تغییر آدرس
دوستان گرامی
از این پس به جای وبلاگ
من نگاه کنید به سایت من به آدرس
www.parvizrajabi.ir
دوستان گرامی
از این پس به جای وبلاگ
من نگاه کنید به سایت من به آدرس
www.parvizrajabi.ir
دیوارنوشت ها:
دوستانم می دانند که مرا حدود ده سال است که با دیوار روبه رو الفتی است. در این دیوار گاهی نیز با نگاهم یادداشتی کوچک می گذارم. دوستی پیشنهاد کرد که گهگاه برخی از این یادداشت ها را در این جا بیاورم.
ناگهان تابستان گذشته!
برای پسر بزرگم سیدعلی صالحی که گاهی زندگی را با هم تقسیم کرده ایم
و دخترم صفیۀ کوهی که هنوزز ندیده امش!
تا چشم کار میکند آمیختهای است از هستی و نیستی.
هردو از جنس باور!
کوهها و ابرها نمیگذارند وسعت هستی و نیستی حوصلهات را سرببرد.
و درختهای شاداب میان دره
از کهولت زمان و خستگی میکاهند.
آبشاری تنها، غربتش را با برادۀ هیاهوی خودش میپوشاند
و نبمکتی مرطوب بر وجاهت حیای چشمانداز میافزاید!...
خورشید بزرگترین عادت جهان
در نزدیکترین جای به خودش
در آغوش آتش خود
التهابی دور دارد
و مردی نمیداند که آن آب بیشتاب صاف پای دیوار
آهنگ آبیاری کدامین نهال را دارد
که به آرامی یک شکفتن میخزد
دو کبوتر از لب بام برمیخیزند
غیار بالهایشان
پس از ساعتی چرخش و گردش
بر آب بیشتاب مینشیند
مرد مشتی آب به صورتش میزند
و به کسی فاش نمیکند که بوی غبار تنش را در آب شناخته است...
حالا خورشید بیش از یک ساعت است که بالا آمده است
و تابستان خیلی جدی شروع شده است...
پریشانی عطر عشقی میهمان!
من همیشه خورشید را موجودی دیده ام که هنوز آتشی که به جانش آفتاده است، کارش را تمام نکرده است!
و گاهی فکر می کنم همانطور که کوههای برفی قطبی شروع کرده اند به آب شدن، دل خورشید نیز می تواند روزی از تب و تاب بیفتد و خنک شود و چهارطاقی نیاسر را منقرض کند. عیب کار فقط غیبت من است در آن روز، برای شاهد بودن انجمادی ابدی!... حالا می دانم که باید جز پراکنده شدن غبار بدنم انتظاری نداشته باشم.
پیداست که از این غبار حتی ذره ای نصیب چهارطاقی نیاسر نخواهد شد و نام هیچ رهگذر تاریخی، که بر تن پرزخم چهارطاقی می نشیند، غبار مرا نخواهد آزرد. من فقط نگران بوی عشق میهمانان چهارطاقی نیاسر هستم که مبادا غبار نامی ناآشنا پریشانش کند...
ای امان!...
کلبه
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که به بالا می رسم، دیگر توان بازگشتم نباشد
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که با کبوترم خلوت می کنم، با دیدن بال شکستۀ من هوس پرواز نکند
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
امروز!
امروز خودم را ورق زدم.
خیلی از سرفصل ها دیگر قابل خواندن نبودند.
سرفصل بوی چادر مادرم را هم پیدا نکردم.
خبر از خشکسالی می دهند.
وای اگر براده های آخرین آیشار گم شوند!
اشکم را چگونه پنهان کنم؟
واژه ها
واژه ها در حضور ما زاده می شوند
و در غیبت ما می میرند
عشق ریشه در ذهن واژه ها دارد
باید حضور و غیبت را درمان کرد
آسمان بلند نیست
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است
هربار که پرواز می کنم
از میان انبوه واژه ها می گذرم
نجواهای لطیف از زیر انگشتان می گریزند
واژه ها سرانجام گیتی را خواهند انباشت
و دنیا به آخر خواهد رسید
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است
آخرین چهارشنبه
صفیۀ کوهی
مجموعۀ شعر
بجنورد، انتشارات سالوک
1386
غرق در بی حوصلگی بودم که هوشنگ برایم کتابی فرستاد به نام «آخرین چهارشنبه».
من در این پنجاه سالی که قلم از دستم نیفتاده است، بیش از دو سه کتاب را نقد نکرده ام. آخرین کتاب ها «بهشت خاکستری» و «کیمیاگران» از عطاءالله مهاجرانی بودند.
آخرین چهارشنبۀ صفیۀ کوهی را تا تمام نکردم، دلم نیامد که آن را ببندم. نگاهی است بسیار ساده به جهان پیرامون، از چشم انسانی که محکومت می کند که دوستش داشته باشی و سر تسلیم فرود بیاوری به نوع نگاهش به شخصیت واژه ها. در این کتاب هیچ کوششی برای آفریدن ظرفیتی نو برای واژه ها نشده است. بلکه خود واژه ها فرصتی بی نظیر یافته اند برای نشان دادن رویه ای دیگری از خود... رویه ای که در همان نزدیکی خودشان بوده است و انگاری به خطا به دید نیامده اند...
من نمی دانم که این کتاب در تهران هم یافت می شود یانه. همین امروز با ناشر تماس خواهم گرفت که برای تهران هم فکری بکشد...
صفیه می نویسد:
.....
تمام هفته را عبور می کنم
از خیابان های سرد عبوس
در تقویم کوچکم نخ نما می شوم
آدم وقتی جهان مال خودش است
سرریز از کلمه می شود
با فروتنی
پرویز رجبی
ترازوی هزارکفه (3)
^1. 4:
^یك یادآوری دردناك
^پرداختن به همۀ تاریخ زیاد است، كافی است كه به پیرامون سدۀ بیستم نگاه كنیم تا دریابیم كه بشریت هنوز چیز چندانی از گذشتۀ خود نیاموخته است! بشریت در سدۀ بیستم نیز سخت گرفتار هوسهای امپراتوران بود و اسیر در چنگالِ معدودی فرمانروای گردنكلفت كه تعدادشان بیشتر از انگشتان دو دست است. و جالب است كه این امپراتوران خود را برگزیدۀ مردم میدانند.
^فرمانروایانِ مدنیتهای برتر یك قرنِ دیگر با جنگ و خونریزی، بیخانمانی و دربهدری و محرومیت آفریدند. در این قرن چاقو و قداره تقریباً منقرض شدند و در سایۀ انقلابِ دانشِ نوین، ابزار مدرنی كه حاصل فرمولهای دانشمندان دانشگاههای مدنیتهای بزرگ بودند، به بیدادگری هویت و بعدی تازه دادند. انقلاب علمی در كنار دستاوردهای حیرتانگیز و باشكوه خود، بازار دشنهسازان را از سكه انداخت. در نتیجه پیشهورانی كه حرفۀ چاقو و قدارهسازی را از پدران خود آموخته بودند، به جرگۀ كارگرانی پیوستند كه قرار بود در سایۀ خرد و دانش «علف شمشیر» كارخانههای قرن بیستم شوند.
^در این قرن، كه ظاهراً به قرن مدنیت و عروج انسان شهرت یافته است، با اینكه انسان جدیتر از گذشته مطرح شده است، كشتارها و ویرانیها، زیر پرچم مدنیت و به بهانۀ دفاع از دموكراسی، ابعادی نجومی یافتهاند. بایگانیهای وزارتخانههای خارجه و سازمانهای امنیت ملی، با اسناد و مداركِ بسیار دلسوزانۀ خود دربارۀ ساختار و خلق و خوی مدنیتهای گوناگون، رقیبان پنهان و سری كتابخانههای دانشگاههای جهان شدهاند:
^ همۀ تاریخ زیاد است، كافی است كه به پیرامون سدۀ بیست نگاه كنیم، تا از تنهاییِ نگرانی بزرگی كه اندوهگین در آن غوطه میخوریم رهایی یابیم! زیرا این تنهانبودن با نیروی جادویی خود احساس مرغوبی را برای آدمیان فراهم میآورد. حتماً از خباثت نیست، كه اندوه نجاتیافتگان زلزلههای بسیار بزرگ به مراتب كمتر است از اندوه زلزلهای كه بیش یكی دو قربانی نداشته است!
^در قرن بیستمِ مدعیِ مدنیت و دموكراسی، سركوبیهای در پیوند با انقلابهای مردم مفلوك اروپای شرقی و انقلاب روسیه كه جانشان از وقاحت مشتی بلندپایه و ثروتمند به تنگ آمده بود، نخستین كشتار ورامیلیونی باروت در جنگ جهانی اول به بهانۀ كشته شدن یك شاهزادۀ اتریشی، ادامۀ غمانگیز تعقیب وقیحانۀ سیاهان و سرخپوستان در مدنیت آمریكا، كشتار جنگهای ژاپن و چین، كشتار جنگ جهانی دوم و كورههای آدمسوزی به بهانۀ اثبات برتری مدنی، در كنار این جنگ كشتار جنگهای اسپانیا و كشتار و ویرانیهای ناشی از خودكامگیهای موسولینی در ایتالیا، كشتارهای جنگ كره، جنگهای هندوچین و بعد جنگهای تخصصی ویتنام و كامبوج، جنگ هندوستان و پاكستان بر سر سزارین بنگلادش، انقلابها و جنگهای شمال آفریقا و كشتار پاریسیهای شیك در آنجا و در جنگهای الجزایر، جنگهای كنگو، آنگولا، نامیبیا، آفریقای جنوبی، رودزیا، چاد، حبشه و اریتره، اوگاندا، كشتار ارمنیان در شرق تركیه، انواع جنگهای فلسطین، و در جنوبِ دنیای جدید، كشتارها و فشارهایِ ناشی از نگرانی پاسداران مجسمۀ آزادی از انقلاب كوبا و شیلی و نیكاراگوئه و جنگهای آمریكای جنوبی، حكومت سرهنگها در یونان و جنگهای ریز و درشت و پربهانۀ یوگوسلاوی، و دهها انقلاب و جنگ رهایی بخش، جنگ ایران و آمریكا و اروپا در عراق و در پیِ آن جنگ نمایشی آمریكا و اروپا در عراق، جنگ كودكانۀ تركها با كردها، جنگهای چچن و قرهباغ، جنگهای تریاك در افغانستان، كشوری كه به قول محسن مخملباف مدرنترین چیزی كه دارد اسلحه است، برخوردهای كودكانه، غیر قابل توجیه و مبهوتكنندۀ ایرلندیهای كاتولیك و پروتستان با یكدیگر و دهها جنگ ریز و درشت و ملالآورِ 72 ملت و بازهم نبرد مردم فلسطین با مهمانان اروپایی خود، كه اروپا آنها را از خود رانده بود... و باز جنگ بوش و بِلِر در عراق، كه حتماً، به سبب نوآوری در تراشیدن بهانه، الگوی جنگهای دیگری خواهد شد، همه و همه در قرنی كه ما بخشهایی از آن را شخصاً تجربه كردهایم.
^هركدام از این جنگهای كوچك و بزرگ هزاران و میلیونها انسان شیفتۀ زندگی و عشق و بوی نان تازه را از زندگی و عشق و بوی نان تازه جدا كرده است و هزاران و میلیونها انسان بیگناه را به گریههایی تلخ انداخته است.
^در قرن بیستمِ افسرده و گریان كمتر خانوادهای را میتوان یافت كه از دندان تیز هیولای جنگ زخمی بر تن و روان نداشته و نگریسته باشد. در این قرنِ پرقشون همه ترسیدهاند. هیچكس را نمیتوان یافت كه صدای انفجار را نشنیده یاشد. جنگهای مدرن و برخوردار از دانش بشری و انقلاب صنعتی و علمیِ این قرن به اندازۀ همۀ عمر تاریخ حسرت آفریدهاند و نفرت پروراندهاند.
^خاطرات كودكان این قرن تلخترین خاطرات همۀ عمر دراز جهان اند. صنعت اسباببازی در این قرن ساخت انواع تفنگ و تانگ را در كنار برنامههای عروسكسازی خود قرار داده است. فكر میكنی كه هوای همۀ فضای پیرامون را مینگذاری كردهاند. صدای پای نیستی از جایی در نزدیكی به گوش میرسد.
^اینك چه كسی و یا بیرودربایستی كدام تافتۀ جدابافتهای این شهامت را دارد كه در دنیایی اینچنین آشوبزده، با صدها میلیون قربانی بیگناه، در احساس ترحم به خود اینقدر پیشرفت كند كه خود را قربانی بیچارۀ روزگارِ ناهنجارِ دیار خود بخواند و دست به دامن امامزاده فرانسیسكو شود؟ حاصل این منطق ذلیل و بیگداری ناشی از آن جز درماندگی و خستگی چیست؟
^و شگفتانگیز است كه در این قرن بیشتر از هر زمان دیگری چهرۀ مدنی جهان دگرگون شده است. بیشتر از هر قرن دیگری مدرسه و دانشگاه ساخته شده است و سخن زیبا و دلنشین رانده شده است. در این قرن بشریت خود را نصیحت كرده و خود را به زندگی مدنی خوانده است!
^این قرن پرآوازهترین قرن حیات بشری است. انقلاب علمی و صنعتی به بار نشسته است. علم و صنعت افسار گسیختهاند. دیگر هیچ مقولهای وجود ندارد كه زیر ذرهبین علم قرار نگیرد. دیگر در عصر كامپیوتر یكشبه ره صدساله رفتن تنها یك ضربالمثل نیست. اختراع كامپیوتر دارد با اختراع چرخ كوس برابری میزند. در این قرن صدها رنگ بدیع شناخته شدهاند و میلیونها تُن رنگ آهنگ آن را داشتهاند كه بر زیبایی طبیعی جهان بیفزایند. د.د.ت. و پنیسیلین در این قرن مدنی ساخته شدهاند و بیشتر از همۀ مرواریدهای جهان آبمروارید از عدسیهای چشمان جهانیان برداشته شده است. واكسن و سرم و چسپ زخم مال همین قرن است و صنعت عینكسازی در این قرن بیشترین امكان دید را برای بشریت فراهم آورده است. سمعكها به قدرت شنوایی مردمان كمك كردهاند و دندانها برای جویدن و خوردنِ آسان سهمی از سرب گلولهها را به خود اختصاص دادهاند.
^آدمی شگفتزده از خود میپرسد، پس چرا در این قرن پرآوازه، صنعتِ ستمكاری و تحقیر در هیچ محلهای از جهان از تولید هراس و وحشت بینیاز نبوده است. در این قرن، چرخهای صنعتِ كودتا هم از چرخش و تحرك چشمگیری برخوردار بودند. در برخی از كشورهای جنوب، كودتا بخشی از زندگی و دربهدری روزمرۀ مردم شد و مردم معتاد به كودتا گاهی خود دست به كودتا زدند و شكست خوردند!
^یكی از ویژگیهای جالب توجه جنگهای قرن بیستم، بیآن كه به ثبت تاریخی رسیده باشد، دوری كشورهای متخاصم از یكدیگر است، كه پس از اختراع كریستف كلمب و تمرینهایی كه در چند قرن گذشته انجام گرفت و منجر به بالابردن توان جنگجویی شد، در این قرن رسمیت یافت! كریستف كلمب مانند یكی از دانشمندان به نام جهان، مثلاً پاستور، با اختراع خود بنیانگذار مكتبی شد كه برای مدنیتهای بزرگ دلكندن از آن بسیار دشوار است. معمولاً به خطا كریستف كلمب را به نام كاشف میشناسند. در صورتی كه كاشفان معمولاً چیزی را كه وجود دارد كشف میكنند.
دنباله دارد
1. 2:
ترازوی هزاركفه
سالهاست كه جوانان ما مشتاق آن هستند كه با علل پیشرفتها و عقبماندگیهای جامعۀ ما آشنا شوند و بدانند كه بزنگاههای حساس تاریخ ما كدامها هستند. الحق كه از سال 1357 گامهای زیادی در راه شناخت تاریخ برداشته شده است، اما دانستنیها بسیارند. آنقدر بسیار كه هرچه بنویسی كم نوشتهای.
^اگر این نظر عمومی درست باشد كه فلات ایران پل پیوند شرق به غرب است، باید بپذیریم كه سرزمین ما ایرانیان پرسرگذشتترین نقطۀ جهان است. ما همۀ آن چیزهایی را تجربه كردهایم كه همۀ بشریت در طول تاریخ بشری در سطح جهان به خود دیده است! ما در سر راه تاریخ با همۀ هیجانهای گوناگون و كوچك و بزرگ تاریخ زیستهایم و خود نیز بارها هیجان آفریدهایم. با این همه این طور پیداست كه آشنایی ما با تاریخ بسیار اندك است.
شاید هم كثرت تكرار تاریخ در این سرزمین بالاخره كار خود را كرده است و تاریخ و هیجان را از چشم ما انداخته است. ما تاریخ را بیشتر میانگاریم و با انگارههای خود تمایل غریبی داریم، كه بگوییم كه ما تاریخ را بیشتر میشناسیم.
به همان اندازه كه یافتن تعریفی متعارف و فراگیر برای فرهنگ و تمدن بسیار دشوار است، گفتگوی فرهنگها و تمدنهایِ هزارتو با یكدیگر نیز حتماً با دشواریهایی همراه خواهد بود. اجزأ تشكیلدهندۀ مدنیتها سرسامآور هستند. تازه هركدام از این اجزأ با عوامل گوناگون، مانند زمان، مكان و موقعیت جغرافیایی، دین، آداب و سنن، اقتصاد، آب و هوا، ساختار و غنای طبیعی كشور، نژاد، عمر مدنیت، سرگذشت تاریخی و دهها عامل پیدا و پنهان دیگر و گاهی مرموز در تعامل است.
برای نمونه ساختار مدنی منطقۀ اسكیمونشین قطب شمال را هرگز نمیتوان با ساختار مدنی یكی از كشورهای پیرامون خط استوا، مثلاً تانزانیا سنجید. یا ساختار فرهنگی كشوری اسلامی را در قلب جهان اسلام با ساختار فرهنگی مردم بومی یكی از صدها جزیرۀ دوردست استرالیای شرقی و اقیانوسیه در اقیانوس آرام مقایسه كرد و آنها را در یك گفتوگوی مدنی و فرهنگی به رعایت اصولی واحد ملزم كرد. حتی تعیین چهارچوبی واحد برای گفتوگوی اسكیموها و قطبنشینهای كانادا و آلاسكا با قطبنشینان سیبری كار چندان آسانی نیست.
از همین روی است كه به هنگام گفتوگو، برای سنجیدن معیارهای لازم، به یك ترازوی فرضی هزاركفه نیاز داریم! وجود این ترازو را تنها میتوان به تساهل و تسامح پذیرفت. هر یك از كفههای این ترازو، از زمانهای متغایر، بار معینی از مدنیتهای متنافر را، با كیفیت و كمیت متفاوت، بر دوش میكشند! مثالی بینهایت پیشپاافتاده، ساختار و كیفیت این ترازو را بهتر نشان میدهد: در یكی از كفههای این ترازو كباب كوبیده قرار دارد و در یكی دیگر همبرگر! هر دو غذا به مذاق ایرانی سازگار است. یكی بومی است و كهنسال و دیگری غریبه است و از اجنبی، كه هنوز عمری ندارد! مواد تشكیلدهندۀ هردو غذا تحقیقاً یكی است، اما هیچیك نمیتواند جای آندیگری را بگیرد!
بار كفهای هم میتواند این باشد كه چرا تا كنون دانشمندی نامدار از قطب شمال یا منطقۀ حاره بر نخاسته است. به تاریخ خودمان هم كه نگاهی بیندازیم، با كفههای شگفتانگیزی روبهرو میشویم كه اغلب به آنها توجهی نداریم: مثل نقش شاه بیخاصیت و خستهكنندهای مانند ناصرالدین شاه در سبك نگارش، كه تا حدود زیادی نثر فارسی را از چنگال ملالآور تكلف رهانید. یا نقش شاه مظلومی مانند شاه سلطان حسین صفوی، كه به گزارش دراماتیك محمد حزین، با شجاعت و خونسردی تاج از سر برداشت و گردن به تیغ سپرد، تا مگر از خونریزی جلوگیری كند. و شگفت انگیز است، كه نادرشاه، كه به خونریزی و ظلم و ستم مشهور است، زین اسب را پایتخت همیشگی خود میداند و لحظهای را در اندیشۀ كاخسازی و كاخداری و غنودن نیست. او در اندیشه است كه مبادا ازبكها و یا عثمانیها به فكر تجاوز بیفتند و مشتی از «نخودچی» معروف خود را به لهو و لعب و كاخنشینی ترجیح میدهد. پیداست كه در اینجا هدف از این اشاره تمجید نادر نیست، بلكه هدف پرداختن به رازهای سر به مهر مدنیت ایران است و اشاره به كفهای نادر، كه كمتر به آن توجه میشود!
^مردم مخصوصا در قرن بیستم اغلب از یكدیگر میپرسند كه گناه ناكامیهای مردم جهان از چیست و یا از كیست؟ هركس به فراخور توانایی خود پاسخی مییابد كه اغلب و بیدرنگ با آن مخالفت میشود. خود یابندۀ پاسخ نیز اغلب جوابی تازه برای معترضان خود را ندارد. این اواخر احساس میشود كه تمایل به ژنتیك دیدن مس ئ'لۀ مردم جهان غیر اروپایی رو به افزایش است!
^بدیهی است كه اگر به این شگرد تازۀ نژادپرستی امكان رشد داده شود، دیری نخواهد پایید كه علاوه بر یاس تازه و سختدرمانی كه به وجود میآید، رنجوران جهان تازیانۀ عقبماندگی ژنتیك خود را نیز خواهند خورد و بعید نیست كه به زودی جمعیتهایی مانند كوكلس كلانهای شهیر آمریكا، به گناه عقبماندگی ژنتیك، به شكار و آتشزدن شبانۀ رنجوران جوامع بشری بپردازند!
^كسانی كه با تاریخ آشنایی مختصری دارند، میدانند كه تاریخ باطل بودن این برداشت را، دهها قرن پیش از پیدایش آن ثابت كرده است. اشارۀ به تواناییهای نامحدود قومهای بینالنهرینی در گستردن قدرت خود، یادآوری امپراتوری جهانی هخامنشیان پارسی، پیدایش اسلام و توسعۀ برقآسای آن از آندلس تا اندونزی و حركت مشتی مغول از كویرهای برف مغولستان به سوی غرب و انقراض بغداد به دست اینان و اشارۀ به دهها شاهد دیگر از چهارگوشۀ جهان برای باطل بودنِ ژنتیك بودنِ مساله كفایت میكند. بنابراین به هنگام بررسی ناكامیها نخست باید این واقعیت را هم پذیرفت كه ذلت، قرنهایی طولانی مردم اروپای خوشگل را نیز در چنگال خود داشته است و خود را نباید با فكر متفاوت بودن انسانها مشغول داشت. حتماً زمانی كه اروپاییان و غیراروپاییان، از آسیای دور تا شمال آفریقا و تا جهان نو آمریكا، از دستان مردی هیتلرنام سیلی میخوردند، جهان با بحران ژنتیك روبهرو نبود. برعكس در این دوره با علمكردن نژاد و ژن توانست مدتی كوتاه خود را روی آب نگاه دارد. هیتلر، چون انسانیت و شعور و فضیلت را نمیتوانست با انگشت اشاره نشان دهد، سبابۀ خود را متوجه موهای طلایی هممیهنان خود كرد و متوجه مردمی كه به زعمی از داشتن چهرهای ملوس بیبهره بودند!
^هنگامی كه كریستف كلمب اسپانیایی قدم به قارۀ آمریكا میگذاشت، نمیتوانست بداند كه روزی فرزندان این قاره راهی را كه او با تحمل مشقت زیادی پشت سرگذاشته است، ظرف چند ساعت خواهند غرید و پیمود! و او نمیدانست كه از همین قاره هممیهنان او را در آمریكای لاتین شلاق خواهند زد تا شكر، موز و قهوهاش را غارت كنند.
^فرزندان چنگیز و هلاكوخان نیز، كه در سرزمینهای بیگانه به یك اشاره صراحی از دلبران و ساقیان غیر میطلبیدند، نمیتوانستند تصور كنند كه روزگاری هیچ كجایی از دنیا ویزایی راحت به آنها نخواهد داد تا برای اجارهدادن بازوان خود و بیلزدن و عرق ریختن خوشحالی كنند.
^یادم میآید كه در سال 1967 كه با اتوبوس از آلمان غربی به برلین غربی میرفتم، در مرز دو آلمان، كه همه جا، كران تا كران، غرق در نور چراغهای غوطهور در مه غلیظ بود تا كسی هوس بی احترامی به مرز را در سر نپروراند، هنگامی كه اتوبوس برای انجام آیین مرزبانان نفسش را در سینه حبس كرد و از حركت باز ایستاد، پلیسی اخمو و بسیار هم اخمو سوار اتوبوس شد و بیدرنگ، با صدایی كه معمولاً مسافران آن را دوست ندارند و دلشان را میشكند، گفت: «به استثنای خارجیهای محترم، همۀ آلمانی ها پیاده شوند و چمدانهایشان را برای بازرسی باز كنند. بیرون از اتوبوس، جایی برای بازكردن چمدانها فراهم نبود. زمین باران خورده و خیس بود و م ئ'موران در حصار مه سرد قیافههای وهمانگیزی داشتند. تنها من بودم كه در فضای گرم و دلنشین درون اتوبوس به صندلی فرورفته بودم و باید اعتراف كنم كه كمی هم مغرور بودم كه حرمتم بیشتر از دیگران است و میتوانم با خیالی آسوده سگهای هیجانزده و عصبی پلیسها را كه لحظهای زبان به دهان نمیگرفتند تماشا كنم و به یاد سگهای جلو نانوایی شهر زادگاهم بیفتم!
^و من امروز برای رفتن به آلمان باید كه ساعتها در خیابان فردوسی و جلو سفارت آلمان انتظار بكشم تا شاید بتوانم مثل كَرپَسَه به درون بخزم، اما از گرفتن ویزا مطمئن نباشم. شاید اگر داریوش میدانست كه روزگاری گرفتن ویزای یونان نیز برای هممیهنانش دشوار خواهد بود، برای آنان ویزایی دائمی صادر میكرد و مهر و امضای شخصی خود را در پای آن مینشاند تا امروز كسی قدرت نُطُق كشیدن نداشته باشد.
^اگر گاندی را اروپا در هندوستان كشت، منصور را در ایران خود ایرانیها بر سر دار كردند. ژاندارك را در فرانسه به هیمه سپردند و گالیله را در خانۀ خدای مسیحیان مستحق حرف نزدن دربارۀ دانش تشخیص دادند و در آمریكا به میان حرف مارتین لوتر كینگ پریدند و صدایش را بریدند و تنها چند سال پس از اینكه پاتریس لومومبا را در جنگلهای كنگو سوراخسوراخ كردند، كندی و برادرش را اجنه در آمریكا كشتند.
^قاتلان را تنها نباید در بیرون از مرزها جستوجو كرد! هنوز حجم كتابهایی كه در ایران طعمۀ لهیب آتش شدهاند، در برابر حجم كتابهایی كه تنها اروپای قرن بیستم سوزانده است بسیار و خیلی بسیار ناچیز است. هنگامی كه سخن از هجمۀ فرهنگی اروپا به میان میآوریم، به این حقیقت هم فكر كنیم كه اروپا این هجمه را با ذخیرۀ فرهنگی خود به انجام میرساند و ویروسهای این هجمه را در آزمایشگاههای پنهان فراهم نمیآورد.
^فاجعۀ شلمچه را هم نمیتوان با فاجعۀ هیروشیما و ناكازاكی مقایسه كرد. ترومن بسیار ذلیلتر از صدام بود! شاپور ذوالاكتاف هم ذلیلتر از محمود غزنوی و نادر شاه افشار بود. در این میان منصفانه خواهد بود كه به پنیسیلینسازان، سرمسازان و واكسنسازان هم بیندیشیم.
^حقیقت این است كه در پاسخ به علت وجود چهرۀ كریه رنج، باید كه از شتابِ ناشی از آزردگی پرهیز كرد و باید كه جهانیان را در كلیت مدنیت تاریخی آنان سنجید. پاسخهای سرگرمكننده، هرقدر هم كه پخته باشند، نمیتوانند پاسخگوی آن همه رنجی باشند كه بشر در طول تاریخ كشیده است و هنوز هم میكشد. شنونده با هر پاسخ بلافاصله آن را با ناكامیهای خود میسنجد و بلافاصله هم به ناكارآمد بودن آن پیمیبرد. بدیهی است كه محفلی چند ساعته و خلقالساعه نمیتواند برای رنجی كه تاریخ و سابقهای هزاران ساله دارد، پاسخی قانعكننده بیابد.
^جالب این است كه یابندۀ پاسخ، در نتیجهگیری و داوری كار ناروایی نمیكند. گرفتاری در این است كه او تنها به بخشی از پاسخ میرسد! از همین روی است كه مخاطب او تا مغز استخوان حس میكند كه به پاسخِ پرسش خود نرسیده است. علت این ناخشنودی روشن است: در هیچ پاسخی به همۀ كفههای ترازوی هزاركفه و یا كفههای تعیینكنندۀ آن توجه نمیشود. از سوی دیگر به همان اندازهای كه برای بیشتر جویندگان حقیقت، توجه به همۀ كفهها میسر نیست، درك آلام شخصی آسان است.
^آلام شخصی بسیار متفاوت هستند از درد زخمهای مردمی كه توی صف زندگی ایستادهاند. چشمهایی كه از شدت خنده و ریسه به اشك میافتند نیز بسیار متفاوت هستند از چشمانی كه حتی دیگر اشكی هم ندارند و رطوبت فراموششان شده است.
^چنین است كه گفتوگوهای محفلها اغلب به یاس تبدیل میشوند. به ویژه اینكه نمیتوان از همۀ مردم انتظار داشت كه با همۀ بزنگاههای حساس و تعیینكنندۀ تاریخ آشنا باشند. تاریخ حكایت رنجها و نگرانیهای پشت سر انسان است و هیچ كجایی از جهان را سراغ نداریم كه به تناوب روزگارانی را با رنج و نگرانی سپری نكرده باشد. همینجا یادآوری این نكته بسیار مهم است كه «اروپای خوشگل» بیشترین رنج و نگرانی را خود برای خود آفریده است! تنها در قرن بیستم چندبار سرنوشت اروپا از نخی به رنگِ سرخِ خون آویخته بوده است.
^بنابراین باید كه به هنگام گفتوگو حتی یك آن چشم از عقربۀ ترازوی هزاركفه برنگیریم، اگرچه این ترازو یك ترازوی فرضی است! نیندیشیدن به همۀ كفههای این ترازو است كه ما را در گفتوگویمان ناكام میگذارد و از یكدیگر میرنجاند و میانمان جدایی میاندازد. تازه در این میان باید كه به متفاوت بودن نگاهها هم اندیشید. اقامتگاه گاندی و بز او را نمیتوان با كمپ دیوید مقایسه كرد. گلولهای كه گاندی را از پای درآورد همان گلولهای نبود كه جان كندی را كشت. این گلوله از گلولههایی كه در جنگلهای كنگو بر جان پاتریس لومومبا نشستند نیز متفاوت بود.
^دیگر این اصطلاح وجاهت ندارد كه انسان انسان است! ما بیشتر آدمیانی هستیم آزمایشگاهی، تا طبیعی. و محصول شش میلیارد آزمایشگاه تك محصولی! در روستایی كویری، با تساهل و تسامح میتوان گفت كه انسان انسان است. اما در ابرشهرهای غولپیكر جنین ر ئگیی دور از خرد است. در ابرشهرها نیاز به ترازوی هزاركفه بیشتر است. در كویر بزرگ نمك در كنار آغلی به نام دمباریك در جنوب شاهرود از چوپانی تنهاتر از خدا عكس گرفتم و وقتی كه پیش از خداحافظی به او، كه بدون حیرت نگاهم میكرد، گفتم كه برایش عكس خواهم فرستاد، گفت كه لازم ندارد. ناگهان فكر كردم كه من به عكس او نیاز دارم و او خود از این عكس مستغنی است.
^امروز فكر میكنم، لابد هرقدر نیاز آدمی كمتر باشد، ترازوی هزاركفهاش نیز به كفههای كمتری نیاز دارد.
دنباله دارد
ترازوی هزاركفه
من کتاب «ترازوی هزارکفه» را بهترین کار غیرداستانی خودم میدانم و اگر پولی کافی میداشتم، یک میلیون از این کتاب را در میان آموزگاران، کارمندان و مسؤلان به رایگان تقسیم میکردم!..
چاپ نخست این کتاب را نشر پژواک کیوان منتشر کرد که اینک چند نسخهای بیشتر از آن موجود نیست. از این روی برآن شدم که این کتاب را به مرور در وبلاگم منتشر کنم، تا مگرخوانندگان بیشتری به آن دسترسی داشته باشند.
با فروتنی
پرویز رجبی
1
پیشگفتار
سرانجام به این نتیجه رسیدم كه برای برقراریِ ارتباطی بیدرنگ، فشردۀ پیشگفتار نسبتاً بلندی را كه نوشته بودم، در چند بخش جدا ازهم بیاورم!
1. 1:
سه خاطره
چون سراسر این رساله در خاطرههای تاریخیِ حدود 4000 سال غوطه خواهد خورد، در آغازِ پیشگفتار به تعریف سه خاطرۀ شخصی كوتاه و كاملاً متفاوت و بدون تفسیر میپردازم، تا خواننده نیز به یاد خاطرههایی مشابه بیفتد و از این راه زمینهای عاطفی برای ایجاد ارتباط با او فراهم آید!
^1. 1. 1:
خاطرۀ اول:
در یكی از روزهای مهرماه سال 1325، هنوز چند روزی از كلاس اول ابتدایی را در دبستان شاپور میانه، كه در گوشۀ جنوب شرقی تنها میدان قراضۀ شهر قرار داشت، پشت سر نگذاشته بودم، كه ناگهان در كلاس باز شد و مردی اخمو یا خوشاخلاق وارد كلاس شد و چیزهایی به معلم كلاس و یا ما گفت كه امروز بوی زمین آبپاشی شدۀ مدرسه را بیشتر به یاد میآورم تا حرفهای اورا. مدرسه كه تعطیل شد، برادرم كه دو سه كلاس بالاتر از من بود برای گرفتن دستم كه از لحظۀ ورود به مدرسه تا لحظۀ ترك آن، از ابهتِ شكوهِ مدرسه میلرزید، به سراغم آمد تا به خانه برویم. برادرم توی راه خانه با آب و تاب زیادی گفت كه باید بعد از ناهار به كمیته برویم و لباس نظامی بپوشیم و جنگیدن با دشمن را یاد بگیریم!
منظور از كمیته، مركز فرقۀ دموكرات بود كه در كوچۀ پشت مدرسۀ شاپور قرار داشت. شاید امروز بسیاری از دانشآموزان سال 1325 شهر میانه آن روز را به یاد داشته باشند. آن روز بعد از ظهر همراه برادرم به كمیته رفتیم. هنگامی كه بچهها جمع شدند، مردی اخمو، كه لابد 25 سال بیشتر نداشته است و من فكر كرده بودم دست كم 100 سال دارد و دنیا را بیشتر از همۀ مردم دنیا میشناسد، برایمان سخنرانی كرد. بعدها، كه لفظ سخنرانی برایم بارز شد، فهمیدم كه سخنرانی كرده است! تمام مدتی را كه او صحبت میكرد دندانهایم از ترس به هم میخوردند و چیزی نمانده بود، كه به اصطلاح بعدها، قالب تهی كنم. اما مطمئن هستم كه شلوارم را خیس كرده بودم. چون دشمن پشت در بود و ما اگر كوچكترین غفلتی میكردیم، او میپرید به رویمان و خفهمان میكرد! چارۀ كار این بود ما بچههایِ خوب تمرین نظامی بكنیم و همواره مشتی گرهخورده داشته باشیم، تا پشت دشمن از شنیدن اسم ما بلرزد.
بعد، نمیدانم همان روز یا روز بعد، لباس نظامی آبی رنگی، مثل لباس نظامیان نیروهای هوایی، به تن ما كردند و نفری هم یك تفنگ چوبی دادند، كه بیشتر یك چوب دستی بود تا تفنگ. موقع ترك كمیته لباس نظامی را، كه به تن هیچكداممان اندازه نبود، میكندیم و تحویل میدادیم. ضمن آموزش نظامی، سرودهای هراسانگیزی را هم از حفظ میكردیم، كه با بانگ كودكانۀ خود سرمیدادیم. یك خط از این سرودها را هنوز هم به یاد دارم:
گولهلَر یاغسادا گویدَه هر یاننان
ستارخان اِلییك قورخماریخ قاننان!
(گلوله از هر سوی آسمان كه ببارد
نوادۀ ستارخانیم و از خون نمیترسیم)!
حاصل اینكه همان یكی دو روز اول آموختم كه از سایه هم بترسم. دشمن پشت هر در و دار و ستونی كمین كرده بود كه مرا غافلگیر كند. اعتراف میكنم كه هنوز هم میترسم.
لابد كه آموزگاران نظامی سال 1325 میانه شیوۀ خود را خود اختراع نكرده بودند و از ابتكارهای دیگر مدنیتهای جهانِ مدنی الگو گرفته بودند، كه به كودكان باید آموخت كه برای رویارویی با دشمنِ كمینكرده مشتهایی گرهخورده داشت و به هنگام نیایش صبحگاهی در مدرسه، كه از زیباترین لحظههای زندگی هر انسان است، مقداری هم دشنام داد و آموخت كه یكی از ابزارهای رویاروی و یا گفتوگو با دیگر مدنیتها دشنام است. كیفیت این دشنامها، در روزهای سرد زمستان، با آمیختن واژهها با بخار سرد دهان بچهها، ناگهان دنیا را به شكلی مینمایاند كه انگاری هنوز دنیا در آغاز راه خود است.
1. 1. 2:
خاطرۀ دوم:
در زنگ اول یكی از روزهای شنبۀ مهرماه 1332، چند روزی از كلاس دوم را در دبیرستان جوینی قوچان، كه در گوشۀ جنوب غربی شهر قرار داشت، پشت سر نگذاشته بودم، كه معلم تودهایِ هنوز دستگیرنشدۀ درس تاریخمان آقای رحمتی، كه خدا رحمتش كند، با كیفدستی چرمی و سیاه و كتك خوردهاش وارد كلاس شد و بیدرنگ در پشت میز كارش نشست. این كیفدستی پرابهت، در همان چند روزی كه از آغاز تحصیلی گذشته بود، با قاطعیت ثابت كرده بود كه اسرار زیادی را در خود جای داده است. آقای رحمتی عادت داشت كه پیش از شروع درس، برای ایجادِ فضایی صمیمی حال بچهها را بپرسد، كه ما هنوز به آن عادت نكرده بودیم و فكر میكردیم كه لابد قرار بوده است كه حالمان بد باشد.
آن روز آقای رحمتی، به جای احوالپرسی، كیف خود را در برابر چشمهای بهتزدۀ ما روی میز خالی كرد و بعد آنرا طبق معمول روی زمین به پایۀ میز تكیه داد. محتوای كیف عبارت بود از حدود 40 شیشۀ باشكوه پنیسیلین كه تا به گلو با مادۀ سیاه رنگی پر بودند. آن روزها شیشۀ خالی پنیسیلین برای ما بچهها خیلی باشكوه بود. من خودم همیشه فكر میكردم كه اگر بالاخره روزی یكی از آنها نصیبم شود، یك چیزی تویش خواهم ریخت!
آقای رحمتی اول شیشهها را با نظم خاصی روی میز چید و بعد خیلی زود توضیح داد، كه گَرد درون شیشهها مخلوطی است از نمك و خاكۀ زغال، كه او روز جمعه برای ما الك كرده است و بعد همینطور كه شیشهها را میان بچهها تقسیم میكرد، توضیح داد كه ما میتوانیم روزی دو یا سه بار، پس از خیس كردن انگشت سبابهمان و آغشتهكردن آن به گرد درون شیشه، دندانهایمان را بشوییم. در آن روزگار هنوز برای ما مسواك و خمیردندان پدیدهای غیرقابل دسترس و نایاب و گران بود. آقای رحمتی بعد شیوۀ ساختن این گرد جادویی را به ما آموخت و بعد هم شروع كرد به دادن درس تاریخ.
چند روز بعد آقای رحمتی دیگر به دبیرستان نیامد. او را با دیگر معلمهای تودهای دستگیر كرده و گویا به مركز فرستاده بودند. ما تنها با شایعاتی كه وجود داشت میدانستیم كه آقای رحمتی تودهای است و هیچوقت سرِ درس یا زنگ تفریح چیزی از او نشنیده بودیم، كه خارج از برنامه، نشان دهندۀ افكار او باشد.
1. 1. 3:
خاطرۀ سوم
همین روزها، چند شب پیش پسرم را همراه با چند همكلاسی او به شهر بازی برده بودم تا با شبی پرنشاط و بهدور از درسهای جدی شبهایِ امتحان، به به پایانرسیدن سال تحصیلی رسمیت بدهم. شبِ واقعاً گرمی بود و از در و دیوار و دستگاههای فلزی عجقوجق گرما میزد بیرون. من در حالی كه به شدت عرق میریختم، پشیمان از برنامهای كه گذاشته بودم، جایی نامرغوب برای نشستن و فكركردن به مقولۀ گفتوگوی تمدنها دستوپا كرده بودم و بچهها هم با لبخندی نامرغوب مشغول تجربهكردن آخرین شادیهای كودكانه خود بودند، كه باید اول خود به كمك شگردهای صنعتِ خودكفایی ملی فراهم میآوردند.
قیلوقال و هنگامۀ عجیبی كه با بخار عرق تن صدها كودك و جوان و میانسال گلاویز بود، فضایی به وجود آورده بود كه كوچكترین شباهتی به فضاهای قیلوقال كودكانۀ متعارف نداشت. به وضوح پیدا بود كه همۀ حاضران از كوچك و بزرگ خوشحال خواهند بود كه سرانجام این برنامه را هم در پشت سر داشته باشند. و به وضوح پیدا بود كه كسی به فكر كسی نیست و هركس باید خود متولی نشاط خود باشد. در این میان تنها بلندگوهای پرهیبت شهر بازی بودند كه هر از گاهی به اطلاع مردم مبهوت میرساندند كه حاجآقا...، كه در جلو نمازخانۀ شهر بازی استقرار یافتهاند، آمادۀ پاسخدادن به پرسشهای شرعی علاقمندان هستند!
دنباله دارد
در آستانۀ آنسوی «آرمانشهر حافظ» پیام بسیار زیبایی دریافت کردم که کلافهام کرد. اعتراف می کنم که اگر در اینسوی آستانه میبودم و در آغاز کار، طرحی دیگر میانداختم. دریغ که دیگر مجالی در خود نمییابم. فقط خوشحالم که به هنگام تالیف هرگز ادعایی نداشتهام...
دوست گرامی جناب دکتر پرویز رجبی سلام!
بی هیچ پروایی یا بیمی ، شما را دوست می نامم چرا که به معنای حافظانه ی واژه ، شما برای حافظ و من دوست هستید. من از راه روز نوشته های شما و دیگر نوشته ها در تارنماها با شما دوست شده ام. این نوشته ی من هیچ معنایی به جز دوستی نباید داشته باشد و گرنه من نارسا نوشته ام و پوزش می خواهم.
آرمانشهر حافظ را با صد غزل به ناشر سپردم
پیشگفتار این کتابم چنین است:
این خبر شادی آفرین را خواندم و بسیار خوشحال شدم. به شما و دوستداران حافظ شادباش می گویم. پیشگفتار را هم با شوق و علاقه ی فراوان خواندم . در عالم خاطرخواهی و حافظ خواهی به نکاتی برخوردم برای شما می نویسم تا شاید هدف مشترکمان ( درک زبان حافظ )، به ویژه برای خوانندگان غیرمتخصص، بهتر تحقق پذیرد.
«امیدوارم این شیوه از فاصلۀ خوانندگان «غیرمتخصص» حافظ با او بکاهد.»
انگیزه ی من در نوشتن این نامه ی کوتاه گفت آوردی است از شما که در بالا آوردم. اگر بر آنیم که فاصلۀ خوانندگان «غیرمتخصص» حافظ با او را بکاهیم باید شیوه ای و یا ابزاری فراروی آنان بگذاریم تا این کار را آسان کند. شما در نوشته ی خود دغدغه ی آن را دارید که: « دریغم آمد که بیشایبگی نگاهم به غزلها را مخدوش کنم! پیداست که خواننده خود این حقیقت را درخواهد یافت.»
اگر سرمایه ی شما در نگاه به غزل خواجه ، حافظ شناسی یا حافظ خوانی آیت الله مطهری باشد یا آیت الله طباطبایی یا آیت الله علامه ی برقعه ای ( که این یکی حافظ را مفسد فی الارض می داند) سه نگاه متفاوت اما در یک سمت و سو خواهیم داشت. اگر از ذبیح بهروز یا دکتر جمالی توشه ای گرفته باشید حافظ از نگاه شما ؛ ایرانی و گنجینه ی فرهنگی دیرپا خواهد بود. نگاه دشتی یک نگاه است ، نگاه خرمشاهی هم نگاهی دیگر است. این گوناگونی درنگاه ها که بیشتر آن ها با هدف والا و انسانی حافظ بسیار فاصله دارند، جز آن که فاصله ی خوانندگان غیر متخصص را با حافظ زیادتر و پیام حافظ را مخدوش کنند، کار دیگری نخواهند کرد.
شما نوشته اید: «حافظ در آرمانشهر خود عطر دیگر شاعران را هم انباشته است. در شیشههای شفاف غزلهای خود. او چیزی را پنهان نکرده است. او فقط به بیتی ناب از دیگران صولت و شکوه بخشیده است. یا مانند امروز این بیتهای ناب را ویراستاری کرده است و بر آن ها نمک و قند افزوده است...»
نوشته ی شما شیرین است و تعابیرتان شاعرانه و عاشقانه است که هیچکدام نه عیب است و نه ناروا . عطاری و قنادی و زیبایی شناسی وفلسفه و معماری و موسیقی دانی و سخن دانی و اسلام شناسی و ستاره شناسی و . . . همه از هنرهایی بوده که « باعث حرمان۵ / ۲۲۰حافظ خانلری » خواجه شیراز گردیده است، البته به جز « فن شریف ۵ / ۲۲۰ » عشق ورزیدن به آدم که گِل او را در میخانه ی فرهنگ ایرانی سرشته و به پیمانه زده اند (۱ / ۱۷۹).
همه ی این هنرها در دیوان حافظ برای آن به کار رفته است تا گوهر اندیشه ی تابناک حافظ را بنمایاند. حافظ بسیار زودتر از اندیشمندان اروپایی با ........، این بحر معلقی که کشتی ارباب هنر را می شکند ( ۴ / ۳۷۱) به مبارزه پرداخته و سقف این فلک را شکافته و گستره ی اندیشه را نو به نو ، نو کرده است. دریغ که حافظ شناسان ما زیبایی های رتوریک کار حافظ را بیشترمی بینند اما مغز ناب سخن او را نادیده می گیرند. همسرم در دو رساله ی دکتری خود زیر نام های صور خیال در غزل عاشقانه ی حافظ ( استراسبورگ ۱۹۸۰ ) ، پژواک شعر حافظ در فرانسه (اپسالا۲۰۰۱)، که نشانی آن ها را پیش از این برای تان نوشته ام، نشان داده است که سمبلیسم فرانسه تا چه اندازه از شعر حافظ سرچشمه گرفته است. اگزیستانسیالیسم هم با همه ی تازگی اش در برابر دیوان حافظ جرقه ای بیش نیست : « زین آتش نهفته که در سینه ی من است ـ خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت۱ / ۸۷ »
همان گونه که شما یادآور شده اید حافظ نه تنها کار پیشینیان خود را « یا مانند امروز این بیتهای ناب را ویراستاری کرده است» بلکه مانند استادی فرزانه ناراستی های فلسفی آنان را هم راست کرده است. سعدی می خواهد شکر به جای بیاورد ( البته برای الله ) و نمی داند که به چه میزان و چگونه ؟ ولی حافظ می داند و به ما شیوه ی ایرانی اندیشیدن را هم می آموزد.
سعدی:
کجا من شکر این نعمت گذارم
که زور مردم آزاری ندارم
حافظ:
من از بازوی خود دارم بسی شکر
« که زور مردم آزاری ندارم » حافظ خانلری ۵ / ۳۱۸
واژه ها ، هم بار زیبایی شناسی دارند و هم بار فلسفی و اجتماعی . « ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا ! » ۱ / ۲
سعدی:
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
حافظ:
فتوی پیر مغان دارم و عهدیست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم ۱ / ۳۶۰
شیخ مصلح به الله و آن بحر معلقی تکیه دارد که حافظ آن راهفت صدسال است شکافته است. حافظ با واژه های "فتوی" و "حرام " همان الله را به ریشخند گرفته است که شیخ نمی تواند از آن دست بکشد. عهد قدیم برای شیخ روز الست است و اما عهد قدیم برای خواجه ی بزرگوار ما ، با فرهنگ می ، یار و پیرمغان ، شناخته می شود که همان ازل است که سر در بی کرانه ی زمان دارد و بنیاد اندیشه ی حافظ را ساخته است.
نزد حافظ سخن از درون مایه و محتوا است نه از شکل و فرم حتا رنگ و مزه ! واژه های عشق و عاشقی ، نزد سعدی همان ویژگی و همان چگالی را ندارد که نزد حافظ دارد. "صوفی شهر۸ / ۲۹۰" و "صوفی . . . حقه باز۱ / ۱۲۹" دیگر حساب شان روشن است. شما نوشته اید که :
« حافظ نخست به «عشق» میرسد و سپس به «معشوق»! پای عشق که درمیان باشد، کسی هم که میخواهد حافظ را عارف و صوفی بخواند دستش خالی نمیماند. و طبعا منازعه و مناقشه هم روالی منطقی مییابد.»
حافظ می گوید :
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ۹ / ۲۶۰
سعدی:
من از آنروز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به بند تو اسیر افتادم
حافظ:
فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هرو دو جهان آزادم ۱ / ۳۱۰
من این نوشته را به هیچ سودایی جز سودای عشق به فرهنگ و ادب ایران و عشق به حافظ و شما ننوشته ام که به گمان من این عشق همان است که شما هم در دل و جان خود به فراوانی دارید و از همین رو ، من این نامه را دوستانه و خودمانی برایتان می فرستم.
دوستدار شما
منوچهر تقوی بیات
استکهلم