خبری از پیرامون خودم
سفرنامۀ اونور آب
شنیدم که انتشارات اختران در حال فرستادن «سفرنامۀ اونور آب» به چاپخانه است.
گمان می کنم که این کتابم، که حاصل نخستین سفرم به کانادا است، به بسیاری از پرسش های جوانان و شاید همگان پاسخ خواهد داد...
.....الان، در شب اول اقامتم در تورنتو، همه مردم گذشته و حال جهان در پیرامونم جمع شده اند و در این نخستین روز سی و دو ساعتۀ عمرم گریبانم را گرفته اند و از من می خواهند که به خواب 67 ساله پایان دهم و چشم هایم را تنها برای دیدن مشکلات خودم باز نکنم. می گویند که شهر هزارقبیلۀ تورنتو بهترین مکان برای پایان دادن به غفلت از جهانیان است! می گویند، تورنتو جام جهان بینی است که سال ها از دلت طلب می کردی! می گویند، در حال حاضر تورنتو پایان خط است و راهت را که ادامه بدهی، باز از خانۀ خودت در تهران سر درخواهی آورد! می گویند، تورنتو همان شهر هفتاد و دو ملت است. با این تفاوت که به خاطر بسته بودن چشم خودشیفتگان ره افسانه زده اند!

می پرسند: «هیچ می دانی که حسرت بوییدن چه عطرهای گمشده ای در دل های این شهر بیتابی می کند؟ عطر چادر و لباس مادر، عطر لباس پدر، عطر خواهران و برادران و عطر یاران. عطر کوچه ها و عطر سیریک و مرزن آباد و کندوان و عطر صدها کوچه ای که از آن ها باز هم می توان گذشت و بازهم می توان در یکی از جیب ها به دنبال یک سکۀ دوهزاری گشت، برای دادن یک پیام و برای گرفتن یک پیام. اگر دوهزاری خراب بود، بازهم می توان با مشت بر سر و کلۀ تلفن کوبید، که باشد بشنوم صدای آشنا را»!

می گویند: «پس سوقاتت کو؟ می آوردی عکسی از پل تجریش و سه راه سلفچگان، از میدان راه آهن و دریاچۀ بختگان. ذغال اخته فصلش نبود، پسته می آوردی از سر کوچه مان و زعفران، که عطر دیارم آرزوست. دست و پایت فلج است، مغزت که فلج نبود»!

مردم دیار دیگر و قبیله های دیگر، به احترام لب فروبسته اند. اما حضورشان نشان می دهد که آن ها هم دل خود را به همراه آورده اند. دیوار چین دور است، اما صدای فروریختن دیوار دل های چینی ها غوغا می کند در اتاقک هزار قبیله! اژدهای هزارپا غمزه می فروشد و طنین بانگ کشتی ها در میدان استقلال استانبول پیچیده است. آوای دف از قونیه می آید. صدای افتادن نارگیل از دست میمونی از بالای درختی از دهرادون هند به گوش می رسد. در بعلبک کودکان به تماشای توریستی ایستاده اند که به تماشای تاریخ آمده است. سیاهان می رقصند در حصار کومه ها. ناقوس مفرغی سئول از سال 1468 فریاد برمی دارد که بربندید محمل ها و در کاتماندو پلیسی خسته و سرگردان از رهگذری خسته تر سرگردان تر از خودش می پرسد که ساعت چند است؟

به ساعتی که حسن کنار تختم گذاشته است نگاه می کنم. ساعت پنج و ده دقیقه است. صدای خرخر حسن قطع شده است. نسرین ساعت شش بیدار خواهد شد تا باز مهربانیش را شروع کند. بی اعتنا به حضور میلیاردها میهمان نگران و پرحضور، چشم هایم سنگین می شوند و مثل فرودگاه شارل دوگل نمی فهمم که کی خوابم می برد.

Labels: