پل تجریش
اگر روزی بخواهم پل تجریش را بفروشم
نیمکتی را برای خودم نگه خواهم داشت
و رهگذرها را
و دهانۀ سعدآباد را
و بازار را
و کوچه زغالی ها را
و سینما آستارا را
و کفش ملیرا
و سربالایی دربند را
و یکی دو سه خاطره را
و محرمانه ترین پل جهان را
با بقیۀ خاطرهها
راه!
تا آسمان
در آسمان
در زیر باران
و در حصار بیابان
در همه جا به دنبال خودم گشتم
در به در و نسیم به نسیم
جایی نبودم
کبوتری گفت:
برگرد
عوضی آمدهای
بلاتکلیف!
شنبه
شنبه
شنبه
باز هم شنبه
ای امان!
دیدی؟
باز تکلیفم را انجام ندادهام
دیدی؟
خواستم فریادت را پنهان کنم در مشتم
مشتم را بازکرد
دغدغه
خواب دیدم، سالهاست که یک درختم
تکافتاده در مظهر قناتی
با پرنیان لانۀ نگاهت در آغوش
پرواز که میکنی لانهات را میسپاری به من
بر که میگردی سوقاتت نسیم
نفست بوی شبنم چشمت میدهد و بوی چمن
من میزبان نگاهم
تو میهمان گناه
خواب دیدم نگرانم
که دلم بلرزد
و آشیانهات بیفتد از دستم
شتر، پر!
از پدرم تنها کلاغپر بازیکردنمان یادم هست
همیشه سرخ می شدم
وقتی که به دستم فرمان عوضی میدادم
اما زود از پریدن شتر خندهام میگرفت
روزگار را ببین!
امروز حتی تمایلی به دیدن شتر ندارم!
شتر دیدی، ندیدی!
پرواز نشسته!
سلام
- سلام
با نگاهم صدای سلامی را که دارد ته می کشد تعقیب می کنم
سلامی مانند یک به نارس
با جای زنگزدۀ دندانها
بهی که گویی شکوفهای نداشته است
میخواهم سلامی را که از دهانم گریخته است برگردانم
اما برادههای سلامی دیگر را گم میکنم
اعتراف می کنم که دیوانهام
از خودم قول میگیرم که دیگر سلام نکنم
از لبخند تلخ رضایت روی لبهایم احساس آرامش میکنم
فردا
فردای دیگر
همینکه چشمم را باز میکنم
میگویم سلام
و باری دیگر براده های سلامی دگر را می بینم
که در جلوی چشمهایم
رقصان گم میشوند
میخواهم پرواز کنم و از این دیار دور شوم
اما فقط پرپر میزنم با بال شکسته
و به پرواز نشسته تن می دهم
امان!
دستم را بشکنید، خدارا
دستم نافرمانی میکند
چراغ را خاموش کردم تا چیزی را نبیند
اما او جای همۀ قلمهای دنیا را میدانست
بیهوده خودم را سبک کردم
حالا نه در دیوار روبهرو
در هرجایی که گیر بیاورد می نویسد
امان اگر سراغ شعلههای آتش برود
اسب چوبی
کبوترها کوچ کردند جلوی چشمهایم
کوزه شکست و آب ریخت
اجاق خاموش شد
خبرم دادند که کاریز هم تمام کرد
بازوی راستش امروز خشکید
بید مجنونی که خودم کاشته بودم
پنجره لال
سقف لال
خیابان غرق خجالت کوچه
کوچه از خانه رو پنهان می کند
همسایه لال
می گویند خشکسالی است
اما من باور نمی کنم
صدای رعد را می شنوم
بید مجنون شاخه خواهد داد دوباره
و من با اسب مجنونم
دنبال لیلی خواهم رفت
اسب چوبیم همیشه از شاخۀ بید بود
بچه که بودم
زندان
اگر بتوانم در سلولم را بشکنم
با دستی خالی و بی سوقاتی
به ملاقات همۀ زندانیان آزاد خواهم رفت
از اولی خواهم پرسید که ساعت چند است
از دیگری سراغ باغ ملی را خواهم گرفت
ازسومی آدرس آرایشگاهش را خواهم خواست
از یکی هم خواهم پرسید که او عشقش را در کجا قایم کرده است
که بی دغدغه بستنی میخورد
در زیر بید مجنون
و بعد آب دهانم را قورت خواهم داد
تا کسی نفهمد که من هم بستنی را دوست دارم
روز بعد برای همه تعریف خواهم کرد
یکی بود و دوتا بود و سه تا بود و من هم بودم
من تنها زندانی بودم
در سلول را که می شکستم
بازویم هم شکست
روز سوم خواهم شنید که اختراع هیچ زندانی مقرون به صرفه نیست
کبوترها هم دیگر نیازی به ترس ندارند
سرانجام شایع خواهد شد که زندانها منقرض شدهاند
عطر
«بازکن پنجره را»
و بفرست دستت را به سفری کوتاه
به همین نیم قدمی پنجره
حتما کبوتری بر کف دستت لانه خواهد کرد
تو به عطر کبوتر نیاز داری
دلم دستم را آرام رها خواهد کرد!
شاپور ذوالاکتاف کوچهاش را گم کرد
کوچه بردارشدن منصور هم نماند
خیابان سقاباشی پیش از گم شدن منقرض شد
من هم کوچهام را در دلم گم کردم
اما دلم تا مرا گم نکند رهایم نخواهد کرد
نوبت گمشدنم که برسد، چشم به چراغ خواهم دوخت
تا دلم از تنهایی نترسد
و دستم را آرام رها کند
جاده
جاده از چشمم عبور می کند
جای زخمها ردپای جاده را نشان میدهند در چشمم
و پنهان نمیتوانم کرد که بودهام
آن زخمی که آهنگ خوب شدن را ندارد
زخم میلادم است و افتتاح جاده
جاده دیرتر از من تمام خواهد شد حتما
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir