده اند! نیازی هم نیست که همه یکباره دعوت را بپذیرند...

نام بیماری «بی انصافی» است و نام درمان «انصاف».

و بی انصافی خواهد بود که مرا محکوم به خیال پردازی کنند!

Labels:



اخبار پیرامون خودم
یافته های تازۀ ایران باستان



پریروز کتاب «یافته های تازۀ ایران باستان» اثر استادم پروفسور والتر هینتس که سال گذشته ترجمه اش را یه پایان رسانده بودم، از سوی انتشارات ققنوس آمادۀ انتشار شد و به تصمیم جناب آقای امیر حسین زادگان مدیر محترم انتشارات ققنوس قرار شد، پس از مراسم رونمایی که در هفتۀ آینده برگزار خواهد شد، برای فروش پخش شود.


رمان «مارمولک ها هم غصه می خورند»

و «سفرنامۀ اونور آب»

امروز دو قرار داد با جناب آقای سعید اردهالی، مدیر محترم انتشارات اختران، برای چاپ رمان «مارمولک ها هم غصه می خورند» و «سفرنامۀ اونور آب» امضا کردم.

برای آشنایی با «مارمولک ها هم غصه می خورند» نگاه کنید به نقدهای نوشین شاهرخی (ایران شناس، هانور، آلمان)، اسماعیل یوسفی رامندی (کارگردان)، دکتر رضا مرادی غیاث آبادی (ایران شناس و باستان شناس) و نازنین متین (دانشجوی دورۀ فوق لیسانس – شیراز) در سایت http://noufe.com

برای آشنایی با «سفرنامۀ اونور آب» گوش کنید به فایل صوتی کتابخانۀ گویا (سیدنی، استرالیا) با صدای مهربان گیتی بانو مهدوی (لینک این فایل در وبلاگ خودم نیز آمده است).


برای آشنایی با «یافته های تازۀ ایران باستان» بخوانید پیشگفتار مترجم را:

در سال های دهۀ شصت میلادی که زانو به زانو در محضر استادم پروفسور والتر هینتس به گمان خودم کسب فیض می کردم، هرگز فکر نمی کردم تازه پس از گذشت حدود چهل سال به ترجمۀ یکی از کارهای ارجمند استادم دست خواهم زد.

انگیزۀ این کوتاهی برای خودم روشن است: من با کتاب های استادم بزرگ شده بودم و آن ها با حلول در من، به بخشی از وجودم تبدیل شده بودند و من به دشواری می توانستم بپذیرم که پیش از پرداختن به کارهای ضروری دیگر، به کتاب هایی بپردازم که برایم حی و حاضر هستند! اما دوست دانشمندم دکتر روزبه زرین کوب، بی خبر از درون من، حدود ده سال از هیچ فرصتی برای انگیختنم به ترجمۀ کتاب های هینتس، به ویژه کتاب حاضر صرف نظر نکرد. تا این که از سال پیش مدعی دیگری برای انگیختن من به ترجمۀ این کتاب پیداشد. پژوهشگر جوان تاریخ مهدی نوری. با روزی یک بار تذکر آزاردهنده!

استادم پروفسور والتر هینتس نامدارتر از آن است که من در این جا به معرفی او بپردازم. تنها این که او در سال 1906 در اشتوتگارت چشم به جهان گشود و پس از تحصیل در دانشگاه های اشتوتگارت، لایپزیگ، مونیخ و پارس، در سال 1937 به مقام پروفسوری در تاریخ، به ویژه تاریخ ایران رسید و تا آخرین روزهای زندگی پربارش لحظه ای از گشودن رازی از تاریخ ایران دست نکشید. در کنار ده ها کتاب و مقالۀ دوران ساز، بازخوانی خط مخطط (هندسی) ایلامی، تجدید نظر در نویسش و خوانش واژه های فارسی باستان و بازخوانی بخش بزرگی از خط سینایی از مهم ترین کارهای استاد است.

کتاب حاضر که از نزدیک شاهد تالیف آن بوده ام، با این که حجم زیادی (350 صفحه) ندارد، یکی از شاهکارهای اوست. در این کتاب بسیاری از معضلات نگاره های دورۀ باستان ایران، به ویژه دورۀ ساسانی، از میان برداشته شده اند. در حقیقت با این کتاب نگاره های دورۀ ساسانی هویتی نو می یابند و به نکته های پوشیدۀ زیادی دست می یابیم که تا زمان تالیف کتاب از چگونگی آن ها بی خبر بودیم.

مهدی نوری دوست پژوهشگر جوان، با ویراستاری بسیار دقیق و بی دریغش مرا مدیون خود کرد. آگاهم که بدون یاری ها و پبگیری های او هم اکنون این کتاب در دست خواننده نمی بود. همچنین از پسرم سام که متن آلمانی را با ترجمۀ من مقایسه کرد و با وسواس ویژۀ خود از لغزش هایم کاست سپاسگزارم. از علی دهباشی که با صمیمیتی بسیار هوای این کتاب را داشت و نیز از همکاری امیر حسین زادگان مدیر شایستۀ انتشارات ققنوس قدردانی می کنم.

Labels: ,



يك‌ جريان‌ معمولی

(این داستان را برای تقدیم کردن به خودم نوشته ام)

چه دور و دراز بود این راه،

با لحظه های کوتاه. گاهی فکر می کنم که همین دیرز بود، پنجاه سل پیش.

كاميون‌ وسط‌ ميدان‌ خاكي‌ شهر ايستاد و من‌ با ساك‌ دستی‌ سبكم‌ پريدم‌ پايين‌. هنوز اتوبوس عادت نشده بودآ در شهر ما. مثل یک تک درخت این قدر کنار خیابان می ایستادی تا نفس کامیونی را بشنوی. بعد اگر کامیون می ایستاد، به راننده خبر می دادی و مثل مارمولک از دیوار نقاشی شدۀ کامیون بالا می رفتی و بی درنگ روی بارها جایی برای خودت دست و پا می کردی و کامیون راه می افتاد. نمی دانم کی می خواهم اعتراف بکنم که در آن بالا، سفر خیلی دلچسب تر بود. فرقش با هواپیما در این بود که دائم نمی ترسیدی که که کجایی از هواپیما به کار ازپیش تعیین شده اش عمل نکند و بعد هواپیما مثل یک آلوی رسیده بیفتد پایین. هاور کرافت را هم چهل سال بعد بهتر از کامیونی در جاده ای خاکی نیافتم. با شلاق هایی که دریا می زند.

چندسال پیش از آن روز، در گردنۀ الله اکبر شهر ما، کامیونی از جاده بیرون زده بود و راه افتاده بود به پایین دره. رانندۀ ارمنی از مریم و عیسی کمک خواسته بود و نتیجه ای نگرفته بود. شاگرد مسلمانش به او گفته بود که ابوالفضل را به کمک بطلبد. راننده هم بی درنگ گفته بود: یا ابوالفضل و کامیون درجا میخکوب شده بود. در شهر راننده را که فوری مسلمان شده بود، دهل زنان بردند به بیمارستان برای ختنه و بعد تاشب هدیه بود که به خانه اش سرازیر شد. نه در هواپیما چنین چیزی به سادگی فراهم می آمد و نه در هاور کرافت.

حالا ترسم،‌ كه‌ از چند روز پيش‌، مثل‌ خوشحالی‌ يك‌ انتظار، حتی‌ يك‌ لحظه‌ قلبم‌ را از يادم نينداخته‌ بود، با ديدن‌ پرچم‌ رنگ‌ و رو رفتۀ‌ ادارۀ‌ فرهنگ‌ گوشۀ‌ ميدان‌، به‌ زانوهايم‌ سرايت‌ كرد. پرچم‌ مثل‌ چهارقد يك‌ روستايي‌ فرتوت‌ از سر علم‌ آويزان‌ بود و تنها شمشير شير به‌ راحتی‌ قابل‌ تشخيص‌ بود.

ساعت‌، دو يا سه‌ بعدازظهر بود. وقتی‌ كاميون‌ در هواي‌ گرم‌ و بي‌صدا به‌ راه‌ افتاد، خيلی‌ سريع‌ احساس‌ تنهايی‌ كردم‌ و خيلی‌ سريع‌ احساس‌ كردم‌، که از بوی‌ بنزين‌ و بوی خاك‌ لباسم‌ خوشم‌ مي‌آيد. اين‌ بو تا حدودی‌ مرا با حالت‌ پيش‌ از حالت‌ جديدم‌ پيوند می ‌داد و از تنهایيم‌ كم‌ می ‌كرد. مثل بوی چادر مادرم. همیشه فکر می کردم که چادر مادرم را با الیاف بهشت بافته اند. امنیتی که چادر مادرم برایم فراهم می کرد، از جنس امنیت خالص و بدون تفسیر بود. مثل امنیتی که در زیر بال های کفترهای چاهی انباشته شده است.

يك‌ شهر كوچك‌ پانزده‌ هزار نفری‌ خيلی‌ زود تغيير هويت‌ مي‌دهد و خيلی‌ هم‌ زود تصوير ثابت‌ خودش‌ را پيدا مي‌كند. اين‌ جور شهرها بيشترين‌ فرقشان‌ با خودشان‌ است‌. و در مارمولک هایشان که خیلی راحت در روی زمین و در روی دیوارها، یا می دوند و یا می ایستند.

تصوير ثابت‌ شهر به‌ خاطر يك‌ حادثۀ‌ كوچك‌ با خودش‌ فرق‌ مي‌كند. كافی‌ است‌، اتوبوسی‌ خراب‌ خودش‌ را به‌ زحمت‌ به‌ شهر برساند و راننده‌ ناگزير از توقفی‌ كوتاه‌ شود. پيمانه‌ شهر لبريز می‌ شود. و وقتي‌ که اتوبوس‌ مسافرهايش‌ را جمع‌ مي‌كند و به‌ راهش‌ ادامه‌ مي‌دهد، دوباره‌ همه‌ چيز تصوير ثابت‌ و مرسوم‌ خودش‌ را پيدا می ‌كند. ورود يك‌ كاميون‌ همه‌ شهر را تكان‌ مي‌دهد. دست‌ كم‌ مثل‌ وقتی‌ كه‌ يك‌ سطل‌ آب‌ در يك‌ حوض‌ پر مي‌ريزيم‌.

كاميون‌ در انتهای‌ خيابان‌ به‌ سمت‌ راست‌ پيچيد و بعد صدايش‌ تمام‌ شد. تصميم‌ گرفتم‌، براي‌ درك‌ بهتر موقعيتم‌ و رسيدگی‌ به‌ وضع‌ متزلزلم‌، اول‌ بروم‌ كنار حوض‌ بزرگ‌ وسط‌ ميدان‌ و روی‌ يكی‌ از نيمكت‌های‌ زير نمی‌دانم‌ كاج‌ بنشينم‌، اما سنگی‌ كه‌ يكي‌ از دو سه‌ بچه‌ حاضر در ميدان‌ وسط‌ آب‌ انداخت‌، از اين‌ تصميم‌ منصرفم‌ كرد. مرغابی‌ها از آب‌ آمدند بيرون‌. نگاه‌ كردم‌ به‌ پرچم‌ مندرس ادارۀ فرهنگ‌، كه‌ بدون‌ تغيير از خودش‌ آويزان‌ بود و از شير و خورشيدش‌ فقط‌ شمشيرش‌ پيدا بود و فرتوتيش‌ مي‌توانست‌ به‌ آسانی‌ از مرغوبيت‌ شادی‌ كند و بانی‌ يك‌ جور تزلزل‌ بشود.

از كنار مرغابی‌ها و بعد از كنار مردی‌، كه‌ كنار پياده‌رو، زير يك‌ درخت‌ توت‌ خوابيده‌ بود، گذشتم‌ و از در نيمه‌ باز وارد حياط‌ بزرگ‌ ادارۀ فرهنگ‌ شدم‌. دو طرف‌ آجرفرش‌ باريكي‌، كه‌ به‌ ساختمان‌ اداره‌ مي‌رفت‌، به‌ جای‌ شمشاد، گل‌های‌ آفتاب‌گردان‌ و ختمي‌ به یکدیگر پناه‌ بودند.

حكم‌ آموزگاريم‌ را دادم‌ به‌ دست‌ آقاي‌ حسامی‌، كه‌ بعدا فهميدم‌ آقای‌ حسامی آقای حسامی ‌ است‌ و بازوی‌ راست‌ رئيس‌ فرهنگ‌ بخش‌ است‌.

آقای‌ حسامی‌ حكم‌ را خواند و بعد با بي‌ميلی‌ مرسوم‌ اين‌گونه‌ مواقع‌ گفت‌:

«سه‌ روز ديگر كلاس‌ها شروع‌ می ‌شوند».

و بعد سرش‌ را انداخت‌ روی‌ يك‌ مشت‌ كاغذ. يك‌ لحظه‌ دنج‌ پيدا كردم‌. عرق‌ دستم‌ را ماليدم‌ به‌ نزديك‌ترين‌ لباسم‌. با سرعت‌ چند تا پلك‌ زدم‌ و بعد شروع‌ كردم‌ به‌ ياد گرفتن‌ صورت‌ آقاي‌ حسامی‌. آقای‌ حسامی‌ صورت‌ی مستطيل‌ شكل‌ داشت‌ و نم‌شد، دوست‌ داشتنش‌ را به‌ وقت‌ مناسب‌ ديگری‌ موكول‌ نكرد، اما پيراهنش‌، كه‌ آبی‌ آسمانی‌ بود و خط‌های‌ آبی‌تری‌ داشت‌، با كاغذهای‌ روی‌ ميز يك‌ جور هماهنگی‌ مطبوع‌ داشت‌. با اين‌كه‌ اين‌ خطر كه‌ به‌ موقع‌ در محل‌ خدمتم‌ حاضر نشده‌ام‌، تا حدودی‌ منتفی‌ به‌ نظر مي‌رسيد، حالا ترس‌ به‌ همه‌ جای‌ بدنم‌ سرايت‌ كرد و احساس‌ كردم‌، که آقاي‌ حسامی‌ با قدرت‌ بي‌سابقه‌ و اطلاعات‌ وسيعی‌ كه‌ دارد، كوچكترين‌ تمايلی‌ به‌ درك‌ موقعيت‌ من‌ نشان‌ نمی‌دهد. به‌طور غيرمترقبه‌ای‌ - فقط‌ برايی يك‌ لحظه‌ - فكر كردم‌، شايد از همه‌ آنهايی‌ كه‌ مرا می‌شناسند، هيچكس‌ نمی‌داند، كه‌ من‌ در كجا هستم‌.

ياد راننده‌ كاميون‌ افتادم‌. کامیون هنوز چند کیلومتر نرفته بود، ایستاد و راننده مرا از بالای بارها صدا زد و گفت که بروم پایین و در کنارش بنشینم، تا آفتاب اذیتم نکند. حالا یادم آمد كه‌ هفتاد و دو كيلومتر در كنارش‌ نشسته‌ بودم‌ و او با دلسوزي‌ يك‌ نواختی‌ از افتادن‌ كاميونش‌ به‌ چاله‌های‌ جاده‌ خاكی‌ جلوگيری‌ كرده‌ بود و با حوصله‌ يكنواختی‌ دنده‌ عوض‌ كرده‌ بود. به‌ او گفته‌ بودم‌، كه‌ معلم‌ شده‌ام‌ و او بدون‌ اين‌كه‌ حكمم‌ را نشانش‌ بدهم‌، از درس‌ و مشق‌ و امتحان‌ بچه‌هايش‌ برايم‌ تعريف‌ كرده‌ بود و به‌ من‌ ثابت‌ كرده‌ بود، كه‌ در معلمی‌ من‌ كوچكترين‌ ترديدی‌ ندارد و ثابت‌ كرده‌ بود، كه‌ براي‌ حل‌ مشكل‌ درس‌ خواندن‌ بچه‌هايش‌ به‌ راهنمایي‌های‌ من‌ احتياج‌ دارد و خواسته‌ بود، كرايه‌ راه‌ را نگيرد.

به‌ آقای‌ حسامی‌ گفتم‌:

«الان‌ بايد چه‌ كار بكنم»،؟

آقاي‌ حسامی‌، در حالی‌ كه‌ لپ‌هايش‌ را می‌مكيد، سرش‌ را بلند كرد و بدون‌ اين‌كه‌ نگاهم‌ را پيدا بكند، گفت‌:

«چي‌ را چه‌ كار بكني‌»؟

- «منظورم‌ اين‌ است‌، كه‌ من‌ كجا بايد كار بكنم»‌؟

«مگر حكمت‌ را نخوانده‌ايی؟ چقدر سؤال می کن»!؟

حكم‌ را بيشتر از بيست‌ بار خوانده‌ بودم‌ و در طول‌ تمام‌ هفتاد و دو كيلومتر راه‌، همان‌ قدر كه‌ راننده‌ كاميون‌ به‌ عقربه‌ بنزينش‌ نگاه‌ كرده‌ بود، من‌ هم‌ - با لبخندی‌ كه‌ فقط‌ خودم‌ می ‌توانستم‌ تشخيص‌ بدهم‌ - به‌ ياد حكم‌ آموزگاريم‌ افتاده‌ بودم‌. شايد هم‌ بيشتر. بچه‌ها را حاضر غايب‌ كرده‌ بودم‌. مبصر قلدر و خبركشی‌ برای‌ كلاسم‌ انتخاب‌ كرده‌ بودم‌. وقتيی که وارد كلاس‌ می‌شدم‌ بچه‌ها بلند مي‌شدند و وقتی‌ كلاس‌ را ترك‌ می ‌كردم‌ هميشه‌ چند تا از بچه‌های‌ خوب‌ و زرنگ‌ تا دم‌ دفتر همراهم‌ می ‌آمدند. حقوق‌ گرفته‌ بودم‌. حقوقم‌ را خرج‌ كرده‌ بودم‌. امتحان‌ قوه‌ به‌ عمل‌ آورده‌ بودم‌. امتحان‌ ثلث‌ اول‌ و ثلث‌ دوم‌ و ثلث‌ سوم‌. بچه‌ را خون‌ جگر كرده‌ بودم‌، تا نمره‌هايشان‌ را داده‌ بودم‌. توی‌ كوچه‌ و خيابان‌، خودم‌ را به‌ شاگردهايم‌ نشان‌ داده‌ بودم‌ و مخصوصاً نگاهشان‌ نكرده‌ بودم‌ و آن‌ها سلامم‌ داده‌ بودند. با پدر بچه‌ها دوست‌ شده‌ بودم‌ و در هر‌ صنف‌ و هر اداره‌ای‌ دوست‌ و آشنا پيدا كرده‌ بودم‌، و همه‌ چيز مطابق‌ ميلم‌ جريان‌ عادی‌ و مرسوم‌ خودش‌ را طی كرده‌ بود. با اين‌ همه‌ احساس‌ كرده بودم‌، كه‌ در فكركردن‌ به‌ حكم‌ خيلی‌ ناشی‌ هستم‌. گفتم‌:

- «خوانده‌ام‌، اما خوب‌، توی‌ حكم‌ ننوشته‌اند، كه‌ به‌ كدام‌ كلاس‌ بروم‌ و شما چه‌ برنامه‌اي‌ برايم‌ درست‌ می ‌كنيد».

آقاي‌ حسامی‌، در حالی‌ كه‌ انگشتش‌ را به‌ طرف‌ دماغش‌ مي‌برد، گفت‌:

«هنوز نيامده‌ كلاس‌ مي‌خواهی»‌؟

مثل‌ اين‌كه‌ سرخ‌ شدم‌. دست‌هايم‌ حتما عرق‌ كردند. گفتم‌:

- «هه‌»!

- «شنبه‌ اول‌ مهر كه‌ آمدی‌، اين‌ كلاس‌ نشد آن‌ كلاس‌، آن‌ كلاس‌ نشد اين‌ كلاس»‌.

و بعد سرش‌ را انداخت‌ پايين‌، روی‌ كاغذها، كه‌ تبلور بدون‌ چون‌ و چرای‌ رازهای‌ مرسوم‌ اداری‌ بودند و به‌ ميز آقای‌ حسامی‌ شخصيتي‌ انكارناپذير می‌دادند و آدمی‌ بدون‌ اختيار دلش‌ می ‌خواست‌، در جريان‌ مطالب‌ همه‌ آن‌ها قرار بگيرد و بدون‌ اختيار فكر می‌كرد، كه‌ می ‌تواند، قسمتی‌ از سرنوشتش‌ را در لابه‌لاي‌ آن‌ها پيدا بكند. وقتی‌، هر روز هفته‌، سرگرم‌ گرفتن‌ حكم‌ آموزگاريم‌ از فرهنگ‌ شهرستان‌ بودم‌، با بسياری‌ از رازهای‌ مرسوم‌ اداری‌ و شخصيت‌ انكارناپذير اين‌ رازها آشنا شده‌ بودم‌. همين‌ كه‌ آقای حسامی انگشتش‌ را بيرون‌ كشيد، گفتم‌:

- «شنبه‌ بيايم‌ پيش‌ شما»؟

«از آقاي‌ ميرزایی‌ بپرس»‌.

احساس‌ كردم‌، آقاي‌ ميرزایی‌ را بهتر از آقای‌ حسامی‌ مي‌شناسم‌، لابد چهارشانه‌ بود و قدبلند و عينك‌ مي‌زد و شباهت‌ زيادی‌ به‌ يكی‌ از ناظم‌ها و يا مديرهای‌ دوره‌ دبستان‌ و يا دبيرستانم‌ داشت‌. گفتم‌:

- «آقاي‌ ميرزايي‌ كجا هستند»؟

«ميرزايي‌؟ ميرزايي‌ هم‌ مثل‌ تو است‌. او هم‌ ابلاغ‌ گرفته‌ است‌».

- «ايشان‌ مديرند»؟

آقاي‌ حسامی‌ داشت‌ از كوره‌ درمي‌رفت‌، كه‌ پسربچه‌ای‌ ده‌ دوازده‌ ساله‌، كه‌ موهايش‌ را به‌ دستور نمي‌دانم‌ پدرش‌ از بيخ‌ تراشيده‌ بودند، وارد شد:

«آقاجان‌ پنير و پيازچه‌ يادتان‌ نرود»!

كنار حوض‌ بزرگ‌ وسط‌ ميدان‌ ديده‌ بودمش‌، كه‌ به‌ آب‌ سنگ‌ مي‌زد. خوشحال‌ شدم‌، كه‌ هنوز نيامده‌ با يكی‌ از اهالی‌ شهر آشنا هستم‌. با مهربانی‌ لبخند زدم‌ و زير لب‌ خيلي‌ آهسته‌، كه‌ فقط‌ خودم‌ بشنوم‌، گفتم: «ماشاءالله»!، و تازه‌ متوجه‌ شدم‌، كه‌ آب‌ حوض‌ خيليی كثيف‌ و سبزرنگ‌ بود و وقتی‌ سنگ‌ پسر آقاي‌ حساميی را قورت‌ مي‌داد، حالتی داشت‌، كه‌ مثل‌ اين‌كه‌ سنگ‌ پسر آقای‌ حسامی‌ را قورت‌ نداده‌ است‌. آقای‌ حسامی‌، مثل‌ آدمی‌ كه‌ ناشی‌ باشد، گفت‌:

«خيلي‌ خوب‌ مي‌خرم‌. بدو بازي‌ كن‌... اول‌ مهر بيا. ابلاغت‌ را هم‌ بردارد، كه‌ اين‌جا يك‌ مرتبه‌ گم‌ و گور نشود».

ابلاغم‌ را برداشتم‌ و در عين‌ حال‌ گفتم‌:

- «اين‌ حكم‌ را گفتند بدهم‌ به‌ شما».

- «عجب‌ آدمی‌ هستی‌. من‌ كه‌ نمی‌توام‌ تا اول‌ مهر ابلاغت‌ را قاب‌ بگيرم‌»!

دوباره‌ دست‌هايم‌ عرق‌ كردند. همه‌ بدنم‌ عرق‌ كرد. و از بلاتكليفيی نتوانستم‌، به‌ خاطر اين‌كه‌ ياد فرمان‌های‌ قاب‌ گرفته‌ افتادم‌، خوشحال‌ بشوم‌. يك‌ زنبور با سرعت‌ سرسام‌آور‌ی از لای‌ پنجره‌ وارد اتاق‌ شد. تمام‌ حركاتش‌ شبيه‌ زنبورهايی عصبی‌ اواخر شهريور شهر ما بود. چند مرتبه‌ با عجله‌ خودش‌ را به‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ زد و بعد شروع‌ كرد به‌ چرخيدن‌ دور سر آقاي‌ حسامس‌. خواستم‌ آقاي‌ حسامی‌ را متوجه‌ زنبور بكنم‌، اما وقتی که‌ منصرف‌ شدم‌، احساس‌ رمق‌ بيشتری‌ كردم‌. ساختن‌ يك‌ جملۀ‌ آبرومند درباره‌ زنبور، در آن‌ موقعيت‌ خيلی‌ سخت‌ بود. مخصوصاً كه‌ حيوان‌ يك‌ جا آرام‌ نمی‌گرفت‌ و اين‌ خطر وجود داشت‌، كه‌ دريك‌ لحظه‌ گم‌ بشود و به‌ حيثيتم‌ لطمه‌ بخورد. گفتم‌:

- «پس‌ فعلاً با من‌ كاري‌ نداريد»؟

- «نه‌ جانم»‌!

فكر كردم‌، معقول‌ است‌، كه‌ خداحافظی‌ بكنم‌. آقای‌ حسامی‌ گفت، که‌ به‌ او حسامی می‌گويند و بعد چيزی‌ در جواب‌ خداحافظی‌ من‌ گفت‌، كه‌ امروز پس‌ از گذشت این همه سال‌، هر چه‌ به‌ مخيله‌ام‌ فشار می‌آورم‌، يادم‌ نمي‌آيد، كه‌ چه‌ گفت‌.

فقط‌ يادم‌ مي‌آيد، كه‌ وقتی‌ از اتاق‌ آقای‌ حسامی‌ بيرون‌ آمدم‌، هنوز در حصار گل‌های آفتاب‌ گردان‌ و ختمي‌های‌ سوخته‌ بودم‌ كه‌ احساس‌ كردم‌، كه‌ از كاميون‌ تازه‌ پياده‌ شده‌ام‌ و دلم‌ مي‌خواهد، كه‌ راننده‌ كاميون‌ به‌ جای‌ اين‌كه‌ به‌ راهش‌ ادامه‌ بدهد، جلو يكی ‌از قهوه‌ خانه‌هاي‌ شهر نگه‌ بدارد و چاي‌ بخورد و من‌ از دور كاميون‌ او را تماشا بكنم‌.

آن روزها هنوز ساهاک را نمی شناختم.


Labels:



بهار!
اگر یک روزی سه بار از من بپرسند که کدام پدیدۀ آفرینش را بیشتر دوست دارم، هر سه بار پاسخم این خواهد بود: پرنده. و منتظر سؤال چهارم خواهم ماند که بازهم بگویم: پرنده!

و بهار را دوست دارم به خاطر پرندگان تازه نفس، سرخوش و شادابش.

چند سال پیش که در جنگلی تنها بودم و بازهم دلم برای بهار تنگ شده بود، با این که شاعر نیستم، شعروارۀ زیر را برای بهار سرودم.

بهار دارد یک بار دیگر نزدیک می شود. پس به استقبال بهار می روم:



قوچان ستاره زاره

ویترین لاله زاره



بزک نمیر بهاره

اسب سفید سواره

از راه کرمون میاد

زیره برات میاره


بزک نمیر بهار شد

اسب سفید سوار شد

مترسکا رمیدند

بز و بره رها شد


اسب سفید می تازه

گرگ و روباه می بازه

وقتی رسید به کاشون

گلاب واست می سازه



نطنز گلابی داره

تو خورجیناش میذاره

نقل گلاب قمصر

رو کاکلات می باره



قوچان ستاره زاره

دیو از همه بیزاره

ستاره ها می رقصن

ویترین لاله زاره

روباه شده دیوونه

خروس حالا می خونه

مترسکا شکستن

گرگا موندن تو لونه



اسب سفید تو راهه

بزک نمیر بهاره

قوچان ستاره زاره

ویترین لاه زاره



دستات حتا می بنده

هرروز به روت می خنده

شاخات اگر شکستن

حکیم واست می بنده



دلت اگه شکسته

دستات اگه نرَستن

اسب سفید که اومد

حکیم داری یه دسته



بزک نمیر تموزه

گرگه داره می سوزه

اوجیت [1] می ره عروسی

خنده داره رو پوزه



فندق داری از نیریز

آب روون تو کهریز

عسل می یاد از سهند

قالی نقش تبریز





انگور می شه فراوون

گندم می ده بیابون

خربزه های میشَد

انبار می شن تو دالون



ماهی ریزه میزه

خونش توی کاریزه

وقتی می ره مهمونی

غوره انگار مویزه



بزک نمیر تموزه

دیوه داره می سوزه

روباه شده فراری

عابد شده با روزه



آینه شمدون تو طاقچه

بزک بپر تو باغچه

شاپرک و خبرکن

پاییز اومد با زاغچه



بزک نمیر پاییزه

آخرای جالیزه

کُمپوزۀ رسیده

هنوز توی پالیزه



زنگوله تو راه بنداز

ابروهاتو تا بنداز

خون کسی حلال نیس

دشمنارو پاپنداز





بفرستشون مدرسه

تا بخونن هندسه

یاد بگیرن رقومی

بی غصه و با قصه



درستو خوب بخونی

دشمن نمی شی خونی

منطق میاد به میدون

جدول ضرب و رقومی



عاشق می شی بی بلا

جیب و کیست پرطلا

خواستی قلندر می شی

خواستی می ری کربلا



وقتی اومد زمستون

یک زن قندی بستون

اسمشو بذار بزبزی

قندش بده بوس بستون



مهمون می یاد یه گله

جم می شَوَن محله

ساوه انارش خوبه

سیب شمرون تو سله



بزک پاشو که چله است

برف و بارون رو پله است

ریشت شده یه وجب

مادر بزرگت ذله است





حال که دستت بازه

نذار بدی بتازه

آتیش بنداز تو منقل

بذار سرما ببازه



هرکی اومد به بازی

با همه شون بسازی

دشمن دیگه نداری

تنها نری به قاضی



اما چشات بازباشن

بعضی چیزا راز باشن

پارسال نشه فراموش

زین و برگت ساز باشن



برفا وقتی آب بشن

گل ها وقتی باز بشن

بهار می یاد دوباره

همه باهم شاد می شن



ها جستیم و واجستیم

تو حوضه نقره جستیم

قوچان ستاره زاره

ویترین لاله زاره
-----------------
[1] آبجیت

Labels:



عطر نان
آیا عطر پیرامون تنور نان در روستایی بی آزار بر بوی جنگ پیروز خواهد شد؟

بیاییم به کمک عطر پیرامون تنور نان برویم!

برای میترا یوسفی که جنگ را دوست ندارد



هر دو ايستادند. اول‌ به‌ هم‌ نگاه‌ كردند و بعد به‌ راه‌ و بعد به‌ پشت‌ سرشان‌ و بعد به‌ پرندگاني‌، كه‌ از صداي‌ تركش‌ خمپاره‌ بال‌ به‌ فراز كشيده‌ بودند و سينه‌ سربابي‌ آسمان‌ را مخطط‌ مي‌كردند.

آن‌ها ساعت‌ شش‌ صبح‌، در گرماگرم‌ جنگ‌ ميان‌ نيروهاي‌ ما و دشمن‌، كه‌ در پي‌ حمله‌ ناگهاني‌ و برق‌آساي‌ نيروهاي‌ خودي‌ به‌ خاكريز دشمن‌ به‌ وجود آمده‌ بود، از يارانشان‌ جدا افتاده‌ بودند.

دشمن‌ در همان‌ ساعت‌ اول‌ حمله‌، با تحمل‌ تلفاتي‌ سنگين‌، خودش‌ را عقب‌ كشيده‌ بود و نيروهاي‌ خودي‌، با تصرف‌ قسمت‌ بزرگ‌ ديگري‌ از مناطق‌ به‌ اشغال‌ درآمده‌، به‌ تحكيم‌ مواضع‌ ديد خود مشغول‌ شده‌ بودند. ودو سرباز خودي‌ و دشمن‌، در اين‌ درگيري‌، بي‌خبر از سرنوشت‌ جنگ‌، تا آخرين‌ فشنگشان‌ را روي‌ هم‌ خالي‌ كرده‌ بودند و پس‌ از تمام‌شدن‌ فشنگ‌هايشان‌ ناگزير از مبارزۀ‌ تن‌ به‌ تن‌ شده‌ بودند و در اين‌ مبارزه‌ روياروي‌ هيچ‌ كدام‌ از آن‌ها نتوانسته‌ بود ديگري‌ را از پاي‌ درآورد. در عين‌ حال‌ هر كدام‌ توانسته‌ بود زخم‌هاي‌ كوچكي‌ را بر ديگري‌ تحميل‌ بكند.

غبار داغ‌ آميخته‌ به‌ عرق‌ گرمشان‌ سوزش‌ جراحاتشان‌ را لحظه‌ به‌ لحظه‌ بيشتر كرده‌ بود. لب‌هايشان‌ مثل‌ چرم‌ كهنه‌ حالتي‌ شكننده‌ پيدا كرده‌ بود و از شباهت‌ چشم‌هايشان‌ به‌ چشم‌هايشان‌ به‌ مراتب‌ كم‌ شده‌ بود.

هوا گرم‌ و آكنده‌ از بوي‌ پختۀ شط‌ بود و به‌ هر طرف‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌، گرد و غبار بود و كلاف‌هاي‌ بزرگ‌ دود، كه‌ اگر جنگ‌ نبود، فكر مي‌كردي‌، در نزديكي‌ بندر صنعتي‌ بزرگي‌ قرار گرفته‌اي‌.

صداي‌ جنگ‌ از محيط‌ دايره‌اي‌ بزرگ‌، از هر طرف‌، به‌ گوش‌ مي‌رسيد و سوزش‌ زخم‌ها را تحت‌الشعاع‌ قرار مي‌داد... سربازها همچنان‌ مي‌جنگيدند، اما حالا نه‌ قدرت‌ از پاي‌ درآوردن‌ هم‌ را داشتند و نه‌ امكان‌ ترك‌ مخاصمه‌ را. و حالا مي‌دانستند، كه‌ در درگيري‌شان‌ كينه‌ شخصي‌ هم‌ سهيم‌ است‌. با اين‌ همه‌ گاهي‌ از شدت‌ خستگي‌، آتش‌ بسي‌ اعلام‌ نشده‌ ميانشان‌ برقرار شده‌ بود و زماني‌ ديگر، آن‌كه‌ زودتر تجديد قوا كرده‌ بود، با مشت‌ و چنگال‌ بر ديگري‌ تاخته‌ بود. هر بار با نعره‌اي‌ آرام‌تر. و حالا پس‌ از ساعت‌ها مبارزه‌، بنابر توافقي‌ اعلام‌ نشده‌، سرنيزه‌هايشان‌ را به‌ دور افكنده‌ بودند و بنابر توافقي‌ اعلام‌ نشده‌، خواسته‌ بودند، مبارزه‌شان‌ را به‌ قلمرو مردانه‌تري‌ بكشانند. آن‌ها پيش‌ از جنگ‌ هرگز از كسي ‌ نشنيده‌ بودند كه‌ براي‌ به‌ خاك‌ رسانيدن‌ گرده‌ دشمن‌ بايد ماشين‌هاي‌ عظيمي‌، زميني‌ به‌ اندازه‌ چند مزرعه‌ بزرگ‌ را به‌ اشغال‌ خود درآورند و براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ محصول‌ بيشتري‌، هزاران‌ كارگر هر كارخانه‌ در سه‌ نوبت‌ كار كنند، تا حتي‌ يك‌ لحظه‌ چرخ‌هاي‌ عظيم‌ مهمات‌ سازي‌ از كار نيفتند.

حالا در فرصت‌ يك‌ استراحت‌، سرباز خودي‌ با حوصلۀ‌ بيشتري‌ همۀ‌ هيولاي‌ سرباز خارجي‌ را زير نظر گرفته‌ بود. او كه‌ تا آن‌ روز فقط‌ كلمه‌ خارجي‌ را شنيده‌ بود، براي‌ اولين‌ بار با يك‌ خارجي‌ ساعت‌ها تنها مانده‌ بود و بدن‌ او را لمس‌ كرده‌ بود و براي‌ اولين‌ بار توانسته‌ بود، همۀ‌ اعضای يك‌ خارجي‌ را با اعضای بدن‌ خودش‌ و برادرش‌ مقايسه‌ بكند و براي‌ اولين‌ بار به‌ شباهت‌ فوق‌العادۀ چشم‌ها و دست‌ها و زانوان‌ يك‌ نفر خارجي‌، با چشم‌ها و دست‌ها و زانوان‌ خودش‌ پي‌ ببرد و يقين‌ حاصل‌ بكند، كه‌ چشم‌هاي‌ مرد خارجي‌ در سرزمين‌ پدري‌ او درست‌ مانند چشم‌هاي‌ خود او از شدت‌ بي‌خوابي‌ و خستگي‌ و آسيب‌ گرد و غبار مي‌سوزند و مرد خارجي‌ ميل‌ دارد، براي‌ ماليدن‌ چشمانش‌ از امنيتي‌ كافي‌ برخوردار باشد و خواسته‌ بود، زخمي‌ را كه‌ خودش‌ بر بازوي‌ مرد خارجي‌ وارد آورده‌ بود، با دستمال‌ گردنش‌ ببندد، اما هنوز براي‌ اين‌ اقدام‌ غيرمترقبه‌، كه‌ هيچ‌ شباهتي‌ به‌ تيراندازي‌ و يا مشت‌ و لگد كوبيدن‌ نداشت‌، اعتماد لازم‌ به‌ وجود نيامده‌ بود و مرد خارجي‌ به‌ راحتي‌ مي‌توانست‌، اين‌ اقدام‌ او را اقدامي‌ خصومت‌آميز تلقي‌ بكند.

در نظر اول‌ حالت‌ يك‌ جور دستگيري‌ ميان‌ آن‌ها وجود داشت‌... آن‌ها هم‌ ديگر را دستگير كرده‌ بودند و هيچ‌ كدام‌ نتوانسته‌ بود برتري‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ را به‌ اسير خود اثبات‌ كند.

صداي‌ انفجار و تركش‌ و صداي‌ جنگ‌ دقيقه‌اي‌ قطع‌ نشده‌ بود و هواپيماها و هلي‌ كوپترهاي‌ خودي‌ و دشمن‌ حجم‌ بزرگي‌ به‌ ميدان‌ نبرد بخشيده‌ بودند و امكان‌ پيدایي‌ اعتماد را به‌ حداقل‌ رسانيده‌ بودند. گروه‌ دشمن‌ مساحتي‌ داشت‌ به‌ اندازه‌ هزار مزرعه‌ و بازوان‌ دشمن‌ در هر چنگالش‌ صدها تانك‌ داشت‌ و تماشاچيان‌ اين‌ كشتي‌ بزرگ‌، جلو میليون‌ها دستگاه‌ تلويزيون‌ نشسته‌ بودند و منتظر شام‌ مانده‌ بودند و هزارها دستگاه‌ بدون‌ تماشاچي‌ ديگر، صداي‌ جنگ‌ را به‌ فضاهاي‌ خالي‌ رسانيده‌ بود، تا هزاران‌ نفر، از آشپزخانه‌ها و اتاق‌هاي‌ ديگر، به‌ موقع‌، پي‌ به‌ پايان‌ برنامه‌ مربوط‌ به‌ جنگ‌ ببرند و به‌ موقع‌ به‌ تماشاي‌ فيلم‌ سينمایي‌ بنشينند و از قهرماني‌ها و جنگ‌ و ستيزهاي‌ قهرمانان‌ خيالي‌ لذت‌ ببرند...

حالا در يكي‌ از لحظه‌هاي‌ مبارزه‌، مرد خارجي‌ - با دقت‌ در چشمان‌ دشمن‌ - به‌طور ناگهاني‌، به‌ ميزان‌ حقانيت‌ مبارزه‌اش‌ با مردي‌، كه‌ در خاك‌ پرشيار سرزمين‌ پدري‌ خود مشت‌ و لگد مي‌كوبيد، انديشيده‌ بود و تا حدود زيادي‌ قانع‌ شده‌ بود، كه‌ مي‌تواند، به‌ زودي‌ حقانيت‌ خودش‌ را مورد ترديد قرار بدهد. او هرگز به‌ كسي‌ اجازه‌ نداده‌ بود، كه‌ رطب‌هاي‌ نخلستان‌ او را بچيند... و سرباز ميزبان‌ در فرصتي‌ مناسب‌، در حالي‌ كه‌ به‌ خط‌ الراس‌ نخلستان‌ ممتدي‌ از دشت هاي‌ ميهنش‌ چشم‌ دوخته‌ بود، فكر كرده‌ بود، كه‌ دست‌هايش‌ مي‌توانند به‌ هنگام‌ خراشيدن‌ و فشردن‌ گلوي‌ مهمان‌ ناخوانده‌ بلرزند. او هر وقت‌ يكي‌ از گوسفندانش‌ را كشته‌ بود، به‌ زحمت‌ توانسته‌ بود از لرزيدن‌ دست‌هايش‌ جلوگيري‌ بكند. حالا دلش‌ خواسته‌ بود، مي‌توانست‌ با مرد خارجي‌ صحبت‌ كند و از او بخواهد، كه‌ با صراحت‌ بگويد، كه‌ چرا به‌ دشمني‌ با او تن‌ داده‌ است‌ و براي‌ اثبات‌ اين‌ دشمني‌ وارد خانه‌اش‌ شده‌ است‌ و چگونه‌ توانسته‌ است‌، قوانين‌ زيباي‌ دهكدۀ‌ پدريش‌ را در مورد تقسيم‌ آب‌ از ياد ببرد... و حالا به‌ دنبال‌ اين‌ فكر، فكر كرده‌ بود، كه‌ گلوي‌ سرباز خارجي‌ هم‌ خشكيده‌ است‌ و قمقمه‌اش‌ را به‌ طرف‌ او دراز كرده‌ بود و سرباز خارجي‌ فكر كرده‌ بود، كه‌ اگر از آب‌ قمقمه‌ دشمنش‌ ننوشد، آخرين‌ رمقش‌ را از دست‌ خواهد داد و فكر كرده‌ بود، اگر آخرين‌ رمقش‌ را با نوشيدن‌ جرعه‌اي‌ از آب‌ خانه‌ دشمن‌ از دست‌ ندهد، ديگر نخواهد توانست‌ از رمقش‌ براي‌ نگاه‌كردن‌ به‌ چشمان‌ دشمنش‌ استفاده‌ بكند و فكر كرده‌ بود، كه‌ چشم‌هاي‌ دشمن‌ هم‌ مانند چشم‌هاي‌ او از شدت‌ بي‌خوابي‌ و خستگي‌ و از آسيب‌ گرد و غبار مي‌سوزند. بعد بي‌آن‌كه‌ خودش‌ را دستخوش‌ افكار تحميلي‌ قرار بدهد و يا كوچك ترين‌ مقاومتي‌ در برابر احساساتش‌ از خود نشان‌ بدهد، سيگار مچاله‌اش‌ را به‌ طرف‌ دشمن‌ گرفته‌ بود و سرباز خودي‌ براي‌ خودش‌ و او كبريت‌ كشيده‌ بود و بعد هر دو نشسته‌ بودند و سيگارهايشان‌ را تا ته‌ كشيده‌ بودند و با هر پكي‌ كه‌ به‌ سيگارهايشان‌ زده‌ بودند، فكر كرده‌ بودند، به‌ فرصت‌هاي‌ مناسبي‌ كه‌ مي‌توان‌ گندم‌ها را خرمن‌ كرد و نعناع‌ چيد و بزها را دوشيد و رطب‌ها را به‌ شهر برد و صداي‌ زنگ‌ مدرسه‌ را شنيد و مي‌توان‌ كشتي‌ گرفت‌ و تماشاچيان‌ را لبريز از شوق‌ مبارزه‌اي‌ عادلانه‌ كرد و كوزه‌ها را به‌ مظهر قنات‌ برد.

حالا سرباز خودي‌ با ديدن‌ بازوان‌ ستبر و سوخته‌ سرباز خارجي‌ به‌ ياد بازوان‌ برادرش‌ افتاده‌ بود، كه‌ به‌ هنگام‌ درو به‌ اندازه‌ بازوهاي‌ كوهستان‌ بزرگ‌ پشت‌ دهكده‌شان‌، باشكوه‌ بودند و سرباز خارجي‌ شكوه‌ چشم‌هاي‌ برادرش‌ را در چشمان‌ سرباز دشمن‌ بازيافته‌ بود و به‌ ياد آورده‌ بود، كه‌ وقتي‌ در زير نخل‌هاي‌ واحه‌شان‌ با برادرش‌ بازي‌ مي‌كرد، هميشه‌ فكر كرده‌ بود، كه‌ چشم‌هاي‌ برادرش‌ شباهت‌ زيادي‌ به‌ رطب‌ دارند و مثل‌ رطب‌ شيرين‌ و آبداراند و بعد در حالي‌ كه‌ با بي‌حالي‌ ترانه‌اي‌ درباره‌ نخل‌ و رطب‌ زير لب‌ زمرمه‌ مي‌كرد، به‌ ياد آورده‌ بود، كه‌ در طول‌ جنگ‌، تارك‌ سبز نخل‌هاي‌ هزاران‌ سبد رطب‌ شيرين‌ طعمه‌ باروت‌ و خشم‌ شده‌ است‌. و سرباز خودي‌ فكر كرده‌ بود به‌ ساعاتي‌ كه‌ عرق‌گير شسته‌ سرباز خارجي‌ زير نخل‌هاي‌ جلو خانه‌شان‌، دستخوش‌ نسيم‌ شامگاهان‌ و بوي‌ پخته‌ شط‌، بوي‌ انسان‌ و صابون‌ و علاقه‌ و شط‌ مي‌دهد و زن‌ سرباز خارجي‌ اين‌ بو را مي‌شناسد و هرگز نمي‌داند، كه‌ چرا بايد نخل‌ها رطب‌ نياورند و قنات‌ها گندم‌ها و پونه‌ها و كفترهاي‌ چاهي‌ را سيراب‌ نكنند و نسيم‌ شامگاهان‌ بوي‌ پخته‌ خون‌ و جنگ‌ بدهد.

هوا گرم‌ و خفه‌ بود و وقتي‌ مگس‌ها روي‌ زخم‌هاي‌ مورد علاقه‌شان‌ مي‌نشستند فكر مي‌كردي‌ ديگر هرگز به‌ صرافت‌ برخاستن‌ نخواهند افتاد. ابرها به‌ شكل‌ رد شنير تانك‌ها طوري‌ به‌ سينه‌ سربي‌ آسمان‌ كوبيده‌ شده‌ بودند، كه‌ فكر مي‌كردي‌، با سر نيزه‌ هم‌ نمي‌تواني‌ از جايشان‌ بكني‌. دلت‌ مي‌خواست‌ ماهي‌ باشي‌. دلت‌ مي‌خواست‌ سگ‌ بودي‌. تا به‌ هنگام‌ عبور از مرز، مرز خيالي‌ هيچ‌كس‌ را معطل‌ نمي‌كردي‌. دلت‌ مي‌خواست‌ آدم‌ بودي‌ و پس‌ از خوابي‌ طولاني‌ و سيركننده‌، يك‌ استكان‌ چاي‌ خوش‌ حرارت‌ را جلوات‌ مي‌گذاشتند و دلت‌ مي‌خواست‌، وقتي‌ زنت‌ شير مي‌دوشيد، هيچ‌ انفجاري‌ آرامش‌ گاوت‌ را به‌ هم‌ نمي‌زد و وقتي‌ رطب‌ها را در سبد مي‌چيدي‌، بازار در انتظارت‌ بود و در بازار مي‌ديدی، كه‌ بچه‌ها زير قفس‌ طوطي‌ ايستاده‌اند و دارند با التماس‌ طوطي‌ را به‌ حرف‌ مي‌آورند و وقتي‌ طوطي‌ رضايت‌ مي‌دهد، پيشاني‌ بچه‌ها و زير گوش‌هايشان‌ و زير قبقبشان‌ مي‌خندد.

سربازها آب‌ قمقمه‌ را تمام‌ كردند و زخم‌هايشان‌ را بستند و آخرين‌ سيگارشان‌ را دود كردند و به‌ راه‌ افتادند. - به‌ طرفي‌ كه‌ كوچكترين‌ نشاني‌ از امنيت‌ داشت‌. هوا گرم‌ و خفه‌ بود. هوا تكان‌ نمي‌خورد. هوا حتي‌ قدرت‌ انتقال‌ بوي‌ شط‌ را نداشت‌.

هشت‌ ساعت‌ از حمله‌ بزرگ‌ نيروهاي‌ خودي‌ گذشته‌ بود و هشت‌ ساعت‌ تمام‌ بود، كه‌ پرندگان‌ و كبوترها سينه‌ سنگين‌ و سربابي‌ آسمان‌ را مخطط‌ كرده‌ بودند و ساعت‌ها هر نوع‌ تحرك‌ از سربازها گرفته‌ شده‌ بود. آن‌ها كوچك‌ترين‌ اطلاعي‌ از موقعيت‌ جبهه‌ها نداشتند. آن‌ها طرف‌ شمال‌ را پيش‌ كشيده‌ بودند، كه‌ نشان‌ كوچكي‌ از امنيت‌ را به‌ اثبات‌ مي‌رسانيد.

سرباز خودي‌ مي‌دانست‌، كه‌ مي‌خواهد به‌ جبهه‌ خودش‌ بپيوندد، اما به‌ شكل‌ نامرسومي‌ يك‌ نوع‌ دستگير بلاتكليف‌ بود... و سرباز خارجي‌ مي‌دانست‌، كه‌ در خاك‌ بيگانه‌ بلاتكليف‌تر از آن‌ است‌، كه‌ بتواند براي‌ سربازي‌ كه‌ دستگير كرده‌ است‌ تكليفي‌ روشن‌ بكند و مي‌دانست‌، تا زماني‌ كه‌ با سرباز دشمن‌ هرماه‌ است‌ از امنيت‌ بيشتري‌ برخوردار است‌، و اين‌ امنيت‌ بيشتر از امنيتي‌ بود كه‌ راه‌ داشت‌.

سربازها بي‌آن‌كه‌ تصميم‌ گرفته‌ باشند، احساس‌ كرده‌ بودند، حالا نفرت‌ چنداني‌ از هم‌ ندارند و احساس‌ كرده‌ بودند، كه‌ مي‌توانند هم‌ ديگر را دوست‌ داشته‌ باشند و احساس‌ كرده‌ بودند، حالا لحظه‌ به‌ لحظه‌ علاقه‌ اعلام‌ نشده‌اي‌ از رونق‌ بيشتري‌ برخوردار مي‌شود. كوشش‌ مشترك‌ در استتار به‌ اين‌ رونق‌ دامن‌ زده‌ بود. آن‌ها هم‌چنان‌ پيش‌ مي‌رفتند. به‌ طرف‌ شمال‌. حالا مثل‌ اين‌ بود كه‌ مي‌خواهند، با حالتي‌ كه‌ خود به‌ خود پيش‌ مي‌آيد، از بلاتكليفي‌ در بيايند. سرباز خودي‌ مي‌خواست‌ خود به‌ خود سر از جبهه‌ خودش‌ در بياورد و مي‌خواست‌، در اولين‌ برخورد با يارانش‌، سرباز خارجي‌ را از موقعيت‌ خوبي‌ برخوردار بكند... و سرباز خارجي‌ فكر مي‌كرد، اگر به‌ هيچ‌ كدام‌ از جبهه‌ها نرسد با روحيه‌اش‌ سازگارتر است‌ و مي‌خواست‌، كه‌ از هيچ‌ كدام‌ از جبهه‌ها سر در نياورد. ترسي‌ مفهوم‌ او را بي‌اراده‌ ساخته‌ بود. ترس‌ از دشمن‌ و ترس‌ از خودي‌. حالا فكر مي كرد، هرگز كسي‌ به‌ او نگفته‌ است‌، چرا بايد دشمن‌ را دشمن‌ بنامد. او پيش‌ از جنگ‌ سرزمين‌ دشمن‌ را نمي‌شناخت‌ و نمي‌دانست‌ اولين‌ سفرش‌ به‌ اين‌ سرزمين‌ ناشناخته‌ اين‌ قدر پرهياهو خواهد بود و هرگز نمي‌دانست‌، در اين‌ سرزمين‌ ناشناس‌ با مردي‌ ناشناس‌ خواهد جنگيد و به‌ هنگام‌ مبارزه‌ از سلاحي‌ استفاده‌ خواهد كرد، كه‌ خودش‌ آن‌ را نساخته‌ است‌ و هرگز فكر نمي‌كرد، كه‌ مي‌تواند براي‌ جنگيدن‌ با مردم‌ سرزميني‌ ديگر به‌ كار گرفته‌ شود... و به‌ جنگ‌ مردمي‌ برود، كه‌ كوچك‌ترين‌ شناختي‌ از آن‌ها ندارد... سرباز خودي‌ هم‌ شناخت‌ زيادي‌ از كشورش‌ نداشت‌. او فقط‌ مي‌دانست‌، كه‌ در كشورش‌ انقلاب‌ شده‌ است‌ و اين‌ انقلاب‌ دنياي‌ او را دگرگون‌ كرده‌ است‌ و به‌ او مفاهيم‌ تازه‌اي‌ آموخت‌ است‌ و اين‌ مفاهيم‌ به‌ او هويت‌ تازه‌اي‌ مي‌بخشند. او هرگز، جز به‌ هنگام‌ دشتباني‌ فرياد نكشيده‌ بود و حالا با هويت‌ تازه‌اش‌ به‌ اندازه‌ تمام‌ طول‌ عمرش‌ فرياد كشيده‌ بود و فكر مي‌كرد، گلويش‌ براي‌ هر فريادي‌ كه‌ لازم‌ باشد، از تمرين‌ كافي‌ برخوردار است‌. و اين‌ را هم‌ مي‌دانست‌، كه‌ هنوز نمي‌داند، چگونه‌ مي‌توان‌ جز به‌ آشتي‌ به‌ چيز ديگري‌ هم‌ فكر كرد. او ويرانه‌هاي‌ زيادي‌ را پشت‌ سر گذاشته‌ بود و مزه‌ جنگ‌ را، نه‌ مثل‌ مزه‌ جنگ‌ قصه‌ها، چشيده‌ بود و نمي‌خواست‌، اين‌ ويرانه‌ها و اين‌ جنگ‌ تا دامنه‌هاي‌ كوهستان‌ پشت‌ دهكده‌اش‌ گسترش‌ پيدا بكند و بزهايش‌ زير آوار بمانند و شير گاوش‌ از صداي‌ انفجار بمبي‌ كه‌ در جاي‌ ديگري‌ ساخته‌ شده‌ است‌ بخشكد.

ناگهان‌ آسمان‌ غريد. مثل‌ اين‌كه‌ پوست‌ آسمان‌ به‌ صراحت‌ تركيد. مثل‌ اين‌كه‌ شط‌ با همه‌ كوسه‌هايش‌ راه‌ عوض‌ كرد. مثل‌ اين‌كه‌ دنيا حضور فوق‌العاده‌اي‌ يافت‌. مثل‌ اين‌كه‌ سربازها تنها هدف‌ دنيا قرار گرفتند. مثل‌ اين‌كه‌ دنيا دست‌ به‌ يك‌ اقدام‌ تازه‌ زد. مثل‌ اين‌كه‌ همه‌ تكليف‌ها مطرح‌ شدند. مثل‌ اين‌كه‌ بادها همه‌ خرمن‌ها را برداشتند. مثل‌ اين‌كه‌ كمر همه‌ نخل‌ها شكست‌. مثل‌ اين‌كه‌ دل‌ كوسه‌هاي‌ شط‌ تركيد. مثل‌ اين‌كه‌ همه‌ صداها با هم‌ دست‌ به‌ يكي‌ كردند. مثل‌ اين‌كه‌ همه‌ آسمان‌ گرده‌ دشمن‌ شد. مثل‌ اين‌كه‌ حالت‌ هميشگي‌ تمام‌ شد و مثل‌ اين‌كه‌ تنها مي‌توان‌ خزنده‌ شد و به‌ سوراخي‌ خزيد، تا دوباره‌ همه‌ چيز به‌ صورت‌ هميشه‌ دربيايد.

در نزديكي‌ سربازها سنگر متروك‌ كوچكي‌ مثل‌ زخمي‌ عفوني‌ دهان‌ گشوده‌ بود. سربازها سينه‌ خيز به‌ درون‌ زخم‌ عفوني‌، كه‌ بوي‌ جنگ‌ و آدمي‌ مي‌داد، خزيدند. سرباز خودي‌ فكر كرد، هرگز جايي‌ به‌ اين‌ راحتي‌ نداشته‌ است‌. - جايي‌ راحت‌تر از زير درخت‌ توت‌ صحن‌ مسجد... سرباز خارجي‌ فكر كرد، شامگاهان‌ با سبد پر رطب‌ به‌ خانه‌اش‌ بازگشته‌ است‌.

هر كدام‌ يكي‌ دو رطب‌ خشك‌ و گرم‌ از كوله‌بار مرد خارجي‌ خوردند و هنوز تكليف‌ گرسنگي‌شان‌ روشن‌ نشده‌ بود، كه‌ از سوزش‌ چشم‌هايشان‌ كاسته‌ شد و بلافاصله‌ به‌ خواب‌ افتادند. ساعت‌ سه‌ بعدازظهر بود. حضور دنيا در ساعت‌ سه‌ بعد از ظهر تمام‌ شده‌ بود. مگس‌ها براي‌ اثبات‌ حضور دنيا كفايت‌ نمي‌كردند... زخم‌ها به‌ خواب‌ رفته‌ بودند...

نزديك‌ غروب‌ زخم‌هاي‌ سرباز خودي‌ دوباره‌ سوز برداشتند. حضور مگس‌ها دوباره‌ احساس‌ شد و سرباز خودي‌، در حالي‌ كه‌ خيس‌ عرق‌ بود و زبانش‌ به‌ شكل‌ چرمي‌ كهنه‌ و خشك‌ درآمده‌ بود، از خواب‌ بيدار شد. خواب‌ جنگ‌ و ولايت‌ و خشكي‌ زبان‌ و سكوت‌ مطلق‌ او را بيدار كرده‌ بود. سكوت‌ خوفناكي‌ درون‌ سنگر را با بيرون‌ سنگر يكپارچه‌ كرده‌ بود. سرباز خارجي‌ همچنان‌ در خواب‌ سنگين‌ بود. سرباز خودي‌ فكر كرد، كه‌ سرباز خارجي‌ خواب‌ جنگ‌ و ولايت‌ را مي‌بيند و زبانش‌ مثل‌ چرم‌ كهنه‌، خشك‌ و نافرمان‌ است‌. روي‌ لب‌ و پيشاني‌ سرباز خارجي‌ قطرات‌ درشت‌ عرق‌، آبشخور مگس‌ها شده‌ بودند. درون‌ سنگر بوي‌ زخم‌ و خاك‌ و انسان‌ خسته‌ و خفته‌ مي‌داد.

سرباز خودي‌ آهسته‌ خزيد بيرون‌. در دوردست‌ها، در دايره‌ بزرگي‌، كلاف‌هاي‌ غليظ‌ دود به‌ چشم‌ مي‌خورد، كه‌ فكر مي‌كردي‌، به‌ زحمت‌ هواي‌ شرجي‌ و سنگين‌ را پس‌ مي‌زنند. بيرون‌ سنگر بوي‌ باروت‌ و شط‌ و انسان‌ مي‌داد.

فكر مي‌كردي‌ هوا نزديك‌ به‌ سوختن‌ است‌ و اگر رطوبت‌ نبود هوا سوخته‌ بود. كنار دهانه‌ سنگر رد شنير تانكي‌ كه‌ تازه‌ عبور كرده‌ بود به‌ چشم‌ مي‌خورد و كمي‌ آن‌ طرف‌تر، از يك‌ جيپ‌ نيم‌ سوخته‌ خودي‌، ته‌ دودي‌ به‌ هوا بلند بود.

سرباز خودي‌، در حالي‌ كه‌ از ديدن‌ اتوموبيلي‌ كه‌ مي‌شناخت‌ دستخوش‌ نوعي‌ علاقه‌ شده‌ بود، خشمگين‌ اما با احتياط‌ به‌ جيپ‌ نزديك‌ شد. جسد يك‌ هم‌وطن‌ كمي‌ آن‌ طرف‌تر، مثل‌ يك‌ پوستر مچاله‌، روي‌ زمين‌ افتاده‌ بود. سرباز خودي‌ قمقمه‌ و آذوقه‌ جسد خودي‌ را برداشت‌ و خواست‌ برگردد به‌ طرف‌ سنگر، اما ناگهان‌ جوششي‌ دروني‌ او را به‌ ياد حمله‌ ساعت‌ شش‌ صبح‌ انداخت‌. هدف‌ از حمله‌ استدلال‌ خشونت‌ بار حقانيت‌ بود و به‌ هيچ‌كس‌ گفته‌ نشده‌ بود، كه‌ مي‌تواند در صورت‌ لزوم‌، از روش‌ استدلال‌ شخصي‌ استفاده‌ بكند. سرباز خودي‌ كلت‌ خون‌آلود جسد را از كمرش‌ باز كرد. او حالا مي‌توانست‌ به‌ راحتي‌ سرباز بيگانه‌ را از پاي‌ درآورد...

وقتي‌ سرباز خودي‌ به‌ درون‌ سنگر بازگشت‌ سرباز بيگانه‌ هنوز در خواب‌ بود. سرباز خودي‌ كلت‌ را به‌ طرف‌ قلب‌ دشمن‌، كه‌ زير بازوي‌ چپش‌ مانده‌ بود نشانه‌ گرفت‌. قطره‌هاي‌ درشت‌ عرق‌ روي‌ لب‌ و پيشاني‌ سرباز دشمن‌ نشسته‌ بود. سرباز خودي‌ اراده‌ كرد ماشه‌ را بكشد، اما فكر كرد، سرباز بيگانه‌ هنوز خواب‌ جنگ‌ و ولايتش‌ را مي‌بيند. خواست‌ او را از خواب‌ بيدار كند، اما احساس‌ كرد، هنوز خواب‌ دشمن‌ تمام‌ نشده‌ است‌ و احساس‌ كرد، اگر دشمن‌ را از خواب‌ بيدار كند، چشم‌هايش‌ او را به‌ ياد تمام‌ روز خواهند انداخت‌... آهسته‌ از سنگر بيرون‌ آمد و پس‌ از لحظه‌اي‌ تامل‌ با قدم‌هايي‌ مطمئن‌، به‌ جسد نزديك‌ شد... توي‌ كيف‌ جسد، يك‌ عكس‌ خانوادگي‌ بود و چند نامه‌ و چند اسكناس‌ و يك‌ كليد و يك‌ بسته‌ قرص‌ سر درد. سرباز خودي‌ دلش‌ بار نداد كيف‌ را دوباره‌ توي‌ جيب‌ جسد قرار ندهد. بعد باز لحظه‌اي‌ تامل‌ كرد و بعد بلافاصله‌ به‌ دفن‌ جسد پرداخت‌... و پس‌ از اين‌كه‌ با چنگال‌هاي‌ خشك‌ و ناتوانش‌ پشته‌اي‌ بر روي‌ گور خودي‌ گمنام‌ درست‌ كرد، دقيقه‌اي‌ با احترام‌ كنار گور ايستاده‌ و فاتحه‌ خواند.

در دوردست‌ها كلاف‌هاي‌ بزرگ‌ دود حالتي‌ به‌ وجود آورده‌ بودند، كه‌ اگر جنگ‌ نبود خيال‌ مي‌كردي‌. كه‌ نزديك‌ مجتمع‌ صنعتي‌ بزرگي‌ قرار گرفته‌اي‌... سرباز خودي‌ در حالي‌ كه‌ از اين‌كه‌ كيف‌ جسد را برنداشته‌ است‌، تا آخرين‌ موجودي‌ او را به‌ خانواده‌اش‌ برساند، پشيمان‌ بود، در حالي‌ كه‌ كلت‌ را در پنجه‌ مي‌فشرد، با حالتي‌ عصبي‌، به‌ طرف‌ سنگر برگشت‌. تصميم‌ گرفته‌ بود، با مشت‌ و لگد سرباز دشمن‌ را از خواب‌ بيدار كند و بعد با چند گلوله‌ او را از پاي‌ بيندازد.

درون‌ سنگر سرباز دشمن‌ كه‌ تازه‌ از خواب‌ بيدار شده‌ بود، به‌ تماشاي‌ عكس‌ مچاله‌ زن‌ و بچه‌اش‌ مشغول‌ بود. همين‌ كه‌ دهانه‌ سنگر تاريك‌ شد سرباز بيگانه‌ عكس‌ را به‌ طرف‌ سرباز خودي‌ گرفت‌. سرباز خودي‌ روبه‌روي‌ بيگانه‌ ايستاد و لحظه‌اي‌ به‌ چشم‌هاي‌ او خيره‌ شد و بعد زير لب‌ چيزي‌ گفت‌ و بعد قمقمه‌ آب‌ و آذوقه‌ جسد خودي‌ را به‌ طرف‌ سرباز بيگانه‌ گرفت‌...

ديگر خسته‌ بودند... حالا مي‌دانستند، كه‌ بايستي‌ اقدامي‌ اساسي‌تر بكنند... حالا مي‌دانستند، كه‌ بايد خود را به‌ هر ترتيبي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ تسليم‌ جبهه‌ بكنند... حالا مي‌دانستند، كه‌ گرسنگي‌ و تشنگي‌ و سكوت‌ و بلاتكليفي‌ آن‌ها را خواهد كشت‌... حالا مي‌دانستند، كه‌ راهي‌ جز حركت‌ ندارند. پس‌ از اين‌كه‌ آب‌ و خرما و چند چيز شبيه‌ به‌ خرما خوردند، به‌ حركت‌ در آمدند. به‌ طرف‌ نزديك‌ترين‌ كلاف‌ دودي‌ كه‌ در سمت‌ شرقي‌ سنگر قرار داشت‌...

حالا غروب‌ آفتاب‌ با صراحت‌ مشخص‌ بود. كلاف‌ بزرگ‌ دود به‌ خرمني‌ كه‌ ساعتي‌ از خاموش‌ شدنش‌ گذشته‌ باشد تبديل‌ شده‌ بود. - هيولايي‌ سوخته‌، كه‌ هر از گاهي‌ تاول‌هايش‌ مي‌تركيدند و چيزي‌ شبيه‌ به‌ بخار متصاعد مي‌كردن. باد تاول‌ها را مي‌تركاندند. باد شيارهاي‌ كوچك‌ دود را، كه‌ تيره‌تر از سينه‌ سربابي‌ آسمان‌ بودند با رنگ‌ آسمان‌ مي‌آميخت‌ و آدم‌ را به‌ ياد روستايش‌ مي‌انداخت‌ و ياد تنورهاي‌ غروب‌ و ياد زنگوله‌ بزها و ياد كوزه‌هاي‌ پر آب‌ و ياد اجاق‌.

ناگهان‌ صداي‌ غرش‌ و انفجار سينه‌ سربابي‌ آسمان‌ و سينه‌ پرخراش‌ زمين‌ و دل‌ بزرگ‌ كوسه‌ها را لرزاند... هواپيما مثل‌ تيغ‌ آسمان‌ را بريد و مثل دشنه‌ در قلب‌ بزرگ‌ آسمان‌ فرو رفت‌ و فرو رفت‌ تا به‌ كلي‌ ناپيدا شد... دوباره‌ كلاف‌هاي‌ آتش‌ و مركب‌ دود زبانه‌ كشيدند...

هر دو ايستادند. اول‌ به‌ هم‌ نگاه‌ كردند، و بعد به‌ راه‌ و بعد به‌ پشت‌ سرشان‌ و بعد به‌ پرندگاني‌ كه‌ از صداي‌ غرش‌ و انفجار بال‌ به‌ فرار كشيده‌ بودند و سينه‌ سربابي‌ آسمان‌ را مخطط‌ مي‌كردند.

حالا افق‌ شرقي‌ به‌ افق‌ غربي‌ هجوم‌ آورده‌ بود.

خط‌ افق‌، چشم‌هاي‌ هر دو را به‌ دو قسمت‌ مساوي‌ تقسيم‌ كرده‌ بود. يك‌ طرف‌ خط‌ تاريك‌ بود و طرف‌ ديگرش‌ روشن‌تر. و مردمك‌ها در وسط‌ تاريكي‌ و روشنايي‌، مثل‌ يك‌ دشت‌ در شامگاهان‌، باشكوه‌ بودند.

سرباز بيگانه‌ سرش‌ را برگرداند به‌ طرف‌ سرزمين‌ پدريش‌، در امتداد پاره‌ ابرهاي‌ سرخ‌ و سياه‌ و سفيد و بنفش‌، در آن‌ پايين‌هاي‌ دور و پشت‌ سرمانده‌، جا به‌ جا لكه‌هاي‌ دود، ميان‌ خانه‌اش‌ و قسمت‌ بزرگي‌ از راهي‌ كه‌ آمده‌ بود و چشم‌هاي‌ خسته‌اش‌، مثل‌ تپه‌هاي‌ پرافسانه‌، حایل‌ شده‌ بودند. فكر كرد، اگر سوار هلي‌ كوپترش‌ هم‌ بكنند، نخل‌هاي‌ جلو خانه‌اش‌ را، كه‌ هميشه‌ از راه‌ دور پيدا بودند، تشخيص‌ نخواهد داد. فكر كرد، هلي‌ كوپتر مي‌توانست‌، كمي‌ آن‌ طرف‌تر برود و بعد او را مثل‌ يك‌ سبد خرماي‌ خشك‌ از آن‌ بالاي‌ به‌ روي‌ پشت‌ بامشان‌ پرتاب‌ بكند.. بعد فكر كرد، تا آن‌ شامگاهان‌ هرگز فكر نكرده‌ بود كه‌ هلي‌ كوپترها به‌ جاي‌ بمب‌ آدم‌ هم‌ مي‌توانند سوار بكنند...

نسيم‌ ضعيفي‌ كه‌ برخاسته‌ بود، سرباز خارجي‌ را به‌ ياد شامگاهان‌ زير نخل‌هاي‌ كنار خانه‌اش‌ انداخت‌ و فكر كرد، مي‌توانست‌ با پسرش‌ از زير نخل‌ها راهي‌ خانه‌اش‌ باشد و زنش‌ را ببيند، كه‌ مشغول‌ پختن‌ نان‌ است‌ و جرقه‌هاي‌ آتش‌ توي‌ هوا بازي‌ مي‌كنند و با ستاره‌ها قاطي‌ مي‌شوند و بوي‌ نان‌ تازه‌ همه‌ جا را پر كرده‌ و هيچ‌كس‌ او را براي‌ چيدن‌ رطب‌هاي‌ همسايه‌ ترغيب‌ نمي‌كند.

سرباز خودي‌ سرش‌ را برگرداند به‌ طرف‌ سرزمين‌ پدريش‌. در امتداد سايه‌هاي‌ بلند، كه‌ بر روي‌ شيارهاي‌ شنير تانك‌ها و جنگ‌ به‌ صورت‌ هيولاهايي‌ پرچين‌ و چروك‌ درآمده‌ بودند، در آن‌ دورها، در آن‌ پشت‌ كوه‌ها، در آن‌ پشت‌ دره‌ها، در آن‌ پشت‌ كويرها و در آن‌ پشت‌ قهوه‌ خانه‌ها و راه‌ها و در آن‌ خيلي‌ پشت‌ها، در شكاف‌ دره‌اي‌ بزرگ‌، خانه‌اش‌ مثل‌ لانه‌ پرستو از كمر كوه‌ آويزان‌ بود و سگ‌ سفيدشان‌ جلو خانه‌شان‌ دراز كشيده‌ بود، كه‌ اگر او را مي‌ديد، هنوز هم‌ مي‌شناختش‌ و بي‌جهت‌ پارس‌ نمي‌كرد... بعد با همه‌ قدرتش‌ كوشيد، تا جايي‌ كه‌ مي‌تواند قسمت‌ بزرگ تري‌ از سرزمين‌ پدريش‌ را در چشمانش‌ جاي‌ بدهد. بعد فكر كرد، حالا در جبهه دوستانش‌ به‌ ياد او هستند و حالا همشهريش‌ بيشتر از هر وقت‌ ديگري‌، به‌ ياد زن‌ و بچه‌ او و زن‌ و بچه‌ خودش‌ افتاده‌ است‌ و مي‌داند، پس‌ از جنگ‌ به‌ زحمت‌ خواهد توانست‌ به‌ چشم‌هاي‌ زن‌ و بچه‌ او نگاه‌ بكند و منتظر خواهد ماند، تا در فرصتي‌ مناسب‌ براي‌ پسرش‌ تعريف‌ بكند، كه‌ پدرش‌ يك‌ شهيد است‌.

يك‌ جفت‌ شاپرك‌ بي‌اعتناء به‌ صداي‌ انفجار و بي‌اعتناء به‌ حضور سربازها، آخرين‌ رمقشان‌ را در اختيار شوق‌ پرواز گذاشته‌ بودند.

سربازها سرشان‌ را چرخاندند به‌ طرف‌ هم‌ و به‌ چشم‌هاي‌ هم‌ نگاه‌كردند و فكر همديگر را خواندند و براي‌ اولين‌ بار به‌ روي‌ هم‌ لبخند زدند. - مثل‌ لبخندي‌ كه‌ آدم‌ موقع‌ پريدن‌ لب‌ يك‌ فنجان‌ گران‌ بها روي‌ لب‌هايش‌ سوار مي‌كند. - لبخندي‌ كه‌ دوازده‌ ساعت‌ به‌ تعويق‌ افتاده‌ بود.

سرباز خودي‌ چيزي‌ گفت‌.

سرباز خارجي‌ چيزي‌ گفت‌.

آن‌ها همديگر را فهميدند...

سرباز خودي‌ فكر كرد، اگر همه‌ افراد دو طرف‌ را، دو نفر دو نفر رها بكنند، جنگ‌ دوازده‌ ساعت‌ بيشتر طول‌ نمي‌كشد.

سرباز خارجي‌ فكر كرد، دلش‌ مي‌خواهد بگويد، به‌ او هرگز تفهيم‌ نشده‌ است‌، كه‌ براي‌ چه‌ بايد بجنگد و او هرگز پيش‌ از جنگ‌ نمي‌دانسته‌ است‌، كه‌ اين‌ همه‌ اسلحه‌ تدارك‌ ديده‌ شده‌ است‌ و او پيش‌ از جنگ‌ هرگز نمي‌دانست‌، كه‌ قسمتي‌ از اين‌ تداركات‌ در اختيار او قرار خواهند گرفت‌ و كساني‌ كه‌ اسلحه‌ و مهمات‌ تدارك‌ ديده‌اند و نقشه‌هاي‌ جنگ‌ كشيده‌اند، حتي‌ يك‌ لحظه‌ حضورشان‌ را در جنگ‌ به‌ اثبات‌ نخواهند رساند. يك‌ روز به‌ خاطر او آمدند زير نخل‌ها و سوارش‌ كردند. وقتي‌ از دور گرد و خاك‌ كاميون‌ نظامي‌ پيدا شد، او هرگز فكر نمي‌كرد، كه‌ يك‌ كاميون‌ بزرگ‌ مي‌تواند به‌ خاطر او در حال‌ حركت‌ باشد و گرد و خاك‌ راه‌ بيندازد. پس‌ از يك‌ دوره‌ آموزشي‌ كوتاه‌ مدت‌ به‌ جبهه‌ اعزام‌ شد. او از اين‌ پس‌ برخلاف‌ همه‌ عمرش‌ فرمانده‌ داشت‌ و از اين‌ پس‌ اگر قرار بود، كه‌ زنده‌ بماند، تنها به‌ خاطر كشتن‌ بود، نه‌ پرورش‌ رطب‌. او هرچه‌ بيشتر مي‌كشت‌ و بيشتر زنده‌ مي‌ماند، براي‌ كساني‌ كه‌ هرگز نمي‌شناخت‌ و حتي‌ نديده‌ بودشان‌ اعتبار بيشتري‌ پيدا مي‌كرد.

ستاره‌ها لحظه‌ به‌ لحظه‌ بيشتر مي‌شدند و ديگر حتي‌ يك‌ هنگ‌ سرباز هم‌ نمي‌توانست‌ ستاره‌ها را بشمرد... شاپرك‌ها ديگر پيدايشان‌ نبود و كلاف‌هاي‌ دود با شب‌ قاطي‌ شده‌ بودند. حالا تنها صداي‌ انفجار دل‌ كوهستان‌ دور را مي‌شكست‌ و كوسه‌ها را در دل‌ شب‌ پريشان‌ مي‌كرد، آدم‌ ياد كوه‌ها و كوسه‌ها مي‌افتاد. و وقتي‌ پرنده‌ها بال‌ به‌ فرار مي‌كشيدند، سينه‌ سياه‌ آسمان‌ خط‌ بر نمي‌داشت‌. حالا هيچ‌ مانعي‌، بر سر راه‌ خانه‌هاي‌ سرباز خارجي‌ و سرباز خودي‌، جلو چشم‌ها را نمي‌گرفت‌... ستاره‌ها آسمان‌ خانه‌ سرباز خودي‌ را به‌ آسمان‌ سرباز خارجي‌ پيوسته‌ بودند و تاريكي‌ يكپارچه‌ با در پوشيدن‌ همه‌ موانع‌، از پنجره‌هاي‌ هر دو به‌ درون‌ خانه‌هاي‌ هر دو راه‌يافته‌ بود. يك‌ سر تاريكي‌ چراغي‌ بود، كه‌ زن‌ سرباز خودي‌ افروخته‌ بود و يك‌ سر ديگرش‌ چراغي‌ كه‌ زن‌ سرباز خارجي‌ روشن‌ كرده‌ بود... و ميان‌ اين‌ دو چراغ‌، كوه‌ها و دشت‌ها و راه‌ها و قهوه‌خانه‌ها. و دود سيگار. و هزاران‌ كشاورزي‌، كه‌ در كوچه‌ باغ‌هاي‌ تاريك‌، لطيف‌ترين‌ ترانه‌اي‌ را كه‌ مي‌شناسند زمزمه‌ مي‌كنند و گرده‌ دشمن‌ برايشان‌ بيشتر از سه‌ وجب‌ نيست‌.

حالا سنگ‌ريزه‌ها و شيارهاي‌ رد شنير تانك‌ها زير پايان‌ صداي‌ مشخص‌تري‌ داشتند. تاريكي‌ به‌ قدرت‌ شنوايي‌شان‌ رونق‌ بخشيده‌ بود.

سرباز خودي‌ راه‌ افتاده‌ بود به‌ طرف‌ شرق‌. و سرباز خارجي‌ به طرف غرب... آن ها فکر کردند که برای خداحافظی یکدیگر را در آغوش نکشیده اند... اما تاریکی آغوش هرکدام را برای دیگری گم کرده بود...

Labels: ,



درست بنویسیم و درست بگوییم!
شیر پرچربی، نه پرچرب


یکی از اصطلاح های نادرستی که در سال های اخیر، حتی بسیاری از تحصیل کرده ها در به کار بردن آن تردیدی به خود را نمی دهند، همین اصطلاح نادرست «شیر پرچرب» است.

برای اثبات نادرست بودن «شیر پرچرب» نیازی به اشارۀ به قاعده های دستور زبان فارسی نیست. اما به اشارۀ به مهم ندانستن زبان چرا!



سیاه، نارنجی، زرد ....


چند سالی است که به جای اشارۀ به نام نوشابه ها، استفادۀ از رنگ همه گیر می شود. حتما دیری نخواهد گذشت که خوراک ها و میوه ها هم گرفتار چنین تساهلی از سوی ما بشوند و با رنگ و اندازه و مزه خوانده شوند. هندوانه را بزرگ بخوانیم و نارنج را ترش... آن هم در روزگاری که هرروز به زیرمجموعه های بیشتری نیاز داریم...

به کودکانمان بیندیشیم و به عادت دان آن ها به درست دیدن، درست برداشت کردن و به درست سنجیدن. به کار بردن «جوجو» برای هر جنبندۀ کوچک، به ذخیرۀ واژگانی کودکان آسیب بسیاری زده است... و خودمان هم جانوران کوچک را اغلب نمی شناسیم...

Labels: ,



در کنار یکی دو آلبوم خانوادگی
به گونه ای غریب احساس می کنم که این داستانم را هر روز می‌توانم بخوانم!

بالاخره‌ ساعت‌ هفت‌ بعدازظهر روز چهارشنبه‌ دو هفته‌ پيش‌، با دستگيری‌ غيرمترقبۀ‌ آقای‌ شين‌ در يك‌ مغازۀ‌ آلبوم‌فروشی‌، اين‌ امكان‌ مي‌توانست‌ به‌ وجود بيايد، كه‌ از هويت‌ يكی‌ از شگفت‌انگيزترين‌ دزدی های‌ سال های‌ اخير پرده‌ برداشته‌ شود. و اين‌ امكان‌، كه‌ با به‌ دست‌آمدن‌ هفت‌ هزار عكس‌ پرسنلی‌ به‌ سرقت‌ رفته‌ اطلاعات‌ گران بهايی‌ درباره‌ هويت‌ هفت‌ هزار كارمند عالی ‌رتبه‌، در اختيار مقامات‌ مسؤل‌ قرار گيرد. دستگيری‌ آقای‌ شين‌ در مغازه‌ آلبوم‌فروشي‌ به‌ اين‌ شايعه‌، كه‌ اين‌ عكس‌ها در بايگانی‌ منظمی‌ نگهداری‌ می ‌شوند، قوت‌ می بخشيد.

دستگيری‌ غيرمترقبه در حالتی‌ غيرعادی‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود و خود اين‌ امر به‌ يكی‌ از حادترين‌ مسائل‌ روز اعتباری‌ خاص‌ می ‌بخشيد. برق‌ شهر با هجوم‌ ناگهانی‌ هواپيماهای‌ دشمن‌ قطع‌ بود و بساطی ‌ها با همۀ‌ رمقشان‌، كه‌ بيشتر از باقيماندۀ‌ رمقشان‌ بود، هنوز سراسر پياده‌ رو را در تصرف‌ خود داشتند. تاريكي‌ ناشي‌ از وضعيت‌ قرمز به‌ ازدحام‌ پياده‌ رو رونقی‌ غيرعادی‌ بخشيده‌ بود.

همه‌، در حال‌ حركت‌، منتظر بازگشت‌ هواپيماها بودند و هيچ‌كس‌ قادر نبود، در‌ آن‌ بالاي‌ سرد، هواپيماها را از ستاره‌ها تشخيص‌ بدهد. در عين‌ حال‌ توی‌ انبوه‌ ستاره‌ها هركس‌ برای‌ خودش‌ هواپيمايی‌ دست‌ و پا كرده‌ بود، كه‌ مثل‌ يك‌ ستاره،‌ در فضای‌ سرد سوسو می ‌زد و گاهی‌ هواپيمای‌ دشمن‌ می‌شد و گاهی‌ هواپيمای‌ خودی‌، و وقتی‌که هواپيمايی‌ خودی‌ مي‌شد، آدمی‌ راحت‌ به‌ اين‌ فكر می ‌افتاد كه‌ خلبان‌ خودی‌ پياده‌ روهای‌ پايين‌ را مي‌شناسند و مي‌داند، كه‌ برق‌ شهر رفته‌ است‌ و مي‌داند، كه‌ برق‌ روستاهای‌ كنار شهر نرفته‌ است‌. و دو چهار راه‌ پايين‌تر بزرگترين‌ خيابان‌ شرعی‌ - غربی‌ شهر قرار دارد.

راديوهای‌ آويزان‌ از بساط‌ها، در گوشه‌ و كنار تاريكی‌، گاهي‌ مارش‌ نظامی‌ را قطع‌ مي‌كردند و آژير حملۀ هوايی‌ پخش‌ می‌كردند. با صدای‌ آژير، ستاره‌ها هواپيماتر مي‌شدند، كه‌ كابينشان‌ گرمتر از پياده‌ رو بود و پر بود از چراغ هاي‌ كوچك‌ سبز و قرمز و بنفش‌ و آبي‌ و يك‌ مشت‌ عقربۀ‌ روشن‌، كه‌ خلبان ها را در كنترل‌ خود داشتند، و كابين‌ها بوی‌ حرارت‌ و بوی‌ مواد مصنوعی‌ می ‌دادند.

مامورين‌ دستگيری‌ آقای‌ شين‌ از تاريكی‌ مطلق‌ ساعت‌ هفت‌ بعدازظهر استفاده‌ كرده‌ بودند و آقای‌ شين‌ را كه‌ هرگز در وضعيت‌ قرمز مورد تعقيب‌ قرار نگرفته‌ بود، بدون‌ كوچكترين‌ برخوردی‌ دستگير كرده‌ بودند.

صاحب‌ مغازه‌ در حين‌ دستگيری‌ آقای‌ شين‌ ادعا كرده‌ بود كه‌ قصد داشته‌ است‌، چند دقيقه‌ ديگر مغازه‌اش‌ را تعطيل‌ كند و از اين‌ رو ناگزير بوده‌ است‌، كه‌ در كشويی‌ مغازه‌اش‌ را تا نيمه‌ پايين‌ بكشد. با اين‌ همه‌، ماموران‌ او را هم‌، كه‌ با روشن‌كردن‌ شمع‌ سوءظن‌ زيادی‌ به‌ وجود آورده‌ بود، همراه‌ برده‌ بودند. وضعيت‌ قرمز هم‌، كه‌ چهل‌ و پنج‌ دقيقه‌ طول‌ كشيده‌ بود، به‌ خاطر تاريك‌ بودن‌ خيابان ها و غيرعادی‌ بودن‌ رفتارها، نتوانسته‌ بود چيزی‌ را، كه‌ به‌ نفع‌ صاحب‌ مغازه‌ آلبوم‌فروشی‌ باشد، ثابت‌ بكند.

تكرار وضعيت‌ قرمز از خشونت‌ حمله‌های‌ هوايی‌ و بمباران های‌ حتمی‌ و فرق‌ ميان‌ روشنايی‌ و تاريكی‌ كاسته‌ بود. و با كم‌شدن‌ فرق‌ ميان‌ روشنايی‌ و تاريكی،‌ مردم‌ كمتر متوجه‌ عادی ‌شدن‌ وضعيت‌ مي‌شدند. با اين‌ همه‌ آن هايی‌ كه‌ هنوز ستاره‌ها را از هواپيماها تشخيص‌ نداده‌ بودند و نمی ‌خواستند خاطرات‌ زمان‌ جنگشان‌ بدون‌ طياره‌ باشد، با اعلام‌ وضعيت‌ قرمز لابه‌لای‌ ستاره‌ها را مي‌گشتند.

وقتی‌ شش‌ روز بعد، روزنامه‌ها خبر دستگيری‌ آقای‌ شين‌ را، كه‌ موفق‌ به‌ سرقت‌ هفت‌ هزار عكس‌ پرسنلی‌ از پرونده‌های‌ كارگزينی ‌های‌ سازمان های مختلف‌ دولتی‌ و غيردولتی‌ سراسر كشور شده‌ بود، منتشر كردند، بي‌اختيار ياد مردی‌ افتادم‌، كه‌ در كنار پله‌های‌ كارگزيني‌ دانشگاه‌ سراغ‌ كارگزينی‌ را می ‌گرفت‌.

حالا كارگزينی‌ بالاي‌ پله‌ها بود. چند هفته‌ بود كه‌ جای‌ كارگزينی‌ را عوض‌ كرده‌ بودند. حسابداری‌ را برده‌ بودند جای‌ كارگزينی‌ و كارگزينی‌ را آورده‌ بودند‌ جای‌ حسابداری‌. و چون‌ از ميزان‌ رفت‌وآمد كارمندهای ‌قديمی‌ خيلی‌ كم‌ شده‌ بود، راحت‌ می‌شد به‌ جاي‌ كارگزينی‌ رفت‌ به‌ حسابداری‌.

هنوز از محوطه‌ بزرگ‌ دانشگاه‌ وارد ساختمان‌ اصلی‌ نشده‌ بودم‌، كه‌ به‌ فكرم‌ رسيد، داخل‌ ساختمان‌ نمی ‌تواند چيزی‌ جابه‌جا شده‌ باشد، اما فوری‌ اين‌ فكر را هم‌ كردم‌، كه‌ اگر هم‌ چيزی‌ جا به‌ جا شده‌ باشد لابد همه‌ چيز دوباره‌ عادی‌ شده‌ است‌. محوطه‌ خالی‌ بود و از در بزرگ‌ باغ‌ كه‌ وارد شدم‌ تا خود ساختمان‌ با هيچ‌كس‌ روبه‌رو نشدم‌. و به‌ اين‌ خاطر احساس‌ كردم‌، كه‌ كمی‌ از امنيتم‌ كاسته‌ شده‌ است‌. يعنی‌ نمي‌توانم‌ بفهمم‌، كه‌ كسی‌ تعقيبم‌ مي‌كند يا نه‌. مثل‌ وضعيتی‌ كه‌ آدم‌ در تاريكی‌ دارد. و مثل‌ وقتي‌ كه‌ آدم‌ در راهرويی‌ پر پيچ‌ و خم‌ دنبال‌ كليد برق‌ می ‌گردد.

پايين‌ پله‌های‌ كارگزينی‌ هم‌ كه‌ ايستاده‌ بودم‌ از امنيت‌ درستی‌ برخوردار نبودم‌. در عين‌ حال‌ با اين كه‌ نمی ‌دانستم‌، كه‌ به‌ طرف‌ كارگزينی‌ بروم‌ و يا به‌ يك‌ طرف‌ ديگر، در حالی‌ كه‌ سيگاری‌ آتش‌ می ‌زدم‌، قيافه‌ بشاشی‌ داشتم‌. يك‌ چيز كاملاً مشخص‌ بود، و به‌ كوچكترين‌ بهانه‌ای‌ برای‌ مشخص‌ نبودن‌ اين‌ چيز اعتماد نداشتم‌. ناگزير همه‌ چيز عادی‌ بود. يعنی‌ بديهی‌ بود. هم‌ وضعيت‌ ديوارها و هم‌ موقعيت‌ درون‌ ديوارها. مثل‌ اين كه‌ هيچ‌ اتفاقی‌ نيافتاده‌ است‌. فقط‌ آبدارخانه‌ را جمع‌ كرده‌ بودند و با اين كه‌ آبدارخانه‌ هميشه‌ توانسته‌ به‌ يك‌ جای‌ عمومی‌ هويتی‌ گرم‌ و قابل‌ اعتماد بدهد، اين‌ بار وضع‌ طوری‌ بود، مثل‌ اين كه‌ هيچ‌ اتفاقی‌ نيفتاده‌ است‌. فقط‌ يك‌ لحظه‌ كوتاه‌ با ديدن‌ اعلاميه‌ها و پلاكات‌هاي‌ در و ديوار احساس‌ كردم‌، كه‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌، كه‌ دستگيرم‌ بكنند، اما زود به‌ اين‌ احساس‌ چيره‌ شدم‌ و تصميم‌ گرفتم‌ که اين‌ فكر را بگذارم‌ برای‌ يك‌ فرصت‌ مناسب‌ و براي‌ فرصتی‌ كه‌ بتوانم‌ با تمام‌ نيرو و به‌ همة‌ گناه‌هايی‌ كه‌ در خلال‌ روز و پی ‌ در پی‌ مرتكبشان‌ می ‌شوم‌ فكر بكنم‌. بعد ياد هفت‌ سالگيم‌ افتادم‌، كه‌ يك‌ مداد رنگی‌ دو سر پيدا كردم‌. كلفت‌تر از انگشتم‌ بود. يك‌ سرش‌ قرمز بود و يك‌ سرش‌ سبز، يا آبی‌. بعدازظهر يكی‌ از روزهای‌ سرد بود، اول‌ خيلی هيجان‌زده‌ شدم‌، اما بعد - خيلی‌ زود - احساس‌ كردم‌، كه‌ هيچ‌ اتفاقی‌ نيفتاده‌ است‌. فقط‌ پدرم‌ گفت‌، پس‌ مدادی‌ را كه‌ قرار بود برايم‌ بخرد، بعداً مي‌خرد. ياد پدرم‌ هم‌ مي‌توانستم‌ بيفتم‌، كه‌ رفت‌ ديگر برنگردد. خيلی‌ زود همه‌ چيز عادی‌ شد. هم‌ وضعيت‌ ديوارها و هم‌ موقعيت‌ درون‌ ديوارها. البته‌ به‌هيچ‌وجه‌ نمی ‌شد گفت‌، كه‌ هيچ‌ اتفاقی‌ نيفتاده‌ است‌، فقط‌ می ‌شد ادعا كرد، كه‌ مثل‌ اين كه‌ هيچ‌ اتفاقی‌ نيفتاده‌ است‌.

وقتی‌ مرد ناشناس‌ سراغ‌ كارگزينی‌ را گرفت،‌ عادی‌ بودن‌ موقعيت‌ با همه‌ شبهه‌هايی‌ كه‌ می ‌توانست‌ وجود داشته‌ باشد، به‌‌ ترتيب‌ خيلی‌ آسانی‌ برايم‌ ثابت‌ شد. مرد ناشناس‌ با كيف‌ دستيش‌، كه‌ لابد كاغذها و اسناد داخل‌ كيفش‌ شبيه‌ كاغذها و اسناد داخل‌ كيف‌ من‌ بود، به‌ صلابت‌ يك‌ آدم‌ كهنه‌كار، به‌ طرف‌ كارگزينی‌ رفت‌ و من‌ كه‌ در حال‌ عادت‌كردن‌ به‌ عادی‌ بودن‌ وضع‌، فكر دستگيری‌ خودم‌ را به‌ يك‌ فرصت‌ مناسب‌ گذاشته‌ بودم‌، حتي‌ با نگاهم‌ نتوانستم‌ او را تعقيب‌ بكنم‌. همين‌طور كه‌ پك‌ مي‌زدم‌ حدس‌ زدم‌، كه‌ رفت‌ توی‌ يكي‌ از اتاق ها و ديگر بيرون‌ نيامد. تصميم‌ گرفتم‌ رفتن‌ به‌ كارگزينی‌، يعنی‌ فكركردن‌ به‌ كارگزينی‌ را براي‌ مدتی‌ به‌ عقب‌ بيندازم‌. بنابراين‌ در حسابداری‌ هم‌ نمی توانستم كاری‌ داشته باشم‌. ناگزير باز رفتم‌ به‌ باغ‌ بزرگ‌ دانشگاه‌ و تا در باغ‌ فقط‌ به‌ گل ها نگاه‌ كردم‌ و به‌ درخت هايی‌ كه‌ می ‌شناختمشان‌ و در جريان‌ بزرگ‌شدن‌ و قدكشيدنشان‌ قرار داشتم‌.

درخت ها را كه‌ پشت‌ سر گذاشتم‌ باز ياد مردی‌ افتادم‌، كه‌ سراغ‌ كارگزينی‌ را گرفت‌. درخت ها به‌ یکدیگر‌ شباهت‌ بيشتری‌ دارند تا آدم‌ها. وقتی‌ درخت های‌ آشنا را پشت‌ سر مي‌گذاری‌، درخت های‌ ناآشنا جای‌ درخت های‌ آشنا را می ‌گيرند، اما به‌ هر كدام‌ از آدم‌ها می‌شود عليهده‌ فكر كرد. مخصوصاً وقتی‌ در جريان‌ بزرگ‌شدن‌ و قدكشيدنشان‌ قرار نداری‌. فقط‌ كيفشان‌ را مي‌شناسی‌ و لباسشان‌ را. و وقتي‌ سراغ‌ كارگزينی‌ را مي‌گيرند، هيچ‌ چيز دستگيرت‌ نمی‌شود. و تازه‌ وقتی‌ دستگيرشان‌ مي‌كنند به‌ فاصلۀ‌ وحشت‌انگيزت‌ با آدم‌ها پی‌ می ‌بری‌. دستگيری‌ در يك‌ مغازه‌ آلبوم‌فروشی‌. وضعيت‌ قرمز. بوی‌ گرما و بوی‌ مواد مصنوعی درون‌ كابين‌ها.

روزنامه‌ها درباره‌ جزئيات‌ امر چيزی‌ ننوشته‌ بودند: ساعت‌ هفت‌ بعدازظهر چهارشنبۀ‌ هفتۀ‌ گذشته‌، مردی‌ كه‌ متهم‌ به‌ سرقت‌ هفت‌ هزار عكس‌ پرسنلی‌ از پرونده‌های‌ كارگزينی‌ سازمان های مختلف‌ دولتی‌ و غيردولتی‌ است‌، به‌ وسيلۀ‌ ماموران‌ ويژه‌، دستگير شد.

پس‌ از اين كه‌ سيگارم‌ را تا ته‌ كشيدم‌ و پای‌ پله‌های‌ كارگزينی‌ را ترك‌ كردم‌، با اي نكه‌ هر روز تا پای‌ پله‌های‌ كارگزينی‌ رفتم‌، هرگز با مردی‌ كه‌ آن‌ روز سراغ‌ كارگزينی‌ را گرفته‌ بود، روبه‌رو نشدم‌. فقط‌ شنيدم‌، كه‌ عكس‌ پرسنلي‌ رئيس‌ دانشگاه‌ و چند عضو مؤثر ديگر از پرونده‌هايشان‌ ربوده‌ شده‌ است‌. و شنيدم‌ كه‌ تصميم‌ گرفته‌ شده‌ است‌ كه‌ در مورد حفاظت‌ از عكس‌ها اقداماتی‌ اساسی‌تر معمول‌ بشود.

امروز دارم‌ در اين‌ تصميم‌، كه‌ در فرصتی‌ مقتضی‌ گناهان‌ روزمره‌ام‌ را طبقه‌بندی‌ بكنم‌، مصمم‌تر مي‌شوم‌. و امروز قصد داشتم‌، اگر آقاي‌ شين‌ پس‌ از ربودن‌ چند عكس‌ پرسنلی‌ از بايگاني‌ موقت‌ و دائمی‌ زندان‌ موفق‌ به‌ فرار نمي‌شد، به‌ ملاقات‌ او بروم‌، اما حالا مجبورم‌ هر روز به‌ جای‌ ايستادن‌ پای‌ پله‌های‌ كارگزينی‌، ساعت‌ها جلو مغازه‌های‌ آلبوم‌فروشی‌ بايستم‌ و چهرۀ‌ همه‌ مشتري ها را به‌ دقت‌ زير نظر بگيرم‌، و وقتی‌ وضعيت‌ قرمز است‌ دقتم‌ را بيشتر كنم‌.

Labels: ,



نه‌ رنگ‌ تعلق‌، كه‌ اين‌ نه‌!
دیروز در کلاس شاهنامه پژوهی خانم گیتی مهدوی نازنین و استاد جلیل دوستخواه گرامی غایب بودم. ناگزیر خودم به تنهایی چند فکرم را باهم گلاویز کردم که از قدیم در سر داشتم، تا بواشکی درسم را پس بدهم.

نقاشي‌هاي‌ سده‌هاي‌ گذشته‌ - در مورد ايران‌ مينياتورها - آسان‌تر و روشن‌تر از هر چيزي‌ ديگري‌ آدمي‌ را با شكل‌ و رنگ‌ زندگي‌ و ابزارآلات‌ زندگي‌ آدميان‌ گذشته‌ آشنا مي‌سازند. با رنگ هايي‌، كه‌ به‌ زندگي‌ روزمره‌ رنگ‌ مي‌بخشند و با شكل هايي‌، كه‌ شكل‌ زندگي‌ را نشان‌ مي‌دهند و با ابزاري‌، كه‌ زندگي‌ براي‌ از قوه‌ به‌ فعل‌ درآمدنش‌ به‌ آن ها نیاز دارد.

زندگي‌ در مينياتور ـ سواي‌ فلسفه‌اي‌ كه‌ بر دوش‌ مي‌كشد ـ رنگ‌ است‌ و در كنار هم‌نشستن‌ رنگ ها. رنگ هايي‌ به‌ سادگي‌ خود. بي‌فلسفه‌.

و زندگي‌ چيزهايي‌ است‌، كه‌ تن‌پوششان‌ رنگ‌ است‌ و اندامشان‌ به‌ قواره‌اي‌ كه‌ آدمي‌ مي‌خواهد و به‌ آن‌ نياز دارد. تا زنده‌ باشد و زندگي‌ كند و اندام‌ بسازد و به‌ آن‌ رنگ‌ بزند و سرانجام‌ زندگي‌ بيافريند. با رنگ ها و اندامها.

زندگي‌ در مينياتور ايراني‌ گل‌ است‌ و درخت‌ است‌ و آب‌ است‌. آسماني‌ است‌ آبي‌ و گاهي‌ آبي‌تر. پرنده‌اي‌ است‌ با بال‌ و منقار زندگي‌ و گاهي‌ پرنده‌تر.

زندگي‌ ابر است‌.

زندگي‌ رباب‌ است‌ و چنگ‌ است و دف‌.

زندگي‌ آرايش‌ يك‌ گيسو است.

و زندگی مبارزه‌ است‌. مبارزه‌اي‌ به‌ دلنشيني‌ و سادگي‌ مبارزۀ‌ كودكان‌

و زندگي‌ اسبي‌ است‌، كه‌ گاهي‌ به‌ خوابمان‌ مي‌آيد و اژدهايي‌ است‌، كه‌ اگر مينياتور نبود، نبود و حالا كه‌ مينياتور هست‌ او هم‌ هست‌ و يك‌ سرو هفت‌ سر دارد و از دهانش‌ آتش‌ بيرون‌ مي‌زند، كه‌ به‌ زيبايي‌ آتش‌ است‌ و به‌ سوزندگي‌ آن‌ نه‌.

و زندگي‌ تيري‌ است‌، كه‌ در مبارزۀ‌ كودكانه،‌ كه‌ از چارچوب‌ مينياتور مي‌گذرد و در آن‌ سوي‌ چارچوب‌ قلب‌ پرنده‌اي‌ را، كه‌ به‌ زيبايي‌ بيد مجنون‌ معصوم‌ است‌ و از صخره‌اي‌ صخره‌تر بال‌ گشوده‌ است‌، تا پرواز زندگي‌ كند، شكافته‌ است‌.

زندگي‌ كفش‌ است‌.

زندگي‌ قاليچه‌ است‌.

زندگي‌ ديواري‌ است‌ كه‌ آن‌ سويش‌ پيداست‌.

زندگي‌ نيلوفري‌ است‌ به‌ بلندي‌ يك‌ سرو.

زندگي‌ اسبي‌ است‌ به‌ نجابت‌ بيد مجنون‌.

زندگي‌ افسانه‌ است‌.

زندگي‌ حقيقت‌ است‌.

و زندگي‌، زندگي‌ پر از آشتي‌ رنگ ها است‌.

زندگي‌ چهار نفري‌ است‌ كه‌ در كنار جوي‌ آب‌ نشسته‌اند و تن‌پوش‌ يكي‌ سفيد است‌ و ديگري‌ سياه‌ و ديگري‌ زرد و ديگري‌ سرخ‌.

و زندگي‌ همان‌ نگاه‌ ساده‌اي‌ است‌، كه‌ خودت‌ در نگاه‌ سادۀ‌ آدم هاي‌ زير بيد مجنون‌ مي‌بيني‌ و مي‌بيني‌، كه‌ بال‌ جبرئيل‌ همان‌ بالي‌ است‌ كه‌ مي‌شناسيش‌.

مينياتور - اگر خشمگين‌ نشوي‌ - نقاشي‌ خردسالان‌ بزرگسال‌ خوانندۀ‌ فردوسي‌ و نظامي‌ در سده‌هاي‌ گذشته‌ است‌. اگر فكر مي‌كني‌، كه‌ فلسفه‌ و يا انديشۀ‌ بزرگسالانه‌ بر دوش‌ مينياتور سنگيني‌ مي‌كند، آن‌ را از زير بار فلسفه‌ بيرون‌ بكش‌ و به‌ همان‌ سادگي‌، كه‌ دوست‌ داري‌ و مي‌خواهي‌، به‌ مينياتور كمر راست‌ كرده‌ نگاه‌ بكن‌ و راستي‌ را ببين‌ و راستي‌ را بيافرين‌.

مخصوصاً به‌ تو هيچ‌كس‌ نگفته‌ است‌، كه‌ كش‌ و رخت‌ تاريخت‌ چه‌ اندام‌ و رنگي‌ داشته‌ است‌ و تو با تمام‌ جامع‌ التواريخ هايي‌ كه‌ خوانده‌اي‌، هنوز محله‌هاي‌ تاريخت‌ را نشناخته‌اي‌. هيچ‌كس‌ آهوها و ماهي هاي‌ دشت ها و جويبارهاي‌ تاريخت‌ را نشانت‌ نداده‌ است‌ و هرچه‌ خوانده‌اي‌ - بي‌آن‌كه‌ رنگ‌ پرچم ها و علم ها را ديده‌ باشي‌ - فلسفه‌ بوده‌ است‌ و جنگ‌ هفتاد و دو ملت‌.

مينياتور محله‌هاي‌ رنگين‌ و سادۀ‌ تاريخت‌ را نشانت‌ مي‌دهد و آهوها و ماهي هاي‌ تاريخت‌ را، در دشت ها و جويبارهاي‌ قابل‌ لمس‌، برايت‌ جاودانه‌ ساخته‌ است‌ و به‌ تو امكان‌ داده‌ است‌، كه‌ رنگ‌ سبزت‌ را با رنگ‌ سبز پدرانت‌ مقايسه‌ بكني‌ و اين‌ بس‌ دلنشين‌ است‌.

مينياتور تفسير پيچيده‌ و پر انديشة‌ حماسه‌ها و افسانه‌ها نيست‌. مينياتور پنجره‌اي‌ است‌ از قلب‌ ساده‌ - اما هنر آفرين‌ - خوانندۀ‌ نقاش‌، كه‌ به‌ ميدان هاي‌ حماسه‌ها و افسانه‌ها گشوده‌ مي‌شود و تو از اين‌ پنجره‌ مي‌تواني‌ به‌ آساني‌ به‌ انديشه‌ها و برداشت ها و هر آن‌ چه‌ كه‌ زادۀ‌ انديشه‌ها و برداشت هاي‌ سده‌هاي‌ گذشته‌ است‌، نگاه‌ بكني‌. پنجره‌اي‌ كه‌ هرگز، تا زماني‌ كه‌ رنگ‌ قدرت‌ رنگ‌ بودن‌ را دارد، به‌ روي‌ تو بسته‌ نخواهد شد.

مينياتور تاريخ‌ اجتماعي‌ است‌. تاريخ‌ اجتماعي‌ رنگين‌ سده‌هاي‌ گذشته‌. مينياتوري‌ از بهزاد، كه‌ در سال‌ 1494 ميلادي‌ در هرات‌ كشيده‌ شده‌ است‌، بيشتر از هر نوشته‌اي‌ يكي‌ از حمام هاي‌ تاريخ‌ را نشان‌ مي‌دهد. با تمام‌ جزئيات‌ و مينياتور ديگري‌ از همين‌ بهزاد و از همين‌ سال‌ 1494 بيشتر و بهتر از هر نوشته‌اي‌ بيل‌ و زنبه‌ و نردبان‌ و داربست‌ و كلنگ‌ و تيشه‌ و طناب‌ تاريخ‌ را نشان‌ مي‌دهد. هم‌چنان‌ كه‌ در حمام‌ وسائل‌ حمام‌ را. صرف‌ نظر از اين‌كه‌ در اين‌ دو مينياتور، در كنار رئاليسمي‌ كم‌سابقه‌ و شايد بي‌سابقه‌، با آبستراكسيوني‌ كم‌ سابقه‌ و شايد بي‌سابقه‌ روبه‌رو هستيم‌.

در زيباترين‌ مكتب خانه‌هاي‌ تاريخ‌، با همنشيني‌ زيباي‌ رنگ هاي‌ زيبا. اين‌ باور آفريده‌ مي‌شود، كه‌ درس‌ معلم‌ زمزمۀ‌ محبت‌ است‌ و مدرسه‌ جمعه‌اي‌ دارد به‌ زيبايي‌ خانۀ‌ پدري‌. با درخت‌ چنار و حوض‌ آب‌ و فواره‌اي‌ در ميانش‌.

مينياتور اگر هم‌ مكتب خانه‌اي‌ را كه‌ در آن‌ فردوسي‌ الفباي‌ شاهنامه‌ را آموخت‌ و خداينامه‌ را شناخت‌ نشانمان‌ نداده‌ است‌، مكتب خانه‌هايي‌ دارد، كه‌ در آن ها شاهنامه‌ خوانده‌اند و الفبايي‌ فرا گرفته‌اند، كه‌ با آن‌ شاهنامه‌ را رونويسي‌ بكنند و آن را به‌ من‌ و تو برسانند. و هم‌ اين‌ مكتب ها هنرمنداني‌ پرورانده‌اند، كه‌ مكتب هايشان‌ را با ياد قلم‌ و دوات‌ و زمزمه‌هاي‌ معلمشان‌ و درخت‌ چنار مدرسه‌شان‌ و حوض‌ آب‌ كنارش‌ جاودانه‌ ساخته‌اند.

بديهي‌ است‌، كه‌ مكتب خانۀ‌ مينياتور با مكتب خانۀ‌ راستين‌ فرق‌ داشته‌ است‌، اما اين‌ فرق‌ در آرايش‌ و پيرايش‌ كامل‌ اندام ها است‌. اندام‌ انسان ها و حيوان‌ و نبات‌ و جماد. همين‌ و بس‌. كاهگل‌ ديوار نريخته‌ است‌. دست ها و دامن ها - مانند دست ها و دامن هاي‌ كودكي‌ ما - پر از لكۀ‌ جوهر نيست‌. گوشۀ‌ دوات‌ نشكسته‌ است‌. كتاب ها كوچكترين‌ نشاني‌ از ورق‌ خوردگي هاي‌ بي شمار ندارند. آب‌ حوض‌ پر است‌ و زلال‌. هيچ‌كس‌ كچل‌ نيست‌. درخت‌ - مانند درخت‌ باران‌ خورده‌ - شسته‌ و رفته‌ است‌. كاش يها سالم‌ و تازه‌ هستند. هيچ‌ برگ‌ و كاغذ پاره‌اي‌ روي‌ زمين‌ نيفتاده‌ است‌ و بالاخره‌ هيچ‌ شاگردي‌ اسمش‌ را، كه‌ تازه‌ ياد گرفته‌ است‌، روي‌ ديوار ننوشته‌ است‌. يعني‌ فرق‌ در آرايش‌ و پيرايش‌ كامل‌ اندام ها است‌. همين‌ و بس‌. وگرنه‌ معلم‌ معلم‌ است‌ و شاگرد شاگرد و نوشت‌افزار نوشت‌افزار زمان‌ خود.

اين‌كه‌ گرايش‌ به‌ آرايش‌ و گريز از آلايش‌ ناشي‌ از ميل‌ به‌ كمال‌ بوده‌ است‌ و يا ساده‌بيني‌، روشن‌ نيست‌. هرچه‌ هست‌، مرز رنگ ها آن‌ چنان‌ پخته‌ و استادانه‌ تعيين‌ شده‌اند، كه‌ بيننده‌ - بي‌امان‌ - حقيقت‌ را در مي‌يابد و با آن‌ خو مي‌گيرد. حقيقتي‌ كه‌ به‌ آساني‌ پريدگي‌ لب‌ يك‌ فنجان‌ است‌. و براي‌ اين‌ است‌، كه‌ دوات‌ دوات‌تر است‌ و كتاب‌ كتاب‌تر...

در مكتب خانه‌هاي‌ مختلط‌ مينياتور، دختر و پسر در كنار يكديگر نشسته‌اند و شعر و نثري‌ را، كه‌ شب‌ پيش‌ در كنار كرسي‌ و اجاق‌ و شمعدان‌ خانه‌شان‌ - زير طاقچه‌اي‌ كه‌ رويش‌ شاهنامه‌ و قرآن‌ قرار دارد - تمرين‌ و از بر كرده‌اند، براي‌ يكديگر و براي‌ معلم‌ خود مي‌خوانند. آسان‌ نمي‌توان‌ پذيرفت‌، كه‌ در كنار هم‌ نشستن‌ دختر و پسر در مدرسه‌ زاييدۀ‌ فكر نقاش‌ است‌. اما اگر هم‌ بپذيريم‌، كه‌ دختر و پسر با هم‌ به‌ مدرسه‌ نمي‌رفته‌اند و زير يك‌ سقف‌ ويس‌ و رامين‌ و شيرين‌ و فرهاد نمي‌خوانده‌اند، همين‌ بس‌ كه‌ در سال‌ نهصد هجري‌ فكر هم‌كلاسي‌ بودن‌ دختر و پسر در نقاش‌ وجود داشته‌ است‌.

متأسفانه‌ نمي‌دانيم‌ دختر و پسر تا چه‌ سني‌ با هم‌ به‌ مدرسه‌ مي‌رفته‌اند و رفتارشان‌ با هم‌ديگر چگونه‌ بوده‌ است‌. اما اگر فرقي‌ ميان‌ مكتب هاي‌ سدۀ‌ دهم‌ هجري‌ با سدۀ‌ پنجم‌ وجود نداشته‌ باشد - كه‌ نداشته‌ است‌ - مي‌توان‌ در جاي‌ دختر سيه‌ گيسويي‌، كه‌ در مينياتور بهزاد در «مدرسة‌ مجنون‌» نشسته‌ است‌، رابعة‌ بنت‌ كعب‌، فروغ‌ سدۀ‌ پنجم‌ را، ديد، كه‌ مي‌آموزد و پرورش‌ مي‌يابد، تا بسرايد:

زشت‌ بايد ديد و انگاريد خوب‌

زهر بايد خورد و انگاريد قند

توسني‌ كردم‌ ندانستم‌ دريغ‌

كز كشيدن‌ سخت‌ مي‌گردد كمند.

و اين‌ دختر چه‌ قدر خوب‌ مي‌توانست‌ مهستي‌ گنجوي‌ - معاصر خيام‌ و نظامي‌ - باشد و يا قرة‌العين‌ و يا كسي‌ كه‌ آموخت‌ و هرگز لب‌ به‌ سخن‌ نگشود. و اين‌ به‌!

و اين‌ مدرسه‌ چه‌ قدر خوب‌ مي‌توانست‌ مدرسۀ‌ تاج‌الدين‌ محمد گيلكي‌ محلۀ‌ كلاهدوزان‌ شهر ري‌ در سدۀ‌ ششم‌ هجري‌ باشد و يا مدرسۀ‌ ملكه‌ خاتون ‌ سلجوقي‌ در اصفهان‌، كه‌ خود اززنان‌ مكتب‌ديدۀ‌ ايران‌ بود و يا مدرسۀ‌ درب‌ ماهان‌، كه‌ به‌ دستور زينب‌ خاتون‌ زن‌ ارسلانشاه‌ پسر كرمانشاه‌ پسر قاورد در سدۀ‌ پنجم‌ هجري‌ ساخته‌ شد.

در «مدرسۀ‌ مجنون‌» بهزاد (900 هجري‌) شاگرد كتابش‌ را باز كرده‌ است‌ و در بارۀ‌ مطلبي‌ سؤالي‌ دارد. معلم‌ با آرامش‌ دستش‌ را به‌ طرف‌ شاگردش‌ دراز كرده‌ است‌ و كتاب‌ را مي‌خواند، تا - ظاهراً - پس‌ از خواندن‌ مطلب‌، جواب‌ شاگردش‌ را بدهد. در سمت‌ راست‌ شاگردي‌ به‌ تنهايي‌ مشغول‌ مطالعه‌ است‌. در وسط‌ سكوي‌ دور درخت‌ يكي‌ از شاگردها مشغول‌ نوشتن‌ است‌ و دو نفر با هم‌ گفت و گو مي‌كنند و نفر چهارم‌ گردنش‌ را روي‌ لبۀ‌ ديوار سكو گذاشته‌ است‌ و تنبلي‌ مي‌كند. در اين‌ مينياتور كتاب ها و صندوقچه‌ها (كيف ها) به‌ خوبي‌ نشان‌ داده‌ شده‌اند.

يكي‌ از ويژگي هاي‌ مكتب خانه‌هايي‌، كه‌ مينياتور نشانمان‌ مي‌دهد، آزادي‌ و آرامشي‌ است‌ كه‌ در اين‌ مكتب خانه‌ها به‌ چشم‌ مي‌خورد. در مدرسه‌اي‌ كه‌ ليلي‌ و مجنون‌ اميرخسرو دهلوي‌ درس‌ مي‌خوانند و در همۀ مدرسه‌هاي‌ ديگر، آزادي‌ و آرامش‌ در آموختن‌ به‌ خوبي‌ احساس‌ مي‌شود. اين‌ آزادي‌ و آرامش‌ گاهي‌ به‌ شيوۀ ‌دلنشيني‌ شادي‌ آفرين‌ است‌. در مينياتور «مدرسه‌ در باغ‌» سدۀ‌ يازدهم‌ كه‌ به‌ سبك‌ هراتي‌ كشيده‌ شده‌ است‌، مكتب‌ گوشه‌اي‌ است‌ از زندگي‌ و اين‌ زندگي‌ آن‌چنان‌ پرحركت‌ و پرزندگي‌ است‌، كه‌ بيننده‌ بي‌اختيار شاد مي‌شود.

در كلاس‌ درس‌ مكتب خانۀ‌ مينياتوري‌ - به‌ شيوۀ‌ مترقي‌ترين‌ روش هاي‌ آموزشي‌ - استاد و شاگرد روبه‌رو و يا پهلو به‌ پهلو نشسته‌اند و تا نوبت‌ شاگرد بعدي‌، استاد فقط‌ به‌ آموزش‌ يك‌ شاگرد مشغول‌ است‌.

راستي‌ در اين‌ ده‌ سده‌اي‌ كه‌ از آفرينش‌ شاهنامه‌ و رستم‌ فردوسي‌ مي‌گذرد، چند هزاران‌ هزار بار دهنشينان‌ و كوهنشينان‌ و شهرنشينان‌ با نشانه‌هايي‌ كه‌ فردوسي‌ داده‌ است‌، رستم‌ آفريده‌اند و نوشدارو را پس‌ از مرگ‌ سهراب‌ شناخته‌اند و رخش‌ و ديو سپيد ساخته‌اند؟ و رستم‌ هر كس‌ چند بار دگرگوني‌ ريخت‌ و اندام‌ داده‌ است‌.

نخستين‌ رستم ها رستم هاي‌ كودكانند. دو برابر قد پدرانشان‌، و سپرشان‌ از فلزي‌ است‌ آهن تر و پايشان‌ تا به‌ زانو در خاكي‌، كه‌ شبيه‌ خاك‌ كوچه‌شان‌ است‌ و جوشنشان‌، مانند سپرشان‌، شبيه‌ جوشن‌ و سپر روز عاشورا. - و رخش‌ بهترين‌ همپشت‌ انسان‌ است‌ و زيباترين‌ اسب‌ محله‌.

همة‌ ما مردم‌ ده‌ سده‌ هفت‌ خوان‌ رستم‌ را شنيده‌ايم‌ و ديوها را مي‌شناسيم‌. مخصوصا ديو سپيد را. و شايد نخستين‌ غاري‌ را كه‌ در كنار كرسي‌ خانه‌مان‌ شناختيم‌ۀ غار ديوان‌ بود و نخستين‌ كمند كمند رستم‌، كه‌ از كمر رخش‌ آويزان‌ است‌ و نخستين‌ تير كمانمان‌ تيروكمان‌ فردوسي‌ بود. بگذريم‌، كه‌ كمان‌ آرش‌ خواستني‌ترين‌ كمان‌ تاريخ‌ است‌.

راستي‌ در اين‌ ده‌ سده‌اي‌ كه‌ از آفرينش‌ شاهنامه‌ و رستم‌ فردوسي‌ مي‌گذرد، چند هزاران‌ هزار دهنشينان‌ و كوهنشينان‌، با نشانه‌هايي‌ كه‌ فردوسي‌ داده‌ است‌، به‌ هفت‌ خان‌ رستم‌ در مغزهاي‌ كوچك‌ و بزرگ‌ خود ميدان‌ داده‌اند و براي‌ هر خان‌ شياري‌ دلنشين‌ گزيده‌اند و آبشخوري‌ سوا؟

مردم‌ بيابان هاي‌ خشك‌ ما، با همان‌ هنري‌ كه‌ از چشمه‌آبي‌ كوچك‌ و تنها بهشتي‌ ساخته‌اند، از آبشخور هر خانه‌ باغي‌ دل‌انگيز افكنده‌اند، كه‌ در سايۀ‌ درختانش‌ رستم‌ آرميده‌ است‌ و رخش‌ پاس‌ داده‌ است‌.

هنرمندان‌ مينياتور فرزندان‌ همين‌ چشمه‌ها هستند و رستم‌ مينياتور الگويي‌ است‌ از رستم‌ و رستم هاي‌ همۀ‌ سده‌هاي‌ گذشته‌ و چند رستمي‌ كه‌ مينياتور دارد، چند رستمي‌ است‌ از هزاران‌ هزار رستم‌ مردم‌ اين‌ سرزمين‌. اما اين‌ رستم ها رستم هاي‌ كودكان‌ بزرگسال‌ سده‌هاي‌ گذشته‌اند و زيبايي‌ رستم‌ كودكان‌ را ندارند و ظريفكاري‌ هنر مينياتور از صلابت‌ رستم‌ كاسته‌ است‌. قدش‌ دو برابر قد پدرانمان‌ نيست‌ و پايش‌ پايي‌ نيست‌، كه‌ تا به‌ زانو در زمين‌ كوچۀ‌ محله‌ مان‌ فرو برود و كفشش‌ تحمل‌ سرزمين‌ سيستان‌ و هفت‌خان‌ را تا شهر مازندران‌ ندارد.

با توجه‌ به‌ اين‌كه‌ مينياتورها نسخۀ‌ منحصر به‌ فرد لاي‌ كتاب هاي‌ منحصر به‌ فرد خانه‌هاي‌ دولتمندان‌ بوده‌اند، برابري‌ رستم هاي‌ مينياتوري‌ ايران‌ - با توجه‌ به‌ نشانه‌هايي‌ كه‌ فردوسي‌ داده‌ است‌ - بسيار دلنشين‌ است‌. اگر هم‌ رستم‌ مينياتور - با همه‌ نشانه‌هايي‌ كه‌ فردوسي‌ داده‌ است‌ - شباهت‌ چنداني‌ به‌ رستم‌ شاهنامه‌ ندارد.

رستمي‌ كه‌ فردوسي‌ آفريده‌ است‌، رستمي‌ است‌ بلند اندام‌، پيل‌تن‌، سپيد دندان‌، آهنين‌ بازو، شيردل‌، پلنگ‌ چنگال‌، پيچيده‌ ابرو، فراخ‌ سينه‌، راست‌ پيكر، سنگين‌ مشت‌، درشت‌ چشم‌ و سخت‌ پشت‌.

رستم‌ مينياتور - جز به‌ ندرت‌ - آدمي‌ است‌ مانند همة‌ آدم هاي‌ مينياتور و ما اگر در مينياتوري‌ رستم‌ را از آدم‌هاي‌ ديگر باز مي‌شناسيم‌ به‌ خاطر حركتي‌ است‌ كه‌ از او سر مي‌زند و شاهنامه‌اي‌ است‌ كه‌ در گوشه‌اي‌ از مينياتور آمده‌ است‌.

صرف‌نظر از اين‌ نابرابري‌ جسماني‌ رستم‌ مينياتور و رستم‌ شاهنامه‌، رستم‌ مينياتور هم‌ همان‌ قدر بي‌روح‌ است‌، كه‌ رستم‌ شاهنامه‌ چون‌ فردوسي‌ كوشش‌ كمتري‌ به‌ نشان‌ دادن‌ درون‌ قهرمانان‌ خود داشته‌ و قهرمانان‌ او بيشتر توانا يا ناتوان‌ جسمي‌ هستند، تا روحي‌.

با همة‌ شاهنامه‌ شناسي هايي‌ كه‌ شده‌ است‌، به‌ شخصيت‌ و درون‌ قهرمانان‌ شاهنامه‌ كمتر پرداخته‌ شده‌ است‌. دست‌ كم‌ رستم‌ را جز به‌ يال‌ و كوپال‌ نمي‌شناسيم‌ و هنوز هيچ‌ بررسي‌ علمي‌ نشان‌ نداده‌ است‌، كه‌ خوانندگان‌ ايراني‌ شاهنامه‌ رخش‌ و افسانه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ ديوان‌ و ياد شهر مازندران‌ و زبان‌ فردوسي‌ و عجمي‌ را كه‌ زنده‌ شده‌ است‌ دوست‌ دارند و يا خود رستم‌ را.

فردوسي‌ در پرداخت‌ قهرمانان‌ كتاب‌ به‌ درون‌ هيچ‌ كدام‌ از آنان‌ بيشتر از برونشان‌ نپرداخته‌ است‌ و از همين‌ روي‌ است‌، كه‌ هيچ‌كس‌ هيچ‌ كدام‌ از قهرمانان‌ شاهنامه‌ را بيشتر از خود شاهنامه‌ دوست‌ ندارد و شاهنامه‌ را دوست‌ دارد به‌ خاطر آن‌ پارسي‌ سخني‌ كه‌ از سخن‌ پارسي‌ پاسداري‌ كرده‌ است‌. به‌ عبارت‌ ديگر قهرمانان‌ راستين‌ شاهنامه‌ سخنان‌ پر وزن‌ و آهنگي‌ است‌، كه‌ از دهان‌ آهنين‌ فردوسي‌ برآمده‌ اند‌. كافي‌ است‌ قهرمانان‌ فردوسي‌ را با قهرمانان‌ نظامي‌ برابري‌ بكنيم‌. مثلاً قهرمانان‌ هفت‌ گنبد. در اين‌جا - در هفت‌ گنبد - توانا است‌ هر كه‌ دانا است‌ و ناتوان‌ آن‌كه‌ نادان‌. و هر چه‌ هست‌ روح‌ است‌ و روان‌. و نظامي‌ را به‌ همين‌ اعتبار يكي‌ از نخستين‌ روان‌شناسان‌ تاريخ‌ دانسته‌اند، كه‌ بحثي‌ دارد و مجالي‌ مي‌خواهد...

چقدر جاي‌ مينياتور در نخستين‌ نسخۀ‌ شاهنامه‌، شاهنامه‌اي‌ كه‌ خود فردوسي‌ ديده‌ است‌ و در دست‌ داشته‌ است‌، خالي‌ است‌. آن‌گاه‌ رستمي‌ را مي‌ديديم‌، كه‌ فردوسي‌ مي‌ديد و مي‌شناخت‌ و آفريده‌ بود. با اين‌ نشانه‌ها:

...

نهادند رستمش‌ نام‌ پسر.



يكي‌ كودكي‌ دوختند از حرير

به‌ بالاي‌ آن‌ شير ناخورده‌ شير.



درو اندر آگنده‌ موي‌ سمور

به‌ رخ‌ برنگاريده‌ ناهيد و هور.



به‌ بازوش‌ بر اژدهاي‌ دلير

به‌ چنگ‌ اندرش‌ داده‌ چنگال‌ شير.



به‌ زير كش‌ اندر گرفته‌ سنان‌

به‌ يك‌ دست‌ كوپال‌ و ديگر عنان‌.



نشاندش‌ آنگه‌ بر اسپ‌ سمند

به‌ گرداندرش‌ چاكران‌ نيز چند.

...

پس‌ آن‌ پيكر رستم‌ شيرخوار

ببرند نزديك‌ سام‌ سوار.



ابر سام‌ يل‌ موي‌ بر پاي‌ خاست‌

مرا ماند اين‌ پرنيان‌ گفت‌ راست‌.



اگر نيم‌ از اين‌ پيكر آيد تنش‌

سرش‌ ابر سايد زمين‌ دامنش‌.

...

به‌ رستم‌ همي‌ داده‌ دايه‌ شير

كه‌ نيروي‌ مرد است‌ سرمايه‌ شير.

...

چو رستم‌ بپيمد بالاي‌ هشت‌

بسان‌ يكي‌ سرو آزاد گشت‌.

...

ز رستم‌ همي‌ در شگفتي‌ بماند

برو هر زمان‌ نام‌ يزدان‌ بخواند.



بدان‌ بازوي‌ و يال‌ آن‌ پشت‌ و شاخ‌

ميان‌ چون‌ قلم‌ سينه‌ و بر فراخ‌.



دو رانش‌ چو ران‌ هيونان‌ ستبر

دل‌ شير نر دارد و زور ببر.



به‌ اين‌ خوبرويي‌ و اين‌ فرويال‌

ندارد كس‌ از پهلوانان‌ همال‌.



به‌ زال‌ آنگهي‌ گفت‌ تا صد نژاد

بپرسي‌ كس‌ اين‌ را ندارد بياد.

...

كنون‌ گشت‌ رستم‌ چو سرو سهي‌

بزيبد برو بر كلاه‌ مهي‌.



يكي‌ اسب‌ جنگيش‌ بايد همي‌

كزين‌ تازي‌ اسپان‌ نشايد همي‌.

...

چنين‌ گفت‌ رستم‌ به‌ دستان‌ سام‌

كه‌ من‌ نيستم‌ مرد آرام‌ و جام‌.



چنين‌ يال‌ و اين‌ چنگهاي‌ دراز

نه‌ والا بود پروريدن‌ به‌ ناز.



اگر دست‌ كين‌ آيد و رزم‌ سخت‌

بود يار يزدان‌ پيروزبخت‌.



ببيني‌ كه‌ در جنگ‌ من‌ چو شوم‌

چو اندر پي‌ ريزش‌ خون‌ شوم‌.



يكي‌ ابر دارم‌ به‌ چنگ‌ اندرون‌

كه‌ همرنگ‌ آبست‌ و بارانش‌ خون‌.

...

همي‌ آتش‌ افروزد از گوهرش‌

همي‌ مغز پيلان‌ بسايد سرش‌.



يكي‌ باره‌ بايد چو كوه‌ بلند

چنان‌ چون‌ من‌ آرم‌ به‌ خم‌ كمند.



يكي‌ گرز خواهم‌ چو يك‌ لخت‌ كوه‌

گرآيند پيشم‌ ز توران‌ گروه‌.



سرانشان‌ بكوبم‌ بدان‌ گرز بر

نيايد برم‌ هيچ‌ پرخاشگر.



كه‌ روي‌ زمين‌ را كنم‌ بي‌سپاه‌

كه‌ خون‌ بارد ابر اندر آوردگاه‌.

...

همه‌ پيش‌ رستم‌ همي‌ راندند

برو داغ‌ شاهان‌ همي‌ خواندند.



هر اسپش‌ كه‌ رستم‌ كشيدش‌ به‌ پيش‌

بپيشش‌ بيفشاردي‌ دست‌ خويش‌.



ز نيروي‌ او پشت‌ كردي‌ به‌ خم‌

نهادي‌ به‌ روي‌ زمين‌ بر شكم‌.

...

چنين‌ داد پاسخ‌ كه‌ من‌ رستمم‌

ز دستان‌ و از سام‌ و از نيرمم‌.



به‌ تنها يكي‌ كينه‌ ور لشكرم‌

به‌ رخش‌ دلاور زمين‌ بسپرم‌.



همان‌ سگزي‌ رستم‌ شيردل‌

كه‌ از شير بستد به‌ شمشير دل‌.

...

اما رستم‌ مينياتور رستم‌ فردوسي‌ نيست‌. رستم‌ كودكان‌ هم‌ نيست‌. و آن‌ رستمي‌ هم‌ نيست‌ كه‌ عمويمان‌ زير كرسي‌ برايمان‌ تعريف‌ مي‌كرد و رستمي‌ نيست‌، كه‌ بگوييم‌، كه‌ بلند اندام‌ است‌ و پيل‌ تن‌ و سپيد دندان‌ و شيردل‌...

رستم‌ مينياتور رستمي‌ است‌ مانند همة‌ آدمهاي‌ مينياتور.

***

من در اين‌ نوشته‌ و با اين‌ نوشته‌ قصد پرداختن‌ به‌ سبك‌ و ربط‌ مينياتورها را نداريم‌. هرگز. بل‌كه‌ مي‌خواهيم‌ با اين‌ نوشته‌ و اگر شد با نوشته‌هاي‌ ديگر - كه‌ خواهد شد - مينياتور را به‌ خدمت‌ تاريخ‌ اجتماعي‌ ايران‌ در بياوريم‌. تاريخي‌ كه‌ خوب‌ مي‌دانيم‌، كه‌ روي‌ كاغذ نيامده‌ است‌.

مينياتور تاريخ‌ اجتماعي‌ است‌. اما نه‌ همة‌ تاريخ‌ اجتماعي‌. اگر هم‌ جاي‌ ماه‌ نخشب ‌المقنع‌ و سفيدجامگان‌ خرم‌ديني‌ و مراسم‌ هيزم‌ سوزان‌ جشن‌ سدۀ‌ مردآويج‌ در اصفهان‌ و كشتي‌ خوارزمشاه‌ در نزديكي‌ آبسكون‌ و قوريلتاي‌ بزرگ‌ نادر در دشت‌ مغان‌ در مينياتور ايران‌ خالي‌ است‌، باز هم‌ مينياتور، به‌ اعتبار همراهيش‌ با حماسه‌ها و افسانه‌ها و به‌ اعتبار زيبايي‌ رخش هايش‌ و به‌ اعتبار حمامش‌ و بيل‌ و كلنگش‌، تاريخ‌ اجتماعي‌ ايران‌ است‌. تاريخي‌ كه‌ نقاش‌ نگاشته‌ است‌.

در مينياتورها، اگر هم‌ هنرمند خالق‌ تصويري‌ مجرد از نوشته‌هاي‌ ديگران‌ نيست‌ و مانند نقاش هاي‌ اروپايي‌ فكر تجسم‌ مجلس‌ را از خود نمي‌آفريند و اگر هم‌ افسانه‌ و حماسه‌اي‌، كه‌ الفباي‌ كار هنرمند است‌، قرن ها از او فاصله‌ گرفته‌اند، كلماتي‌ كه‌ به‌ كمك‌ اين‌الفبا ساخته‌ و پرداخته‌ شده‌اند كلمات‌ زمان‌ هنرمندند، اگر هم‌ دستور اين‌ كلمات‌ دستور پيشينيان‌ است‌. به‌ اين‌ ترتيب‌، مينياتورهاي‌ هر دوره‌ با الفبايي‌ كهن‌ فرهنگستان‌ زمان‌ خود است‌. فرهنگستان‌ برداشتها و رفتارها و فرهنگستان‌ ابزار زندگي‌.

فرهنگستان‌ رخش ها، زين ها، كلاه ها، كفش ها، كمربندها، پرده‌ها، حمام ها، ضرب‌المثل‌ها، زنبه‌ها و بيل ها و فرهنگستان‌ سازهاي‌ گوناگون‌ و خيلي‌ چيزهاي‌ ديگر.

من در فرصت‌هاي‌ ديگر، اگر فکر درآوردن پول بوقلمون مجالی یرایم باقی گذارد، به‌ همۀ‌ گوشه‌ كنارهاي‌ مينياتور ايران‌، پشت‌ ديوارها و بام ها و درخت ها و زيرپاي‌ اسب ها سر خواهيم‌ زد و هرچه‌ را كه‌ مي‌بينيم‌، جداگانه‌ نشان‌ خواهيم‌ داد، تا كارم‌ ديباچه‌اي‌ باشد براي‌ تدوين‌ فرهنگستان‌ مينياتوري‌ ايران‌.

Labels: , ,