فراخوان

بزرگداشت

 

چون قرار است که به زودی، اگر فرصت کنم، بزرگداشت معصومانه ای برای کامپیوترم برگزار کنم، از همۀ کسانی که مایل هستند در این آیین شرکت کنند، صمیمانه دعوت می کنم که  هرچه زودتر نظر خود را اعلام فرمایند.

سخنرانی برای همه آزاد است. به شرط این که قبلا چکیده ای از متن سخنرانی خود را به دفتر این سراپا گناه بفرستند!

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (4)

به تشویق همکار خوبم غیاث آبادی «ناتنی ها» را پی می گیرم:

گفتم در حال نوشتن جلد چهارم سه های گمشده هستم. تاریخ سلجوقیان.

داستان غريبي است كشتار فرمانروايان و گزارش مورخان‌. مورخان به گونه‌اي از كشتارهاي فرمانروایان ياد مي‌كنند كه گويا كشتار براي اينان امري مباح و حتي مستحب است‌. كم‌تر ديده مي‌شود كه از گزارش مورخي بوي نفرت و دست‌كم بدآيي به مشام برسد. غضب حق مسلم فرمانروا است‌. او بايد خشم خود را فرونشاند و طبيعي و پيداست كه خشم شاهانه جز با ريختن خون فرونمي‌نشيند. خیلی سبک که بگیرند با میل کشیده به چشم ها.

و معمولا مورخان ايرادي در اين كار نمي‌بينند. همة خبر اين است‌: «الب‌ارسلان به شبانكاره رفت و از ايشان خلقي بي‌شمار را بكشت‌». سبب اين كشتار و چگونگي آن در گزارش ظهيرالدين نيامده است‌. گويا كشتاري بايد انجام مي‌پذيرفته است و انجام پذيرفته است‌! مانند كاري عمراني‌. البته كم پيش مي‌آيد كه سخن از كاري عمراني پيش آيد. اصلا عمران مرسوم نيست‌!

آيا نمي‌توان در گزارش ابن بلخي‌(1) كمي درنگ كرد: «در سال دوبار تاختن شبانكاره بودي از يك جانب و تاختن ترك و تركمان از ديگر جانب‌. و آن‌چه يافتندي به غارت بردندي‌. و بر سري مردم را مصادره كردندي‌. تا يكباري مستاصل شدند»... در اين ميان اين را هم نبايد از قلم انداخت كه مردم شبانكاره در سرزمين نياكان و هميشگي خود بودند و تركان سلجوقي از اهالي آسياي ميانه و هنوز چندسالي از روزگاري نمي‌گذشت كه به ايران آمده بودند و ايرانيان را به ميزباني خود منصوب كرده بودند!

دربارة اين ميهمانان مي‌خوانيم‌: «پس ملك قاورد رحمة‌الله به پارس آمد و ميان او و فضلويه (رئيس شبانكاره‌) جنگ قايم شد و از آن سال باز پارس خراب شد. پس فضلويه به درگاه سلطان شهيد الب‌ارسلان قدس‌الله روحه رفت و رايات منصوره را سوي پارس كشيد و پارس به ضمان فضلويه دادند و باز عاصي شد و بر دز خرشه رفت و نظام‌الملك رحمة‌الله حصار داد اورا، تا او به زير آمد و گرفتار شد و او را به قلعة اصطخر بازداشتند و آن قلعه را به دست گرفت تا بدانستند. و او را بگرفتند و پوستش پركاه كردند»(2). و يا: «و امير قتلمش با لشكري بآورد و باقي اصطخر بكشتند و بغارتيدند و اكنون اصطخر ديهكي است كي در آن صد مرد باشد»(3).

گزارشي خواندني از بنداري‌(4) خيلي آشكار نشان مي‌دهد كه فرمانروايان با چه حسي به مردم و زير دستان خود نگاه مي‌كرده‌اند: سلجوقيان مي‌خواستند نيشابور را غارت كنند. طغرل گفت‌: «ما در ماه حرام هستيم‌. پردة احترام اين ماه را پاره نكنيم‌... هركس خبر آن را بشنود زشتش انگارد و موجب رواج بدگويي مي‌شود. از گفتار طغرل برخي ابراز بيزاري كردند و او را سبك‌عقلي خواندند كه در مقام بيان كار حلال و حرام برآمده است‌. طغرل ناچار به آنان گفت‌: مهلت بدهيد كه بقية روزهاي رمضان بگذرد و هرچه مي‌خواهيد پس از عيد فطر انجام دهيد... برادر طغرل‌، جغري بك داود به اصرار از او اجازة يغما خواست‌. داود كاردي بركشيد و گفت‌: اگر رها مي‌كني كه به غارت شوم بسيار خوب‌، وگرنه به دست خود خود را خواهم كشت‌. طغرل را به حال برادر دل بسوخت‌... داود را چهل هزار دينار نصيب داد و خشنودش ساخت‌».

مورخ از خود مي‌پرسد، در روزگاري كه بانكي وجود نداشته است و درهم و دينار به سيم و زر بوده است‌، اين بزرگان كه در يك جا قرار نداشته‌اند، با درآمدهاي غير مترقبة خود چه مي‌كرده‌اند. و راوندي‌(5) در حملة الب‌ارسلان به فارس‌، بسيار خونسرد و آكنده از آرامش مي‌نويسد: «پارس بگرفت و بر شبانكاره تاخت و خلق بسيار از ايشان بكشت‌. هرك سياست نيكو رانذ، رياستش بمانذ»!

در اين ميان هزينة زندگي شاهانه و هزينة فرونشاني خشم شاهانه با مردم است‌. سالي يكي دوبار. به‌علاوة دفعات غيرمترقبه‌! تازه اگر براي چندسالي فرمانروايي ثابت باشد. وگرنه با تغيير فرمانروا، هزينه‌هاي فرمانرواي جديد بي‌درنگ بايد تامين شود. به‌علاوة هزينة تحويل و تحول و جشن فرخندة رسيدن به فرمانروايي و هزينه‌هاي خستگي‌هاي ناشي از آن‌!

درميان همة گزارش‌هاي مورخان قديم دربارة طغرل‌، عملا بنيادگذار خاندان‌، بيشترين حجم را داستان ازدواج و ناكامي در زفاف او با دختر يا خواهر خليفه القايم به اشغال خود درآورده است‌. ظهيرالدين نيشابوري‌(6) در موردي ديگر و در پيوند با الب‌ارسلان با خونسردي مي‌نويسد: شاه ابخاز «صلح طلبيد و دختر به سلطان داد و بر سبيل اناوه (باج و خراج‌) مالي قبول كرد كه هر سال به خزانة سلطان رساند. سلطان او را (دختر را) بستد و بعد از يكچند به نظام‌الملك بخشيد»! مانند يك باغچه‌!

از چه روزگاري چنين بوده است و تا چه روزگاري چنين خواهد بود، خدا عالم است‌! جالب است كه فن‌آوري خشم‌نشاني خويشاوند و وزير هم نمي‌شناسد. گزارش پيشين گزارش وزير كشي بود و گزارش پسين خويش كشي خواهد بود. به اين ترتيب‌، تاريخ نبايد شرح حال فرمانروايان باشد. يا دست كم تاريخ را بايد به گونه‌اي نوشت كه اقلا آواي كشتگان به گوش برسد. و يا غباري از وجود آن‌ها بر چهرة تاريخ بنشيند. تا تاريخ‌، تنها داستان نشاط شراب و شكار و زفاف فرمانروايان «لوس‌» و ازخودراضي نباشد! مورخان قديم براي طغرل‌، كه عملا بنيادگذار خاندان بوده است‌، از چهار تا پنج وزير نام برده‌اند. اما جز در مورد عميدالملك دريغ از يك خبر كوتاه دربارة كار و سرگرمي اين وزيران‌. بيشترين حجم نوشته‌ها را داستان ازدواج او با دختر يا خواهر خليفه القائم و ناكامي او در زفاف به خود اختصاص داده‌اند!

پيدا نيست كه حكومت چه برنامه‌اي براي مردم داشته است و آيا هرگز به بهبود زندگي مردم فكر مي‌كرده است‌؟ گزارش بنداري را اگر باور كنيم‌، مساله كمي روشن مي‌شود: بنداري‌(7) دربارة موكب طغرل مي‌نويسد: «جماعت تركان آبشخور و چشمه‌اي نيافتند مگر آن‌كه آن را لب زدند. از زيبايي نگدشتند مگر آن‌كه آن را زشت كردند. از آتشي گذر نكردند مگر آن‌كه بر آن آب پاشيدند. خانه‌اي را رها نكردند مگر اين‌كه آن را به هم‌ريختند. چه بسا سد و بندها شكستند و بس عيب و ننگ برجاي گذاشتند. پادشاهان ار ترس تركان فرار كردند و خود را از مقابل آتش فسادشان به كناري كشيدند. به شهری وارد نشدند مگر آن‌كه مالك شهر را بنده ساختند و كوچه‌ها را از افراد خود پركردند. ساكنان شهر را ترساندند و ترس و وحشت را بر شهر حكمفرما ساختند. بر فرمانروايان چيره شدند و چيرگي را فرمانروا كردند. سپس به جانب بغداد توجه كردند و درازدستي و يغماي بي اماني انتشار دادند». و پيدا نيست كه اميرالمؤمنين‌، خليفة مسلمانان جهان در بغداد چه نيازي به چنين سلطاني داشته است‌!

با فروتنی

پرویز رجبی

-1 ابن بلخي‌، 132.

-2 ابن بلخي‌، 166.

-3 ابن بلخي‌، 127-128.

-4 بنداري‌، 7.

-5 راوندي‌، 118.

-6 ظهيرالدين نيشابوري‌، 24.

-7 بنداري‌، صفحة 9.



مورخ که باشی ذهنت مشغول اس همیشه

ناتنی ها (3)

 

بابک خرمدین یا پیراهن عثمان

 

به راستی گاهی می خواهم باورکنم که ما ایرانیان مشتی ناتنی هستیم و یا دوست داریم که چنین نمایانده بشویم!

غم انگیز است که باورهای هزاران روستایی و کشاورز صادق و ساده دل خرمدینی در سده های نخستین دورۀ اسلامی را مشتی نویسندۀ کم لطف با نوک قلم خود جریحه دار می کنند. و غم انگیز است که بیشتر این نویسندگان می خواهند فراموش شود که هواداران نهضت های دورۀ  دو سدۀ نخست اسلامی، با حضور و جانبازی های خود، از زهر حضور نامیمون عرب ها بکاهند.

من در این جا آهنگ آن را ندارم که به نهضت بابک و چند و چون آن بپردازم، از سر شگفت زدگی است که دست به قلم برده ام. ایرانیان ترک زبان و یا ترکان ایرانی زبان، با بحث های درست و یا ندرست خود مخاطب من هستند و آن هم تنها برای یک پرسش صمیمی: کسی پیدا می شود که بگوید که اصلا بابک خرمدین چه ربطی به بحث های شما دارد؟

به راستی چه کسی این سنگ را ته چاه انداخته است؟ کسی می داند؟...

این همه جنجال تنی و ناتنی چرا؟...

چه فرق بارزی است میان هزاران زن و مرد مبارز راه آزادی این مرزبوم با بابک که به ناگهان هرگروهی بابک را پیراهن عثمان خود کرده است؟...

بپسندید و نپسندید، در جنگ ایران و عراق نیز هزاران بابک از قومیت های گوناگون  در راه میهن و آرمان خود شهید شدند...

آری! من هم با این برنامه موافقم که داستان بابک را تنها در تاریخ بخوانیم و لذت ببریم و با نام او همدیگر را نیازاریم و برنیانگیزیم.

بگذاریم هرکس در پنهان خود بابک را ازآن خود بنامد، تا صبح دولتش بدمد!

مگر ما به راستی باور داریم که ناتنی هستیم؟...

به راستی آیا مشکل ما بر سر مالکیت بابک است؟

اگر چنین است، من هزاران و بیشتر بابک در آستین دارم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (2)

 

این روز ها در حال نوشتن جلد چهارم «سده های گمشده» هستم. تاریخ سلجوقیان. یکی از دشوارترین دوره های تاریخ اسلامی ایران. در پیشگفتاری مفصل گفته ام که چرا!

تا کار نوشتن تمام نشود نیازی به این پیشگفتار نیست.

اما امروز بعد از ظهر که کار گزارش کشته شدن الب ارسلان،   دومین سلطان یا فرمانروای سلجوقی را پشت سر می گذاشتم، در جمله های آخر طنزی دیدم که دچار خنده ای بی اختیار شدم. اهالی خانه در حال استراحت بودند و ناگزیر از پنهان کردن خنده ام بودم و این حالت بر شدت خنده ام می افزود.

مورخ که باشی عادت می کنی به چاپلوسی همکاران قدیم. اما امروز این چاپلوسی ابعاد تازه ای یافته بود. مورخی تقریبا از همان روزگار سلجوقیان نوشته بود:

الب ارسلان سلطانی بود نیکوسرشت، شکیبا، رحیم، بخشنده و بسیار مردمدار و مهربان. بلند بالا با ریشی بلند، که به هنگام شکار ناگزیر از گره زدن آن می شد. سلطان عظیم الشان هنگامی که جلوس می فرمودند چنان هیبت وحشت انگیزی می یافتند که حتی سفیران از نزدیک شدن به او دچار خوف می شدند و چهار ستونشان می لرزید (یعنی زهره ترک می شدند)...

سپس مورخ دربارۀ توانایی های جسمانی الب ارسلان نوشته بود:

در تیراندازی چنان مهارت داشت که هرگز تیری از او به خطا نرفت...

و آن گاه مورخ فراموشکار دربارۀ چگونگی کشته شدن او نوشته بود:

یوسف قصد جان مبارک سلطان را کرد. سلطان تیری به سوی او انداختند که به خطا رفت و در این هنگام سلطان سکندری خوردند و با صورت نقش بر زمین شدند. یوسف از فرصت استفاده کرد   و ناجوانردانه چاقوی خود را تا دسته در تهیگاه مبارک سلطان فروبرد...

گفتنی است که سلطان در همین مجلس شاهانه قصد داشت یوسف را به گناهی بخشیدنی، برای عبرت رعیت، به چهارمیخ بکشد، تا مرگی آسوده نداشته باشد...

 راستی را مگر مورخان قدیم ما نیاکان ناتنی ما بوده اند؟...

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه!

 

با فروتنی

پرویز رجبی





دردنوشت


ناتنی ها

 

چند روز پیش به جای روزنوشت عکسی گذاشتم از ادارۀ «میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری» شهرستان کردکوی در مازندران که پسرم از سفر خود به شمال برایم سوغات آورده بود.

و چند روز است که ذهنم با این فکر مشغول است که چرا ما حیثیت خانواده را با انصاف میان همۀ اعضای خانواده تقسیم نمی کنیم. بنای میراث فرهنگی در خیابان آزادی یکی از زیباترین ساختمان های تهران است و درخور حیثیت میراث فرهنگی. پس چرا به حیثیت ادارۀ میراث فرهنگی کردکوی کوچک ترین عنایت و اعتنایی نشده است؟ مگر این اداره نا تنی است؟...

مگر نمی شد در راستۀ شهرهای کوچک شمال، در فضایی مناسب بنایی کوچک و کم هزینه برای چندین شهر ساخت؟ در شهری کوچک مانند کردکوی چه نیازی به اداره ای مستقل هست که تنها ریختش بیننده را از میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردش بیزار می کند.

واقعیت این است که ما عادت به تنی و ناتنی کرده ایم و همۀ بزک ها را برای تنی ها می خواهیم. راستی را سوگند که اگر میراث فرهنگی را ساختمانی کوچک در خود جای بدهد، متولی هم حرمت محل کار خود را نگه می دارد و به شوق می آید و می تواند در شهری کوچک مانند کردکوی، پانوق پاسداران جوان میراث فرهنگی شود و با نیروی جوان و سرزنده و رایگان آن ها، دست کم دست صنایع دستی و گردشگری را بگیرد... دست کم دست آلوده کنندگان شهر را به دست جوانان سرزنده بسپارد...

درحالی که امروز حتی تابلوی اداره ای که هنوز، به فریاد تابلوش، یک سال از افتتاح آن نمی گذرد، جای هزار شلاق و توگوشی را در چهرۀ خود دارد...

واقعا این اداره ناتنی است؟...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




درست بنویسیم، درست ببینیم
یا درخت را در جای بدی کاشته اند و یا تابلو را در جای درستی نصب نکرده اند

Labels:





مشروطیت

سالروز انقلاب مشروطیت نزدیک است

سالروز انقلاب مشروطیت دارد نزدیک می شود. پیداست که از چند روز دیگر برخی برآن خواهند شد که نشان بدهند که خسته نشده اند از شعار دادن!

انقلاب مشروطیت سزارین بچۀ ناقص الخلقه ای بود که آش تولدش را در سفارتخانه های روس و انگلیس می دادند و میهمانان آش شله قلمکار، روسوفیل ها و آنگلوفیل ها و ... بودند...

چندتا از شگفت انگیزترین عکس های این انقلاب مربوط به همین آشخوران ها هستند...

... و اما در قرن 21 که هرلحظه معجزه ای علمی و فنی تازه ای دارد، همان به که عدو سبب خیر شود و کرور کرور از این علامه ها را بریزند دور...

در روزگار ما علامه کسی است که سرم و واکسن می سازد و قرص تب بر و بال هواپیما و همین کامپیوتر که وسیلۀ ارتباط میان من و شما و دیگر مردم جهان است...و لاغیر!

از قرن نوزدهم برخی از سوء تفاهم ها به تحول مشهور شدند و هنوز سوء تفاهمی نداریم که باری مثبت داشته بوده باشد. از نمونه های غربی آن می توان از مرحوم علامه ناپلئون یاد کرد و از خاطرات سفر مسکو او... هیچ فکر کرده ایم که اگر مشروطیت را نمی داشتیم چه چیزی کمتر از امروز می داشتیم؟ نخستین دستاوردهای انقلاب مشروطیت تاسیس عدالتخانه بود... و پیدایش مطبوعات... و تاسیس زندان های قانونی...ادبیات دوران مشروطیت را اگر بار هزاران الاغ بکنیم باز انبوهی چرند و پرند می ماند روی دستمان. مگر آنچه که پس از مشروطیت تا پایانش اتفاق افتاد برای اثبات نظر من کفایت نمی کند؟...


چندی پیش موزه ای را در کنار آرامگاه مرحوم جنت مکان باقرخان افتتاح کردند... به خدا اگر این مرحوم امروز زنده می بود، اگر خود دست به خودکشی نمی زد، رسم بودن را به او می آموختند! من نخستین کسی بودم که در وجود آن یکی کاوۀ آهنگر هم تردید کردم و داستان را خوابی پنداشتم که باید به معبرش سپرد. من مایوس نیستم و ترویج یاس نمی کنم. برعکس، امیدوارم و نهال امید می کارم... فقط می گویم برای کاشتن نهال فراموش کنیم علامه ها ی ملال آور را و شعارها را...

به رستاخیز کوچکی در درون خودمان بسنده کنیم...که صد روزگار را کفایت می کند...
اگر دست از طواف نمی توانیم کشیدن، کعبۀ درونمان هم نزدیک است و هم به باورمان نزدیک تر... صاحب خانه هم که خودمان هستیم...

با فروتنی

پرویز رجبی




سفرنامۀ اونور آب
به بهانۀ سوغاتی نوه ام
قطعه ای از «سفرنامۀ اونور آب»
هواپیما در حال عبور از مرز است. بالای نقشه، دریای مازندران مانده است پشت سر. طراح نقشه، با دلسوزی چشمگیری، به این دریای شاید بیگانه چنان جانی بخشیده است که می پنداری همۀ کرانه های دریا را درنوردیده است و اگر اراده می کرده است حتی می توانسته است متل قو و مرغابی های تالاب انزلی را هم نشانت بدهد. او حتما اعماق دریای وطنت را هم می شناسد.

در حالی که در اوج آسمان بر صندلی راحت لمیده ای و اگر اراده بکنی می توانی به مهمانداری، که واقعا شبیه یک میزبان است، سفارش یک فنجان قهوه بدهی، از خود می پرسی، راستی چرا هنوز غواصان فیلمبردار میهنت یک وجب فیلم از اعماق دریای مازندرانت را نشانت نداده اند و تو تنها دل خوش کرده ای که ز مازندران شهر تو یاد باد... و این در حالی که مغربی ها و مشرقی ها خاک اعماق دورافتاده ترین و منزوی ترین دریاچه ها و دریاها و اقیانوس ها را به توبره کشیده اند و دست همۀ «جوجوها» و «لولوها»ی خودی و ناخودی اعماق را خوانده اند. از اقیانوس های منجمد شمالی و جنوبی که نگو!

و ما هنوز تنها بلدیم که اوقات تلخی راه بیندازیم که چرا نادان یا خبیثی به خلیج همیشه فارسمان گفته است: خلیج عربی! و هنوز بلدیم که برای آشنایی با پرنده و چرندۀ آبی خلیج فارس، حاصل کوشش های بیگانگان را در تلویزیون هایمان نشان دهیم. و دریغ از یک کوشش بومی برای شناساندن خلیج همیشه فارس و کرانه های همیشه زیبایش و روستاها و شهرهای کوچکش. چند نفر می شناسد آبادی سیریک را در ساحل خلیج فارس، که دوست مهربانم حسن زرهی که در تورنتو میزبانم خواهد بود، از آنجا برخاسته است، تا در دیار غربت پابفشارد که همه شهروندان جهانیم؟...

من اگر در سفرنامه ام دربارۀ خانه های خودمان که در سینۀ آسمان به یادشان افتاده ام ننویسم، چگونه خواهم توانست از خانه و کاشانۀ دیاری دیگر بنویسم. مگر می شود به بهانۀ سفر به اونور آب این ور آب را ندید از اوج آسمان؟ اگر خلیج فارس جرو برنامۀ سفر من نیست، پس این طراح بیگانه خلیج فارس را چرا خلیج فارس را در میدان دید من قرار داده است؟ او را کجا بیابم برای طرح این سؤال؟ اگر او دیگر وجود نداشته باشد چه؟

نه! بنا نیست که سفرنامۀ من تنها به اونور آب بپردازد. من از این ور آب هستم. با همۀ ریشه هایم. من باید باشم که بتوانم بنویسم. من فکر می کنم. من فکر می کنم، پس هستم و یا هستم، چون فکر می کنم!



سوغاتی

سوغاتی

چند روز پیش نوۀ هشت ساله ام شایان برای سه روز راهی شمال بود. پرسیدم، سوغاتی برایم چه می آورد. گفت، هرچه بخواهم! گفتم قلم کاغذ بردارد و اسم ده درخت و گیاه و ده جانور را، که به تصادف می بیند، بنویسد و برایم سوغاتی بیاورد.

شایان امروز برگشت. با فهرست زیر:

گیاهان:

آقتی

خرگوشک

انجیر

انگشتونه

خانوادۀ چتریان

توسکا

بابونه

آویشن

گلپر

سرو خزنده

جانوران

کفشدوزک

دمسرخ

ملخ

جیرجیرک

آخوندک

کرم خاکی

گراز

عنکبوت

مورچه

گوسفند

چند روز به نوروز مانده پیشنهاد کرده بودم که به جای عیدی به اعضای خانوادۀ خود و دوستانمان کتاب بدهیم.

و امروز پیشنهاد می کنم که از کودکانمان سوغاتی هایی از این دست بخواهیم که من از شایان خواستم. هدیۀ شایان یکی از بهترین هدیه هایی است که تاکنون دریافت کرده ام.

با فروتنی

پرویز رجبی





پرسش

آیا سانسور پسندیده است؟

 

همان گونه که بارها گفته ام، من پیام هایی را که برایم می آیند کنترل نمی کنم، تا مبادا دچار وسواس سانسور شوم.

دیروز خواننده ای نوشت که چرا پیام های او را در بخش نظرها نمی آورم. ناچار عادت خود را یادآوری کردم و گفتم که گناه از من نیست. همزمان از دوستی خواستم تا بکوشد، حتما پیام هایی که برای من می آیند ثبت شوند. هنوز نمی دانم که این دوست از چه راهی ورود پیام ها را سامان داده است.

چند ساعت پیش پیامی را دریافت کردم که دشنامی به من بود. خوشحال شدم. چون لابد که دشنام دهنده خواسته بوده است دلش را خنک کند و دشنام به من می توانسته است اندکی از بار اندوه او را بکاهد و لابد که او نمی دانسته است که با فراهم آوردن محیطی مؤدبانه و صمیمی و آکنده از نزاکت می تواند دلش را خنک کند.

اما هم اکنون پیامی دیگری دریافت کرده ام که پای شخص ثالثی را به میان کشیده است و مرا واسطۀ دشنام کرده است.

ناچار از خودم می پرسم: آیا سانسور کاری پسندیده است؟! دست کم هنگامی که پیامی با نامی ناشناس است؟

 

با فروتنی بسیار

پرویز رجبی




یادآوری

باور کنید!

 

من پیام هایی را که برای من می آید حذف نمی کنم. باور کنید!

نمی دانم اشکال کار در کجاست.

 

با فروتنی

پرویز رجبی





خبری از پیرامون خودم
بازهم بخشی از سفرنامۀ اونور آب
یه سبب نزدیکی انتشار
 

میان پردۀ پرواز 721

 

جای مطلبی که دربارۀ مستقبلان فرودگاه فرانکفورت به نام «در بیان پرواز 721» در ترازوی هزارکفه نوشته ام عدل همین جاست. ایدۀ این مطلب از دخترم کاتی است:

مستقبلان عبارت هستند از دختران، پسران، مادران، خواهران، برادران، زنان و شوهران، دوستان و خریداران سیار سرک کش برای خرید چند قلم کالای مسافرانی که می خواهند با فروش آن به مبلغی از ارز مورد نیازشان دست یابند.   جالب این که درست مانند ایران که جنس قاچاق، جنس آزاد نامیده می شود، در فرودگاه فرانکفورت هم خرید و فروش چشمان هیچ پلیسی را آزار نمی دهد. بخش عمده ای از خاویار مغازه ها را همین خاویار فرودگاهی تشکیل می دهد.

ساعتی پیش پرواز 721 ایران ایر بر زمین نشسته است و مستقبلان ایرانی خواب آلود، اما اغلب مسواک زده، منتظرند تا پس از تشریفات سادۀ گمرکی، چهرۀ مسافر خود را در میان مسافران تازه وارد بیابند. هربار که با خروج مسافری درِ شیشه ای مات و اتوماتیک سالن گمرک باز می شود، مستقبلان با دهن دره ای نامرغوب ده سانتیمتر قد می کشند و سرهایشان مثل پاندول به نوسان می افتد و هربار که در باز می شود، نیش مستقبلی با اندوهی پنهان باز می شود و چند نفر می کوشند تا بغض خفته شان بیدار نشود، که می شود!

فکر می کنی که غم دیگران غیرقابل تحمل تر از غم خودت است. هوای بیرون مثل همیشه بارانی و گرفته است. مستقبلان در انتخاب لباسی که بر تن دارند، سیاست خاصی را به کار برده اند: «وضعم چندان هم بد نیست» یا «من هم توانسته ام همرنگ خودشان شوم».

پدر بیشتر از ده سال است که پسرش را ندیده است و عمیقا احساس می کند که دیگر هرگز پسر پیشین خود را نخواهد دید. پدر می کوشد تا با رفتار خود آبروی پسرش را نبرد یا نریزد. پسر پس از استقبال از پدر، از جایی و از راهی می رود که نزد پدر آبروی بیشتری برای میزبانان خود فراهم آورد. او می خواهد ظرف دو دقیقه به پدر مبهوت خود ثابت کند که چرا به اروپا، اروپا می گویند و بیخود نیست که به اروپا، اروپا می گویند.

پسر و غوغای درون او بیشتر مطرح است. او ناگهان احساس می کند که پدر پیشین خود را برای همیشه از دست داده است. او هم مانند گویندۀ جوان تلویزیون می خواهد راه و چاه هایی را نشان بدهد که پدر با آن ها به طرز بارز و خطرناکی بیگانه است. با این که سکۀ پدر با شتاب سرسام آوری از رواج می افتد، پسر ناراحت است که هوا ابریست و مه غلیظ ناجوانمردانه چشم اندازهای زیبای کشور میزبان را در خود پنهان کرده است و اسباب تفاخر او را به حد اقل رسانیده است.

پسر ناگهان فکر می کند که خیلی خسته است. پدر، که   خستگی ایرانیش کوچک ترین شباهتی به خستگی اروپایی پسرش ندارد، با بیمی خفیف و پنهان، سراغ از دستشویی می گیرد. پسر می گوید: «دستشویی زیاد است» و بعد جویای حال مادرش می شود.

مادر برایش یک ژاکت بافته است. پسر تقریبا اعتراض می کند که: «این جا ژاکت زیاد است». پدر از کنج ساک دستی خود چندتا پسته کشیده است بیرون و هنوز فرصتی پیدا نکرده است که آن ها را کف دست پسرش بریزد و پسته ها با عرق مشتش چسبناک شده اند.

پدر با ملاحظه ای آشکار می گوید: «این جا می شود سیگار کشید»؟ پسر با ناشکیبایی می گوید: «فکر کردم که ترک کرده ای. می شود. اما صبر کن برویم بیرون. این جا همه دارند سیگار را ترک می کنند. سیگار هزار و یک افزودۀ خطرناک دارد»!

پدر از ایران تعریف می کند و پسر از آلمان و هر دو دروغ می گویند. جنگی صلیبی میان پدر و پسر!

پدر می گوید: «برای ویزا خیلی مکافات کشیدم».

پسر می گوید: «من که ترتیب همۀ کارها را داده بودم».

پدر نمی گوید که چه نوع مکافاتی کشیده است و پسر نمی گوید که ترتیب چه چیزی را داده بوده است!

پدر به یاد خیابان فردوسی، به یاد زنش، به یاد سوپر دریانی و به یاد صدای کولر می افتد. بیرون باران ریزی، که از هزاران سال پیش شروع شده است، همچنان می بارد. پدر می کوشد تا جوانۀ شرمی خفیف را پنهان کند. شرم پشیمانی از آمدن. گویی ماموریتی جادویی برای هر دو طرف پایان یافته است. بوی نامرغوب بیگانگی پدر را آزار می دهد. پسر از مدت ویزا می پرسد و پدر می گوید: «مگر فرقی می کند؟ غرض تجدید دیدار بود که فراهم آمد».

این حرف را رهگذرها نمی فهمند. رهگذرها قیافه های نا مرغوبی دارند. گویی در بیرون در بیرون از سالن فرودگاه همه چیز خیس و بارانی و معیوب است. پسر احساس می کند که بوی لباس یاران خوردۀ پدر پیامی مایوس کننده دارد و از میزان شکیبایی می کاهد.

پدر دلش برای هواپیما تنگ می شود و احساس شرمی خفیف می کند که دلش برای هواپیمای ایرانی تنگ شده است و گردن می کشد تا شاید هواپیما را از از چارچوب پنجره ای غریبه بیابد و دلش می خواهد که یکی از مهمانداران کم حوصلۀ هواپیما را ببیند و به او سلام کند. همین!

دلت می خواهد که نقاش ماهری را بیابی که با رنگ های بلاتکلیفی ها آشنایی خوبی داشته باشد. با رنگ هایی مثل رنگ های فلق و شفق و رنگ آفتاب طوع و غروب پاییزی. یا رنگ های سبز و سرخ و آبی و بنفش و زرد و سیاه و سفید. یا رنگ برگ های درختان آذرماه. یا رنگ قمری های پشت پنجره. کار چندانی نمی شود کرد. رنگ شعله های آتش هم جواب نمی دهند. رنگ ها باید تنها و فقط از جنس خود بلاتکلیفی باشند. بلاتکلیفی هایی که فی البدیهه تکلیف خیلی از چیز ها را روشن می کنند...


 


درست بنویسیم، درست بیاندیشیم!
درست بنویسیم، درست بیاندیشیم




Labels:



خبری از پیرامون خودم

چند خط دیگر از «سفرنامۀ اونور آب»

دیروز نوشتم که «سفرنامۀ اونور آب» به زودی منتشر می شود.

پس چند خط دیگر برای تبلیغ!

لابد که عشق هم در سرزمین «اونور آب» از لونی دیگر است. یعنی مانند هزاران کار دیگر علافیش کمتر است. مثلا دیگر لازم نیست که ساعت ها سر کوچه بایستی و کتت را مانند جنازۀ گربه به دست بگیری و هر عابر مذکر را دشمن بالقوۀ خودت بدانی... و پیش از خواب، بیگانه با حافظ، فال حافظ بگیری. و یا در سر گذر و یا پل تجریش سرنوشتت را به منقار چغوکی مفلوک بسپاری.

می گویند، کافی است که پایت را به یکی از فرودگاه های «اونور آب» برسانی. پول، کار، کلاس زبان و دانشگاه تضمین شده است. البته با مسکنی که نگو! دهان آدمی را به آب می اندازد. چند دستگاه ماشین که از بدیهیات است.

می گویند، خرید هم بروی در اونور آب. شیر پاستریزۀ مرغ و جان آدمیزاد مرغوب و حسابی! سبد سبد.

از اونور آب چنان تعریف می شود که من که حدود 13 سال در اروپا زندگی کرده ام، گاهی فکر می کنم که لابد از برکت معجزۀ تکنولوژی ابرقدرتانه، مرغ ها جوری پرورش یافته اند که تعدادی نیمرو تخم می گذارند و تعدادی عسلی و تعدادی هم سنگ پز. متناسب با تقاضای روز. و به زودی در حد نیاز گوساله ها سربریده و پوست کنده و اوراق شده زاده خواهند شد.

*

حالا بخت یار شده است و آهنگ آن را دارم که من هم سری بزنم به اونور آب. باید که از عهدۀ شکرش به در آیم.



Labels:



خبری از پیرامون خودم
سفرنامۀ اونور آب
شنیدم که انتشارات اختران در حال فرستادن «سفرنامۀ اونور آب» به چاپخانه است.
گمان می کنم که این کتابم، که حاصل نخستین سفرم به کانادا است، به بسیاری از پرسش های جوانان و شاید همگان پاسخ خواهد داد...
.....الان، در شب اول اقامتم در تورنتو، همه مردم گذشته و حال جهان در پیرامونم جمع شده اند و در این نخستین روز سی و دو ساعتۀ عمرم گریبانم را گرفته اند و از من می خواهند که به خواب 67 ساله پایان دهم و چشم هایم را تنها برای دیدن مشکلات خودم باز نکنم. می گویند که شهر هزارقبیلۀ تورنتو بهترین مکان برای پایان دادن به غفلت از جهانیان است! می گویند، تورنتو جام جهان بینی است که سال ها از دلت طلب می کردی! می گویند، در حال حاضر تورنتو پایان خط است و راهت را که ادامه بدهی، باز از خانۀ خودت در تهران سر درخواهی آورد! می گویند، تورنتو همان شهر هفتاد و دو ملت است. با این تفاوت که به خاطر بسته بودن چشم خودشیفتگان ره افسانه زده اند!

می پرسند: «هیچ می دانی که حسرت بوییدن چه عطرهای گمشده ای در دل های این شهر بیتابی می کند؟ عطر چادر و لباس مادر، عطر لباس پدر، عطر خواهران و برادران و عطر یاران. عطر کوچه ها و عطر سیریک و مرزن آباد و کندوان و عطر صدها کوچه ای که از آن ها باز هم می توان گذشت و بازهم می توان در یکی از جیب ها به دنبال یک سکۀ دوهزاری گشت، برای دادن یک پیام و برای گرفتن یک پیام. اگر دوهزاری خراب بود، بازهم می توان با مشت بر سر و کلۀ تلفن کوبید، که باشد بشنوم صدای آشنا را»!

می گویند: «پس سوقاتت کو؟ می آوردی عکسی از پل تجریش و سه راه سلفچگان، از میدان راه آهن و دریاچۀ بختگان. ذغال اخته فصلش نبود، پسته می آوردی از سر کوچه مان و زعفران، که عطر دیارم آرزوست. دست و پایت فلج است، مغزت که فلج نبود»!

مردم دیار دیگر و قبیله های دیگر، به احترام لب فروبسته اند. اما حضورشان نشان می دهد که آن ها هم دل خود را به همراه آورده اند. دیوار چین دور است، اما صدای فروریختن دیوار دل های چینی ها غوغا می کند در اتاقک هزار قبیله! اژدهای هزارپا غمزه می فروشد و طنین بانگ کشتی ها در میدان استقلال استانبول پیچیده است. آوای دف از قونیه می آید. صدای افتادن نارگیل از دست میمونی از بالای درختی از دهرادون هند به گوش می رسد. در بعلبک کودکان به تماشای توریستی ایستاده اند که به تماشای تاریخ آمده است. سیاهان می رقصند در حصار کومه ها. ناقوس مفرغی سئول از سال 1468 فریاد برمی دارد که بربندید محمل ها و در کاتماندو پلیسی خسته و سرگردان از رهگذری خسته تر سرگردان تر از خودش می پرسد که ساعت چند است؟

به ساعتی که حسن کنار تختم گذاشته است نگاه می کنم. ساعت پنج و ده دقیقه است. صدای خرخر حسن قطع شده است. نسرین ساعت شش بیدار خواهد شد تا باز مهربانیش را شروع کند. بی اعتنا به حضور میلیاردها میهمان نگران و پرحضور، چشم هایم سنگین می شوند و مثل فرودگاه شارل دوگل نمی فهمم که کی خوابم می برد.

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

احقاق حق و مسبوق به سابقه


«احقاق» یعنی به حق رسیدن و جز این. «مسبوق» یعنی سابقه دار. بنابراین شایسته است که از به کار بردن دو اصطلاح بالا پرهیز شود. همان گونه که «سنگ حجرالسود» درست نیست.

Labels:



یک پیشنهاد عملی

یک پیشنهاد ساده

برای محبوب قلوب و جنت مکان شدن!

 

ظرف یک لحظه تصمیم بگیرید، که هرکس هر چه گفت،

بگویید که راست می گوید.

بگویید که او اصلا اشتباه نمی کند.

بگویید که او نازنین ترین انسانی است که شناخته اید.

بگویید که او با شخصیت ترین و زیباترین چهره و اندامی را دارد که دیده اید.

بگویید که افسوس می خورید که چرا او روزی یکی دو پله از نردبام ترقی بالا نمی رود.

بگویید دردش به جانتان و غمش به روحتان!

بگویید که درد و بلایش بریزد به تخم چشمتان.

بگویید که تا جان در بدن دارید سرسپردۀ او هستید.

بی درنگ هم محبوب و سلطان قلب ها می شوید و هم انسانی بهشتی.

کلید بهشت زیر پای ممدوحان است.



Labels:



دردنوشت

گناهی دیگر!

 

هوا روشن نشده است هنوز.

خروسی هم در این نزدیکی ها نیست که چشم هایش را ببندد و بزند زیر آواز...

یا فریاد!

اگر آدم می دانست که چقدر تنهاست

باقی نمی ماند چیز زیبایی

منتظر می مانم تا قمری های پشت پنجره بیدار شوند...

صبر می کنم تا  کلاغ ها را در نزدیکی های آسمان تشخیص بدهم...

چقدر زیباست صدای عبور آمبولانسی در خیابان...

صبر می کنم تا روز بی خروس دیگری را شروع کنم در پشت این میز...

صحرای دلم بایر است

مارمولک ها را نیز

نه توان دویدن است و نه ایستادن

 

سواد آن روستای کودکی چه کمرنگ است

در کنج بیابان؟

کدام رنگ را مگر من فروخته ام؟

سواری پیشکشم

زین اسبم را چرا ربوده اند؟

 

بوی چرم کیف مدرسه ام پس کو

زیر درختان بید و سنجد

درآن شهر دور

 

از کلاغ های مادرم هم نه سراغی

اگر گناه از چشمانم است

که تکدرخت را نمی بینند

و کلاغ ها را

پس بوی کیف و سنجد کو؟

 

باید از خواهرم بپرسم

چادر مادرم دست اوست

 

امان!

از این قافلۀ بی چاوش

نیست طنین بانگ جرسی

در این بیابان

 

باید بسنده کنم

به باور های شکست خورده

دیگر هیچ باور نوزادی را برای پروردن ندارم

محکوم زاده شدم

محکوم زیستم

محکوم خواهم رفت

با قتلگاهی از خاطره

خاطره های مقطوع النسل

 

چه معصیت بزرگی بود این بودن

گنهکار زاده شدم

گنهکار زیستم

گنهکار خواهم رفت

 

از برگ های پاییز و از شفق هم

هیچ رنگی را نخواهم ستاند

بی رنگ زاده شدم

بی رنگ زیستم

بی رنگ خواهم رفت

 

از همه چیز گذشتم

اما صحرای دلم را خواهم برد با خودم

برای زدن خیمه ای

شاید برسد رهگذری

سایه ساری باید!

شاید بیاورد پیامی

که تکدرختت را بکار!

کوزه اگرم نبود به همراه

به خاطره خواهم گفت ببار!

 

مثل این که سپیده زد

پس کلاغ ها کو؟

این وقت صبح قمری کو؟

 

مثل این که دارم هذیان می گویم

این هم گناهی دیگر

 


Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

آیا کوتاهی از دبستان ها و دبیرستان ها نیست؟

 

سال هاست که مسالۀ درست نوشتن و درست گفتن مرا باخود مشغول کرده است. برایم تنها درست به کار نبردن واژه ها مطرح نیستند. ناتوانی عمومی از بیان مقصود هم بسیار آزاردهنده است.

دهان که باز می کنیم، این قدر با هر جمله اصطلاح «به قول معروف» و گاهی «یارو گفتنی» را به کار می بریم که حتی شنونده ای را که خود گرفتار این کاربرد است گیج می کنیم... از کاربرد «مثلا» که نگو!...

نوشتن نامه به دستگاهی اداری هم یکی از دشواری های عمومی ما ایرانیان است. بگذریم از این که مکاتبه با دوستان برایمان دشوار است و تلفن بیشتر به کارمان می آید، تا نوشتن. شاید در میان مردم جهان بیشتر از همه دست به تلفن می بریم، تا دست به قلم. تلفن برآورندۀ نیازهای ضروری نیست، بلکه جانشین روزنامه و کتاب است و جانشین گفت و گوهای مطب روانشناسان و جانشین داروهای آرام بخش!... بهتر است واژۀ «غیبت» را به کار نبرم...

سخن کوتاه کنم: روی هم رفته ادب شفاهی و گفتاری بیشتر باب دندانمان است تا ادب نوشتاری. و همین است که کم خوان ترین مردم جهان هستیم و همین است که دانش ادب و تاریخ همگانی است و چون بی نیاز از نوشتن است، هرکسی می تواند شانس مجلس آرایی خود را بیازماید!

دوستی دارم یک سال بزرگ تر ازمن. خوش سخن و دانا و سرشار از آگاهی های اجتماعی، ادبی، مدنی و فرهنگی. دهان که می گشاید، می توانی باور داشته باشی که سخنی یاوه نخواهی شنید...

این دوست چند ماهی است که دست به قلم برده است و راستی را که هرچه نوشته است، آکنده از لطافت است و ظرافت و حاصلی است از نگاهی ژرف به پیرامون و تاریخ...

نوشته هایش را با صدایی گرم برایم می خواند و اندکی از بار «کم خواندن»ام می کاهد...

پای کار این دوست، سرانجام به تشویق من، به میدان چاپ راه یافت. و چون شیفتگانی پیدا کرد، از او خواستم که ویراستاری نوشته هایش را به من بسپارد. به جان پذیرفت.

و اینک یک ماهی است که من نخستین کسی هستم که نوشته های او را می خوانم لذت می برم و رنج می کشم!..

در این یک ماه بارها از خودم پرسیده ام، آیا گناه از دبستان و دبیرستان نیست که توانایی ما در نوشتن کمتر از گفتن است؟

ساده تر از هرچیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نشانه های به اصطلاح سجاوندی را نمی آموزند؟ آیا اصلا خود آموزگاران و دبیران با نشانه های سجاوندی آشنا هستند؟

ساده تر از هرچیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نمی آموزند که در نگارش پیرو هر شیوه ای که هستیم، بکوشیم که این پیروی یکدست باشد و نه باری به هرجهت! برای نمونه نشان جمع را یا چسبیده به کار بریم و یا جدا...

ساده تر از هرچیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نمی آموزند که نوشتن هم مانند هر کار دیگر نیاز به آیین دارد و یک نوشته متفاوت است از آش شله قلمکار!

آیا اصلا خود آموزگاران و دبیران این نیاز را احساس می کنند؟

نویسندگان روزنامه ها شاگردان همین آموزگاران و دبیرانی هستند که به ندرت توجهی به درست نوشتن داشته اند...

و شگفت انگیز است که به نوشتن دیکته از کلیله و دمنه این همه بها داده شده است و دغدغۀ آموزگاران و دبیران دیکته بیشتر این بوده است که «خشت» را با «قاف» می نویسند یا با «صاد»!

چنین است که نوشته های خوب ما زیر آوار خود مدفون می شوند و خود به خود کمک می کنند به کم خواندن.

 

با فروتنی

پرویز رجبی


 

Labels:



از زبان داریوش ته، از زبان زهرۀ صیادی

غبطه نخوردم، حسودیم شد!

زهرۀ گرامی سلام،

غیاث آبادی لطف کرد و نوشتۀ ترا نشانم داد.

از تو چه پنهان که حسودیم شد که چرا من نویسندۀ آن نبودم!

تو می‌توانی با ادامۀ این نوشته گام‌های بلندی برداری.

تنها یک خواهش یا پیشنهاد دارم:

بدانی که تاکنون نوشته‌های پرستیز و آکنده از خشم پاسخ نداده‌اند!

باز هم کوشش بکن میزبانی مهربان، بردبار و آرام برای سخنت باشی.

در آرزوی خواندن دیگر نوشته هایت.

با فروتنی

پرویز رجبی 17/ 4/ 86

 

در ملک ما هیچ چیز کلان نبود!

 

«به همشهریانم فکر می‌کنم و به دستان خالی کودکانی که نانشان به بنزین بسته بود. همشهریانی که هیچ کارت و امتیاز ویژه‌ای برای استفاده کم یا زیاد از بنزین ندارند.

به سیستان فکر می‌کنم و یادم می‌آید که چند سال است کوله پشتی کوچکم را از کاغذ و خودکار و نوار و ضبط ‌صوت پر می‌کنم و راه می‌افتم میان مردمان گشاده‌روی شهر و روستایم و هر بار ده‌ها داستان و افسانه و ترانه و لالایی را به کوله‌ام می‌افزایم و شادِ شاد باز می گردم. با دستانی پر!

داستان‌های مردمان دیار من، سرشار از عشق است و مهربانی و حماسه و رزم و مبارزه و استقامت. و نیز زیرکی و امید و ایمان. اندیشه معترض و ظلم‌ستیز، و برخاستن در مقابل بی‌عدالتی، از جمله مفاهیمی است که در داستان‌های به ظاهر ساده مردم، آشکارا دیده می‌شود.

قهرمان داستان‌های سرزمین من همواره در مقابل ظلم، حاکم ظالم و شاه ظالم می‌ایستد. می‌جنگد و پیروز می‌شود. افسانه‌ها به روشنی باور دارند که خشکی زمین و قهر آسمان از آنجا شروع می‌شود که خون چکاوک بی گناه بر زمین می‌ریزد. مادران در لالایی‌ها به آوای بلند کودکانشان را درس مردانگی می‌دهند.

بارها از خود پرسیده‌ام که جمع‌آوری فرهنگ شفاهی این مردم، به چه درد آنان می‌خورد؟

حالا دیگر راویان سیستان خود روایتی شده‌اند، بی‌راوی.

بغضی در گلوی مردمان هست که می‌خواهم فریادش کنم،

می‌خواهم بگویم قصۀ پرغصۀ قصه‌گویان سیستانیان را:

یکی بود یکی نبود، رستم دست هایش بسته بود.

یکی بود یکی نبود، رستم صدایش خسته بود.

یکی بود یکی نبود، سال وبا بود، ملک بیوه شده بود.

یکی بود یکی نبود، خشکسالی بود، ملک بیوه شده بود.

یکی بود یکی نبود، جنگ بود، ملک بیوه شده بود.

یکی بود یکی نبود، موضوع مقاله استاد دانشگاه، اقتصاد کلان بود. موضوع گزارش ژورنالیست بزرگ، تصمیم‌گیری‌های کلان بود. موضوع تصمیم‌گیری آقای دکتر‌، دغدغه‌های کلان شهرها بود.

اما در ملک ما هیچ چیز کلان نبود!

می‌خواهم راوی ماجرای مهاجران سیستان شوم، راوی رنج زنان سیستان. راوی دختر 42 کیلویی که 80 کیلو استکان و نعلبکی را به خودش آویزان می‌کند تا ببرد به خراسان. راوی مردان بنزین‌فروش که هر روز با ده ماشین می‌روند و با نُه ماشین بر می‌گردند و همیشه یکی از آنها با راننده‌اش می‌سوزد.

راوی مسائل غیرکلان مردمان سیستان! مسائلی که برای دیگران بزرگ نیستند ولی پیامد تصمیم‌گیری‌های بزرگند.

راوی مردمانی که روی سفال‌های پر نقش و نگار چند هزار ساله اجدادشان قدم بر می‌دارند. اما هنوز  پایی برهنه دارند!

راوی دخترانی که می‌باید سوشیانتی را متولد کنند.

مردمانی که چاره‌ای ندارند جز آنکه تریاک معامله کنند یا راه حلال‌تری را انتخاب کنند و بنزین قاچاق کنند و استکان بفروشند و پارچه‌های خارجی را دور تا دور هیکلشان بپیچند. مردمانی که هنوز راه‌های حلال‌تری را انتخاب می‌کنند.

تصمیم‌گیری‌های کلان همیشه باعث کاهش مشکلات کلان شهرها می‌شود، اما راه‌های حلال‌تر نان درآوردن را از این مردمان می‌گیرد.

مردمانی که در پی راه‌های حلال‌تری برای نان می‌گردند، اقلیت‌اند؛ در اکثریت حل می‌شوند و اهمیتی ندارند.

می‌خواهم راوی روایت اقلیتی بشوم که خود جزئی از آن هستم . اقلیتی مرزنشین که ریشه‌هایی تنومند دارند اما بی‌شاخه و برگ و میوه.

اهمیتی ندارد که بارها و بارها نوارهایم را بشکنند و کاغذهایم را ببرند. دیگر ماجرای عاشقانه دلاور زنی که می‌جنگد در ذهنم نقش بسته است. ماجرای بی‌بی دوست، ماجرای کوه خواجه.

راویان ادبیات سیستان دیگر خود سراغ مرا می گیرند: «دختر سیستان! خبری از ما نمی‌گیری؟ خبر ما را به دیگران برسان!».

می‌خواهم خبرشان را به دیگران برسانم. به دیگرانی که شاید سیستان را بشناسند. دیگرانی که شاید به یاد داشته باشند سیستان جزئی از هویتی به نام ایران است. آنان که شاید فراموش نکرده باشند سیستانی هم وجود دارد. آنان که شاید بدانند سیستان فقط در شاهنامه نیست. آنان که سیستان شاهنامه را فراموش نکرده‌اند، اما سیستان زنده و رنج‌کشیده ایران‌زمین را فراموش کرده‌اند.

 

Labels: