رقص!
چه دور و ناهموار است جادۀ بهار
به بهار که برسم با دستهگلی در دست
از خاطرههای زمستان خواهمت گفت
و یاز درخت انجیر را نشانت خواهم داد
با خندههای بیاختیار
قصبه را با چشم کبوترها چراغان خواهم یافت
بیخیال از خندق سر راه
بید مجنون طاقت نیاورد و خشکید
اما عشقه فرصت را از دست نداد
و خود را بالا کشید
تا از دیوار کوتاه خانهمان سرک بکشد
به بهار انتهای راه
که هنجرهاش بوی آلبالو میدهد
به بهار که برسم پیشانیش را خواهم بوسید
و با آوای نسیم کف دستش خواهم رقصید
رقصی که سالها پرستارش بودهام
و هرگز به کسی نشانش ندادهام
باوری عجیب دارم که وقتش رسیده است
و دیگر چیزی مانعم نخواهد بود
من دارم صدای آن پرنده را
از همین نزدیکیها میشنوم که میگوید:
پوستین درآر و کتان بپوش!
خورشید و شقایقها هم شاهد هستند
میبینی؟
25 اردیبهشت 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir