پی نوشت

عشق آسان!

 

خاطرات زیرخاکی را در کنارم خواهم چید

به عشق خاطره‌های روی خاکی‌

و حفظ آبرو

تا ملکوتیان خرده نگیرندم

 

از دورها صدای شیهه و خندۀ اسب یاران می‌آید

من هم باید اسبم را زین کنم

خورجینم خالی نیست

خوب بود بد و خوب روزگار

و نسیمی که بر یال اسبم می‌وزید و تیمارش می‌کرد

 

اسب من کهر است

یالش یک دریا یال

و مشتش یک جهان مشت

اسب من به درشتی الماس است

و شیهه که می‌کشد بوی یاس برمی‌خیزد

و مرغان مینای امام قلی را از صرافت کوچ می‌اندازد

بی‌گمان دلدار در راه است

 

اسب من در صخره‌ها و دره‌های ابرها خواهد تاخت

و خم به ابرو نخواهد داشت از باخت

خم ابروی هفتادساله‌ام کفایتم کرد

در بیابان‌های شهری

و قهر رگ‌های سرد کوچه‌ها

 

خندق‌ها به شکستن بالم قناعت نکردند

و هوای دلم را هم دارند

غافل از این که دل من از سنگ ابریشم است

سنگی که کودکانش تراشیده‌اند

با خیال خود

به نقش بال کبوتر

بی‌خیال از پروازش!

 

دل من پرواز نمی‌کند

پرمی‌زند با آهنگ هر نگاهی که آهنگ عشق دارد

و رهایی را تمرین می‌کند

سوار بر نسیم

و حجتی که شقایق‌ها تمامش کرده‌اند

و نقش و نگار غیرت رگ‌های پروانه‌ها

که می‌رقصند در هر هوایی

و هوایی نرد می‌بازند

و آسانی عشق را به ثبت می‌رسانند

بی مشکل‌ها!

 

8 خرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

رقص!

 

گل‌هایی را  که از نگاهت چیده‌ام

با خودم خواهم برد

برای هزاردستان و عندلیبان دلم

با یاد هزار داستان

داستان آن روز و روزهای دیگر

و حتی خاطرۀ آن روزهایی که نمی‌خندیدی

آن روزهایی که نگرانی من

مانند شقایق‌های غروب

آتشی پنهان می‌شد

تا صبح روز بعد شعله بکشد

 

من چه بداخلاق بودم در کودکی

که شقایق ها را پرپر می‌کردم

غافل از این‌که روزی قرارگاه نگرانیم خواهند بود

در روزهای بی‌قراری

و شوق دیدار شقایق را خواهم داشت

با رقصی در گذر نسیم

و لبخندی که به لبخند تو می‌ماند

 

حالا نگرانیم را میان لب‌های شقایق می‌نشانم

حالا نگرانیم از جنس لب است و بودن

و امروز نگرانیم مرغوب‌تر از رغبت است

ناب‌تر از خواستن

و فردا خورشید هم نتابد

چیزی از حرمت نگرانی مرغوبم کاسته نخواهد شد

 

و فردا اگر آفتابی باشد

با گل‌هایی که از نگاهت چیده‌ام

لب بر لب شقایق همراهش خواهم رقصید

در مسیر نسیم خنیاگر

و یاد‌های تلخ را پایکوبان و دست‌افشان

با رقص‌های معوق

در راه ازل و ابد

به دست باد خواهم سپرد

بادا باد!

تا رقص‌های نرقصیده را ادای دین کنم

عندلیبان و چاوشان را خبر کنید!

 

7 خرداد 88

--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

رقص!

 

خاطره‌هایم را با خود خواهم برد

تا در ملکوت شاهد رقصم باشند

و به گلۀ خاطره‌هایم پایان خواهم داد

که هرگز نرقصیده‌ام

و امروز منتظر بهار پیش رو هستم

 

کبوتری را در کویر دیدم که بی‌یار می‌پرید

در پیرامون چاه قنات

و بادام‌های کوهی

 

شش‌ساله که بودم

زن اسماعیل‌آقا

عشق را در دلم کاشت

و آبیاریش را و داشت و برداشتش را به خودم سپرد

و من از آن پس از حنجرۀ هیچ قطره‌ای صرف نظر نکردم

 

مارمولک‌ها را ستودم که در بیابان‌های بی‌رفیق

یا می‌دویدند و یا می‌ایستادند مدام

و در باغستان هر بته‌ای

سرایی شاهانه داشتند

با سریرهای گوناگون

 

ساعت کار مادرم سایۀ دیوار همسایه در نور ماه

می‌برید

می‌دوخت

می‌شکافت

می‌دوخت

می‌شکافت

در غیبت بی‌پایان پدرم

با کوک غصه‌ها

و در حضور قصه‌ای بی‌سرنوشت

و وقتی که معلمم مداد کوتاهم را می‌تراشید

بیشتر از پدرم دوستش می‌داشتم

 

مدام از پشت بام می‌دیدم

ماهی‌های قرمز حوص همسایه را

که نشاط را در کوره‌راه‌های آب زیر و رو می‌کردند

زیر سایۀ خوشه‌های آلبالو

وسینۀ من و آسمان

 

مادرم می‌گفت که هرکسی یک ستاره دارد

و من هر شب دنبال ستاره‌ام می‌گشتم

و هیچ ستارۀ غمگینی را نمی‌یافتم و دستم خالی می‌ماند

همیشه فکر می‌کردم که کهکشان که به بزرگی محله‌مان بود

محفل کسانی‌ست که هیچ‌وقت نان بیات نمی‌خورند

و هیچ پدر و مادری نیازی به کار ندارد

و مداد بچه‌هایشان کوتاه نیست

و بچه‌هایشان یک عالمه مدادرنگی دارند

و برای نقاشی خوشه‌های گندم از آب طلا استفاده می‌کنند

من یک مدادرنگی دوسر داشتم

از ترس کوتاه‌شدنش هرگز نمی‌تراشیدمش

و از رنگ‌های خیالم استفاده می‌کردم

هنوز هم کلی نقاشی با رنگ‌های خیالی دارم

و هنوز هم به نوشتن نقش‌ها قناعت می‌کنم

اگرچه از نوشتن عشق عاجزم

 

یک روز عطر مدرسه را نقاشی کردم

هم کلاسی‌هایم خندیدند

من هم نقاشی را برای همیشه کنار گذاشتم

و بسنده کردم به نقش خاطره‌ها

مانند هزار رقص ناکشیده

و نقش عبور در کوچه‌ای در کنار خندق

 

اگر در بهار پیش رو نتوانم برقصم

خاطره‌هایم را باخود خواهم برد

تا در ملکوت شاهد رقصم باشند

با صدای دف

و «غوغای ستارگان»

و اردحام آن روزها!

می‌بینی؟

 

31 اردیبهشت 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

رقص!

 

ابر پشتش به کهکشان است

و من به کوه

     در شگفتم از گریۀ ابر!

 

باد پیش رویش هزاران را دارد

و من ترا

      در شگفتم از عیور پرشتاب باد!

رقص نسیم نفس تو نیازم را برمی‌آورد

و دلم را توفانی می‌کند

توفانی از جنس ابریشم

و عطر سینۀ کبوتر

 

31 اردیبهشت 89

--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

 

رقص!  

 

می‌خواهم پنجره را تنم کنم

تا هر لحظه به سویش سرک نکشم

 

می‌خواهم اگر خنده‌ به‌دستی را دیدم

سلامش کنم و پای پنجرۀ تنم بخوانمش

و اخم شیشه‌ها را بشکنم

 

آرزوی در گلو ماندۀ شقایق‌های خونین را باید برآورد

خشکسالی را باید به مصب رودهای پرخروش تبعید کرد

و دشنه و دشنام را حتی به موزه‌ها راه نداد

 

ابرها را باید با شمایلی نو آویخت

و فرصت‌ها و چشمه‌ها را شست

و هزاردستان را به سی ثانیه تماشای سیر دعوت کرد

و زمزمه‌های فراموش شده را به یادش انداخت

وگرنه دنیا به آخر خواهد رسید

در سکوت هیاهوی سهم روزگار

 

می‌خواهم بخوانم

برقصم

ببوسم

ببوسم

برقصم

بخوانم

در درون پنجرۀ تنم

عطر آواز و رقص و بوسم آرزوست

می‌بینی؟

 

 

30 اردیبهشت 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

رقص!

 

میانۀ میدانم پیشکش

بهار که از راه برسد

رقص کنار خندقم آرزوست

در حضور معصومیت قمری‌ها

و شرمنده از برگ‌هایی که هنوز پاییز نیامده می‌ریزند

 

حتما پاییز نگاهش را به پشت سر هم می‌اندازد

و بهار را پاییزدار می‌خواهد

و می‌خواهد که خندق شاهد هیچ رقصی نباشد

جز رقص برگ‌های خونین و ریزان

 

در این دو روزی که از تولد اردیبهشتیم می‌گذرد

میانۀ میدانم پیشکش

سایۀ رستم دستانم آرزوست

و هنجرۀ پربار شقایق‌ها

 

شاید خندق را شرمندۀ رقص‌های اندوخته‌ام کنم

بهار که از راه برسد!

می‌بینی؟

 

29 اردیبهشت 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


پی نوشت

رقص!

 

چه دور و ناهموار است جادۀ بهار

به بهار که برسم با دسته‌گلی در دست

از خاطره‌های زمستان خواهمت گفت

و یاز درخت انجیر را نشانت خواهم داد

با خنده‌های بی‌اختیار

 

قصبه را با چشم کبوترها چراغان خواهم یافت

بی‌خیال از خندق سر راه

بید مجنون طاقت نیاورد و خشکید

اما عشقه فرصت را از دست نداد

و خود را بالا کشید

تا از دیوار کوتاه خانه‌مان سرک بکشد

به بهار انتهای راه

که هنجره‌اش بوی آلبالو می‌دهد

 

به بهار که برسم پیشانیش را خواهم بوسید

و با آوای نسیم کف دستش خواهم رقصید

رقصی که سال‌ها پرستارش بوده‌ام

و هرگز به کسی نشانش نداده‌ام

باوری عجیب دارم که وقتش رسیده است

و دیگر چیزی مانعم نخواهد بود

من دارم صدای آن پرنده را

از همین نزدیکی‌ها می‌شنوم که می‌گوید:

پوستین درآر و کتان بپوش!

خورشید و شقایق‌ها هم شاهد هستند

می‌بینی؟

 

25 اردیبهشت 89

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir