ترازوی هزارکفه

ترازوی هزاركفه‌

 

من کتاب «ترازوی هزارکفه» را بهترین کار غیرداستانی خودم می‌دانم و اگر پولی کافی می‌داشتم، یک میلیون از این کتاب را در میان آموزگاران، کارمندان و مسؤلان به رایگان تقسیم می‌کردم!..

چاپ نخست این کتاب را نشر پژواک کیوان منتشر کرد که اینک چند نسخه‌ای بیشتر از آن موجود نیست. از این روی برآن شدم که این کتاب را به مرور در وبلاگم منتشر کنم، تا مگرخوانندگان بیشتری به آن دسترسی داشته باشند.

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

1

 

پیشگفتار

 

سرانجام به این نتیجه رسیدم كه برای برقراری‌ِ ارتباطی بی‌درنگ‌، فشردۀ پیشگفتار نسبتاً بلندی را كه نوشته بودم‌، در چند بخش جدا ازهم بیاورم‌!

 

1. 1:

 

سه خاطره 

 

چون سراسر این رساله در خاطره‌های تاریخی‌ِ حدود 4000 سال غوطه خواهد خورد، در آغازِ پیشگفتار به تعریف سه خاطرۀ شخصی كوتاه و كاملاً متفاوت و بدون تفسیر می‌پردازم‌، تا خواننده نیز به یاد خاطره‌هایی مشابه بیفتد و از این راه زمینه‌ای عاطفی برای ایجاد ارتباط با او فراهم آید!

 

^1. 1. 1:

 

خاطرۀ اول‌:  

 

در یكی از روزهای مهرماه سال 1325، هنوز چند روزی از كلاس اول ابتدایی را در دبستان شاپور میانه‌، كه در گوشۀ جنوب شرقی تنها میدان قراضۀ شهر قرار داشت‌، پشت سر نگذاشته بودم‌، كه ناگهان در كلاس باز شد و مردی اخمو یا خوش‌اخلاق وارد كلاس شد و چیزهایی به معلم كلاس و یا ما گفت كه امروز بوی زمین آب‌پاشی شدۀ مدرسه را بیشتر به یاد می‌آورم تا حرف‌های اورا. مدرسه كه تعطیل شد، برادرم كه دو سه كلاس بالاتر از من بود برای گرفتن دستم كه از لحظۀ ورود به مدرسه تا لحظۀ ترك آن‌، از ابهت‌ِ شكوه‌ِ مدرسه می‌لرزید، به سراغم آمد تا به خانه برویم‌. برادرم توی راه خانه با آب و تاب زیادی گفت كه باید بعد از ناهار به كمیته برویم و لباس نظامی بپوشیم و جنگیدن با دشمن را یاد بگیریم‌!

 

منظور از كمیته‌، مركز فرقۀ دموكرات بود كه در كوچۀ پشت مدرسۀ شاپور قرار داشت‌. شاید امروز بسیاری از دانش‌آموزان سال 1325 شهر میانه آن روز را به یاد داشته باشند. آن روز بعد از ظهر همراه برادرم به كمیته رفتیم‌. هنگامی كه بچه‌ها جمع شدند، مردی اخمو، كه لابد 25 سال بیشتر نداشته است و من فكر كرده بودم دست كم 100 سال دارد و دنیا را بیشتر از همۀ مردم دنیا می‌شناسد، برایمان سخنرانی كرد. بعدها، كه لفظ سخنرانی برایم بارز شد، فهمیدم كه سخنرانی كرده است‌! تمام مدتی را كه او صحبت می‌كرد دندان‌هایم از ترس به هم می‌خوردند و چیزی نمانده بود، كه به اصطلاح بعدها، قالب تهی كنم‌. اما مطمئن هستم كه شلوارم را خیس كرده بودم‌. چون دشمن پشت در بود و ما اگر كوچك‌ترین غفلتی می‌كردیم‌، او می‌پرید به رویمان و خفه‌مان می‌كرد! چارۀ كار این بود ما بچه‌های‌ِ خوب تمرین نظامی بكنیم و همواره مشتی گره‌خورده داشته باشیم‌، تا پشت دشمن از شنیدن اسم ما بلرزد.

بعد، نمیدانم همان روز یا روز بعد، لباس نظامی آبی رنگی‌، مثل لباس نظامیان نیروهای هوایی‌، به تن ما كردند و نفری هم یك تفنگ چوبی دادند، كه بیشتر یك چوب دستی بود تا تفنگ‌. موقع ترك كمیته لباس نظامی را، كه به تن هیچ‌كداممان اندازه نبود، می‌كندیم و تحویل می‌دادیم‌. ضمن آموزش نظامی‌، سرودهای هراس‌انگیزی را هم از حفظ می‌كردیم‌، كه با بانگ كودكانۀ خود سرمی‌دادیم‌. یك خط از این سرودها را هنوز هم به یاد دارم‌:

 

گوله‌لَر یاغسادا گوی‌دَه هر یاننان‌

 ستارخان اِلییك قورخماریخ قاننان‌!

 (گلوله از هر سوی آسمان كه ببارد

نوادۀ ستارخانیم و از خون نمی‌ترسیم)‌!

 

حاصل این‌كه همان یكی دو روز اول آموختم كه از سایه هم بترسم‌. دشمن پشت هر در و دار و ستونی كمین كرده بود كه مرا غافلگیر كند. اعتراف می‌كنم كه هنوز هم می‌ترسم‌.

لابد كه آموزگاران نظامی سال 1325 میانه شیوۀ خود را خود اختراع نكرده بودند و از ابتكارهای دیگر مدنیت‌های جهان‌ِ مدنی الگو گرفته بودند، كه به كودكان باید آموخت كه برای رویارویی با دشمن‌ِ كمین‌كرده مشت‌هایی گره‌خورده داشت و به هنگام نیایش صبحگاهی در مدرسه‌، كه از زیباترین لحظه‌های زندگی هر انسان است‌، مقداری هم دشنام داد و آموخت كه یكی از ابزارهای رویاروی و یا گفت‌وگو با دیگر مدنیت‌ها دشنام است‌. كیفیت این دشنام‌ها، در روزهای سرد زمستان‌، با آمیختن واژه‌ها با بخار سرد دهان بچه‌ها، ناگهان دنیا را به شكلی می‌نمایاند كه انگاری هنوز دنیا در آغاز راه خود است‌. 

 

1. 1. 2:

 

خاطرۀ دوم‌: 

 

در زنگ اول یكی از روزهای شنبۀ مهرماه 1332، چند روزی از كلاس دوم را در دبیرستان جوینی قوچان‌، كه در گوشۀ جنوب غربی شهر قرار داشت‌، پشت سر نگذاشته بودم‌، كه معلم توده‌ای‌ِ هنوز دستگیرنشدۀ درس تاریخمان آقای رحمتی‌، كه خدا رحمتش كند، با كیف‌دستی چرمی و سیاه و كتك خورده‌اش وارد كلاس شد و بی‌درنگ در پشت میز كارش نشست‌. این كیف‌دستی پرابهت‌، در همان چند روزی كه از آغاز تحصیلی گذشته بود، با قاطعیت ثابت كرده بود كه اسرار زیادی را در خود جای داده است‌. آقای رحمتی عادت داشت كه پیش از شروع درس‌، برای ایجادِ فضایی صمیمی حال بچه‌ها را بپرسد، كه ما هنوز به آن عادت نكرده بودیم و فكر می‌كردیم كه لابد قرار بوده است كه حالمان بد باشد.

آن روز آقای رحمتی‌، به جای احوال‌پرسی‌، كیف خود را در برابر چشم‌های بهت‌زدۀ ما روی میز خالی كرد و بعد آن‌را طبق معمول روی زمین به پایۀ میز تكیه داد. محتوای كیف عبارت بود از حدود 40 شیشۀ باشكوه پنیسیلین كه تا به گلو با مادۀ سیاه رنگی پر بودند. آن روزها شیشۀ خالی پنیسیلین برای ما بچه‌ها خیلی باشكوه بود. من خودم همیشه فكر می‌كردم كه اگر بالاخره روزی یكی از آن‌ها نصیبم شود، یك چیزی تویش خواهم ریخت‌!

آقای رحمتی اول شیشه‌ها را با نظم خاصی روی میز چید و بعد خیلی زود توضیح داد، كه گَرد درون شیشه‌ها مخلوطی است از نمك و خاكۀ زغال‌، كه او روز جمعه برای ما الك كرده است و بعد همین‌طور كه شیشه‌ها را میان بچه‌ها تقسیم می‌كرد، توضیح داد كه ما می‌توانیم روزی دو یا سه بار، پس از خیس كردن انگشت سبابه‌مان و آغشته‌كردن آن به گرد درون شیشه‌، دندان‌هایمان را بشوییم‌. در آن روزگار هنوز برای ما مسواك و خمیردندان پدیده‌ای غیرقابل دسترس و نایاب و گران بود. آقای رحمتی بعد شیوۀ ساختن این گرد جادویی را به ما آموخت و بعد هم شروع كرد به دادن درس تاریخ‌.  

چند روز بعد آقای رحمتی دیگر به دبیرستان نیامد. او را با دیگر معلم‌های توده‌ای دستگیر كرده و گویا به مركز فرستاده بودند. ما تنها با شایعاتی كه وجود داشت می‌دانستیم كه آقای رحمتی توده‌ای است و هیچ‌وقت سرِ درس یا زنگ تفریح چیزی از او نشنیده بودیم‌، كه خارج از برنامه‌، نشان دهندۀ افكار او باشد.   

 

1. 1. 3:

 

خاطرۀ سوم‌

 

همین روزها، چند شب پیش پسرم را همراه با چند همكلاسی او به شهر بازی برده بودم تا با شبی پرنشاط و به‌دور از درس‌های جدی شب‌های‌ِ امتحان‌، به به پایان‌رسیدن سال تحصیلی رسمیت بدهم‌. شب‌ِ واقعاً گرمی بود و از در و دیوار و دستگاه‌های فلزی عجق‌وجق گرما می‌زد بیرون‌. من در حالی كه به شدت عرق می‌ریختم‌، پشیمان از برنامه‌ای كه گذاشته بودم‌، جایی نامرغوب برای نشستن و فكركردن به مقولۀ گفت‌وگوی تمدن‌ها دست‌وپا كرده بودم و بچه‌ها هم با لبخندی نامرغوب مشغول تجربه‌كردن آخرین شادی‌های كودكانه خود بودند، كه باید اول خود به كمك شگردهای صنعت‌ِ خودكفایی ملی فراهم می‌آوردند.

قیل‌وقال و هنگامۀ عجیبی كه با بخار عرق تن صدها كودك و جوان و میان‌سال گلاویز بود، فضایی به وجود آورده بود كه كوچك‌ترین شباهتی به فضاهای قیل‌وقال كودكانۀ متعارف نداشت‌. به وضوح پیدا بود كه همۀ حاضران از كوچك و بزرگ خوشحال خواهند بود كه سرانجام این برنامه را هم در پشت سر داشته باشند. و به وضوح پیدا بود كه كسی به فكر كسی نیست و هركس باید خود متولی نشاط خود باشد. در این میان تنها بلندگوهای پرهیبت شهر بازی بودند كه هر از گاهی به اطلاع مردم مبهوت می‌رساندند كه حاج‌آقا...، كه در جلو نمازخانۀ شهر بازی استقرار یافته‌اند، آمادۀ پاسخ‌دادن به پرسش‌های شرعی علاقمندان هستند!  

 

دنباله دارد



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM