از خودم

 

شاید مصاحبه ای که چندی پیش با آقای دکتر احکامی داشته ام پاسخی باشد برای آقای جواد اسدی که با مهربانی دربارۀ زندگی من خواسته بودند

 

با درود بر استاد و مورخ عزیزمان دکتر رجبی

 

امید دارم که حال وتنتان خوب باشد. من همچنان مشغول خواندن کتاب صده های گمشده هستمیکی از مسایلی که تاریخ وادبیات ما دارد آنست که شاید بعلت بروایتی خیلی خصوصی بودنمان باشد از زندگی جزیی آنان که اثری بر جای گذاشته اند چیز آنچنانی نداریم. شما نیز در کتابهای خود بدان اشارت فرموده اید. حال من فکر میکنم که این امر در باره شما هم صدق میکند. من به بلاگ شما مراجعه هم کردم ولی چیزی در رابطه با زندگی شخصی شما, چگونه بنوشتن رو آوردید, چه مسایلی رابا هاش روبرو شدید, برداشت خانواده از این کار و....بسیارسئوالهای دیگر ندیدم....شاین اگر تمایل داشته باشید این حرکت خوبی در چنین راستایی باشد.

 

از وقتتون بسیارمتشکرم.... با مهر...جواد

 

مصاحبه

 

احکامی: پیش از هر چیز می خواهم که از خودت بگویی. از زادگاهت، از کودکیت و از مدرسه هایت.

 

رجبی: امان! پاسخ به این پرسش چقدر دشوار است. مخصوصا هنگامی که بسیار تکراریست. لابد می خواهند مطمئن شوند که آدم از زیر بُته درنیامده باشد. اتفاقا من از اهالی زیر بُته ام! از خانوادۀ پدرم فقط پدرم را می شناسم و دیگر هیچ. تازه او را هم با چند خاطرۀ بسیار کمرنگ. مثلا فقط با خاطرۀ بوی سیگار دهاهنش! من او را در هفت سالگی از دست دادم. یعنی رفت که دیگر نیاید!

او اهل میانه بود. در ادارۀ راه کار می کرد. محل کارش در قوچان بود. راه قدیم قوچان به باجگیران را او ساخته است.در قوچان با مادرم ازدواج کرده بود و من در اردیبهشت 1318 در راه قوچان به باجگیران، در امامقلی، به دنیا آمده بودم. خانوادۀ مادرم هم مهاجر بودند. از باکو و از راه عشق آباد به قوچان آمده بودند و ماندگار شده بودند. چهار ساله بودم که فعالیت دموکرات ها به رهبری پیشه وری در آذربایجان شکل گرفت و پدرم کار و زندگی را رها کرد و ما را به میانه برد و به دموکرات ها پیوست.

در آذرماه 1321 که دموکرات ها از ارتش شکست خوردند. من در میانه و در کلاس اول ابتدایی بودم که پدرم به خانه بر نگشت. روز 21 آدر خانۀ ما را تا بیخ و بن غارت کردند و مادرم با دست خالی من و دو خواهر کوچکترم را، که متولد میانه بودند و برادر ناتنی ام را، که سه چهار سال از من بزرگ تر بود، برداشت و به قوچان، پیش خانواده اش فرار کرد. دایی ام مرا گذاشت مدرسه. در حالی که یک کلمه فارسی بلد نبودم. ما کلاس اول را در میانه به ترکی می خواندیم. حالا من در قوچان رسما از زیر بته آمدم بیرون. بچه ها درس می خواندن و بازی می کردند و من یک کلمه نمی فهمیدم. زنگ های تفریح کنار «بته» می ایستادم و با حسرت بچه ها را تماشا می کردم.

 

احکامی: از پدرت دیگر خبری نشد؟

 

رجبی: صبر می کردی می گفتم.

 

احکامی: می خواهم اول داستان کودکیت را تمام کنیم!

 

رجبی: بیست و سه سال بعد. وقتی که سی ساله بودم! داستانش مفصل است.

احکامی: بالاخره این داستان ها بخشی از تاریخ اوضاع اجتماعی ما ایرانیان است.

 

رجبی: بله. همین داستان ها هستند که مایۀ کارهای بزرگ نویسندگان بزرگی مانند همینگوی، اشتاین بک، مارک تواین  و فاکنر شده اند. از درون جنگ جهانی دوم رمان های بزرگی آمد بیرون. ما هم کوشیدیم پس از جنگ ایران و عراق کارهایی بکنیم. اما هم ناشی بودیم و هم به دام تبلیغ و شعار افتادیم و نخواستیم که خیلی خالص به مشکل انسان بپردازیم. داستان من هم زاییدۀ جنگ جهانی دوم است.

 

احکامی: مگر پدرت در جنگ شرکت کرده بود؟

 

رجبی: نه! جنگ جهانی دوم شریک زندگی ما شده بود. و شریک زندگی میلیون ها انسان دیگر دور از جنگ! ویرانی های جانبی جنگ ها حکایتی است برای خودش. درباره اش کتابی می توان نوشت. جنگ ویتنام یکی از این حکایت هاست... فرقۀ دموکرات آذربایجان هم یکی دیگر.  پدرم عضو خود خواندۀ این فرقه بود و پس از شکست فرقه در 21 آذر 1325، همراه فرقه گم شده بود! من هفت ساله بودم. بعد 23 سال تمام ما فکر کردیم که او کشته شده است. تا اینکه در سال 1968 در آلمان با بزرگ علوی دوست شدم. او ساکن برلین شرقی بود و من دانشجویی در آلمان غربی. به وسیلۀ او فهمیدم که پدرم زنده و در گنجه است.

بزرگ علوی و همسرش در ایستگاه راه آهن برلین شرقی بدرقه ام کردند. وقتی که قطار از جایش کنده شد، دل من هم به سنگینی یک قطار از جایش کنده شد. حالا به پدری که از هفت سالگی فقط بوی سیگار دهانش را به یاد داشتم نزدیک می شدم. احساس می کردم که قهرمان یک رمان هستم. بیشتر از پنج هزار کیلومتر تا باکو راه بود و در سراسر این راه من لبخند کودکانه ای بر لب داشتم. جوانی بودم که 23 سال پدر نداشتم و حالا صاحب یک پدر غیرمترقبه شده بودم!

امروز هرچه به خودم فشار می آورم، حتی نمی توانم تصویری مات را از راه مسکو به باکو را به یاد بیاورم. تصویری که در ذهنم از پدرم مونتاژ کرده بودم، تصویری متعارفی بود. اما خود پدرم پدری متعارف نبود. خود پدرم تکه های پازلی بود درهم ریخته و پاشیده.

 

احکامی: کمی کوتاه تر کن!

 

رجبی: دارم همین کار را می کنم! قطار به ایستگاه راه آهن باکو نزدیک شد. از پنجرۀ قطار، صفی از مردان مسن را دیدم که از بازوهای مردی درمیان گرفته اند. او حتما خود پدرم بود و آن های دیگر حتما آن هایی بودند که می توانستند به حال پدرم غبطه بخورند...

قطار ایستاد. پدرم، که دیگر پدرم بود، مانند قهرمانان فیلم های وسترن از صف جدا شد تا خودش را به من برساند. اما هنوز دو قدم برنداشته بود که درهم شکست و روی خودش فروریخت. من میخکوب شدم. جوانی 21 ساله، با دسته گلی در دست، از صف جدا شد و راست آمد به طرف من. روبوسی کردیم. آهسته گفتم: «برادرمی»؟ برادرم بود. اسمش پرسیدم. گفت: «البرز».

همۀ این ها در عرض 30 ثانیه. پدری 30 ثانیه ای. برادری 30 ثانیه ای. خاطره ای 30 ثانیه ای. چه ظلم بی درنگی! مگر پدر یا برادر 30 ثانیه ای را می توان دوست داشت؟ برادری غیرمترقبه به نام البرز. ناگهان احساس آرامش کردم. پس در طول همۀ این سال ها پدرم تنها نبوده است و بی پسری نمی کشیده است!

رفتیم به هتل. هتلی که من در آلمان رزرو کرده بودم. اتاق کوچکم در هتل پُر بود از مهاجران گریانی که پدرم را همراهی کرده بودند...

 

احکامی: از شخصیت های معروف هم کسی به دیدنت آمد؟ و یا تو به دیدنشان رفتی؟

 

رجبی: نیم ساعت پس از ورودم غلام یحیی دانشیان، دبیر کل وقت حرب دموکرات ایران، تلفن زد: «می خواستم به احترام پدرت همین الان به دیدنت بیایم. اما فکر کردم که آمدن من به هتل صلاح نیست. من می دانم که برنامۀ سفر تو سیاسی نیست و فقط شوق دیدار پدر ترا به این دیار کشانده است. بنابراین ضرورتی ندارد که ترا به هنگام بازگشت به ایران به سبب ملاقات با من زیر سؤال ببرند.  پدرت را ببین و هشیار باش که بهانه ای برای کسی فراهم نیاوری و بعد با خیالی آسوده برگرد به آلمان و به درست ادامه بده». بعد دانشیان با صدایی لرزان و پدرانه توصیه کرد که که پیرامون ماجراجویی نگردم و از سرنوشت مردانی که به دیدنم آمده اند و خواهند آمد درس بگیرم. و فراموش نکنم که در هیچ جای دنیا هزاران نفر همشهری و هم ولایتی آزاده، به سبب عضویت در تشکیلاتی سیاسی در جوانی، تا پایان عمر خود در تبعید گروهی به نمی برند و در تبعید نمی می رند.

 

احکامی: از دیدنی های باکو چیزی به یادت هست؟

 

رجبی: چهارده روز اقامت در باکو به سرعت برق سپری شد. فقط گور پیشه وری در یادم مانده. تندیس سنگی ایستادۀ او در کنار گورش بود و بر روی سنگ گور، نه به ترکی و نه به روسی، بلکه با خط خوش فارسی نوشته بودند: «شهید راه وطن میرجعفر پیشه وری»...

 

احکامی: از پدرت چه برای گفتن داری؟

 

رجبی: یک شب دیر وقت برگشتیم به هتل. من بی درنگ خوابم برد. نمی دانم که چند ساعت خوابیده بودم که به صدای شُرشُر آب دستشویی از خواب بیدارشدم. فورم فکر کردم که حال پدرم به خاط مشروب زیادی که خورده بود خوب نیست. آرام به او نزدیک شدم. دیدم در حالی که در تاریکی اتاقک جلو مشغول شستن چیزی است، آهسته دارد گریه می کند. تا مرا دید، به صدای بلند به هق هق افتاد. پرسیدم، چه می کند و چرا نخوابیده است؟ گفت:«هرچه کوشش کردم خوابم نبرد. فکر کردم بیشتر از بیست سال از انجام هر کاری برای تو محروم بوده ام و در این مدت حتی یکی از نیازهایت را برنیاورده ام. بعد تصمیم گرفتم که جوراب هایت را که روی صندلی گذاشته بودی بشویم»...

 

احکامی: برگردیم به قوچان و مدرسه و دبیرستان.

 

رجبی: بعد از رفتن پدرم، مادرم در زمستان سخت 1325 ما را آورد به قوچان. پیش برادرش. من یک کلمه فارسی بلد نبودم. رفتم دبستان حافظ. بچه ها بازی می کردند و حرف می زدند و می خندیدند و من در کلاس و در زنگ تفریح مبهوت بودم. فارسی را یاد گرفتم و ابتدایی را تمام کردم و وارد تنها دبیرستان شهر شدم که تو هم در آن بودی. دبیرستان جوینی. همان سال اول معلم انگیسی آمد به قوچان. من کلاس انگلیسی را انتخاب کردم و تو در کلاس فرانسه ماندی.

 

احکامی: امرار معاشتان از کجا بود؟

 

رجبی: مادرم فوری دست به کار شد و یک سالی نگذشت که بهترین خیاط قوچان شد. دربارۀ او می توانی از مادر خودت بپرسی.

اما همان طور که بارها گفته ام، تو در سرنوشت من و پیشۀ امروزیم بزرگ ترین نقش را داشتی. در کلاس دوم دبیرستان یک روز در زنگ تفریح دیدم که بچه ها در راهرو جمع شده اند و همه چشم هایشان را دوخته اند به دیوار. تو اولین روزنامۀ دیوار دبیرستان را یک تنه تهیه کرده بودی و زده بودی به دیوار. و خودت با قامتی کشیده، مغرور و مثل همیشه ساکت و مؤدب ایستاده بودی در چند متری. عکس العمل بچه ها را فراموش کرده ام. یادم می آید که کمی حیرت زده بودند. اما من آکنده از غبطه ای نزدیک به حسادت بودم. چرا من جای شاهرخ نیستم؟ من که انشایم توی کلاس از همه بهتر است و از همۀ بچه ها بیشتر با کتاب و مجله سر و کار دارم! کارم را ساخته بودی! بی درنگ شغل سراسر عمرم را انتخاب کردم: قلم زدن.

فورا دست به کار شدم و چند روز بعد با دوست هم کلاسیم منوچهر یزدی که امروز مرد اول پان ایرانیست ها است، روزنامۀ دیواری دوم رفت بالای دیوار... و از آن روز کششم به طرف تو روز به روز بیشتر شد و به زودی با این که همکلاس نبودیم دوست هم شدیم. بیشتر و ظاهرا برای بازی. اما من می کوشیدم که سجایای اخلاقی و رفتاری تو را الگوی خودم قرار بدهم و از تو بزنم جلو، که هرگز موفق نشدم. البته خودت را نگیر! من یک دهم امکانات خانوادگی تو را نداشتم. بالاتر از همه مثل تو یکی از انسان ترین و بهترین پدرهای شهر بالای سرم نبود. و مادر تو رئیس تنها دبیرستان دخترانۀ شهر بود و مادر من شب و روز مشغول خیاطی... تو عضو  بزرگ ترین و با سوادترین خانوادۀ شهر بودی و من تازه از زیر بُته سرک می کشیدم...

 

احکامی: تعارف نکن بعد چه شد؟

 

رجبی: اگر یادت باشد، ما که آمدیم به کلاس چهارم، از کلاس چهارم درس رشته ای شد. ریاضی و طبیعی و ادبی. تکلیف من روشن بود. باید به کلاس ادبی می رفتم. اما هیچ کس جز منوچهر یزدی و من رشتۀ ادبی را انتخاب نکرد. ما هم ناچار رفتیم مشهد...

کلاس پنجم را که تمام کردم و به اصطلاح دیپلم ناقص شدم، از روی نیاز در فرهنگ قوچان استخدام شدم و شدم آموزگار روستایی در شیروان با ماهی 225 تومن حقوق. سال بعد در دادگستری قوچان استخدام شدم. حقوقش بیشتر بود. 385 تومن. در یک سالی که در دادگستری بودم، در امتحانات داوطلبان شرکت کردم و دیپلم کام را گرفتم. بعد روی آوردم به تهران تا ضمن کار امکان رفتن به داشگاه را بیابم. تو در تهران بودی و پزشکی می خواندی. به تو پناه آوردم. و به کمک دائیت که از صاحب منصبان بانک صادرات بود در بانک صادرات استخدام شدم. چهار سال در بانک بودم و امکان تحصیل نیافتم. اما دوستی با تو در این سال ها از زیباترین خاطره های من است. تو حالا برای من الگوی کامل بودی. مهربان، باسواد، سربه زیر و هشیار و البته بسیار مؤدب. خودت را نگیر! تو هم همشهری مهربانمان هوشنگ بافکر گل را داشتی... که الان در تهران – از چشم تو دور –  بهترین یار من است...

 

احکامی: بعد چه شد؟ البته من می دانم. اما خوب است که خودت تعریف کنی.

 

رجبی: بعد زدم به سیم آخر! رفتم به آلمان. برای به دست آوردن امکان تحصیل. با هفت سال تاخیر. در آلمان هم کار کردم و هم درس خواندم. آن وقت ها امکانات بیشتر بود. خیلی بیشتر از حالا.

 

احکامی: چه خواندی و چرا؟

 

رجبی: من شیفتۀ تاریخ و ادب بودم. اول سه ترم فلسفه خواندم، بعد روی آوردم به ایران شناسی. در شهر گوتینگن در آلمان. نزد روانشاد پروفسور والتر هینتس یکی از بزرگ ترین ایران شناسان جهان...

 

احکامی: چرا تاریخ را انتخاب کردی؟ چرا شیفته بودی؟ بیشتر توضیح بده!

 

رجبی: چون زندگیم را تاریخ دگرگون کرده بود. پدرم را تاریخ گرفته بود... خیلی زود به این فکر افتاده بودم که ببینم آن ها یی که سرنوشت مردم را به دست می گیرند و خانواده ها را به هم می ریزند و دنیا را جا به جا می کنند و مرزهای سیاسی و عاطفی را می شکنند، چه کسانی هستند. و این یعنی تاریخ. تاریخ را باید با همۀ تلخی هایش شناخت. شناخت تاریخ گذشته، کار شناخت پیرامون امروز را آسان تر می کند.

 

احکامی: به تاریخ چقدر اعتماد داری؟

 

رجبی: سؤال خوبی است! پای اعتماد در میان نیست. من به مار اعتماد ندارم. ولی مار وجود دارد. یا عقرب. تاریخ بد هم خود تاریخ است. مهم این است که بدانی مار وجود دارد و شیوۀ زندگی با مار را یاد بگیری. امروز خطرناک ترین مارهای جهان در خدمت سلامت مردم هستند. تو پزشکی و بهتر می دانی.

 

احکامی: وقتی که برگشتی به ایران چه کردی؟

 

رجبی: سال 50 بود. در دانشگاه اصفهان شروع به کار کردم. در گروه تاریخ. یک سال بسیار سختی را پشت سر گذاشتم. دستم خالی بود. دو دختر شش ماه و سه سال و نیمه داشتم. خواهر کوچک از اثاث خانۀ خودش جهازی کوچک برایم درست کرده بود تا موقتا سامانی داشته باشم. سیزده ماه کار کردم و هر روز منتظر مجوز ساواک برای استخدام بودم. سرانجام مجوز نیامد. من موجود خطرناکی بودم. موجودی که به شوروی رفته بود و با پدر پیر خطرناکش تماس گرفته بود.

با شوق به کلاس درس می رفتم و شرمنده با دست خالی به خانه برمی گشتم. نه. سال بسیار سختی بود. مار در چند قدمی بود. هنگامی که مدیر گروه تاریخ گفت که به دستور ساواک از روز بعد حق ورود به دانشگاه را ندارم، ناگهان احساس کردم که مار به دور گردنم پی چیده است. یادم می آید، یک هفته رنگم را که باخته بودم بازنمی یافتم. یادم می آید از اینکه رنگ مثل گچ است خجالت می کشیدم. دکتر قاسم معتمدی رئیس دانشگاه بود. انسان فهیمی بود. به کوشش او چند روز بعد به صورت تبعیدی در وزارت علوم مشغول به کار شدم. مساله این بود که با دانشجو تماس نداشته باشم. عجیب است. برای دانشگاه مار بودم و برای وزارتخانه بره. نوعی جانور دوزیستی. در حقیقت اعتماد جامعه به من شناور بود. مثل نوع اعتمادی که به تاریخ وجود دارد.

 

احکامی: چه مدت وزارت علوم بودی؟

 

رجبی: سه سال. قرار دادی بودم. سالی یک بار  با اجازۀ ساواک قراردادم را تمدید می کردند. سال چهارم دوباره من برای ساواک مار شدم و ساواک برای من. از وزارتخانه آمدم بیرون. یعنی گفتند که دیگر به آنجا نروم.

 

احکامی: در وزارت علوم کارت چه بود؟

 

رجبی: قهوه می خوردم. پرویز شهریاری هم وضعیت مرا داشت. من می رفتم اتاق او قهوه می خوردم و او می آمد اتاق من قهوه می خورد. من اسم وزارتخانه را گذاشته بودم گورستان مطبق. چند نفر دیگر هم مثل ما بودند. اما راتش را بخواهی برای دلم هیچ جای دیگر دنیا به اندازۀ این گورستان مطبق تنگ نشده است.

 

احکامی: بعد چه کردی؟

 

رجبی: سفارش مولانا را به کار بستم: «در سرزمین نی سواران، سوار نی باید شد»! یه کمک دوستی متنفذ که می توانست بگوید که من مار نیشدار نیستم، سوار نی شدم و سر از دانشگاه ملی درآوردم.

 

احکامی: چه جالب! بعد؟

 

رجبی: قرار شد با دانشجو تماس نداشته باشم. شدم رئیس مرکز تحقیقات ایران شناسی. خودم راه انداختمش. اما زود فهمیدم که از تحقیق خبری نیست. فقط اسمی است دهن پرکن. مثل دیگر کارهای دانشگاه. در حقیقت یک آخور بود!... حالا به جای مار، شده بودم خر! تعارف نمی کنم. یک حقیقت تاریخی است. در سرزمین تاریخی ایران...

البته در چهار سالی که در این کار بودم خیلی کار کردم. برای خودم. و یا برای تاریخ ایران. بیکار بودم و سرم توی آخور بود. کسی کارم نداشت و من هم کارهای علمی مورد نظرم را می کردم. چند تا از کارهای ماندگارم حاصل این دوره است.

 

احکامی: تا کی در این سمت بودی؟

 

رجبی: تا انقلاب، که مشتاقانه در انتظار پیروزیش بودم. اما از همان روز اول پیروزی گویا دوباره شدم مار. این بار خیلی خطرناک. تا این زمان هرگز متوجه نشده بودم که تا این اندازه خطرناکم!

 

احکامی: لابد دوباره برای امرار معاش افتادی تو درد سر؟

 

رجبی: نه! عادت کرده بودم. رفتم یک مهد کدک باز کردم. بزرگ ترین مهد کودک ایران. خانمم مهد کودک را اداره می کرد و من رانندگی سرویس را می کردم. ده سال تمام بچه ها را صبح ها جمع می کردم و بعد از ظهرها می رساندم به خانه هایشان. بعد می نشستم و می نوشتم و تالیف می کردم. سه سال هم ماهنامۀ فردای ایران را منتشر کردم. اما جنگ این کار را هم به تعطیل کشاند.

ناچار دوباره راه آلمان را پیش کشیدم. شش سال در دانشگاه های ماربورگ و گوتینگن تدریس و تحقیق کردم. در این شش سال خیلی دلتنگ ایران بودم. سرانجام خانواده را برداشتم و به ایران پناه آوردم. این کارم را بهترین کار سراسر عمرم می دانم. غربت برای من کشنده بود. تحقیر می شدم. دلم برای کثیف ترین خیابان های ایران و همۀ ده کوره ها تنگ بود... الان هر روز شکر می کنم که در ایران هستم.

 

احکامی: در ایران کار پیدا کردی؟

 

رجبی: از بخت خوب همان روز دوم. در دائرةالمعارف بزرگ اسلامی رئیس بحش ایران شناسی دانشنامۀ بزرگ ایران شدم. شش سال کار کردم. حدود 250 مقاله نوشتم که به تریج چاپ می شوند. سال چهارم کار در دائرةالمعارف پشت میز کارم سکتۀ مغزی کردم. نیمی از تنم فلج شد. اما از شدت کارم نکاستم و باعشقی عمیق بخشم را اداره می کردم.

 

احکامی: پس چرا آمدی بیرون؟

 

رجبی: خودم نیامدم. گفتند نیا! این بار به سعایت ناشی از حسادت دانشمندی خبیث. خانه نشین شدم. روزی چند بار گریه می کردم و الان هم گریه می کنم برای از دست دادن کاری که دوست داشتم. اما خوشبختانه فلج بودنم یک موهبت بزرگ بود. نشستم خانه و گذاشتم پشت کار. حسابی! کار دیگری نمی توانستم بکنم. الان هم روزی هفده ساعت کار می کنم. چون یا باید بخوابم و یا بنشینم و روبه رویم را نگاه کنم. پس بهتر که کار کنم.

 

احکامی: من هم می دانم که تاریخ را نباید به دست فراموشی سپرد. اما می خواهم از زبان تو به نام مورخ از اهمیت تاریخ بشنوم.

 

رجبی: ببین! مگر همۀ حرف هایی که تا این جا زدیم. چیزی جز تاریخ بود؟ مگر هردوی ما که پدرهایمان مرده اند، فراموششان کرده ایم؟ ما گاهی نیاز داریم که همۀ رفتارهای آن ها را به یاد بیاوریم. حالا من کم و تو ریاد. همۀ ماها عکس های زیادی در خانه داریم. از خودمان و از نزدیکانما و دوستانمان. این عکس ها تاریخ مصور هستند. با هزار نوشتۀ پنهان. اگر این میل در انسان نمی بود، منظورم میل به فکر کردن دربارۀ گذشته است، حتی یک گام به جلو برداشته نمی شد. میل و علاقه هم مثل گیاه ریشه دارد و نیاز به تغذیه و پرستاری دارد. چرا؟ نمی دانم. اما می دانم که به هیچ کس نمی توان گفت، همین امروز که به خانه رفتی همۀ آلبوم ها یت را بسوزان!...  زیبایی شعر کوچۀ مشیری در این است که برگی از تاریخ نزدیک به هر انسان است...

 

احکامی: بعضی ها از درس های بزرگ تاریخ حرف می زنند. چه عاملی درس تاریخ را بزرگ می کند؟

 

رجبی:  به نظر من درس تاریخ بزرگ و کوچک ندارد. درس ها در کنار هم که قرار می گیرند، می توانند مجموعۀ بزرگی یا کوچکی را درست کنند. جنگ جهانی دوم هم یک مجموعه است. اما برای من به اندازۀ داستان پدرم بزرگ تر. جنگ میلیون ها پدر را کشت. اما از هر نفر یک پدر کشت. بعضی ها هم پدرشان را از دست ندادند. می بینی این اصطلاح «بزرگ» چقدر متغیر است. برج های دوقلو واقعا بزرگ بودند. اما نه بزرگ تر از کلبه ای یا سنگری که خوراک یک لحظۀ یک گلولۀ توپ است. می خواهمی بگویم که «بزرگ» فقط به تفهیم و تفاهم سطحی کمک می کند. نه به عیان کردن عمق رنج یک انسان.

ما با تاریخ فقط می سنجیم. اگر میزانی در دست نمی بود، مردم روزگار یاردان قلی بیکی مثل محمدعلی شاه فجار فکر می کردند که فرمانروا یعنی او. تاریخ امکان مقایسۀ خاصیت ها را فراهم می آورد. بزرگی تاریخ در این است....

حدود 45 سال پیش، یک روز در بیمارستان فیروزآبادی تهران که محل کار تو بود، میهمان تو بودم. پاییز بود و حرارت آفتاب خیلی دلچسب بود. باهم نشستیم جلو پنجره و دو نفری سه پرس چلوکباب کوبیده خوردیم. این خاطره هم برای من کبیر است. من حتی کلاغ های پاییزی باغ  بیمارستان را از این خاطرۀ «تاریخی» حدف نمی کنم...

 

احکامی: نظرت دربارۀ غرور تاریخی ملت ها چیست؟

 

رجبی: جای دیگری هم گفته ام. غرور غرور است. من هروقت این اصطلاح «غرور ملی» را می شنوم از درک معنای آن عاجز می شوم. اما این اصطلاح «از فضل پدر تو را چه حاصل» هم کمی غیر منصفانه است! چرا نباید به فضل پدر خود نبالیم؟ مگر همین بالیدن حاصل خوبی نیست؟ مسلما فضل کورش بزرگ و ابن سینا هم حاصلی دارد. من وقتی که می بالم، ناگزیرم در ارتقای خودم هم بکوشم. بالیدن بر فضیلت های هم میهنان هم همین گونه است. نقش شناخت فضیلت ها را نباید کوچک انگاشت. حالا اگر فضیلت از آن نیاکان باشد چه بهتر. کم پیش می آید که خبیث ها به خبیث های کبیر ببالند! پس هرچه در میان نیاکانمان فاضلان بیشتری داشته باشیم، پیداست که گرایش به فضیلت رونق بیشتری می یابد. همین گونه است نشانه هایی که نیاکانمان از فضیلت خود برجای گذاشته اند. فرهنگ و مدنیت حاصل فضیلت است.  پس باید به آن بالید. فرهنگ و مدنیت پدیده هایی غیرمترقبه نیستند که نتوان در آن ها تکامل فضیلت را پیگیری کرد. به گنبد قابوس رعنا و بلندبالا، که پس از گذشت هزار سال در گوشه ای منزوی هنوز خم به ابرو نیاورده است، همان قدر می توان بالید که به تخت جمشید که طعمۀ لهیب آتش مقدونیان مبهوت شد. اگر غرور ملی برای کارهای ناشی از فضیلت باشد و برای ابوریحان ها و حافظ ها، خوب و سازنده است. نادر برای بیرون راندن بیگانگان از ایران غرورآفرین است و هنگامی که در دهلی و در درون کشور خون برپا می کند و چشم درمی آورد نفرت انگیز است و باعث سرافکندگی.

 

احکامی: متاسفانه خود ایرانی ها برای یافتن فضیلت های مورد نظر تو چندان کوششی نکرده اند.

 

رجبی: و متاسفانه همواره جفا می کنند در حق بیگانگانی که در بیرون از کشور کارهای عظیمی برای ما انجام داده اند و می دهند. البته نه به این معنی که هیچ خباثتی وجود نداشته است. اما حقیقت این است که ما اغلب در قضاوت شتاب می کنیم.  پیشنهاد می کنم، پیش از هر انتقادی، دست کم برای زمانی کوتاه، نفرت را تبعید کنیم و بعد ببینیم که هنوز هم میلی به انتقاد داریم، یانه... سپس اگر همچنان بر سر رای خود هستیم، ببینیم واقعا صاحب رای هستیم، یا تنها از شوق رسیدن به حقیقت کلافه هستیم!

یکی از نشانه های صاحب رای بودن، بردباری در تحمل برداشت دیگران است و شکیبایی به هنگام شنیدن اشاره ای به نقص خط ابروی یار!...

پیشنهاد می کنم، پیش از هر انتقادی، دست کم برای زمانی کوتاه، نفرت را تبعید کنیم و بعد ببینیم که هنوز هم میلی به انتقاد داریم، یانه...  

سپس اگر همچنان بر سر رای خود هستیم، ببینیم واقعا صاحب رای هستیم، یا تنها از شوق رسیدن به حقیقت کلافه هستیم!

یکی از نشانه های صاحب رای بودن، بردباری در تحمل برداشت دیگران است و شکیبایی به هنگام شنیدن اشاره ای به نقص خط ابروی یار!...

 

احکامی: از اول صحبتمان منتظر فرصت بودم که دراین باره توضیح بیشتری بخواهم.

 

رجبی: در این باره که دغدغۀ همیشگی من است بارها گفته ام و نوشته ام.

در مغرب زمین هنگامی که ار فیزیک دانی دربارۀ ساده ترین رویداد تاریخی می پرسی، تقریبا جواب چنین است:

«متاسفم من فیزیک خوانده ام و پرسش شما  بیرون از حوزۀ دانش من است»!

من آگاهم که مغربی نمی تواند برای هر کاری الگوی ما باشد. ما خودمان هویتی و فرهنگی جاافتاده داریم و همواره باید که بکوشیم تا الگوهای رفتاری و کرداری خودمان را در میان خود بیابیم... البته با رعایت خط های قرمز. اصطلاحی که این روزها گویا به مذاق همه خوش آمده است!...

ما هنگامی که به مجلسی و جمعی درمی آییم، کافی است که سینه مان را صاف کنیم. فوری همۀ حاضران طبیب می شوند و هریک نسخه ای می پیچند و حتی برخی دارویی حی و حاضر از جیب بیرون می آورند و حکیمانه و آمرانه در کف دستمان می گذارند... با این رویکرد همگان چنان آشنا هستند که نیازی به توضیحی بیشتر نیست. اما در دهه های اخیر هنجاری دیگر با شتابی روزافزون دارد همه گیر می شود. مانند ویروسی واگیر و چاره ناپذیر...

همه مورخ مادر زاد هستند و حتی در عروسی پدر و مادرشان نیز شرکت کرده اند و خود شاهد عقد آن ها بوده اند... و چنین می نماید، آنان که پیشه شان تاریخ است باید کم کم زحمت حضورشان را کم کنند و دست به کاری دیگر بزنند...

برکت اینترنت هم امکان حضور «مورخانۀ» همگان را چنان آسان کرده است که دیگر نیازی نیز به کشیدن ناز ناشران نیست...

این هنجار نو را کسانی، که پیش تر مورخ بوده اند و اینک مانند همگان هستند، هنوز بیشتر از دیگران (مورخان تازه به میدان درآمده) با رگ و پوست احساس می کنند و شتاب این روند چنان زیاد است که حتی فرصت چاره اندیشی نیست!

خیل مورخان تازه به میدان درآمده حتی قادرند در پیچیده ترین هزارتوی تاریخ به آسانی «شلنگ تخته» بیاندازند و بی آن که به مانعی بربخورند همۀ دالان ها را درنوردند... حتی به تازگی دیده ام که تکلیف زبان های باستانی نیز روشن شده است: «دانشمندان به اصطلاح زبان شناس واژه ها را به دلخواه معنی کرده اند و از خود زبان هایی باستان ساخته اند» (منبع محفوظ)!

قدیم ها می گفتیم:

«مورچگان را چو بود اتفاق، شیر ژیان را بدرانند پوست». اما امروز نیازی به اتفاق هم نیست. اصلا اتفاق و اجماع دست و پاگیر است! هیاهو سبب می شود که خود شیر ژیان داوطلبانه اعتراف کند که اصلا از مادر بی پوست زاده شده است!...برای «نومورخان» سن و سال هم مطرح نیست. توجه به سال از اختراعات مورخان از خودراضی قدیم است! برای این مورخان سند و منبع هم مطرح نیست. سند و منبع را مخاطبان پیرامون پس از شنیدن نظری تاریخی، خود به ذهن خود متبادر می کنند.

البته منصفانه که بیاندیشیم این مورخان این شانس را هم دارند که در برابر «احسن التواریخ ها» و «جامع التوارخ ها»ی قدما، با «چه چه التواریخ ها» و «به به التواریخ ها»ی خود بایستند و جامعۀ ناراضی را که از طرف قدیم طرفی نبسته است، به مخاطبان بالقوۀ خود تبدیل کنند!..

امروز به خود گفتم: کاشکی از نخست همه طبیب و مورخ می بودیم! این همه درس و کتاب چرا؟ ما که می توانیم مکتب نرفته مدرس شویم!

 

احکامی: این ها همه درست. چه باید کرد؟

 

رجبی: کاش می دانستم. شاید باید برای  انصاف  اعتبار بیشتری قائل باشیم.

 

احکامی: تو که خودت دست به قلم داری، چرا گاهی ترجمه می کنی؟

 

رجبی: کاش چنین نیازی وجود نمی داشت. کسانی که با رشتۀ ما بیگانه اند نمی دانند که مغربی ها چه کار عظیمی را دربارۀ تاریخ ما انجام داده اند. خط های باستانی ما را مفربی ها خوانده اند. ادب پهلوی ما را برای نخستین بار مغربی ها خوانده اند و مغربی ها بودند که دو سده پیش با خواندن اوستا دنیای جدید و پرشکوه ایران شناسی را به وجود آوردند و هزاران کتاب و مقاله در بارۀ تاریخ، فرهنگ و مدنیت ما به زبان های گوناگون نوشتند. ما اگر همین امروز هزار کتاب را یکجا ترجمه و منتشر بکنیم، هنوز از قافلۀ ایران شناسی عقب هستیم. باور می کنی که هنوز از تاریخ هرودت ترجمۀ علمی خوبی در دست نداریم و هنوز پلوتارخ را ترجمه نکرده ایم... خوب طبیعی است که در چنین روزگاری اگر زبان می دانی و با اصطلاحات تاریخی آشنا هستی، باید به سهم خودت گامی برداری.

 

 احکامی: به شرط اینکه ترجمه دقیق باشند. از چند مترجم خوب می توانی نام ببری؟

 

رجبی: اجازه بده صحبت را عوض کنیم، تا کسی را آزار ندهییم!

 

احکامی: ایران شناس غربی ناباب هم داریم. مثل مادام دیولافوا.

 

رجبی: درست است. از نمونۀ خوبی نام بردی. اگر بخواهم داستان نابابی او را بگویم سخن به درازا می کشد.

 

احکامی: اگر لازم باشد، چرا که نه؟

 

رجبی:  ايران‌شناسي در حال شكوفايي خود، خاطره‌هاي ناخوشايندي را نيز به ثبت رسانده است‌. اين خاطره‌ها، همراه حيله و تزوير سفيران و سياستمداران غربي و غارت هاي آنان‌، سبب شده است كه ايرانيان به حق‌، به ويژه آنان كه آشنايي كمتري با كوشش‌هاي ايران‌شناسان پاك‌باخته دارند، تصويري بد از ايران‌شناسان داشته باشند. يكي از اين خاطره‌ها، همان طور که اشاره کردی، مربوط است به مارسل ديولافوآ و همسرش كه به راستي نكان‌دهنده و نفرت انگيز است‌: مارسل ديولافوآ و همسرش ژان سرپرست نخستين هیات باستان‌شناسي بودند، كه با عقد قرار داد با دربار ايران در تپه‌هاي باستاني ايران دست به حفاري علمي و دقيق زدند. مادام ديولافوآ قدم به قدم كار هیات حفاري را گزارش كرده است و ما از طريق گزارش‌هاي اين زن فرانسوي‌، ضمن آشنايي با چگونگي نخستين حفاري علمي در ايران‌، با تاريخ نخستن غارت آثار باستاني ايران نيز رويارو مي‌شويم‌.

 هیات ديولافوآ با دو فصل حفاري و با به روشنايي كشانيدن آپاداناي‌ِ كاخ‌هاي زمستاني هخامنشيان در شوش‌، به نتيجه‌هاي بسيار خوبي رسيد، ولي متاسفانه اين هیات‌، به طوري كه از يادداشت‌هاي خانم ديولافوآ برمي‌آيد، انديشه‌اي جز غارت و چپاول آثار باستاني ايران در سر نداشت‌. «ديولافوآ»ها هر وقت كه كشف تازه‌اي مي‌كردند، اگر امكان حمل يافتة خود به لوور در پاريس را نمي‌ديدند، اندوهگين مي‌شدند:

 «كشف اين مجسمة گاو باعث خوشحالي شوهرم مي‌شود، ولي در عين حال اورا اندوهگين مي‌كند. چون هر يك متر مكعب مرمر تقريباً سه تن وزن دارد و شترهاي بومي بيش از 200 كيلو بار نمي‌توانند حمل كنند».

 اين باستان شناسان ذوق زده و پر آز، آنچنان تصميم به غارت حتي آخرين‌ِ قطعات باستاني شوش گرفته بودند، كه وقتي كه روز 26 ماه مه 1885، ايران را از طريق بصره با 55 صندوق اثر باستاني ترك مي‌كردند، در اين انديشه بودند كه به زودي به ايران باز خواهند گشت و آنچه را كه در زير خاك پنهان كرده‌اند با خود خواهند برد:  «روز دوازدهم ماه مه 1885 من و شوهرم از تپه‌ها خداحافظي خواهيم كرد. جرات نمي‌كنيم حمل بسته‌هاي قيمتي‌مان را، كه بايد به موزة لوور برسند، به كسي ديگري واگذار بكنيم‌».

 «13 مه‌، ديروز هنگام غروب آفتاب 55 صندوق تپه‌هاي باستاني را ترك كردند. نقش ديواري شيرها و جانپناه پلكان در اين صندوق‌ها بسته‌بندي شده‌اند. اشيايي كه به سبب نبودن وسيلة حمل و يا نداشتن اجازه حمل نشده‌ اند، در يك ترانشه دفن و نقشة آن‌ها كشيده شده است‌».

 اين ايران‌شناس خود از هيچ نوع دروغگويي و كلاهبرداري روي گردان نبود:  «...سه لنگه بار كه به عنوان لوازم شخصي اظهار شده از زير دست كج گمرگچي‌ها سالم به در رفته است‌. يكي از آن‌ها محتوي آجرهاي سر شير است‌، كه من با يك نوع احساس قلبي بسته بندي كرده بودم‌. دو بستة ديگر مجسمه‌هاي گل پخته يا برنز، شيشه‌ها و مهرهاي استوانه‌اي و اشياي كوچك ديگري است كه در مدت اقامت در شوش كشف كرده‌ايم قرار دارند».

 «ديولافوآ»ها در ماه دسامبر 1885 دوباره‌، اما مجهزتر و پر آزتر از پيش‌، به ايران بازگشتند و حفاري در تپه‌هاي شوش را از سر گرفتند. آن‌ها در اين سفر توانستند، با به كار گرفتن كارگران بيشتري‌، لنگرگاه بوشهر را، در حالي كه 327 صندوق‌، به وزن تقريباً 500 تن در انبار ناو «سانه‌» جاي داده بودند، ايران را ترك كنند. آن‌ها حتي خودخواهي را به جايي رسانيدند كه از نابود كردن اثري گران‌بها، اما سنگين وزن و غير قابل حمل‌، خودداري نكردند:

 «...اين كشف بسيار جالب در عين حال موجب نگراني و تاسف است‌. زيرا بدن گاو كه از يك قطعه سنگ مرمر تراشيده شده است‌، وزني بيش از 12 هزار كيلو دارد. ما هنوز وزن ساقة ستون آن را تخمين نزده‌ايم و نمي‌دانيم‌، كه چگونه موفق خواهيم شد اين قطعات سنگين را با وسايل ناچيز حمل و نقل كه در اختيار داريم‌، تا ساحل دريا برسانيم‌».  متاسفانه خانم ديولافوآ قادر به كشيدن لجام گسيختة آز و خودخواهي خود نمي‌شود و سرانجام روز هفتم فورية 1885 يكي از زيباترين آثار هنري ايران و متعلق به جهان را درهم مي‌شكند:

 «ديروز گاو سنگي بزرگي را كه در روزهاي اخير پيدا شده است با تاسف تماشا مي‌كردم‌. در حدود 12 هزار كيلو وزن دارد. تكان دادن چنين تودة عظيمي غير ممكن است‌. بالأخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم‌. پتكي به دست گرفتم و به جان حيوان سنگي افتادم‌. ضرباتي وحشيانه به او زدم‌. سر ستون در نتيجة ضربات مثل ميوة رسيده از هم شكافت‌...به اين ترتيب بدون آنكه انتظار داشته باشيم‌، 12 هزار كيلو به بارهاي ما اضافه شد».

 

احکامی: دل آدم به درد می آید.

 

رجبی: خودت گفتی اگر لازم است بگویم.

 

احکامی: حالا برویم سر نکته ای دیگر. چرا در ایران نقد اصولی نداریم؟ نقدهایی را که می بینیم، یا تعارف هستند و یا دشمنی.

 

رجبی: در ایران هیچ کس از نقد خوشش نمی آید. نه دولت، نه نویسندگان و نه حتی خوانندگان. وقتی نقد می کنی حتما یکی وجود دارد که به تریش قبایش بربخورد. هنوز که هنوز است نقد در ایران کوره راه منطقی و جهانی خوش را بازنکرده است. در نتیجه چاپلوسی و دشمنی میدان پیدا می کنند. نکتۀ مهم دیگر اینکه هر ناوارد تازه واردی خودش را مرد میدان می بیند. چون معیار وجود ندارد... در این میان تاریخ بیشترین زیان را از مدعیان ناآشنا با تاریخ می بیند.

 

احکامی: فراموش نکنیم که به رفتار خوب و والای ایرانی ها بعضی از حکومت ها، مثل حکومت بیهودۀ قاجار ها آسیب فراوانی زده است. به نظر من بر روشنفکران ایرانی است که برای  بازگشت مردم به آزادگی و خردورزی دست به کار شوند. مردمی را که قرن ها خردپیشه بوده است و زندگی فرهنگی و مدنی خود را با کردار نیک، پندار نیک و گفتار نیک شروع کرده است، آسان تر به «خود» راستینش بازگرداند. ایرانی ها ثابت کرده اند که فرهنگ گریز نیساتد.

 

رجبی: درست است. من در «ترازوی هزارکفه» کوشیده ام همۀ آبشخورهای تاریخی فرهنگی و مدنی ایرانی ها را متبلور کنم و آبشخورهای فساد را هم نشان دهم. به خدا شاهرخ جان اگر پول می داشتم یک میلیون از این کتاب را چاپ می کردم و به رایگان برای همۀ معلمان و کارمندان دولت می فرستادم. از دست ناتوان من جز این برنمی آمد. نیمی از هزینۀ چاپ اول این کتاب را گفت و گو ی تمدن ها پرداخت کرد. اما خریداران بازهم به بهانۀ گران بودن کتاب آن را به چاپ بعدی نکشاندند.

البته فراموش نکنیم که کم خواندن هم یکی از آسیب های بزرگی است که مردم ما به سبب از دست دادن باورهای خود دیده اند. ما در میان همۀ مردم جهان از نظر کم خوانی مقام اول یا دوم را داریم. گرانی و بی پولی بهانه است. در همین تهران روزی میلیون ها بسته خوراکی تفننی و به حساب «قاقالی لی» مصرف می شود و یا میلیون ها خرج نوشابه و ... می شود. عوامل دیگری هم وجود دارند که بحثی مفصل را می طلبد.

 

احکامی: حالا برگردیم به خودت. کدام کارت را بیشتر دوست داری؟

 

رجبی: اگرعصبانی نشوی، رمان سیمرغ که آن را سه چهار روزه نوشته ام.

 

احکامی: از کارهای تاریخی چه؟

 

رجبی: دورۀ 15 جلدی هزاره ها سده های گمشده. برای نخستین بار است که همۀ تاریخ ایران تاریخی در یکجا فراهم می آید. این کار حاصل سی سال کار پنهان من است. و امدوارم اندکی از دین خودم را به هم میهنانم ادا کرده باشم. و به تو که نخستین انگیزندۀ من برای نوشتن بودی. اشاره ام به آن روز تاریخی است که روزنامۀ دیواریت مبهوتم کرد و به شوق نوشتنم انداخت. حتما در اینجا، در نیویورک و در نیوجرسی کسی نمی داند که چه روز با شکوهی بود آن روز در راهروی دبیرستان ما. بیش از نیم قرن گذشته است. بچه ها مبهوت روزنامۀ دیواری تو بودند و تو با غروری نهفته غرق لذت بودی. شاید لذتی که در آن روز بردی بیشتر از لدتی باشد که امروز با تحمل زحما و هزینه میراث ایران در می آوری. نخستین مجله و روزنامۀ ایرانی در خارج از ایران که نه چاپلوس است و نه عصبی و نه ستیزه جو.

 

احکامی: حالا زیباترین خاطره است را بگو!

 

رجبی: زندگی زیباترین خاطرۀ من است.

 

احکامی: تلخ ترین خاطره ات؟

 

رجبی: آن هم زندگی!

 

احکامی: بهترین دوستت کیست؟

 

رجبی: اگر نرنجی و حسودی نکنی، دوست تو هوشنگ بافکر. چهل و پنج سال پرویز شهریاری بود. پیری و کم حوصلگی او میان ما فاصله انداخت. اما حضور حسن زرهی را با هیچ حضوری نمی توانم عوض کنم. هرلحظه از حضور حسن زرهی یک دوست است. با هوشنگ نتوانستم دربارۀ همه چیز حرف بزنم. در کنار تو مثل قدیم ها احساس آرامش می کنم. راستش می خواستم و می خواهم که بهترین دوستم همسرم لیلی می بود، اما مشکلاتی که بیماری من و کلا شیوۀ نگاه من به جهان پیرامون به او تحمیل کرد، او را از شعشعه انداخت. با این همه فکر می کنم، بی او زندگی برایم معنی ندارد. او شریف ترین انسانی است که تا کنون شناخته ام. او به عبارتی دین و خداوندگار من است. با صداقتش و نهاد بی مانندش...

 

 

احکامی: بهترین رمانی که خوانده ای کدام است؟

 

رجبی: «سیمرغ» از خودم! بعد، «همه می میرند» از سیمون دوبوار، «بلندی های توفان خیز» از امیلی برونته، «مرشد و مارگریتا» از میخاییل بولگاکف و «لبۀ تیغ» از سامرست موام...

 

احکامی: در سیمرغ جز یخ و مرگ چیزی نبود.

 

رجبی: من در این رمان جز از حرارت و زندگی چیزی ننوشته ام! سیمرغ سرشار از گرما و عشق است! من هروقت سردم می شود و یا می خواهم عشق بکنم سیمرغ را می خوانم! رمان هایی که نام بردم همه آکنده از گرما و عشق هستند. یادم می آید یک روز از تو پرسیدم خسته هستی؟ گفتی، وقتی که موجود زنده ای را از رحم مادری بیرون می آوری و به آغوش او می سپاری، دیگر احساس خستگی نمی کنی. این هم شکل دیگری از حرارت و عشق است. سیمرغ تعبیری از تولد دوبارۀ حرارت و عشق است. در دنیای یخ!


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پاسخ به نامۀ دوست

پاسخ به نامۀ استاد جلیل دوستخواه

استاد جلیل دوستخواه دربارۀ مقاله ای که در پیوند با هرودت دریافت کرده بودند، ضمن اخوال پرسی، نظر این شاگرد کوچک را خواسته بودند.

 

سلام استاد گرامی

دکتر دوستخواه نازنین

مدتی است که علاوه بر گرفتاری‌های شخصی، سخت درگیر نوشتن سده‌های گمشده هستم و از این روی وبلاگم بی‌صاحب افتاده است! هم اکنون مغول‌ها سرگرمم کرده‌اند.

اما دربارۀ مقالۀ پیوست: شاید شما هم دیده‌اید که من برای اینکه بفهمم میمون چه شکل و شمایلی دارد، رفتن بیش از یکی دو بار را به باغ وحش شایسته نمی‌دانم! من در نوشته‌هایم همواره هرودت را به خاطر کار بزرگش ستوده‌ام. اما نه اینکه او را درست‌نویسی (نه دروغگویی) تمام‌عیار بدانم. توجه داشته‌ام که تاریخ نویسی در روزگار معروف به کلاسیک کم و بیش عاری از نادرستی نبوده است. چه در بیرون از ایران و چه در درون. و سوگند که هنوز در ایران خودمان مورخی درست‌نویس‌تر از هرودت نیافته‌ام. برای نمونه نگاه کنید به طبری که بخش بزرگی از نوشته‌اش ورای نادرستی است. و برای یافتن نادرستی‌ها نیازی به آشنا بودن با تاریخ نیست. کافی است که اندکی به اندیشۀ منطقی و درست تن بدهیم.

با این همه به همۀ مورخان دوره‌های گذشته با مهر می‌نگرم و برای هیچ‌یک چماقی زهرآگین ندارم. و وام‌دارم که اگر همین به اصطلاح «نادرست‌نویسان (که دروغگو خوانده می‌شوند)» نمی‌بودند، هم‌اکنون ما همین اندک شناخت را هم از تاریخ میهنمان که ظاهرا همه کشته و مرده‌اش هستیم، نمی‌داشتیم...

و این اشاره باری دیگر جا دارد که اگر ما به روزگار هخامنشیان می‌بالیم، بیشتر این بالندگی با تکیه بر کتاب ارجمند هرودت است. بیش از این جایز نیست که کودک‌وار و خود دست به سیاه و سپید نزده، چماق بر سر مورخان بیگانه بکوبیم...

دربارۀ شمار نیروهای رزمی نیز باید بپذیریم که نویسندگان کلاسیک با «عدد» سختگیر نبوده‌اند و بیشتر به درشت‌نمایی گرایش داشته‌اند. درشگفتم که چرا این نگرانی‌ها دربارۀ گزارش‌های مورخان ایرانی وجود ندارد. و چرا سن شاهان پیشدادی و کیانی ده‌ها مورخ معترض هرودت را باخود مشغول نکرده است.

واقعیت این است که گاهی مورخان و یا دست به قلمان ما چنان شیفته و دلباخته به صحنه‌هایی از تاریخ می‌نگرند که می‌توانی اینان را خبرنگاران بی‌سیم و دوربین به دست دلدادۀ تاریخ بپنداری!.. 

غصه می‌خورم برای این همه دلدادگی که هرز می‌رود... و غصه می‌خورم از خاکی که بر سر میهن کسانی که خاک را به نظر کیمیا می‌کنند پاشیده می‌شود. و غصه می‌خورم که می‌بینم، پرداختن به تاریخ باستان به نوعی «خودارضاعی جنسی» تبدیل شده است.

با فروتنی پرویز رجبی


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

زمزمه!

 

دستخوش سیل در دیوار رو به رو

گنجشگکی خبر از بارانی دگرم داد

بی‌گمان امشب باری دیگر

درخت خرمالو به خوابم خواهد آمد

و شهرکی گمشده

در شیب قطره‌های باران

روی شیشۀ پنجره‌ام

نگاهم را بی‌من

به سفری مکرر و بی‌کران خواهند برد

و باری دیگر

تنهایی با همۀ بضاعتش

با دستی خالی

در گوشم زمزمه خواهد کرد

 

29 فروردین 88

 

داستانی‌ست!

 

چشمم صدایم کرد

نجنبید از جای گوش بدهکارم

دریغ از یاری دست و پایم

دلم هم گوشه گرفت از تنهایی

 

حالا من مانده‌ام و این زبان

با ترانه‌ای هنوز ناسروده

و آن یکی داستان

 

یکی بود

یکی نبود

مردی با ترانه‌ای ناسروده

داستانی ننوشته را

وصیت می‌کرد

به هزاردستانی افسانه‌ای

و بومی نشسته بر بام روزگار

آهسته می‌گریست

برای دلی که هرگزش ندیده بود

 

از کجا این همه زهر

پای هر نهالی ریخته بود؟

 

26 فروردین 88

 

برودت گرما!

 

برای لیلا قنبری

 

نسیم و باد راهشان را گم کرده‌اند

پولک‌های چتربه‌دست برف اما

جایی را برای نشستن خواهند یافت

پس از سفری رقصان

 

شاید شکوفه‌های بادام یا گیلاس

از میزبانان سر راه باشند

برای پولک‌های عجول

در سفر به زمین

و در مسیر نسیم و بادهای گمشده

 

گاهی هم پولکی می‌نشیند بر پلکی

و همسفر می‌شود با قطره‌ای شور

تا شوره‌زار پایین‌دست

و رد شیطان هزارپا

 

شوره‌زار در این  پایین‌دست

پایان شکوه رقص است

و آغاز تفسیر حضور مکرر مرگ

در برودتی ناشی از گرما!

 

25 فروردین 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دیوارنوشت

بوی چرم!

 

دیریست که چشم و گوش

گاهی هم زبانم را

به دلم منتقل کرده‌ام

نمی‌دانم از ده سال پیش

یا از همین چند روز گذشته

 

کاش می‌توانستم ننویسم

کاش این دیوار رو به رو دست از دلم می‌کشید

کاش روحیۀ شکوفه‌ها پنهان می‌بود

و گنجشک‌ها با پرواز و با گفت و گو

و محله‌های شاخه‌ها

و با هره‌ها و لب بام

میانۀ خوبی نمی‌داشتند

کاش آسمان نیازی به پلکان نمی‌داشت

و چشمه از کسی عکس نمی‌گرفت

و جاده‌ها بن‌بست می‌بودند

کاش از هیبت باران کسی خانه را ترک نمی‌کرد

کاش پنجره‌ها حوصلۀ سفر نمی‌داشتند

 

یا که می‌توانستم دلم را بگذارم و بگریزم

کاش دستم بوی چرم افسار اسب می‌گرفت

در بن‌بست‌های بی‌انتهای بیابان‌های تنها

و بی باد شرطه

 

17 فروردین 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دیوارنوشت ها

سیل شبانه!

 

سیل نیمه‌شب از دلم شروع شد

در راه‌بندان خاطره‌ها

چند محله ویران شدند

و چند درخت سنجد و آلبانو ریشه‌کن

همراه نوازش صدای پاشیدن و ریختن رعد

 

نیمه‌شب سیل به هزارتوی دلم رخنه کرد

بسیاری از دیوارها فرریختند

بندها شکستند

پرنده‌ها به آسمان دلم پناه بردند

و صدای سکوت شسته و خیس در فضا پیچید

 

سیل که برخاست بیدار بودم

و می دانستم که اتفاقی مکرر است

شهر ما همیشه دستخوش سیل بود

گاهی تماشای سیل از کسالتمان می‌کاست

پدرم را سیل برده بود

سوار بر اسب و مهمیز بر پا

دست پدرم همیشه بوی چرم می‌داد

از افساری که رهایش نمی‌کرد

 

نیمه‌شب سیل به هزارتوی دلم رخنه کرد

با شتابی متفاوت

فکر کردم این‌بار اسبم را باید زین کنم

غافل از بی‌وفایی دستم که رهایم کرده بود

 

16 فروردین 88

 

شبانه!

 

هرگز شب را به تماشای روز نخواهم برد

و تنهایی روز را نشانش نخواهم داد

دور از انصاف است

سنگین‌تر کردن دست پر شب

 

در ازدحام سیاهی

هر ذره از چشم مرکب شب

دفتری‌ست هزار برگ

از بی‌معرفتی روزگار

 

شب عصارۀ تنهایی‌ست

وقتی فکر می‌کنی که همه در خوابند

در شب‌نشینی شب سفرۀ دلت را پهن می‌کنی

به دور از اغیار

وشبانه‌ای دیگر را

با رغبتی خودی

به پیاله می‌ریزی

در غیبت بی‌خبران از شرب مدام

 

پنجره‌ها هم

با رخنه‌ای باحیا در صداقت تاریکی

حرمت شب را نگه‌می‌دارند

من چرا شب را به تماشای روز ببرم؟

 

15 فروردین 88

 

شبانه!

 

واژه‌ها دست بر شانۀ یکدیگر می‌گذارند

برای نمایش زندگی

گاهی هم زنجیری از واژه‌ها

به پای زندگی می‌پیچد

با غوغایی در سکوتی وهم‌انگیز

 

گاه واژه‌ای غبار چشم می‌شود

و گاه گریبان گلو را می‌گیرد

 

باران واژه‌ای مکرر است

که تا نخورد به واژای

صدایش متولد نمی‌شود

 

واژۀ دل بازیچۀ دست خود است

و عشق واژه‌ای‌ست با خوابی سبک

نابه‌هنگام بیدار می‌شود

از عبور واژه‌ای

 

گاهی هم از صدای عبور سکوت شب 

و یا صدای پلک‌زدن گنجشکی

سقوط می‌کنم در عمق نگاهی

که بستری از نفس کبوتر دارد

و رواندازی از نوازش

هوایی هم از جنس آلبالو

 

14 فروردین 88

 

بیابان هوای کوچ دارد!

 

چشم کویر را درآورده‌اند

از حدقه

کافران عشق

 

زلف چشم انداز آشفته است

نه از مستی و لبی خندان

از تاراج عابران شهری روزگار

 

حالا با کدام نیایش و خواهش

می‌توان بیابان را بازخواند

بیابان نیز هوای کوچ دارد

 

وای اگر بیابان غربت را ترجیح دهد

وای اگر بیابان قنات‌ها و کفترهای چاهی را با خودش ببرد

چه کریه است نفیر باد

درخانۀ بوته‌های پیر و جوان

در تن شیشه‌ها و کیسه‌های پلاستیک رقصان

غول‌های بیابان هم در هراس‌اند از ازدحام غریبه‌ها

در شب‌های مهتاب

 

12 فروردین 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir