دیوارنوشت

بوی چرم!

 

دیریست که چشم و گوش

گاهی هم زبانم را

به دلم منتقل کرده‌ام

نمی‌دانم از ده سال پیش

یا از همین چند روز گذشته

 

کاش می‌توانستم ننویسم

کاش این دیوار رو به رو دست از دلم می‌کشید

کاش روحیۀ شکوفه‌ها پنهان می‌بود

و گنجشک‌ها با پرواز و با گفت و گو

و محله‌های شاخه‌ها

و با هره‌ها و لب بام

میانۀ خوبی نمی‌داشتند

کاش آسمان نیازی به پلکان نمی‌داشت

و چشمه از کسی عکس نمی‌گرفت

و جاده‌ها بن‌بست می‌بودند

کاش از هیبت باران کسی خانه را ترک نمی‌کرد

کاش پنجره‌ها حوصلۀ سفر نمی‌داشتند

 

یا که می‌توانستم دلم را بگذارم و بگریزم

کاش دستم بوی چرم افسار اسب می‌گرفت

در بن‌بست‌های بی‌انتهای بیابان‌های تنها

و بی باد شرطه

 

17 فروردین 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir