دردنوشت


 

کشور «همیشه» گل و بلبل

و کتیبۀ محیرالعقول جزیرۀ خارک!

 

در حالی‌که ایران یک گل یا بلبل بیشتر از اروپا ندارد، در یکی از شناسنامه‌هایمان کشور گل و بلبل خوانده شده‌ایم! شایدهم اروپاییان که عادت به شکستن تخم لق  دارند، این تخم لق را برایمان شکسته‌اند و نیش ما را تا بناگوش، گوش تا گوش، گشوده‌اند. چون تقریبا پذیرفته‌ایم که غربی کارش حرف ندارد!...

غربی‌ها مسیحا نفس‌اند... این ها در مورد هنر ما هم موفق شده‌اند تخم لق بزرگی را بشکنند. حاصل همین تخم لق است که از خودت نمی پرسی، ملتی را که هنر بی‌مثالش شهرۀ آفاقش کرده است و ملتی را که هنرش زینت موزه‌های جهان است، چه شده است که خودش را با روی آوردن به بی‌هنری بر سر زبان ها می‌اندازد؟...

مثلا همین صنایع دستی که هرچه شلخته تر باشد، نیش توریست غربی را بیشتر باز می کند و ما را سرمست... غربی‌ها اگر طول و عرض قالیچه و قالی‌های ما سرکج نداشته باشند آن‌ها را «پریمیتیو» (هنر انسال‌هان اولیه) نمی‌دانند و نمی‌پسندند. در حالی‌که خودشان سیب‌زمینی را، که ما «بی‌رگش» می‌خوانیم، با «کولیس» اندازه می‌گیرند و روانۀ بازار مردم استانداردها می‌کنند!

اینک مدتی است که ما در حال جستن و یافتن استانداردهای ملی تازه‌ای هستیم، تا با ویرایش غرور ملیمان که دستخوش تهدید است، کشور گل و بلبل را بیشتر ببالانیم. پیداست که در این ویرایش، چون ایرانیان برای تاریخ، مانند طب، نیاز به تخصص را احساس نمی‌کنند، همه از دم صاحب‌نظر هستند.

 

چندی پیش در جزیرۀ خارک [البته همیشه خارک] کتیبه‌ای پیدا شد به خط میخی فارسی باستان، با 16 نشان و شاید شش کلمه. دوتا از نشان‌ها هم غیرخواناتر هستند. بی‌درنگ همۀ آن‌هایی که از 72 هزار اثر باستانی و تاریخی بی‌خبر هستند، هیجان زده اعلام کردند که سند مالکیت خلیج همیشه فارس را پیدا کرده‌ایم. البته من تا این هنگام نمی دانستم که خلیج فارس به این بزرگی نیاز به سند دارد. یکی از دانشمندان نیز بخشی از این سند را چنین خواند: " اين سرزمين خشک و بي آبي بود شادي و آسايش را آوردم"!!

شگفتا! معجزه شد. بخشی از شش کلمه که بخشی از آن نیز خوانده نمی‌شود، معنی می‌دهد " اين سرزمين خشک و بي آبي بود شادي و آسايش را آوردم"!!

 

و طولی هم نکشید که شیادان سند خلیج فارس را، پیش از آن‌که ده‌ها نام شیفتگان هنر و میراث ملی در کنارش حک شود و با گچ و زغال و ماژیک نوشته شود، پاره کردند.

البته جای شکرش باقی است که دوست خوبم غیاث‌آبادی این چند نشان را بازخوانی کرد و به ثبـت تاریخی رساند، تا شاید بتوان از آن سردرآورد. شکر دیگر این‌که دکتر سرفراز، باستان شناس کوشای ما قول مرمت داده‌اند...

واقعیت این است که همۀ ما شیفتۀ آزادی بیان و قلم هستیم. پس حق نداریم که بپرسیم که این ترجمۀ ده کلمه‌ای چگونه حادث و الهام شد؟

قبول؟

پس من هم با این‌که انسانی آزاد هستم، اجازه می‌خواهم که از آفریدگار بزرگ آرزوی بردباری و صبر برای ایرانیان داشته باشم!...

چون می‌دانم که هزاران مورخ ورزیده دهان به دشنام خواهند گشود، کارشان را آسان می‌کنم و با آوایی بلند می‌گویم که اگر این شش واژۀ معیوب خوانده هم می‌شد، تبدیل به سند خلیج فارس نمی‌شد. سند خلیج فارس 2500 سال پیش صادر شده است و گوش  به تاریخ که بسپاری، زمزمه‌های متن این سند از دهان امواج نمی‌افتند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



روزنوشت


دربارۀ «عجم» در شاهنامۀ فردوسی

 
چند روز پیش مقاله‌ای دریافت کردم از استاد دکتر جلیل دوستخواه با نام
  «درباره ی ِ نادرستی‌ی ِ انتساب ِ بیتی ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز به فردوسی».

قرار بود در وبلاگم (از اصطلاح «تارنما» به خاطر زورکی بودنش خوشم نمی‌آید) منتشرش کنم.

استاد دوستخواه به برداشت بسیاری و من یکی از انگشت‌شمار ایران‌شناسان ایرانی است که تنها «اوستا»یش کفایت می‌کند که او را بسیار نامدار بشناسیم و بخوانیم... نوشتۀ استاد شیفته را بر چشم نهادم و منتشرش کردم. با این مقدمه:

نوشتۀ زیر را استاد جلیل دوستخواه فرستاده اند. با این که برداشت من اندکی متفاوت است، به سبب مقام ارجمند استاد و بضاعت اندک خودم در شناخت فردوسی و شاهنامه، آن را در این جا منتشر می کنم 

 

سپس استاد دوستخواه و دوست مشترک مجید روشنگر خواستند که اشاره‌ای داشته باشم به برداشت اندک متفاوتم. اینک، با این‌که بضاعت تبیین ندارم، به احترام دو استاد به برداشت متفاوتم می‌پردازم:

 

واقعیت این است که ما ایرانیان در طول تاریخ بسیار طولانی خود آن‌قدر از خودی و ناخودی آزار دیده‌ایم که از طناب می‌ترسیم و حتی گاهی فکر می‌کنیم که شاید در هرگوشه‌ای از چشم‌انداز تاریخمان پلنگی خفته باشد!..

واقعیت دیگر برای من این‌که چون به اصطلاح «عجم» حساسیت داریم، ناخودآگاه در ساخت سد سکندرمان به استواری مصالح کمتر می‌اندیشیم!

ما ایرانی‌ها به هرکس که ایرانی نباشد می‌گوییم: «خارجی». به اغراق یعنی: «غیرآدمیزاد»! فرانسوی‌ها به ژرمن‌ها می‌گویند: «آلمانی‌ها (آنوری‌ها = خارج از گودها)»! روس‌ها به آلمانی‌ها می‌گویند: «نِمِتس (لال، نفهم)» و عرب‌ها هم به ایرانی‌ها می‌گویند «عجم (یا به قول روس‌ها: نِمِتس)» و یونانی‌ها بربر. آلمانی‌ها خارجی را «غیرسرزمینی» و یا چیزی شبیه «غیرمیهنی» می‌نامند و اصطلاح‌هایی از این دست در سراسر دنیا از زبان قوم یا ملتی برای قوم و یا ملتی دیگر. ما خودمان در درون کشورمان بسیاری از هم‌میهنانمان را «پشت کوهی»، «بیابانی»، به ترکی «بیلمَز (نادان، نفهم)» و به لهجۀ تهرانی «اُزگَل» می‌خوانیم.

پیداست که پیش از «مدرن» و «پست مدرن» شدن خلق و خوی هفتاد و دو ملت و پیداشدن  اصطلاح‌های مرغوب «هند و اروپایی»، «سامی» و آلتایی و غیره...  کسی که زبان کسی را نمی‌فهمید،خیال می‌کرد که طرف مقابل است که او را نمی‌فهمد و او را با معصومیت، «گنگ، نفهم و لال» می‌خواند. بگذریم که برخی‌ها از اصطلاح‌های نامرغوب «گاو» و «خر» نیز استفاده می‌کنند و خیلی که ملاحظه کنند به جای «خر» از واژۀ مغولی «الاغ» استفاده می‌کنند. یا اسم عام «حیوان»!.. 

 

من به نادرستی‌ِ انتساب ِ بیتی «ایرانْ‌ستیزانه» و «اهانتْ‌‌آمیز» به فردوسی کاری ندارم. چون ایمان دارم که هیچ ستیزه‌جویی هرگز نمی توانسته است بیتی این‌قدر زیبا و فشرده و پرمعنی بر زبان راند!

به این واقعیت کار دارم که اگر قرار باشد که اصطلاح‌های «عجم»، «نِمِتس» و «آلمانی» و «بربر» را ستیزه‌جویانه بخوانیم، از روس‌ها و ‌آلمانی‌ها که بگذریم، باید هزاران جلد کتاب تاریخ خود را، که در سده‌های گذشته و حال به فراوانی از اصطلاح «عجم» استفاده کرده‌اند، دور بریزیم و یا با اتهام ستیزه‌جویانه بودن غیرقابل اعتماد بدانیم.

گمان نمی‌کنم که فردوسی با نگاه استاد دوستخواه به واژۀ «عجم» نگاه کرده باشد. بگردیم، شاهنامه را، می‌یابیم نکته‌های فراوانی از این دست. منتها چون خشمگین نیستیم از کنار آن‌ها می‌گذریم. در جایی دیگر نیز گفته‌ام که بسیاری از واژه‌های سامی در ایران با گذشت زمان به‌کلی از معنای اصلی خود فاصله گرفته و شناسنامۀ ایرانی گرفته‌اند. فراموش نکنیم که برای همۀ مورخان ایران 12 سده عراق عجم نامیده شده و کسی نه زبان به اعتراض گشوده و نه کاوۀ آهنگری برخاسته که به حکومت بیگانگان پایان بدهد. کافی است که سری بزنیم به دورۀ سلجوقی و اتابکان و شیخ مصلح‌الدین و لسان‌الغیب.

اشارۀ من به این معنی تعبیر نشود که گویا من سر تسلیم در برابر بیگانگان فرود می‌آورم... برعکس، آهنگ من انگیختن هشیاری است. حتی به کمک همین یک بیت فردوسی که تفاوت اندکی را در برداشت من با استادم دوستخواه فراهم آورده.

در این‌جا جادارد که خاطرۀ بسیار زیبایی را بیاورم که از زنده‌یاد استاد تقی بینش دارم: من در دائرةالمعارف بزرگ اسلامی رئیس بخش ایران‌شناسی بودم و اتاقی مجرد در گوشۀ باغ داشتم و استاد در طبقۀ بالای ساختمان اصلی با بخش هنر همکاری می‌کرد. او گاهی برای هواخوری با دست و پای بسیار لرزان به باغ می‌آمد و سراغی هم از من می‌گرفت. یک روز به او، به خاطر تخصص منحصر به فردی که در تاریخ موسیقی ایران داشت، پیشنهاد کردم مدخل‌های «باربد» و «نکیسا» را برای دانشنامۀ بزرگ ایران بنویسد. همین طور که سراسر بدنش در لرزش بود، با خنده‌ای  بسیار شیرین، با آهنگی تقریبا مانند نجوا گفت: من اگر بنویسم مجبورم که به این هم اشاره کنم که ممکن است این دو شخصیت افسانه‌ای باشند. به هرکاری که نباید دست زد. بگذار مردم باربد و نکیسایشان را داشته باشند و دل خوش‌کنند.

 

حالا می‌خواهم دینم را به استاد تقی بینش ادا کنم:

استاد دوستخواه گرامی و بسیار عزیز، مردم ایران با این یک بیت فردوسی خیلی عشق و حال کرده‌اند و همواره آن را زیر زبان زمزمه کرده‌اند. دلتان بار ندهد که با یک گمان تازه، گمانی کهن و زیبا تشییع شود. آهسته بیخ گوشتان بگویم که مردم هم به راحتی این بیت زیبا را رها نخواهند کرد!

این بود آن تفاوت اندکی که به آن اشاره کردم!

اگر می‌توانستم، با رنجی بسیار، ضامن این بیت فردوسی می‌شدم:

بسی رنج بردم...

 

با فروتنی

پروبز رجبی

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دربارۀ فردوسی

نوشتۀ زیر را استاد جلیل دوستخواه فرستاده اند. با این که برداشت من اندکی متفاوت است، به سبب مقام ارجمند استاد و بضاعت اندک خودم در شناخت فردوسی و شاهنامه، آن را در این جا منتشر می کنم 

درباره ی ِ نادرستی‌ی ِ انتساب ِ بیتی ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز به فردوسی


جمله‌ی ِ "عجم زنده كردم بدین پارسی" نیمه‌ی ِ دوم بیتی بسیار مشهور (" بسی رنج‌ْبُردم در این سال سی/ ...") و زبانْ‌زد ِ خاصّ و عام است. این بیت، در هیچ یك از دستْ‌نوشتْ‌های كهن ِ شاهنامه، در متن ِ بُنیادین نیامده و تنها در زُمره‌ی ِ بیت‌های نسبت داده به فردوسی در "هَجونامه"ی ِ برساخته به نام ِ او دیده‌می‌شود. كلیدْواژه‌ی ِ معنا شناختی‌ی ِ این بیت، واژه‌ی ِ "عجم" است كه در "فرهنگ ِ وُلف"، تنها چهار كارْبُرد از آن در سراسر ِ شاهنامه، به ثبت رسیده‌است: یكی در "گشتاسپْ‌نامه‌ی دقیقی" (مُل، ج ٤، ص ٢١٤، ب ٨١٠ = مسكو، ج ٦، ص ١٢٠، ب ٧٩٥ = خالقی‌مطلق، دفتر٥، ص ١٥٠، ب ٨٠١)، دیگری در ب ٣٤ از ٤٥ بیت ِ "ستایشْ‌ ‌نامه‌ی ِ محمود" در آغاز ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ اشكانیان" (مُل، ج ٥، ص ١٣٥، ب ٣٠ = مسكو، ج ٧، ص ١١٤، ب ٣٤ = خالقی‌مطلق، دفتر ٦، ص ١٣٧، ب ٥٢)، سومین ِ آنها در پایان ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ یزدگرد ِ سوم " (مُل، ج ٧، ص ٢٥٢، ب ٩٠٧ = مسكو، ج ٩، ص ٣٨٢، ب ٨٦٠ = خالقی‌مطلق، دفتر٨ ، ص ٤٨٧، ب ٨٩٢) و سرانجام، چهارمین مورد در بیت ِ آمده در "هَجونامه"ی آنچنانی كه پیشتر، بدان اشاره‌رفت.

چُنان كه می‌بینیم، یك مورد از این بَسْ‌آمَدهای چهارگانه‌ی ِ واژه‌ی ِ "عجم" – كه وُلف بدان‌ها اشاره‌می‌كند – در میان ِ بیت‌های ِ سروده‌ی ِ دقیقی و افزوده بر شاهنامه است كه حساب ِ سراینده‌اش را باید از فردوسی جداشمرد و مورد ِ دیگر در "هجونامه" جای‌دارد – كه همه‌ی ِ شاهنامه‌شناسان ِ رَوِشْ‌مَند ِ این روزگار در ساختگی و افزوده‌ بودن ِ آن، همْ‌داستانند – و تنها دو كاربُرد ِ آن در سرآغاز ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ اشكانیان" و پایان ِ "روایت ِ پادشاهی‌ی ِ یزدگرد ِ سوم "، سروده‌ی ِ فردوسی است و این هر دو نه در ساختار ِ متن ِ بُنیادین شاهنامه؛ بلكه در میان بیت‌هایی جای‌دارد كه استاد ِ توس، آگاهانه و به خواست ِ پاسْ‌داشتن ِ حماسه‌ی ِ بزرگش از گزند ِ محمود ِ فرهنگْ‌ستیز و كارگزارانش – ناگزیر و بااكراه – بر متن ِ اثر ِ خویش افزوده‌است و بایستگی‌های ِ سخنْ‌گفتن با و یا درباره‌ی ِ كسی همچون محمود، "یمین" ِ (دست ِ راست ِ) دولت ِ خلیفه‌ی ِ ایرانْ‌ستیز ِ بغداد را نیز می‌ شناسیم. پس، هرگاه گفته‌شود كه دُشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" در متن ِ شاهنامه‌ی ِ فردوسی هیچ كاربُِردی ندارد، گزافه‌گویی نیست. ١

·   * *
چُنین می‌نماید كه واژه‌ی ِ "عجم" به دلیل ِ بار ِ منفی و مفهوم ِ اهانتْ‌بار و ریشخندْآمیزی كه در اصل داشته (گنگ، لال) – و عرب‌ها آن را در اشاره به ایرانیان و دیگرْ قوم‌هایی كه نمی‌توانستند واژه‌های عربی را مانند خود ِ آنان بر زبان آورند – به كار می‌بردند، در ناهمْ‌خوانی‌ی ِ آشكار با دیدگاه ِ فرهیخته‌ی ایرانی‌ی ِ فردوسی بوده و نمی‌توانسته‌است در واژگان ِ شاهنامه‌ی ِ او جایی داشته‌باشد و تنها در سده‌های پس از او – كه بار ِ وَهنْ‌آمیز ِ این دُشنامْ‌واژه فراموش‌شده‌بوده – بیت ِ "بسی رنج‌بُردم ..." با دربرگیری‌ی ِ این واژه به فردوسی نسبتْ‌داده‌ شده‌ است و از آن زمان تاكنون بسیاری از كسان، آن را اصیل شمرده و حتا مایه‌ی ِ فخر شمرده و در هر یادكردی از فردوسی و شاهنامه، آن را با آب و تاب ِ تمام و هیجانْ‌زدگی، بر زبان آورده یا بر قلم رانده‌ و نادانسته، نكوهش را به جای ِ ستایش برای ِ ملت و تاریخ و فرهنگ خود، پذیرفته‌اند!

·      
سازنده‌ی ِ این بیت، سخن ِ راستین ِ شاعر را در پیش ِ چشم داشته‌ كه گفته‌است: "من این نامه فرّخْ‌گرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیار سال". آن‌گاه در حال و هوای ِ ذهنی‌ی ِ خود و بیگانه با نگرش ِ فرهیخته‌ی ِ ایرانی‌ی ِ حماسه‌سرای بزرگ و سرافراز، چنین سخن ِ خوارْانگارانه و كوچكْ‌شمارانه‌ای را پرداخته و – با این خامْ‌اندیشی كه اشاره به "رنجْ‌بُرداری‌ی ِ سی‌ساله"ی ِ شاعر می‌تواند پرده‌ی ِ پوشاننده‌ی ِ دشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" باشد – همانند ِ وصله‌ی ِ ناهمْ‌رنگی بر جامه‌ی ِ زرْبفت و گرانْ‌بهای ِ گفتار ِ گوهرین ِ خداوندگار ِ زبان فارسی‌ی ِ دَری، پیوند زده‌ است.

·      
گفتنی‌ست كه در روزگار ِ ما، دانشمند ِ بزرگ ِ ایرانْ‌شناس و شاهنامه‌پژوه ِ آلمانی فریتز وُلف، با هوشْ‌مندی و آگاهی‌ی تمام، بیت ِ راستین فردوسی "من این نامه فرّخْ‌گرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیار سال" را پیشانه ‌نوشت ِ اثر ِ ماندگار و ارزشْ‌مند ِ خود، فرهنگ ِ واژگان ِ شاهنامه كرده‌است.

* * *
می‌دانیم كه دو سده پس از خاموشی‌ی ِ استاد ِ توس، چكامه‌سرای نامدار، جمال‌الدّین عبدالرّزّاق اصفهانی، در یكی از سروده‌هایش گفته‌است: "هنوز گویندگان هستند اندر عجم / كه قوّه‌ی ِ ناطقه، مَدَد ازیشان بَرَد!" یعنی، از یك سو دشنامْ‌واژه‌ی ِ "عجم" را به منزله‌ی ِ عنوانی برای نامیدن ِ قوم و مردم ِ خود پذیرفته و از سوی ِ دیگر، خواسته ‌است در صدد ِ جبران ِ آن اهانت ِ تاریخی به ایرانیان برآید و سر ِ آزادگی و غرور برافرازد كه ملّت ِ او "گنگ" نیستند و "گوینده"اند و همین به ناسزا "گنگْ‌خواندگان" چنان "گویندگان"ی را در دامان ِ خویش می‌پرورند كه هنوز هم "قوّه‌ی ِ ناطقه" از ایشان "مَدَدمی‌بَرَد".
* * *
امّا امروز در روی‌كرد و برخورد با گذشته‌ی ِ نابه‌سامان ِ تاریخی‌مان و آن همه ناروا كه ایران‌ْْستیزان ِ بیگانه و "خودی" (؟!) بر ما رواداشته‌اند، دیگر جای ِ كوتاه‌آمدن و سازشْ‌كاری و سخن در پرده گفتن و پیروی ی چشمْ‌ بسته از رهْ‌نمود ِ فریبنده و گمْراه‌كننده‌ی ِ "رَه چُنان رَو كه رَهْ‌رََوان رفتند!" نیست. هنگام ِ آن رسیده‌است كه همه‌ی ِ گذشته‌ی ِ تاریخی و فرهنگی‌مان را آشكارا و بی‌پروا به كارگاه ِ نقدی فرهیخته ببریم و از "چراگفتن" و "شكْ‌ وَرزیدن" و "بازْاندیشیدن" در هیچ اصل و باوری، پروا و پرهیزی نداشته‌باشیم.
* * *
در مورد ِ درونْ‌مایه‌ی ِ این یادداشت، از "عام" توقعی نیست كه بداند این بیت با همه‌ی بلندْآوازگی‌ و نمود ِ فریبنده و كاربُرد ِ گسترده‌اش، سروده‌ی ِ فردوسی نیست و دشنامْ‌واژه‌ی‌ ِ "عجم" جایی در واژگان ِ متن ِ شاهنامه ندارد. امّا "خاصّ" چرا بی هیچ پشتوانه‌ی ِ دستْ‌نوشت‌ْشناختی و بدون ِ ژرفْ‌نگری در درونْ‌مایه‌ی ِ ایرانْ‌ستیزانه و اهانتْ‌ آمیز ِ آن، انتسابش به استاد ِ توس را پذیرفته و در همه جا به منزله‌ی ِ سخنی افتخارْآمیز و غرورْانگیز می‌خواند و می‌نویسد تا جایی كه در یك نشست ِ شاهنامه‌پژوهی‌ی ِ ویژه‌ی ِ گْرامی‌داشت ِ شاعر نیز، آن را عنوان ِ یك سخنْ‌رانی قرارمی‌دهد؟ دیگر چه بگویم؟ "در خانه اگر كس است، یك حرف بس است!"

  

در همین زمینه: 

 

آگاهی‌یافتم كه درس ِ بیست و دوم از كتاب ِ فارسی‌ی ِ سال ِ دوم ِ دبستان (صص ١٥٨-  ١٦٠)  را ویژه‌ی ِ شناساندن ِ فردوسی و شاهنامه به نوآموزان كرده‌اند.

 

متن ِ این درس، به شیوه‌ای ابتكاری در شكل ِ گزارش ِ سفری به توس و دیداری از بنای ِ یادمان ِ شاعر ِ ملّی‌مان از زبان ِ یك كودك و با دستْ‌نوشت ِ او تهیه شده و سادگی و روانی‌ی ِ نگارش ِ آن، به خوبی درخور ِ دریافت ِ خوانندگان ِ آن (گروه ِ سِنّی‌ی ِ هفتْ‌ سالگان) است. امّا در این متن – كه باید آن را سنگ ِ بنای ِ آگاهی‌ی ِ نوباوگان از چیستی‌ی ِ حماسه‌ی ِ ملّی شمرد – سنگی كجْ‌نهاده، سختْ چشمْ‌آزار است.

از دو بیتی كه به منزله‌ی ِ نمونه‌ی ِ سخن ِ استاد ِ توس در پایان ِ این درس آورده‌اند، یكی (" بسی رنجْ‌بُردم درین سال سی/ عجم زنده‌كردم بدین پارسی") با همه بلندْآوازگی و جاافتادگی‌اش در ذهن و زبان و نوشتار ِ خاصّ و عام – سروده‌ی ِ فردوسی نیست و از افزوده‌های پسین بر شاهنامه به شمارمی‌آید (ابوالقاسم فردوسی: شاهنامه به كوشش ِ جلال خالقی مطلق، دفتر ٨، ص ٤٨٧، پی‌ْْ نوشت ِ ٩، بازْبُرد به ب ٨٩٠).

 

به هر روی، به رَغْم ِ این اشتباه ِ بزرگ، كار ِ وزارت ِ آموزش و پرورش در گنجانیدن ِ این متن در كتاب ِ یادكرده، ستودنی‌ست. من این كُنِش ِ فرهنگی‌ی ِ ملّی را به فال ِ نیك می‌گیرم و امیدوارم در چاپ‌های ِ دیگر ِ كتاب، بیت ِ سروده‌ی ِ راستین ِ فردوسی: "من این نامه فرّخ‌ْگرفتم به فال/ بسی رنجْ‌بُردم به بسیارْسال" را جای‌گزین ِ بیت ِ ساختگی و افزوده‌ی ِ یادكرده، گردانند.

نگارنده خواهدكوشید كه در تماس با دستْ‌اندركاران ِ تألیف و تدوین ِ كتاب‌ْهای درسی در وزارت ِ آموزش و پرورش، سخن ِ دلْ‌سوزانه و انتقادی‌ی ِ خود را بازگوید و آنان را به برداشتن ِ بیت ِ ساختگی از متن ِ درسی ی یادكرده فراخواند.  گوش‌هاشان شنواباد!

<br>

__________________

١. شاهنامه‌پژوه ِ ارجمند آقای دكتر ابوالفضل خطیبی، پیش از این در گفتاری با عنوان ِ بیت‌های ِ عربْ‌ستیزانه در شاهنامه – كه نخست در مجلّه‌ی ِ نشر ِ دانش، سال ٢١، شماره‌ی ِ ٣، پاییز ١٣٨٤ و سپس در دفتری جداگانه با عنوان ِ برگزیدۀ مقاله‌های نشر ِ دانش (١١) دربارۀ شاهنامه (١٣٨٥) نشرداده – در اشاره به همین بیت، نوشته‌است:

   "... از میان ِ ١٥ نسخۀ مبنای ِ كار ِ خالقی مطلق، بیت ِ بالا فقط در٤ نسخه (كراچی ٧٥٢ ق، لندن ٨٤١ ق، پاریس ٨٤٤ ق و برلین ٨٩٤ ق) آمده و مصراع ِ نخست ِ آن در ترجمۀ عربی ِ بُنداری نیز هست (بُنداری، ج ٢، ص ٢٧٦). خالقی مطلق، به درستی این بیت را – كه در هیچ یك از چاپ‌های ِ ژول مول و مسكو نیامده – الحاقی دانسته‌است. بیت ِ بالا در ١١ نسخه – كه كهن‌ترین نسخه (لندن ٦٧٥ ق) در رأس ِ آن‌هاست – دیده‌نمی‌شود و به نظر ِ نگارنده، به لحاظ ِ شعری نیز چندان استوارنمی‌نماید ... (عُجْمَه و عَجْمَه در عربی به معنی ِ ابهام و عدم ِ فصاحت در زبان است و به همین سبب، اعراب، ایرانیان را اَعجَم و جمع ِ آن اَعاجِم و عُجْم – كه یك معنی ِ آن گُنگ است – و نیز عَجَم نامیده‌اند؛ زیرا از نظر ِ آنان، زبان ِ ایرانیان پیچیده و دشوار و غیر ِ فصیح بوده‌است. اَعجَمی منسوب ِ به اَعجَم و عَجَمی منسوب ِ به عَجَم است.)."



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



4

 سهم اشكانیان

 

حملۀ مقدونیان به رهبری اسكندر به ایران‌، كه بیشتر حمله‌ای فرهنگی‌، با هدف پایان دادن به دشمنی دیرپای ایران و یونان بود، به فروپاشی فرمانروایی هخامنشیان‌، كه نخستین امپراتوری بزرگ جهان بود، انجامید.

حكومت یونانی سلوكیه‌، برای درهم شكستن قدرت فرهگی ایرانیان‌، كه پشتوانۀ قدرت سیاسی و نظامی آنان بود، با آگاهی و برنامۀ از پیش تعیین شده‌، به طور تمام عیار وارد میدان شده بود. ما با این‌كه از چگونگی آغاز كار اشكانیان آگاهی چندانی نداریم‌، نشانه‌های كمرنگی در دست داریم‌، كه اشكانیان‌، با بهره‌گرفتن از نبود آهنگی منسجم در جانشینان اسكندر برای حفظ متصرفات او، دوباره موفق به تاسیس حكومتی ملی در ایران شدند.

اشكانیان‌، با ساختار فرمانروایی ویژۀ خود، كه حاصل خود به خودی آن نوعی دموكراسی فرهنگی بود، جز به جنگ‌، برای نگهداری از فرمانروایی‌، به زندگی و دلبستگی‌های فرهنگی و دینی روزمرۀ مردم كاری نداشتند. با این همه‌، آن‌ها در آغاز كار خود، برای رویارویی با هجوم و نفوذ فرهنگی سلوكیه و نشان دادن این كه وارثان راستین هخامنشیان اند، در عمل ناگزیر از رونق بخشیدن به برخی از آیین‌های تعیین‌كنندۀ دینی ایرانیان بودند. برای نمونه‌، با تبدیل معبد آناهیتای استخر، كه در حقیقت یك آتشكده بود، به مركزیتی مذهبی‌، اسبابی فراهم آوردند تا مغان بتوانند با بیدارنگهداشتن سنت‌های ایرانی از رخنۀ  هلنیسم به ایران جلوگیری كنند. البته این برداشت با تكیه بر برخی از نشانه‌های تاریخی است‌. وگرنه در این‌باره هم دستانمان بسیار خالی است‌.

بزرگ‌ترین دستاورد حكومت ملی اشكانیان‌، با بیرون راندن سلوكیان از ایران‌، جلوگیری از دگرگونی مدنی در ایران بود كه در برنامۀ كار سلوكیان قرار داشت‌. حتی اگر از این نشانه‌های كمرنگ نیز در دست نمی‌بودند، باز هم نظر ما این می‌بود كه مقاوت اشكانیان و به سخن دیگر مقاومت ایرانیان بی‌مانند بوده است‌. زیرا همه چیز گواه آن است كه حضور طولانی و نیرومند سلوكیه در بخش‌های گوناگون ایران نتوانسته است در دگرگونی ایرانیان و به اصطلاح هلنیزه‌كردن ایران موفقیت چشمگیری داشته باشد. حتی از نظر زبان‌، یونانیان از ایرانیان واژه‌های بیشتری وام گرفتند تا ایرانیان‌. شاید توجه به نقش عرب‌ها تنها در ظرف نیم قرن‌، برای درك موضوع كفایت كند. مقدونیان فرمانروایی هخامنشیان را برانداخته بودند و عرب‌ها حكومت ساسانیان را.

 

4. 1:

 مدنیت ایران در زمان اشكانیان

 

با همین آگاهی كم‌تر از اندك می‌توان به این باور رسید كه برخاستن به هنگام اشكانیان وفق به پاسداری از هویتی شد كه امروز ایرانیان‌، درست یا نادرست‌، به آن می‌بالند.

 

پیداست كه این ت ئ'كید كه اشكانیان بیشتر از 450 سال نگهبانان و مرزبانان ناپیدای فرهنگ‌، مدنیت و استقلال ایران بودند، چیزی از ارج دیگر پاسداران ایران نخواهد كاست‌.

ظاهراً فرهنگ اساطیری ایران نیز با این خاندان پیوندی ژرف دارد، كه نخست باید زمینه‌ای درخور پژوهش در این‌باره فراهم آید. بدون تردید بسیاری از داستان‌های اساطیری ما از صافی‌ِ خوی‌ِ پرازگذشت و عیارانۀ اشكانیان گذشته است‌. این خوی‌، كه از میان غبار تاریخ پیداست‌، میدان گسترده و همواری بود برای اندیشه‌ها و برداشت‌های خصوصی مردم‌، كه اگر برجای می‌ماند سرانجام به تساوی حقوق «حاكم‌» و «محكوم‌» در مدنیت ایران می‌انجامید.

 

هنوز همۀ ایرانیان مهر چندان پیدایی به اشكانیان نیافته‌اند، كه به اسكندریان سكندری زدند و زمینه‌های فروپاشی آنان را در برابر رومیان فراهم آوردند. زمینه هم چندان فراهم نبوده است‌. فردوسی هم از دست نیافتن به «شاخ و بن‌» تاریخ‌ِ اشكانیان در رنج بوده است و نمی‌توانسته است از آنان چیزی «در نامۀ خسروان‌» بیابد.

در دیگر نوشته‌های دورۀ اسلامی نیز، جز شبح‌، چیزی از اشكانیان به دید نمی‌آید. پیداست كه با گذشت زمان‌، هر آن‌چه كه در پیوند با تاریخ بیش از چهارونیم قرن ایستادگی دلیرانه و پیروزمندانۀ اشكانیان در برابر یونانیان و رومیان بوده است‌، در ادب شفاهی از هضم تاریخی اساطیر و افسانه‌ها گذشته است‌. پیروزمندانه ازیرا كه یونانیان و رومیان با حضور اشكانیان كم‌و بیش در شرق آسیای صغیر متوقف مانده‌اند.

 

بیشترین نشانه‌هایی كه از مدنیت دورۀ اشكانیان برجای مانده‌اند مربوط به فرهنگ دینی هستند. دین ساسانیان كه تقریباً همۀ مدنیت دورۀ ساسانی را در انحصار خود دارد، عكس‌العملی است در برابر آزادی دین در زمان اشكانیان‌. در زمان اشكانیان‌، با آزادی بی‌چون و چرایی كه در رفتارهای مدنی و دینی به وجود می‌آید، آناهیتا و میترا به اوج قدرت می رسند و با اهورمزدا تشكیل یك مثلث را می دهند. معبد آناهیتا در كنگاور گواهی می‌دهد كه اشكانیان و ایرانیان از فرهنگ سلوكی - یونانی ضربه ندیدند، بلكه با هضم آن نیروی بیشتری گرفتند. اشكانیان در آغاز كار خود، برای مقابله با هجوم و نفوذ فرهنگی سلوكیه و تبیین این كه وارثان راستین هخامنشیان هستند، ناگزیر از پشتیبانی از آیین‌های دینی ایرانیان بودند و با تبدیل معبد آناهیتای كنگاور (یا استخر) به یك مركزیت مذهبی‌، اسبابی فراهم آوردند تا مغان بتوانند با بیدار نگهداشتن سنت‌های ایرانی از توجه ایرانیان به هلنیسم جلوگیری بكنند.

 

شگردِ هنر مقاومت اشكانیان در برابر هجمۀ فرهنگی بیگانگان‌، در بازگذاشتن دست مردم در انتخاب شیوه‌های مدنی خصوصی و پرهیز از دیكتاتوری در برابر خواست‌ها و علاقه‌های خصوصی مردم بود. بااین‌كه دربارۀ آگاهانه بودن گزینش این راهكار آگاهی چندانی نداریم‌، تامل در این راهكار می‌تواند بسیار سودمند باشد. چون این شیوه‌، به رغم عامی بودن مردم‌، پاسخ تاریخی خود را گرفته است‌. 

 

دنباله دارد



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



دیوارنوشت


پل تجریش

 

اگر روزی بخواهم پل تجریش را بفروشم

نیمکتی را برای خودم نگه خواهم داشت

و رهگذرها را

و دهانۀ سعدآباد را

و بازار را

و کوچه زغالی ‌ها را

و سینما آستارا را

و کفش ملی‌را

و سربالایی دربند را

و یکی دو سه خاطره را

و محرمانه ترین پل جهان را

با بقیۀ خاطره‌ها

 

راه!

 

تا آسمان

در آسمان

در زیر باران

و در حصار بیابان

در همه جا به دنبال خودم گشتم

در به در و نسیم به نسیم

جایی نبودم

کبوتری گفت:

برگرد

عوضی آمده‌ای

 

بلاتکلیف!

 

شنبه

شنبه

شنبه

باز هم شنبه

ای امان!

دیدی؟

باز تکلیفم را انجام نداده‌ام

 

دیدی؟

 

خواستم فریادت را پنهان کنم در مشتم

مشتم را بازکرد

 

دغدغه

 

خواب دیدم، سال‌هاست که یک درختم

تک‌افتاده در مظهر قناتی

با پرنیان لانۀ نگاهت در آغوش

 

پرواز که می‌کنی لانه‌ات را می‌سپاری به من

بر که می‌گردی  سوقاتت نسیم

نفست بوی شبنم چشمت می‌دهد و بوی چمن

 

من میزبان نگاهم

تو میهمان گناه

 

خواب دیدم نگرانم

که دلم بلرزد

و آشیانه‌ات بیفتد از دستم

 

شتر، ‌پر!

 

از پدرم تنها کلاغ‌پر  بازی‌کردنمان یادم هست

همیشه سرخ می شدم

وقتی که به دستم فرمان عوضی می‌دادم

اما زود از پریدن شتر خنده‌ام می‌گرفت

 

روزگار را ببین!

امروز حتی تمایلی به دیدن شتر ندارم!

شتر دیدی، ندیدی!

 

پرواز نشسته!

 

سلام

- سلام

با نگاهم صدای سلامی را که دارد ته می کشد تعقیب می کنم

سلامی مانند یک به نارس

با جای زنگ‌زدۀ دندان‌ها

بهی که گویی شکوفه‌ای نداشته است

می‌خواهم سلامی را که از دهانم گریخته است برگردانم

اما براده‌های سلامی دیگر را گم می‌کنم

اعتراف می کنم که دیوانه‌ام

از خودم قول می‌گیرم که دیگر سلام نکنم

از لبخند تلخ رضایت روی لب‌هایم احساس آرامش می‌کنم

فردا

فردای دیگر

همین‌که چشمم را باز می‌کنم

می‌گویم سلام

و باری دیگر براده های سلامی دگر را می بینم

که در جلوی چشم‌هایم

رقصان گم می‌شوند

 

می‌خواهم پرواز کنم و از این دیار دور شوم

اما فقط پرپر می‌زنم با بال شکسته

و به پرواز نشسته تن می دهم

 

امان!

 

دستم را بشکنید، خدارا

دستم نافرمانی می‌کند

چراغ را خاموش کردم تا چیزی را نبیند

اما او جای همۀ قلم‌های دنیا را می‌دانست

بی‌هوده خودم را سبک کردم

حالا نه در دیوار  روبه‌رو

در هرجایی که گیر بیاورد می نویسد

امان اگر سراغ شعله‌های آتش برود

 

اسب چوبی

 

کبوترها کوچ کردند جلوی چشم‌هایم

کوزه شکست و آب ریخت

اجاق خاموش شد

خبرم دادند که کاریز هم تمام کرد

 

بازوی راستش امروز خشکید

بید مجنونی که خودم کاشته بودم

 

پنجره لال

سقف لال

خیابان غرق خجالت کوچه

کوچه از خانه رو پنهان می کند

همسایه لال

 

می گویند خشکسالی است

اما من باور نمی کنم

صدای رعد را می شنوم

بید مجنون شاخه خواهد داد دوباره

و من با اسب مجنونم

دنبال لیلی خواهم رفت

اسب چوبیم همیشه از شاخۀ بید بود

بچه که بودم

 

زندان

 

اگر بتوانم در سلولم را بشکنم

با دستی خالی و بی سوقاتی

به ملاقات همۀ زندانیان آزاد خواهم رفت

از اولی خواهم پرسید که ساعت چند است

از دیگری سراغ باغ ملی را خواهم گرفت

ازسومی آدرس آرایشگاهش را خواهم خواست

از یکی هم خواهم پرسید که او عشقش را در کجا قایم کرده است

که بی دغدغه بستنی می‌خورد

در زیر بید مجنون

و بعد آب دهانم را قورت خواهم داد

تا کسی نفهمد که من هم بستنی را دوست دارم

 

روز بعد برای همه تعریف خواهم کرد

یکی بود و دوتا بود و سه تا بود و من هم بودم

من تنها زندانی بودم

در سلول را که می شکستم

بازویم هم شکست

 

روز سوم خواهم شنید که اختراع هیچ زندانی مقرون به صرفه نیست

کبوترها هم دیگر نیازی به ترس ندارند

 

سرانجام شایع خواهد شد که زندان‌ها منقرض شده‌اند

 

عطر

 

«بازکن پنجره را»

و بفرست دستت را به سفری کوتاه

به همین نیم قدمی پنجره

حتما کبوتری بر کف دستت لانه خواهد کرد

تو به عطر کبوتر نیاز داری

 

دلم دستم را آرام رها خواهد کرد!

 

شاپور ذوالاکتاف کوچه‌اش را گم کرد

کوچه بردارشدن منصور هم نماند

خیابان سقاباشی پیش از گم شدن منقرض شد

من هم کوچه‌ام را در دلم گم کردم

اما دلم تا مرا گم نکند رهایم نخواهد کرد

 

نوبت گم‌شدنم که برسد، چشم به چراغ خواهم دوخت

تا دلم از تنهایی نترسد

و دستم را آرام رها کند

 

جاده

 

جاده از چشمم عبور می کند

جای زخم‌ها ردپای جاده را نشان می‌دهند در چشمم

و پنهان نمی‌توانم کرد که بوده‌ام

آن زخمی که آهنگ خوب شدن را ندارد

زخم میلادم است و افتتاح جاده

جاده دیرتر از من تمام خواهد شد حتما

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir



پاسخ به دو پیام

و باز هم دربارۀ کورش بزرگ

 

چند روز پیش دلسوزی با نام مستعار نوشته بود:

«این همه شکرگزاری از غربی‌ها را نمی‌پسندم. ما وامدار آن‌ها نیستیم و آن‌ها نیز برای خوشایند ما دست به تحقیق در تاریخ نزده‌اند و کسی در حیطه علم و دانش حقی بر گردن دیگری ندارد ... غرب در برهه‌ای از تاریخ خود بی‌نهایت وامدار ایران و شرق بوده است، اما از اینگونه شکرگذاری هر روزه در نوشتارهای آنها بعید است که خبری باشد ... اساتید ما معمولا غربی ها را ولی نعمت فرهنگی ایرانیان معرفی می کنند که خود یک اخلاق ناپسند در فرهنگ ایرانی است»

به این نویسندۀ گرامی قول دادم که در اولین فرصت پاسخشان را بنویسم. اما اعتراف می‌کنم تا به امروز چنین فرصتی را بدست نیاورده‌ام. امروز هم دلسوز دیگری با نام مستعار نوشته است:

«آقاي رجبي عزيز!

اين ميل دروني كورش به كشورگشايي را چگونه متوجه شديد؟ آيا تاريخ‌نويس مجاز است تحليل‌هاي پزشكي و روان‌پزشكي بدهد يا بايد دانش و مستندهايش را داشته باشد؟

این آسيايي را كه كورش آبش را تهيه مي‌كند و تا امروز هم با خون مي‌چرخد، او ساخته بود يا آشوري‌ها؟

و آيا كاستن از شدت خشونت را بايد پيشرفت دانست يا آن را با ايده‌آلي مقايسه كرد و كوچك شمارد؟ (ايده‌آلي كه هنوز هم ايده‌آل است). شوربختانه قلم شما و گريزهاي نامربوط‌تان براي توجيه نظرهاي‌تان مرا بسيار به ياد قلم علي شريعتي مي‌اندازد. صرف عشق به ايران داشتن، دليل بر منصف بودن نيست. ما بسيار از افرادي كه حسن‌نيت دارند ضربه آسيب مي‌بينيم».

 

پیداست که خوانندگان یک نوشته حق دارند که آن را مطابق سلیقۀ خود نیابند و بسا که انتقادهای تندی نیز داشته باشند که برخی و یا همه آن‌ها می‌توانند درست و به جا نیز باشند... اما این هم پیداست که پاسخ دادن به انتقادها همیشه نمی‌تواند ممکن باشد...

با این همه، چون احساس می کنم که نظرم سبب آزار کسانی ناشناس شده باشد، می‌کوشم، دست کم با توجه با نقد آن‌ها از دلگیریشان بکاهم. نخست می‌پردازم به پیام اول:

حالا باهم دوست شده‌ایم! بنابراین:

دوست گرامی،

برخلاف نظر شما من با تجربه ای چهل ساله بر این باورم که ما ایرانی ها از نظر پژوهش های ایران‌شناسی وامدار غربی‌ها هستیم. اما بیشتر از آن‌که بسیاری می‌دانند!... داستان طولانی است. اگر حوصله دارید، نگاه کنید به کتاب من: «ایران‌شناسی، فرازها و فروده‌ها»، انتشارات توس.

دوست گرامی، من دقیقا به خاطر عشق به کورش و ایران وام‌دار مغربی ها هستم. اگر این لعنتی ها آستین‌ها را بالا نزده بودند، ما هنور در کوچه های «احسن‌التواریخ» ها و «جامع‌التواریخ» ها پرسه می زدیم و هنوز دست ناشناس از گور بیرون ماندۀ کورش را لگدمال می کردیم... و هنوز تخت جمشید سر در گریبان داشت...

سیری در تاریخ ایران‌شناسی به مفهوم کلی ما را به پاسارگاد و تخت جمشید نزدیک‌تر می‌کند. آن‌هایی که از نزدیک با ایران‌شناسی سر و کار دارند، خوب می دانند که ایران‌شناسان مغربی (در واقع لعنتی و جاسوس)، برای بازشناسی نشان‌های خط میخی فارسی باستان و خط آرامی و پهلوی و بازخوانی سنگ‌نبشته‌های فارسی باستان و نبشته ها و نوشته‌های پهلوی چه خون دلی خوردند. هزاران کتاب و مقاله نوشته شده است تا ما زبان دربیاوریم که کورش داشته‌ایم و خجالت نکشیم که حتی به اندازۀ یک سطر مطلب دربارۀ کورش را خودمان ننوشته‌ایم. و خجالت نکشیم که اگر مغربی‌ها نفهمیده بودند، هنوز آرامگاه کورش بزرگ را قبر مادر سلیمان می نامیدیم و ویادواره‌های باشکوه شش کیلومتری شمال تخت جمشید را نقش رستم می خواندیم...مغربی های جاسوس و جهنمی هزاران کتاب و مقاله نوشتند، تا تکلیف بسیاری از مسائل دستوری زبان‌های فارسی باستان و پهلوی و اوستایی روشن شود. و زنگار از رخسار آلوده و پریدۀ تاریخ ایران باستان ما زدوده شود....

دوست عزیز، خدا را نشان بدهید به من یک راه را در قلمرو ایران‌شناسی که ما خودمان کشف کرده باشیم، یا سعدی علیه‌الرحمه پس از بیش از سی سال گشت گدار. او حتی در راه بازگشت از بعلبک، ویرانه‌های تاریخ را در مرودشت و بر سر راه خود ندید!..

فریادها بلند نشوند که رجبی به سعدی هم پرید! سعدی عزیز دل ماست. اما بی اعتنایی ما به تاریخ و یادگارهای باستانی می تواند دل ما را سوراخ کند.  شعار هیچ دردی را درمان نمی کند. کورش تاج سر ماست... اما این تنها یک شعار است....

دوست گرامی، با هر دیدی که مایلیم، می‌توانیم به مغربی‌های لعنتی نگاه کنیم. می توانیم آن‌ها را به گناه سیاستمداران غارتگر هم‌میهنشان تکفیر کنیم...، اما دست کم بکوشیم تا شیوۀ پژوهش و دقت نظر و حوصلۀ بسیاری از آن ها را سرمشق خود قرار دهیم، تا شاید از این تکفیرشدگان بی‌نیاز شویم...

می نویسید، غرب بی نهایت وام‌دار فرهنگ ایران است. ولی میل دارید که اعتراف کنید که  این وام‌داری را خود غربی‌های لعنتی کشف کردند و بارها به آن اقرار کردند...

نه! دوست عزیز من اعتراف می کنم که آب دریای بزرگ ایران‌شناسی را نمی‌توانم در جام کوچک حوصله‌ام تقدیم شما کنم. بخوانید «ایران‌شناسی، فرازها و فرودها» را. اما این را هم بدانید که من از مغربی ها دل پرخونی دارم . هرکجا که آن‌ها را «لعنتی» و «جهنمی» خواندم، برای مزه ریختن و خوشمزگی نبود... من از معدود ایرانی‌هایی هستم که از غرب، با داشتن مقام و کار دانشگاهی، به ایران پناهنده شدم، تا این زمزمه را بکنم که حاضرم چون شمع بر سر راه جوانان وطنم بسوزم...

 

اما دوست دوم چه زیبا و منطقی نوشته بودید که تاریخ‌نویس مجاز به پرداختن به پزشکی و روان‌شناسی نیست.  اما مگر شما آسیابان یا میراب هستید که صحبت از آسیابی که با خون می‌چرخد می‌کنید؟ حتما نیستید. همان‌گونه که وقتی از ستاره‌ها سخنی به میان می‌آورید، الزاما ستاره‌شناس نیستید. خاطره و قیاس به شما کمک می‌کنند. فروپاشاندن سه امپراطوری بزرگ جهان باستان به مورخ این اجازه را می‌دهد که به قیاس نظرش را بدهد. جز این هم چاره‌ای نیست. شما هم در مقام یک متخصص کورش‌شناسی بر من ایراد نگرفته‌اید. بشرید و تمایلاتی دارید و قطعا برای تمایلات خودتان دانشی. پس بیاییم به یکدیگر فرصت نظردادن را بدهیم و باور کنیم که هیچ دادگاهی در مورد اختلاف ما صاحب‌نظر نیست. استثنائا همدان نزدیک است و مادها دور. به افسانه‌های کودکی و برآمدن کورش نگاه کنید. برای بررسی این افسانه‌ها الزاما نمی‌بایستی پرنده‌شناس و جانورشناس باشیم. در روزگار ما در کشورهای پیشرفته کسانی را وزیر دفاع یا جنگ می‌کنند که حتی به خدمت نظام وظیفه نرفته‌اند...

دوست عزیز، می‌بینم که با خواندن نوشته‌های من به یاد نوشته‌های علی شریعتی افتاده‌اید. «یاد» شما مال خودتان است و باید به آن احترام گذاشت.  من هم یاد دبیرستان افتادم و زنگ انشاء و  ترجیع بند «علم بهتر است یا ثروت»! بعد که بزرگ‌تر شدم با اصطلاح «آلتِرناتیو» (الا و بالله یا این یا آن!) آشنا شدم. باب دندان ایرانی‌ها! چرا فکر نمی کنیم که اقلا راه سومی هم وجود دارد؟ یک وقتی نوشتم که ما ایرانی‌ها همه اهل سانسور هستیم و طبیعی است که اگر قدرت داشته باشیم فقط به سانسور قناعت نمی کنیم. دروازه تا اعدام باز است!..

ما دیر یا زود ناگزیر از شکستن آیینه‌های محدب و مقعری هستیم که بام تا شام خودمان را در آن‌ها به صدگونه تماشا می‌کنیم. در عرصۀ نگاه به گذشته و تاریخ ملی، شیفتگی و نفرت همزادند. و هردو زیانبار...

ا

و سرانجام دربارۀ نامربوط بودن گریزهایم و میزان انصافم و آسیبی که می زنم ممکن است که حق با شما باشد، اما برای رسیدن به این حق باید که به محضر مردم رفت. این گزینه ممکن است درست نباشد، اما در دنیای حاضر کار ما را راه می‌اندازد!..

با سپاس از شما که برای سخن «نامربوط» من این قدر فضا در ذهنتان گشوده‌اید.

 

و از این فرصت هم استفاده می‌کنم و می‌خواهم، که به جای ترس از گفت و گو، گهوارۀ میهن را زباله‌باران نکنیم. من زباله را هم همزاد شیفتگی و نفرت می‌دانم.

در آستانۀ نیمۀ شعبان به یاد نیمۀ شعبان پارسال می‌افتم که نیمه شب، رفتگران را در حال جارو کردن میلیون‌ها لیوان شربت جشن دیدم...

دوستان خوب! این را هم فراموش نکنیم که آرامگاه کورش ما در چشم‌اندازی قرار گرفته است که بر سر هر بوته‌ای تکه‌پلاستیکی در حال اهتزاز است و شیفتگان زیارت پاسارگاد بطری‌های خالی نوشابۀ خود را نثار بیابان کرده‌اند که باید برج و بارویش و دروازه‌بانش ایرانیان باشند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir