عجب حکایتی است این سرزمین

نی انبان و آکاردِئُن


پیداست که نی انبان یکی از دلنوازتری سازهای ایران است.

و پیداست که آکاردِئُن شکل پیشرفتۀ این ساز است.

و پیداست که هرکجایی از گیتی که برای نخستین بار به این ساز دست یافته باشد، ایران نیز از کهن ترین سرزمین هایی است که به این ساز روی آورده است. تا با پرکردن هوای ریۀ خود در آن هوای دلش را خالی کند!..

و پیداست که سازندگان آکاردِئُن با تکیه بر نی انبان راه دلگشایی را هموارتر کرده اند و به هزار هوای دل هزار توی خود فرصت بیرون آمدن داده اند...

کم نیستند فن آوری های دوران ساز گیتی که ما در خم اول کوچه اش مانده ایم و غرب می تازد و همچنان می تازد...

کم نیستند ایرانیانی که از فن آوری های غربی سود می جویند و با گستاخی به خم های اول کوچه های خود می نازند...

کم نیستند ایرانیانی که بدون نوشته های شرق شناسان بیگانه حتی یک کلمه برای گفتن نمی داشتند و با کمال گستاخی دست خود را آمادۀ نواختن توگوشی برای شرق شناسان آماده نگه داشته اند و می دارند...

شگفتا که خود ایرانیان (از آن میان من) حتی یک میلیمتر از رازهای خط های باستانی ایران را نگشوده اند و شگفتا که برخی از جوانان در نهایت خیره سری خود را بهترین صاحب نظر خط و زبان های باستانی ایران می دانند و به کسانی که حدود شصت سال از عمر خود را وقف رمزگشای خط ها و زبان های باستانی ما کرده اند اهانت می کنند.

نمی دانم چه اصراری دارد جوانی که حتی نی انبان را نمی شناسد، به ساختار آکاردِئُن ایراد بگیرد؟...

بیاییم با نی انبان برقصیم و نوای آکاردِئِن را ستایش می کنیم...

من که پایی برای کوبیدن ندارم، به نوای نی انبان در صحرای دلم می رقصم و از شوکت احترام به سازندگان آکاردِئُن سرخوشم...

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

پاسخ به خواننده ای گرامی

 

خواننده ای در پیامی نوشته اند:

 

  «شما که این قدر ادعای درست نویسی دارید چرا هنوز حتا را حتی می نویسید؟ چون حتا کلمه ای عربی است؟ پس چون عربی است باید به رسم عربی نوشت؟ پس اگر بخواهیم بنویسیم کامپیوتر هم باید به خط انگلیسی بنویسیم»؟

 

خوانندۀ گرامی با سپاس از توجه شما اجازه دهید چند اشاره داشته باشم برای همۀ دوستداران:

1.    من با نزدیک به چهل سال کوشش برای یافتن راه هایی برای درست نویسی، اینک تنها برداشت هایم را به صورت پیشنهاد مطرح می کنم. پیداست که سخن من نه حجت است و نه من چنین انتظاری را دارم.

2.    فکر نمی کنید که اگر واژه های عربی را بخواهیم دگرگون کنیم باید «عربی» را هم «اَرَبی» بنویسیم و یا به جای «کلمه» بنویسیم «واژه»؟

3.    ما چیزی را به خط انگلیسی نمی نویسیم. اما به الفبای لاتینی چرا.

4.    ما با درست نویسی آهنگ آنه را نداریم که میراث نوشتاری خودمان را نابود کنیم. بلکه می خواهیم از آن پاسداری کنیم.
 
اگلیسی ها  که  eight را به صورت تاریخی آن  نگه می دارند، می خواهند به میراث مکتوب خود آسیب نزنند. ما ایرانی ها هم «خواهر» می نویسم و «خاهر» می خوانیم. و یا فرانسوی ها با آن نوشتار دشوار خود...

6.    در هر حال همه چیز را همگان دانند. باید دست به دست هم دهیم. دست شما   مبارک تر از دست من سالخورده است. دست شما را می فشارم.

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

Labels:



پاسخ به استاد دوستخواه بسیار عزیز

عجب حکایتی است حکایت این سرزمین!

 

آموزگار بسیار جلیل و «پاسیفیست» ما ایران شناسان، استاد دوستخواه با نوشتاری از سر نگرانی   خواسته اند که ما با لطیفه هایی که دربارۀ برخی از هم میهنان خود تعریف می کنیم سبب آزردگی آن ها را فراهم نیاوریم و خواسته اند که همۀ یارانشان در نشر گستردۀ نوشتۀ ایشان بکوشند...

با همۀ دلبستگی ژرفی که به استاد دارم، با اطاعت از درخواست ایشان، از خود و استاد می پرسم:

چرا؟!

یادم می آید در روزگار جنگ طولانی ایران و عراق همیشه می گفتم که اگر ما ایرانی ها فلانی ها و بهمانی ها را نمی داشتیم از غصه دق می کردیم!..

پیداست که من در آن روزگار هم آگاه بودم که رنجاندن کسی نمی تواند وسیلۀ خوبی برای انبساط خاطر باشد. اما بی درنگ به این حقیقت هم فکر می کردم که هم میهنانم باید که مانند همۀ مردم جهان با شنیدن لطیفه – که از نامش پیداست که لطیف است – هرگز بد به دل راه ندهند و نگران خنده ها و ریسه رفتن های هم میهنان خود نشوند!

هیچ کجایی در جهان نمی توان سراغ کرد که مردمش به یکدیگر کم و بیش به اصطلاح «گیر» ندهند. از آن میان آلمانی ها که من در میانشان چهارده سال زیسته ام. آلمانی ها هم قزوینی ها و رشتی ها و آذربایجانی های خوشان را دارند. و چه جور هم!

عبید زاکانی که در سال 772 هجری قمری درگذشته است خیلی از داستان هایی را که آورده است از زبانی دیگر ترجمه کرده است. او در کنار 267 داستان فارسی 93 داستان تازی دارد. هنر او در این است که حشوش ملیح است. چنان که سعدی. در رسالۀ دلگشای همین عبید بلندآوازه می خوانیم:

«قزوینی تابستان از بغداد می آمد. گفتند: آن جا چه می کردی؟ گفت: عَرَق»!

دربارۀ دیگر شهرها هم کم نیستند داستان های عبید.

من با پوزش از استاد دوستخواه، برخلاف او به ساختن لطیفه دربارۀ مردم شهرهای مختلف و یا دیگر اقوام هم میهن خُرده نمی گیرم، خرده به کسانی می گیرم که شوخی ها و لطیفه ها را به دل می گیرند. اصفهانی ها  خود بیشترین لطیفه را دربارۀ خود ساخته اند. و من که خود آذربایجانی هستم، کمتر آذربایجانی یی را دیده ام که در مجلسی که کار به طنز و لطیفه و شوخی بکشد، خود پیش قدم نشود...

ما تا کی می خواهیم از یک سو ادعا کنیم که همه هم میهن هستیم و از سویی دیگر برآن باشیم که با لطیفه برخی از هم میهنان خود را آزار می دهیم و تفرقه می اندازیم؟

فراموش نکنیم که چون در محفل ها زبان غالب فارسی است، گمان می رود که فارس ها گویا به گونه ای برنامه ریزی شده دیگر قوم ها را می آزارند. مگر رشتی ها فارس نیستند؟ مگر دربارۀ رشتی ها کمتر از آذربایجانی ها لطیفه ساخته و گفته می شود؟ دربارۀ قمی ها و کاشی ها و اصفهانی ها همین طور.

این که نمی شود از داستان لطیفه ها هم داستانی بسازیم مانند آن چه که دربارۀ فیلم 300 ساختیم.

در کشورهایی که بزرگانش کمتر «نازک نارنجی» هستند، دربارۀ بزرگانشان هم لطیفه بی شمار است.

و اما برای نمونه، فراموش نکنیم که ما آذربایجان را همواره مهد دلیران می خوانیم و مرزبانان دلاور ایران. صفتی که برای کاشی های فارس قائل نیستیم.

فراموش نکنیم که ما برای لُرهای ایرانی هم لطیفه بسیار ساخته ایم...

به نظر من پذیرفتنی نیست که لطیفه ها به گونه ای برنامه ریزی شده ساخته می شوند... ما اگر دارای چنین سیاستی می بودیم، لابد که موفق تر از آنی می بودیم که هستیم...

بیاییم مشکلی بر دیگر مشکلات خود نیافزاییم...

و بیاییم تنها امکان خندیدین را از خود نگیریم...

ما مردم ایران زمین همه همدیگر را دوست داریم و به یکدیگر می بالیم و نمی توانیم از اعضای خانوادۀ بزرگ خود دلگیر باشیم...

بیاییم به دیگر زخم هایمان بیاندیشیم...  

بیاییم نگران باشیم که مبادا سیاستی داستان لطیفه ها را هم بر جُنگ دیگر دردهایمان بیافزاید...

و شما استاد گرامیم به یاد بیاورید همۀ لطیفه هایی را که شما اصفهانی ها دربارۀ خودتان ساخته اید!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

نوشتۀ استاد دوستخواه را در این جا بخوانید

Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

ناهار نهار نیست

 

بهتر است که به جای «ناهار» نگوییم «نهار».

«ناهار» (ناآهار) به معنی بی خورش است.

فردوسی می فرماید:

اگر چند سیمرغ ناهار بود       تن زال پیش اندرش خوار بود

«ناهار» غذای وسط روز است. درگذشته ایرانیان به غذای روز توجه چندانی نداشتند.

اما «نهار» واژۀ عربی است به معنای روز. لیل و نهار یعنی شب و روز.



Labels:



دردنوشت

حکایت سرزمین من

یک استکان چای مهمان تاریخ (2)

 

دوست نازنیم استاد غیاث آبادی گله کردند که چرا زیبایی های چهارطاقی نیاسر را به لفافی از نقد پیچیده ام و گفتند که درست این می بود که شکوه هایم را جدا از زیبایی های این پدیدۀ باشکوه می آوردم.

حق با اوست. پیداست که زشتی ها چنان مرا کفن پیچ کرده بودند که می توانستم حتی خورشیدی را که از زادگاهم خراسان آمده بود از یاد ببرم.

همۀ آن هایی که با قلم من آشنا هستند خوب می دانند که من همواره در برابر زیبایی ها، کودکانه تسلیم می شوم و پیرانه از قند پارسی کمک می گیرم...

لابد از این که حتی از ده متر راه راهوار برای حضور در بارگاهی از تاریخ دریغ شده بود و جز این، لابد   از این که  با تجاوز از چهار سو به چهارطاقی زیبا، چنان افسرده بوده ام که دامن از دست داده ام.

پنهان نکنم که من دیروز با حضور در این بارگاه تاریخ، بی درنگ به یاد صدها تندیس بی قواره از جانورانی افتادم که امروز غرق در گل زینت بخش میدان های بیشتر شهرهای ما هستند...

کاش دست کم مردم ما غیبت مسؤلان میراث فرهنگی را با ننوشتن یادگاری های بی مزه تقویت نکرده بودند...

این جا اگر تنگۀ بولاغی نیست، نشانی حی و حاضر که از هویت نیاکان ما را دارد...

حتما به همین زودی، باری دیگر تنم را به نیاسر خواهم کشاند برای به یادآوردن حشمت نیاسر و گرفتن چند عکس.

به حرمت قلم سوگند که آرزو می کنم که روسیاه بشوم رضا جان...


Labels:



روزنوشت



حکایت سرزمین من

یک استکان چای مهمان تاریخ


دوست شیفته ام رضا مرادی غیاث آبادی سال هاست که دوستداران گاهشماری را به نیاسر کاشان می برد، تا در سپیده دم روز 31 خردادماه در کنار چهارطاقی نیاسر، که شکوه نجیبش را از روزگار ظاهرا اشکانیان به نیش کشیده است، به تنهایی شاهد پرهیبت برآمدن خورشید نباشد...


و من سال هاست که به خاطر بیماری توانایی حضور در نیاسر را ندارم تا از میان شرابۀ تاریخ، خورشیدی دیگر را در افقی متفاوت بیابم...

تا این که امسال، با یک روز تاخیر بختم را آزمودم. دوستانم گیتی مهدوی و داوود پیرمرادیان مرا بعد از ظهر روز موعود به نیاسر رساندند... پیداست که خورشیدخانم منتظر من نمانده بود و من و همراهانم می بایستی سپیده دم روز بعد در پشت چهارطاقی نیاسر، از میان یکی از طاق ها، انتظار او را می کشیدیم...

شب زیبایی را در پشت سر داشتیم. در چند کیلمتری نیاسر، ناگهان غیاث آبادی که طاقتش را از دست داده بود، مثل سرداری که به هنگام غروب در اردوگاه خود می چرخد، از رو به رو پیدا شده بود و ما را به اتراق خود برده بود. خانۀ مینا خانم که درۀ باشکوه و خرم نیاسر را با کوه های افسانه ای اش به رایگان در اختیار داشت. در این جا گرداآفرید، نخستین نقال زن شاهنامه و اشکان و بابک، برادران جوان افسریه ای نیز با نجابتی غیرمترقبه میهمانان ناخواندۀ غیاث آبادی بودند...

شب افتاده بود که، به خواهش گیتی، که شاهنامه را رگ و پی و استخوان خود می داند، گردآفرید با اجرای قطعه ای زیبا از شاهنامه، باری دیگر سرزمین غریب ما را به رخمان کشیده بود، تا سپیده دم روز بعد از خامی خود چندان در رنج نباشیم...

شب را با زیبایی های جادویی مبارکی که هر افسونش با تکمه ای جادویی با جان و تنم وصلت می کرد، با همۀ دشواریش، پشت سر گذاشتم و صبح کاذب دوستان و جوانان رعنای افسریه ای مرا با ویلچر به چهار طاقی نیاسر رساندند.

سردار نجوم غیاث آبادی جای استقرارمان را نشانمان داد و پس از توضیح ها و سفارش های لازم او، همه چشم دوختیم به چهارطاقی و از میان یکی از طاق ها به افق. تا یک بار دیگر دلمان را بلرزانیم با طلوعی دیگر از خورشید خانم ایران...

سرانجام خورشید خانم خرامان و نازنازان سرک کشید و طنازان شرابه های گیسوانش را به میدان پیش روی خود ارزانی داشت و با سخاوتی غریب خروارخروار برادۀ زر پاشید بر سر و روی چشم اندازان.


غیاث آبادی سرازپا نمی شناخت و یک بند می آموخت و تاریخ را رسد می کرد.

من طبق عادت پوشک های بستنی و چیپس و ساندویج را در پیرامون چهارطاقی مقدسی که یکی از کهن ترین رسدخانه های جهان است می شمردم و به عادت حرفه ام «ماژیک نبشته ها» و «ذغال و گچ نبشته ها»ی مردمی را بر دیواره های چهارطاق می خواندم که لابد شیفتۀ یادگارهای میهنشان بوده اند و برای آشنایی با شیوۀ رسد نیاکانشان آمده بوده اند... که از سر شیفتگی پوشک چیپس را سوار باد سپیده دمان کرده بودند و دست تاریخ را از آستین خودشان به در آورده بودند و این را هم فراموش نکرده بودند که از عشق یار سر به کوه و بیابان نهاده اند...


ونگاه می کردم به معدنی که در صد متری، دل و درونش را دور از چشم پاسداران فرهنگی بریده بودند و در قطعه های عظیم سنگ را مانند هزاران لنگه کفش بی صاحب در کنار چهارطاقی باشکوه و آکنده از یادگارنبشته ریخته بودند، تا جرثقیلی بیاید و ...

به دنبال شب گرمی که داشتم، در نسیم خنگ بامدادی فکر می کردم به تکمه های زیبایی که مرا با جادوی خود با نیاسر وصلت داده بودند و احساس تشنگی می کردم. آهسته زیر لب گفتم چه خالی است جای یک لیوان چای داغ... بعد از یارانم، که دل از چهارباغی نمی کندند، خواستم که مرا سوار ماشین بکنند و خودشان را بی دغدغه با رسد نیاکانشان مشغول کنند و تا می توانند از غیاث آبادی، استاد مسلم نجوم تاریخی و گاهشماری ایران بهره بگیرند...

هنوز چند دقیقه از خلوت درون ماشین سپری نشده بود که انگشتی به شیشۀ ماشین خورد و مرا با شتاب از ستیغ کوه های پیرامون کشید به پایین. به زحمت شیشه را دادم به پایین. زنی از زیر چادرش سینی کوچکی را آورد به بیرون و با مهری ایرانی سینی را از شیشۀ ماشین داد به من. یک لیوان چای و یک قندان:


«بگیر پدر جان! شنیدم که هوس چای کرده بودید»...



عجب حکایتی است این سرزمین...


در حالی که باری دیگر لیوانی از مطبوع ترین چای های عمرم را در دست داشتم، به دیوار زشت انبارمانندی در پنجاه متریم نگاه می کردم که بر روی بدنۀ دیوارش به طول نزدیک به سه متر با نستعلیقی زیبا نوشته بودند: رسدخانۀ دانشگاه کاشان!


گویا دانشمندان قرن بیست و یکم اخترفیزیک تصدیق کرده بودند که نیاکانشان خوب جایی را برای رسد برگزیده بوده اند و رسد خانه ای در همان چند قدمی، با استفاده از تحقیقات میدانی نیاکان، ساخته بودند... در میان سنگلاخ. چون نیاکان هم لابد پیرامون چهارطاقی خود را به امان خدای رحمان سپرده بوده اند... با این تفاوت که حالا سیمی، شاید برای تلفن، از آبادی نیاسر به رسدخانۀ دانشگاه کاشان منتهی می شد. چهار پنج تیر فلزی، برای انتقال سیم، در چشمرس بودند که هر کدام مستمع آزاد گوشه ای از هفت آسمان را رسد می کردند! و سیم شاید تلفن در فاصلۀ تیرها چنان شکم داده بود که پرندگان عاشق هم به راحتی نمی توانستند بر روی آن بنشینند و با فراغ بال راز نیاز کنند!


از سیم برق نگو، که خیال می کردی به ساختمان خردسال رسدخانه به قصد تجاوز هجوم برده است!...


سرانجام برگشتیم به درون آبادی. برای گشتی و گداری. نمی توانستی تصور کنی که نیاسر در دل جنگلی با صدها کیلومر طول و عرض قرار نگرفته است. همه جا غرق سبزه و گل و دارودرختی جادویی. بی درنگ باخود می گفتی کاش نیاسر موزۀ در و پنجره های آهنی بدقواره نمی بودی...


و سرانجام رسیدیم به آبشار پری گون نیاسر. بی اختیار حتی شکوه را فراموش می کردی و در پی صفتی تعریف نشده می گشتی...


مرا نشاندند بر روی نیمکتی فلزی برای گرفتن عکسی یادگاری. قبلا، چون پیش از ما با کفش هایی گلی رفته بودند به روی نیمکت و آن را از وجاهت انداخته بودند، داوود پیرمرادیان پاره ای از یک گونی پیدا کرده بود و آن را بر روی نیمکت انداخته بود. زیر پاهایم که زیر نیمکت هم بود یک خروار پوست تخم کدو بود که «سیاحان» در کنار چشم اندازی جادویی، لابد که با شتابی جادویی خورده بودند. خوشبختانه برادۀ آب آبشار، مانند شبنم، بر پوست تخمه ها نشسته بود و مانع از خشونت آن ها می شد...

بعد برگشتیم به اتراقمان و من زیر لب گفتم:


عجب حکایتی است این سر زمین من... گاهی از دیدن چشم اندازی زیبا همان اندازه خوشحال می شوی که از ترک کردنش...


و گاهی خاطره ای چنان ترا از جنس خودش می کند که توان ادامۀ زندگی را بدون آن از دست می دهی!


در هیچ کجایی از گیتی زنی غریبه یک لیوان چای به دستت نخواهد داد و در کمتر کجایی از گیتی شاهد بی حرمتی به نیاکان خواهی بود.


گزارش علمی این بازدید را می گذارم برای غیاث آبادی که مرد میدان اوست...


Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

اصول گرا، اصلاح طلب

 

صادقانه می گویم که هنوز فرق «اصوال گرا» با «اصلاح طلب» دستگیرم نشده است. نه از نظر پایبندی به انقلاب و نه از نظر آرمانی که پیش روی اصول گرایان و اصلاح طلبان قرار دارد.

کافی است که به خواست ها و گفته های دو گروه اصول گرا و اصلاح طلب در محدودۀ زمانی معین توجه کنیم. در مجموع، خواست ها و گفته ها ی هر دو گروه یکی است. با بیانی متفاوت. و نگاهی همانند. باورها یکی است. منتها نه در یک نشست مشترک و در زمانی معین. بلکه در جاها و زمان های گوناگون!  

کسی که به «اصول» باور دارد، نمی تواند خواستار «اصلاح» نباشد و کسی هم که به «اصلاح» می اندیشد،  نمی تواند از «اصول» فاصله بگیرد.

در این میان شاید باید برای «اصول» و «اصلاح» در پی تعریف هایی دقیق تر باشیم، تا از بهت درآییم.

من از پرداختن به سیاست می پرهیزم. اما سخت پایبند آنم که هنجاری را پیش بکشیم که بر میزان تفاهم می فزاید. آن گاه است که سنجیده گویی بازار می یابد و سخن ناسجیده، بی جنگ و دعوا، گوشی را برای فرورفتن نمی یابد!

پیداست که هم پایبندی به «اصول» زیباست و هم تلاش برای «اصلاح». اما با پرهیز از برداشت های به دور از منطق و گاهی ضد منطق.


Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

مقایسه ای (یا سنجیدنی)، نه تطبیقی!

 

معمولا دو موضوع را باهم مقایسه می کنیم (یا می سنجیم). بنابراین شایسته است که بگوییم: ادبیات (ادب) مقایسه ای و نه تطیقی. و همین گونه در دیگر زمینه ها...



Labels:



پیام دکتر جلیل دوستخواه
پیام زیر را هم اکنون از استاد بزرگوارم دکتر جلیل دوستخواه دریافت کردم
 
درود
امروز آقای لقمان در پیامی، به متن سخنرانی شما در کانادا پیوند داده است. بسیار خواندنی و رهنمون وموی شکافانه و آموزنده است. دست مریزاد! دراین سخنرانی از جمله گفته اید:   «... می شنوم که تورانی ها را ترک می خوانند. تورانی ها را ترک پنداشتن و از آن اصطلاح پان تورانیزم را ساختن نمی تواند درست باشد و حتما در این برداشت ندانستن معنای توران تعیین کننده بوده است. واژه‌ي «توره» که ریشه‌ي توران است، واژه ای است اوستایی و سکایی به معنی لگام گسیخته و ناآرام (وحشی). قومی سکایی و باشنده‌ي ماوراء النهر، به خاطر هنجار خشن خود در رفتار، به این نام   شهرت  داشته است. شاید بتوان اشکانیان را برخاسته از میان همین قوم دانست. در هر حال امروز تقریبا همه‌ي دانشمندان در این نظر متفق القول هستند که تورانی ها یکی از اقوام ایرانی (آریایی) بوده اند.»

همان گونه كه نوشته ايد، نام "توران" (سرزمين) در اوستايي "تورَه" است. امّا نام قوم يا تيره هاي قومي ي نزديك به هم  و آريايي نژاد ِ ساكن  ِ آن سرزمين را "توئيريَه" مي گفتند (همچنان كه ايرانيان ِ "اين وَر  ِ آب" يا جنوب ِ "آمودريا / جيحون" را "ائيريَه" و سَرمَت ها يا سارامَت ها را "سَئيريمَه" مي ناميدند).

امّا اين "تُرك" خواندن "نورانيان" -- كه قوم گرايان و جدايي خواهان در اين روزگار، اين همه درباره اش هياهو مي كنند و آن را دستاويزي كرده اند براي پيش بردن ِ خواستهاي خود -- پيشينه اي دراز دارد و به روزگار ساسانيان مي رسد و برآيند ِ كوچهاي زنجيره اي ي ِ تيره هاي ترك تبار از جاهايي در شمال چين و آسياي شمال خاوري به آسياي ميانه (سرزمين و جايگاه كهن تورانيان) بوده و در نگرشي بيروني و بي دقّت به ساكنان تازه ي اين منطقه و بر اثر  ِ اينْ همانْ پنداشتن ِ آنان با تيره هاي توراني ي باستاني ي ساكن در اين ناحيه، پديدآمده است و سپس، از ادب و فرهنگ عصر ساساني به ادب و تاريخْ نگاري ي نخستين سده هاي پس از اسلام رسيده كه پشتوانه ها و خاستگاه هاي شاهنامه ي فردوسي هم در شمار آنها بوده است.

از همين روست كه در سرتاسر شاهنامه، براي ناميدن ِ آن تيره هاي قومي ي باستاني، بيشتر از همين واژه ي سپس رايج شده ي "ترك" بهره گرفته شده است و شايد نسبت ِ كاربُرد ِ "ترك" به "توراني" 10 به 1 باشد.

در روايتهاي نقّالان، كار از اين هم فراتر رفته است و گاه كه سخني از پهلواني توراني نقل مي شود، به همين زبان تركي ي رايج شده در آذربايجان است و سپس ترجمه ي آن به فارسي مي آيد. لابُد نقّال به زَعم خود مي خواسته است كه فضاي نقل و كيستي ي نقشْ ورزان ِ نقلش را هرچه واقعي تر جلوه دهد.

به همين يادآوري بسنده مي كنم. در اين باره، در يادداشت هاي ويرايشي ي شاهنامه ي نقّالان، به گستردگي ي بيشتري خواهم نوشت.

شادكام باشيد.

بدرود
جلیل
 

Labels:



روزنوشت

نقش میهمان در زندگی ما ایرانیان (2)

 

دوست خوبم نوشین شاهرخی پیامی گذاشته است برای «نقش میهمان در زندگی ما ایرانیان» که نیاز به پاسخ دارد:

 

نوشین خوب،

پیامت ساعت ها مرا با خود مشغول کرد. روی هم رفته حق با هردوی ما بود!

اما مگر می شود در نوشته ای کوتاه، که در حقیقت می خواهد دربرگیرندۀ کتابی باشد، به همۀ نکته ها اشاره کرد؟

من حاصل برداشت هایم را برپایۀ حقیقت های موجود، نوشته ام. پیداست که نظر تو دربارۀ نگاه ما ایرانیان به میهمان خانه درست است. من اشاره داشتم به عادتمان و هنجاری که ما را در چنگال دارد...

اما دربارۀ رفتار ما با افغان ها با تو هم عقیده نیستم. ما با افغان ها همان رفتاری را داریم که با خودمان. بد و خوب این رفتار بحث دیگری است... مردم ما با میهمانان افغان خود رفتار متفاوتی ندارند.  نمونه های مجرد و استثنایی هم بحث دیگری است. اگر نمونه های مجرد و غیرعادی مطرح می بودند، می شد به برخی از بدرفتاری های غریب برخی از افغان ها نیز، مثلا در سرازیر کردن مواد مخدر به ایران، اشاره کرد...

فراموش نکنیم که افغان های میهمان برگزیدگان مردم خود نیستند. مردمی هستند که از بد حادثه و تنگدستی به مردمی پناه آورده اند که خود درگیر دشواری های فراوانی هستند...

باور کن که من، با همۀ دشواری های فراوان موجود، بی مهری و یا کم مهری متفاوتی را ندیده ام...

برخورد آلمانی های به نادرست معروف به رفتارهای فاشیستی را با خارجی ها می ستایم. این برخورد خوب را مردم خود آلمان هم می چشند...

ضمنا فراموش نکن که بیشتر میهمانان آلمان از مرز معینی از سواد گذشته اند و برای میهمانان ما هنوز سواد سواد هم پیدا نیست!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

Labels:



روزنوشت

نقش میهمان در زندگی ما ایرانیان

 
نقش میهمان در زندگی ایرانیان چنان بارز است که هر ایرانی به قدر توان خود بخشی از خانه اش را میهمانخانه می نامد. آن را می آراید و با چشم های میهمانان غایب و گوناگون خود به آن می نگرد. حتی در خانه های بسیاری رختخواب های چندی فقط برای میهمان نگهداری می شود. میهمانان خوانده و ناخوانده و یا به اصطلاح سرزده. این اصطلاح سرزده همان اندازه که ویژۀ فرهنگ ایرانی است، به همان اندازه هم واژه ای کلیدی است برای رسیدن به برداشت ایرانی از زندگی.

ایرانی حتی در «پیک نیک» هم میهمان دارد و به فکر میهمان است و حتی فکر می کند که پیک نیک بی میهمان چنگی به دل نمی زند. جالب است که برخی در سفر نیز میهمانی به همراه دارند. میزبان در سفر هم از دیدن میهمان چندان شگفت زده نمی شود.

و بسا در آبادی های کوچک و دورافتاده، مسافری ناشناس و عبوری خانواده ای را به میزبانی منصوب می کند! و سبب خوشحالی میزبان منتصب را فراهم می آورد.

و چنین است که تو، آسوده بال، می بالی که همه جای ایران سرای تست و در این سرا میزبانت ترا حبیب خدا می خواند... و حبیب خدا را از غربت چه باک؟...

وچنین است که می شنوی، سفرۀ مرد باز است همیشه...

و چنین است که در میهمانی های ما میهمانی از میهمان دیگر پذیرایی می کند و یا او را دعوت به ماندن می کند!...

و اغلب در سیزده به در، سفره ها به هم پیوند می خورند...

و چنین است که در ایران صرف نظر از موقعیت اقتصادی،   کم پیش می آید که کسی بی سرپناه بماند...

در بلاهای طبیعی و در زلزله های ویرانگر نیز...

مسافر بیگانه در کمتر کجایی از گیتی به اندازۀ ایران از احساس غربت به دور است. ایرانیان جوان در کوچه و خیابان با مسافران خارجی پیوند برقرار می کنند و این پیوندها اغلب به میهمان نوازی منجر می شود. و تقریبا غیر ممکن است که یک ایرانی به مسافری خارجی با نفرت بنگرد. همین نفرتی که امروز در دیگر نقاط جهان معمول است.

دید و بازدید های نوروزی ایرانیان را نیز کمتر می توان در بیرون از حوزۀ فرهنگی ایران سراغ کرد. چنین است که کارمندان در روزهای آغازین سال نو، در محیط کار خود میهمانی های کوچک راه می اندازند و به دید و بازدیدهای نوروزی ادامه می دهند و دلشان بار نمی دهد که از پذیرایی فاصله بگیرند.

آری! نقش میهمان در ایران از اهمیت ویژه ای برخوردار است و از همین روی در در نمایش سیمای ایرانی نقش میهمان بسیار تعیین کننده.

و چقدر آسان می توان ایران را یک میهمانسرای بزرگ نامید...

 

بکوشیم تا میزبانان و میهمانان سایت ها و وبلاگ ها هم این خوی ایرانی را پاس بدارند.

 

با فروتنی

 

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

یادآوری


یکی از خوانندگان نوشته است:

«جناب اقای رجبی

زبان آذری لهجه نیست بلکه سومین زبان زنده دنیا است ولی زبان فارسی سی وسومین لهجه عرب است با این وجود امیدوارم در تفکرات و مطالعات خود تجدید نظر داشته و اطلاعاتی بی اساس از خودتان نبافید»

منظور این خوانندۀ محترم زبان ترکی است و می تواند درست باشد.

منظور من هم این است که زبان آذربایجانی زبانی ترکی است و لهجۀ آذری لهجه ای ایرانی. پس آذربایجانی را آذری ننامیم. نمی دام کجای این نظر می تواند آزاردهنده باشد. گذشته از این در همۀ دانش ها آن قدر نظر داده می شود تا سرانجام حقیقت ناب آشکار می شود. زبان شناسی هم مانند فیزیک یک دانش است. من هم می توانم مانند یک فیزیک دان نظری داشته باشم که دیگران آن را رد کنند. اگر اتلاق «بافندگی» درست باشد پس تاریخ دانش آکنده از بافندگان است.

این خواننده از سر حساسیت فارسی را لهجه ای عربی خوانده است.


فراموش نکنیم دیگر دانشمندان اهل نظر و همچنین مردم هم سهمی در قضاوت دارند.

مگر اگر سخنمان را آلوده به توهین نکنیم کسی به آن گوش نخواهد سپرد؟


با سپاس از این خواننده


Labels:



!کوتاه نوشت

ارتباط روشنایی با دانش!

 
حدود چهارده سال در آلمان زیستم و دو چیز را هرگز تجربه نکردم:

که برق برود،

که داشمندان وقت خودشان را با لشکرانگیزی علیه یکدیگر تلف کنند.

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم


دشمنی   یا افشاگری با دوستی و مهر!

 
حدود هفت سده سخن خواجۀ شیراز را تکرار کردیم که:

با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

و امروز می بینم که تقریبا همه شمشیرها را از رو بسته ایم!

من با استفادۀ از حرمت این بحث فرهنگی، می خواهم آرزو کنم که دوستان اندرز حافظ را فراموش نکنند...

پیداست که این را نیز آگاهم که حافظ آسایش دو گیتی را تفسیر آن دو حرف دانسته است و جای بهانه را باز گذاشته است!

ظرافت حافظ را الگوی خود بدانیم و اکنون که این حیا را داریم که سرانجام پایان نامۀ تهدید آمیز خود را «با مهر» و «دوستدار» امضا می کنیم، در خود نامه نیز از مهر و دوستی دریغ نکنیم. تا خواست و آرزویمان هماهنگ باشند.

یا به درستی محتوای پیام خود بیاندیشم، یا به نیتمان به هنگام امضای پیام.

پیداست که یکی از دو نادرست است. بگذاریم پیاممان نادرست خوانده شود.

و چه نیکوست این اصطلاح «ستارالعیوب»!

 

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

آذری ترکی نیست و ترکی آذری نیست

 

بی دقتی در استفادۀ از واژه ها و اصطلاح ها دامنه ای چنان گسترده یافته است که گاهی ما توانایی گفتوگویی علمی را نمی یابیم و تازه خشمگین هم می شویم! گاهی حتی با آمیختن دشواری ها با یکدیگر، ندانسته به آرمان خود آسیب می زنیم.

پیداست که اگر ما مرغ عشق را بلبل بنامیم، نه مرغ عشق بلبل می شود و نه بلبل مرغ عشق! از این روی شایسته است که دست کم پرنده شناسان در نامیدن پرنده ها دقیق تر باشند...

«آذری» یعنی منسوب به آذربایجان و نام زبان کهن مردم آذربایجان و یکی از لهجه های ایرانی است که امروز نیز در برخی از جاهای آذربایجان ایران و جمهوری آذربایجان به آن سخن می گویند. مانند «تاتی». لهجۀ «آذری» چون نزد مردم کوهنشین مانده است به زبان پهلوی نزدیک تر است و بسیاری از واژه های کهن ایرانی که امروز از یاد رفته اند، هنوز در این لهجه برجای مانده اند.

مولوی در ملمعات خود دارد:

«اگر تات، ساک، رومساک وگر تورک زبانی، بی زبانی را بیاموز»

بنابراین این که برخی از مردم، حتی دانشمندان به اصطلاح قوم شناس، زبان ترکی مردم کنونی آذربایجان را با پافشاری «آذری» می نامند، راه درستی نمی روند. «آذری زبان» تقریبا تنها در روستاهای کوهستانی آذریایجان داریم. اما «ترک» در سراسر ایران.

پرسشی نیز می تواند اندکی روشنگر باشد:

چه شده است که ملتی نام زبان خود را واژه ای فارسی گزیده است؟

اگر پاسخ این باشد که فشار فارس ها در این گزینش نقش دادشته است، بی درنگ خواهم گفت که ایرانیان (وفارس ها) از روزگار غزنویان تا پایان فرمانروایی قاجارها، حدود یک هزاره فرمانروایان ترک داشته اند و این فرمانروایان ترک بوده اند که می توانسته اند زبان فارسی را براندازند. در حالی که چنین نشده است و حتی در زمان فرمانروایان این هزار سال و به خواستاری آن ها، زبان فارسی به بیشترین ذخیرۀ مکتوب خود دست یافته است.



Labels:



روزنوشت، یا کهنه نوشت

سنگسارم کنید!

برای من روزگار فدرالیسم سپری شده است!

قومیت و ملیت هم دارد بیات می شود!

من در آرزوی انسانیت هستم با افسانه های قومی و ملی!

 

امروز استاد جلیل دوستخواه تکلیف کردند برای نوشتن پاسخی برای دانشمندی که سخت در اندیشۀ فدرالیسم برای ایران هستند.

من مصاحبه یا مقالۀ پر از تساهل این همکار را خواندم و باورآوردم که گویا تسامح در گزیدن سندها در حال رونقی روز افزون است...

از این روی برداشت هایی را که در «سفرنامۀ اونور آب» (در دست چاپ) از هویت و قومیت و ملیت داشتم، در این جا تکرار می کنم.

این برداشت به گونه ای نیست که برای یافتن سند دلخواه تاریخ را شخم بزنیم. پس طوری بر روی کاغذ آمده است که برای همگان سنجیدنی باشد...

از خوانندگان مخالفم درخواست می کنم، دست که برداشت های درستم را به گناه حرف های نادرستم دور نریزند!...  

پیشاپیش:

من آگاهم که نوشته ام طولانی است، اما نه دور و درازی رنج هایمان. اندکب حوصله کارآمد است.

من آگاهم که فدرالیسم زیباست.

من بر این باورم که روزگار فدرالیسم سپری شده است.

من آگاهم که آزادی های مدنی می تواند جانشین فدرالیسم باشد.

من آگاهم که خواستاران فدرالیسم یک روز پس از رسیدن به آرمکان خود، از شدت یاس در اندیشۀ چاره ای دیگر خواهند بود.

و من آگاهم که خواستاران فدرالیسم حرف های درست زیادی دارند...

 

 

«کانادا کشور سرخ پوستان است و آبشار نیاگارا و بی شماری مهاجر. همین و بس! سرخ پوستان مهاجران آسیا هستند، نیاگارا تبلور مهاجرت بخار از جای جای کرۀ زمین است و مهاجران امروز همزادان سرخ پوستان پانزده هزار پیش! حوصله ای باید!

هموطنانم در اونور آب مبادا فکر کنند که در روی زمین همۀ کارهای سخت با آن ها بوده است. البته به استثنای گرفتن ویزا.

و برخی از هموطنانم فکر نکنند، که تنها هجرت است که در حال تخریب هویت ملی آن ها است. جهان امروز بیشتر از دیروز آدمیان را خمیر می کند و پیمانه های نو می زند. اکنون هرروز هزاران زوج دوملیتی و دوقومی سبب تولید آدمیانی دوملیتی و دوقومی می شوند، که خود می توانند با ازدواج هایی برون قومی آدمیان تازه ای از نوع دیگر به وجود بیاورند.   این جدا افتادن از ملیت و قومیت را دین ها و سنت های متفاوت عمیق تر می کنند.

پاسخ به این سؤال که فرزندی که میوۀ ازدواج زنی سرخپوست، که پدرش اینکایی است و مادرش مایایی، با مردی، که مادرش تاتار و پدرش آلمانی بوده است و از قفقاز به آمریکا کوچیده است، چه ملیتی دارد دشوار است. اما اگر بپذیریم که این نوزاد به اعتبار روندی که نمی تواند چندان هم معتبر باشد، آمریکایی است، از پیچیدگی داستان می کاهیم. البته دین پدر و مادر مولود را هم نباید از قلم انداخت.

آزمایشگاه بزرگ یوگوسلاوی سابق، شفاف ترین نمونۀ این واقعیت است. در یوگوسلاوی هیچ راهکاری نمی تواند قوم های گوناگون را، که مردمشان   با ازدواج های برون قومی و همچنین با باورهای دینی متفاوت درهم آمیخته اند، با نام های جداگانه بخواند. توجه به هندوستان هزار آیین و هزار زبان نیز سودمند است.

مسالۀ کشمیریک مسالۀ سیاسی است که ساخت قرن بیستم است و میراث کمپانی هند شرقی! البته در این جا با هویت ها تمرین شطرنج شده است.

هواپیما رسیده است به روی دریای سیاه. حالا آن پایین، در سمت چپ تا بخواهی رد پای یونانیان است و ایرانیان است و رومیان است و عثمانیان است و ستیزه جویان صلیبی. و در سمت راست رد پای هون ها و ازبک ها و سپاهیان ناپلئون و شوروی ها و سپاهیان آلمانی.

آن پایین، سمت چپ، پررفت و آمدترین جای زمین است. و بیشتر از هرجای دنیا صدای سم اسبان بیگانه را شنیده است و مردم آن پایین تا همین دهه های نخست قرن بیستم، یا صدای شتابان پای   اسب را از سمت راست خود می شنیدند و یا از سمت چپ. آن پایین، سمت چپ، اگر بین النهرینی در کار تاریخ نمی بودی، بزرگ ترین گورستان تاریخ می بودی و گذرگاه خشیارشا و اسکندر.

صبحانه می آورند. به افق آسمان. در آسمان وقت هم قانون مخصوص خود را دارد: نان فرانسوی، پنیر فرانسوی، ماست فرانسوی، آب پرتقال فرانسوی، یک خوردنی دیگر فرانسوی، مربای فرانسوی و چای فرانسوی دم. با اینکه سفرهای زیادی کرده ام، بی اختیار هوس بربری خشخاشی می کنم و پنیر لیقوان و نیمروی خودمان. اما با خودم می گویم یک بار که صد بار نمی شود! اصلا بربری که از اصول تعیین کنندۀ زندگی نیست. حالا مربای آلبالوی مرحوم مادرم جای خود. سال ها پیش که در آلمان زندگی می کردم، تنها بقال ایرانی شهرمان، اگر از 50 کیلومتری بربری نمی آورد مشتری های خودش را از دست می داد. باید ببینم که بربری در کانادا چقدر توانسته است برای ماندگاری در میان نان های کانادایی مقاومت کند.

فکر می کنم، لابد که پس از خوردن صبحانه باید مسافرها، که هیچ کدام در آسمان خارجی نیستند، باید که از نو دست به جیب ببرند و از جای سندِ خارجی بودن خودشان مطمئن شوند. هواپیما که در فرودگاه شارل دوگل   بنشیند هیچ کس از سپاه دشمن نیست، اما محض محکم کاری ماموران پلیس موقتا به مسافران به چشم دشمن نگاه خواهند کرد، تا پاسپورتشان خلاف  آن را ثابت کند. این پاسپورت چند گرمی، که در ادارۀ عریض و تحویل گذرنامه با وسواس زیادی فراهم آمده است، هرازگاهی، از صاحبش معتبر تر است.

بدون گذرنامه، در مرزهای زمینی رستم دستان هم که باشی نمی توانی سوگند یاد کنی که خودت هستی! مرز زمینی با مرزهای آسمانی تفاوتی فاحش دارند. روی زمین که باشی، گذرنامه رونوشت مسجل تست. اما تنها رونوشتی که معتبرتر از اصل است. تازه می فهمی که آن همه وسواس برای صدور آن برای چه بوده است. اگر خودت می توانستی فی البدیهه خودت باشی و پاسپورتی هم   در کار نمی بود، مسؤلان می توانستند به جای ویزا برایت کارت اعتباری عبور از مرز صادر کنند.

صبحانه دلچسب نیست. تا سردربیاوری که کدام محمولۀ عروسکی پنیر است و کدام مربا، چایت، که از اول هم شباهتی به چای نداشت، سرد شده است. نان هم که سلیقۀ مامور تدارکات غریبه است که الان حتما در خواب است! خلاصه این که صبحانه های آسمانی خیلی مندرآوردی هستند.

مونیتور نشان می دهد که هواپیما وارد آسمان خاک فرانسه شده است. الان در تهران سپیده زده است. ما در ایران اقلا از این بابت می توانیم با غرور سوگند یادکنیم که دو ساعت و نیم از مغرب زمین جلو هستیم. لابد یکی از مسافران ایرانی فکر می کند که خسته شده است از بس که فکر کرده است که ما قرن ها از مغرب زمین عقب هستیم. بهترین دلیلش هم این که کسی نباید این فکر را بر زبان آورد. من فکر می کنم که اگر بر زبان آوردن این فکر آزاد می بود، دولت نفسی راحت می کشید. چون همۀ کارها مستدل و موجه می بودند! شاید کج سلیقگی دولت در آزاد نگذاشتن این فکر هم ناشی از عقب ماندگی است!

ابرها را می شکافیم و چراغ های آبادی های نزدیک پاریس را پیدا می کنیم.

مهمانداری می آید و می گوید، در فرودگاه شارل دوگل سر جایم بنشینم و صبر کنم   تا همۀ مسافرها پیاده شوند. نگران نمی شوم. از هفت هشت ساعتی که برای پرواز به تورنتو باید در فرودگاه صبر کنم، مقداری را در هواپیما صبر می کنم که دیگر برایم جایی غریبه نیست.

*

هویت به توان هویت!

 

امروز شنبه پنجم نوامبر است. قرار است ساعت هفت و سی دقیقه بعد از ظهر در تالار کتابخانۀ نورت یورک سنتر تورنتو دربارۀ هویت ملی سخنرانی کنم. خود عنوان این سخنرانی نشانه ای است از شیوۀ نگاه ما به جهان و مساله های پیرامونمان. مورخان دربارۀ سابقۀ تاریخی ما تا پنج هزارسال پیش از میلاد و کمی بیشتر پیش می روند و دیده ام که غیرمورخان، با شجاعتی بیشتر گاهی به دوازده هزار سال هم رضایت نمی دهند! با این همه چیزی که روشن است و درباره اش اختلافی وجود ندارد این است که ما ایرانیان خیلی وقت است که وجود داریم و یکی از چهار پنج «ملت» کهنسال متکی به تاریخ در روی زمین هستیم.

حالا قرار است من، پس از هزاره هایی که کم و بیش پشت سر نهاده ایم، در تورنتو،هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین زادگاهمان، تازه دربارۀ هویت خودمان برای هموطنانم صحبت بکنم. ایراد بیشتر به خود من وارد است که این موضوع را سخنرانی خودم گزیده ام! آگاهم که سخن گفتن دربارۀ هویت ملتی کهن متناقض است با بسیار کهن نامیدن این ملت. باید ببینیم که این تضاد از کجا ناشی شده است.

معمولا یک سفرنامه، همان گونه که از نامش پیداست، با حجمی معین، دربرگیرندۀ رویدادهایی است که مسافر در طول سفر خود تجربه کرده است و گزارش آن ها را مفید تشخیص داده است. بنابراین چون برنامه ام نیست که در این جا متن سخنرانیم را دربارۀ هویت ملی بیاورم و باید فقط در حاشیه بمانم، پیشاپیش می گویم که می خواهم این بخش از سفرنامه را به گونه ای بنویسم که به طورغیرمستقیم دربرگیرندۀ برخی از شیوه های نگاه ما ایرانیان به جهان پیرامونمان باشد. بسیارند کشورهایی که مردمشان کم و بیش نگاه هایی همانند دارند. اما، بی آنکه ایرادی وارد باشد، در مقایسۀ با دیگران، ما ایرانیان نگاه های کاملا متفاوتی داریم و جالب است که متفاوت بودن در میان خودمان نیز بارز است! نگرانی در این است که گویا ما از سر فرسودگی، در روزگاری که هویت با تعریف هایی نومطرح می شود، یا دیگر حوصله ای برای پرداختن به هویت نداریم و یا به خاطر سکوتی طولانی دست هایمان بسیار خالی است.  

چنین است که مبحث بسیار دشوارهویت ملی را برای سخنرانی برگزیده ام. مدتی است که فکر می کنم که گویا ما هنوز خودمان را نشناخته الک را آویخته ایم و حالا برخی از ما با رسیدن به فراغ بالی نسبی می خواهیم با دغدغه ای اندکی لوکس خودمان مشغول بکنیم. صفت لوکس را از این جهت به کار می برم که ما خیلی دیر و پس از این که هزاره ها و سده ها خسروان را با مصلحت خویش به حال خودشان رها کرده ایم و خسروان با هر آهنگی که میلشان کشیده است رقصیده اند و ما را رقصانده اند، تازه به فکر شناخت خود افتاده ایم! و چون در این برنامه دست هایمان خیلی خالی است، سخنان سطحی آماتورها، به سبب بیگانگیمان با آبشخورهای نظر صاحب نظران، آسان تر به دلمان چسبیده است تا نظر به اصطلاح صاحب نظران.

عجب حکایتی است این حکایت ما! گویی داستان ایوب را ما ساخته ایم. گویی برای ما، درخت ها و پرنده ها و دشت ها و کوه ها و چشم اندازها و هر آن چه می بینیم، هر کدام را یوسفی است گمگشته و غایب. خود ما هم هر کدام یوسفی در آستین داریم. گویی باران به خاطر ما می بارد! لابد که برنامۀ چنته خود لیلی و کریم را هم تسکین می دهد. اگر نه این چنین می بود، نام برنامه چنته نمی بود. گویی چنته های سرگردان مارا برنامه به نام چنته اندکی آرام کند. می بینم که سخن از آرام جان نیست، خود آرامش است که مطرح است که دامنه اش می تواند دامن آرام جانان را نیز بگیرد! بی تردید لیلی و کریم در میدان عرفان است که به چنین نتیجه ای رسیده اند.

مصاحبۀ تلفنی با رادیوی صدای ایران در تورنتو ساعت ها مرا با یکی از شیوه های نگاهمان به زندگی و جهان مشغول کرد: چرا ما ایرانی ها از شنیدن دربارۀ گذشتۀ خود سیر نمی شویم و در عین حال از سپردن گذشتۀ خودمان به حافظه خود سخت گریزانیم؟ شاید ما، با اینکه در مراجعۀ به کتاب و رسانه های نوشتاری بسیار ضعیف هستیم، در میان مهاجران جهان یکی از پرنشریه ترین و پرفرستنده ترین مهاجران   باشیم. نشریه های ما را باید نشریه  اشاره ها نامید. گویا ما به اشاره و تایید نظر حل معما می کنیم و صد گونه تماشا.   شگفت انگیز است که مدعی آشنایی با پیران مغانی بیشمار هستیم و دست برنمی داریم از گریبان گمشدگان لب دریا!

اگر نوشته ای بیشتر از یک وجب باشد، دهان دره می کنیم و اگر گفتاری بیش از چند نفس بپاید، روی به درگاهی دیگر می آوریم. شیفتۀ موسیقی هستیم، به شرط اینکه کوتاه باشد و به اندازۀ حوصلۀ ما. اما ترانه هایی را هم که می توانند ما را زیر و روکنند، ازبر نیستیم. نیم خط می شناسیم و بقیه دل ای دل! و شگفت انگیز است که با دل ای دل تسکین می یابیم و قرار می گیریم!

مجری یا مجریان یک فرستنده هم به خوبی می دانند که در پی صدف های کون ومکان نباشند. پس تا می توانند اشاره می کنند و مایل به شنیدن اشاره ها هستند. ما اهل قبیلۀ اشاره هستیم و به تایید نظر حل معما می کنیم و صد گونه تماشا. ما به همۀ یک داستان نیاز نداریم. آغاز داستان و گوهر و یا خمیرمایۀ داستان ما را کفایت می کند و کسی که آهنگ آوردن همۀ یک داستان را داشته باشد، دانسته و ندانسته، اما بی رحمانه، ما را از مقام ویراستاری عزل می کند! ما به هنگام ویراستاری منابع خودمان را داریم و خاطره ها و مطامع و اشاره های خودمان را.

علاقۀ ما ایرانی ها به خودمان و گذشته مان و پیرامونمان هم هیچ شباهتی به این گونه از نگاه در میان دیگر مردم جهان ندارد. همیشه در انتظاریم تا کسی بیاید و چیزی دربارۀ ما بگوید، اما کم بگوید، تا حوصله مان سرنرود. ما به خاطر همین حوصلۀ اندک، با همۀ «احسن التواریخ» ها» و «جامع التواریخ»هایی که نوشته ایم، با تاریخ میهنمان بسیار بیگانه ایم. غریب است که «مجمل التواریخ»ها هم از نظرمان دور می مانند. شگفت انگیز است که نام نخستین مورخی را که مجمل التواریخ و القصص را نوشته است گم کرده ایم.

تاریخ عمومی و موضعی کشورمان را بیگانگان نوشته اند و گاهی چنین به نظر می رسد که ما در عرصۀ تاریخ خود نامحرم هستیم. با این همه تنها و فقط در این مورد است که می خواهیم با کوتاه ترین آدرس نشانی خودمان را بیابیم! تنها و تنها در این یکی مورد. اما هنگامی که پای یک بوتیک در میان است، در کاغذی بسیار محترم می نوسیم: «خیابان فلان و خیابان فلان، بعد از وزارتخانۀ فلان، سر اولین کوچۀ دست راست، روبروی سازمان میراث فرهنگی، جنب مطب فلان، بوتیک فلان». با شمارۀ تلفن ثابت و همراه!

جالب است که بیشتر علاقه مندان به تاریخ، مردم بی علاقۀ به تاریخ هستند! شاید معجزه ای بشود و دفتر تاریخ   با چند جمله بسته شود! و شاید در هیچ کشوری مهاجران کشوری دور، در انتظار ورود هموطنی مورخ نباشند که بیاید و دربارۀ تاریخشان صحبت بکند. افسوس که در چشم انداز کنونی هیچ نشانی از رشد این خوی بسیار خوب ما به چشم نمی خورد. باشد که برق غیرت بدرخشد و جهان برهم زند. سینۀ نامحرم بهانه است!

افسوس که من توانایی نوشتن رمان گردن کلفتی را ندارم. وگرنه سفرنامه را رها می کردم و می چسبیدم به داستان هجرت، که همۀ دغدغۀ من در این نوشته است. با این همه قول می دهم که از هیچ فرصتی برای رها کردن عقربی جرار در قایق خواننده ام صرف نظر نخواهم کرد! ما همه در یک قایق نشسته ایم و عقرب جرار تا جایی که زهر در بدن داشته باشد دریغ نخواهد کرد!

تفاوت عمدۀ تاریخ کانادا با تاریخ ایران در این است که در کانادا برای نوشتن تاریخ راه دوری را نباید به عقب برگشت و نیازی به حفاری و نبش قبر نیست. مقداری مرافعۀ مهاجران بیگانه باهم با یکدیگر است و مقداری هم اوقات تلخی با میزبانان سرخپوست و کم لطفی در حق آن ها. به اصطلاح هنوز مرکب تاریخ کانادای مهاجران خشک نشده است. در حالی که مرکب تاریخ ایران گم شده است.

تاریخ کانادا حتی متفاوت است با دیگر بخش های بر جدید که آثار باستانی اینکاها ومایاها را دارد. اما به تاریخ ایران هرچه بپردازی کم پرداخته ای! و واقعیت دیگری که نباید فراموش شود، نوزایی مکرر کانادا است و گم بودن دست و پای تاریخ در کوچ ها و جا به جایی های مکرر. گروهی می آیند و گروهی برمی گردند و از این روی هنوز ستون فقرات و دندان های کانادا شیری است. اگر تهران شهری جدیدالتاسیس است، محلۀ عودلاجان و گلوبندکش را و چهارصددستگاهش رامردمی ساخته اند که با سنت و فرهنگ سرزمین خود بیگانه نبوده اند و داستانی متفاوت از باشندگان کهن ترین محلۀ تورنتو دارند. شهری که شهر جهان است و مردمش، اگر بشود گفت، جهانوند! در حالی که تهران ایرانشهر است.

البته در ایران فراوانند شهرهایی که حافظۀ تاریخیشان انباشته از خاطره است. مانند خاطرۀ آن لحظه ای که پیکی بر دروازۀ شرقی نیشابور رسید و دق الباب کرد و خبر داد که مغول ها نزدیک می شوند... و بعد هزاران کوبۀ شهر به صدا درآمدند که مغول ها دارند می رسند. مغول ها رسیدند... بگذریم از اینکه خود تهران همسال تورنتو هم خاطراتش چرب تر از تورنتو است. خاطرات مردم تهران از کاخ گلستان، این کوچک ترین کشور جهان، که غوغاست! خاطرات زنان یک بار مصرف غمگین در تمکین. کشوری که وزیر بهزیستی پرکارش کریم شیره ای بود.

اما در حدود چهل سالی که با تاریخ ایران و همچنین مورخان و خوانندگان تاریخ آشنایی دارم با مسالۀ غریبی رو به رو هستم که نمی دانم راه حلش چیست: شجاعت و بی باکی و تقریبا عمومی در اشاره به رویدادهای تاریخی. شاید هم این شجاعت و بی باکی ناشی از جدی نگرفتن تاریخ باشد. پیش از این نیز اشاره کرده ام که ما میل چندانی به پشت کردن به آگاهی های تاریخی نا درستی که یک وقتی آموخته ایم نداریم. در حالی که دستاوردهای تازۀ باستان شناسان، زبان شناسان و مورخان بسیاری از اشتباه های تاریخی را تصحیح کرده اند و ما ناگزیریم، با توجه به منابع تازه، گاهی نگاهمان به تاریخ را به روز بکنیم. بزرگانمان گاهی بر چیزی از تاریخ تکیه می کنند که امروز دیگر هیچ وجاهتی ندارد. از آموزگاران ناآشنا با تاریخ در کلاس های درس که نگو!

*

در هرحال محور سخنی مشخص بود: هستی.

آدمی همان گونه که از نفس کشیدن نمی تواند دست بکشد، از این محور هم نمی تواند غافل بشود. برخی حرفش را می زنند، برخی فکرش را می کنند و بعضی نیز بهتش را بر لب ایوان چشم خود می نشانند. یا بر طاق ابرو.

از گذشته که حرف می زنی، کوره راه فرسودۀ میان خود و آغازت را تعریض می کنی. کلاس سوم ابتدایی و یا آن روزی که آلبالو را پیش از خوردن آویزۀ گوشت کردی هم زندگی و بخشی از وجود تست. دست کم بیشتر از سهم داریوش و الجایتو و حاج میرزا آقاسی.

درست وقتی که حسن از خاطراتش در سیریک تعریف می کرد، من چشم اندازی از تورنتو را رو در روی خودم داشتم. تورنتو هم پرستوی دریایی دارد. گاهی پرستویی در چشم انداز پیدا می شد و   به تجسم سیریک در کرانۀ خلیج فارس کمک می کرد. پرستوهای دریایی، به خاطر حاشیه نشینیشان استعداد خوبی در پروردن حاشیه های زندگی دارند. همیشه فر میکنی که پرستوهای دریایی از پشت خبرها باخبر هستند! برای تجسم سیریک فقط ساختمان های رنگارنگ تورنتو مزاحم بودند. کریستف کلمب، وقتی که به ساحل دنیای جدید رسید، از چنین مزاحم هایی در امان بود. کاشکی می دانستم، چند صباحی پس از کریستف کلمب که پیرامون هرمز به دست اسپانیولی ها افتاد، آن ها چقدر با دیدن پرستوهای دریایی کرانۀ خلیج فارس به یاد پرستوهای دریایی زادگاه خود افتاده اند. در این باره چیزی به حسن نگفتم. فکر کردم پرستوهای دریایی تورنتو مرغ های آتش هستند در زیر خاکستر هوای غربت.   منتها این خاکستر چنان لطیف است که مثل جادۀ ابریشم تنها حرفش را می توانی بزنی و همیشه فکر اساسی دربارۀ آن را به زمان مناسب تری موکول می کنی!

همان روز دوم ورودم به تورنتو، وقتی که حسن دید که عصایم جای متعارفی ندارد، آن را از شاخ های این گوزن آویخت و بعد تعریف کرد که از روزی که آیدین این گوزن را برای او سوقات آورده است، اسمش را گذاشته است جانور آیدین! واقعا هم دقت که می کردی، این گوزن خیلی شبیه یک جانور بود. با چشم هایی نگران و استعدادی برای ترسیدن. همین طور که نشسته است و یا لمیده است، فکر می کنی که دارد در دشتی از بی اعتمادی فرار می کند. مثل مهاجری که عادت فرار را نمی تواند از مغزش بیرون کند. وقتی عادتی ماندگار شد، با همۀ ویژگی هایش، به قول آن ترانۀ افغانی، پیراهن تن می شود. درست مثل یک آلبالوی رسیده که لختش که بکنی، خون به پامی کنی!

حتما پس از من یک روزی نوه ام وقتی که به این جای سفرنامه برسد، خواهد گفت: «چه حرف ها. پدربزرگم دیوانه بود و به من نگفته بودند!» غافل از اینکه هستی چیزی جز شاخ های جانور آیدین نیست. ما سراسر گدشتۀ خود را از شاخی به شاخی دیگر پریده ایم. همین ها هستند هویت شخصی ما. ما پیش از پرداختن به اصطلاح دهان پرکن هویت ملی، باید کمی و یا بیشتر از کمی به هویت شخصی خودمان بپردازیم. حدود چهل سال پیش، یک روز در خیابان شمالی پارک شهر تهران منتظر اتوبوس بودم که دیدم توی پیاده رو سرهنگی نسبتا مسن، همین طور که در پیاده رو با اندکی شتاب پیش می رود، انگشت صبابۀ دست راستش را بر میله های عمود نردۀ پارک، میله به میله می کشاند! صدای خفۀ برخورد سریع انگشت با میله ها مرا متوجه او کرد. این سرهنگ هم حالا حتما مرده است. اما مگر می شود رفتار آن روز او با میله های پارک شهر را فراموش کرد؟ جواب با کریم زیانی عزیز است که سرهنگی بازنشسته است! کاشکی آیدین از همان اول این جانور را به خودم داده بود. باید او را پیدا کنم!

این ها را من از این روی می نویسم که قصد قتل عام خاطرات تورنتو را ندارم. اگرچه تورنتو قتلگاهی کبیر است. شهر هزار قبیله که باشی، خود به خود قتلگاه خاطرات هم می شوی.   اما من هیچ وقت قاتلی حرفه ای و خوب نبوده ام. با هر قتل هزار رد پا از خودم می گذارم.  خیلی خویشتنداری کردم که از حسن نخواستم که مرا به تماشای گورستان تورنتو ببرد. به موزه هم نرفتم. در موقعیت من، موزه رفتن هم از آن طنزهای بزرگ است.

حساب که بکنی طنز بسیار تلخی است که کاسه کوزه و آفتابه لگن و دشنه و سنجاق و کمربند و یراق و استخوان ترقوه و لگن خاصره و هزاران ابزار هویتی هزاران ساله را از فاصلۀ پانزده بیست هزار کیلومتری خرکش کنی و بیاوری به ور خودت و در ساختمانی با شکوه قرار بدهی و برای تماشایشان بلیت بفروشی، که ببینید این ابزار مال نیاکان آدمیانی است که از فراغ   فرزندان خود رنج می برند و برای گرفتن ویزا روزها و ساعت ها جلو سفارت ما تحقیر می شوند و اغلب دست خالی به خانه های خود برمی گردند تا در کنار کاسه کوزۀ خود و دیگر ابزار خود، تلفن بزنند به عزیزانشان، که نشد! ما به آن ها اجازه ندادیم که از استخوان ترقوه و لگن خاصرۀ نیاکانشان دیدن کنند. ما هم عکس همۀ این اشیا را رنگی و با لیاتی زیبا در کتاب هایی با کاغد گلاسۀ درجۀ یک چاپ کرده ایم!

از این مسخره تر هم می شود که روزی همین جانور آیدین را سحر یا ساراَ، دخترهای حسن، با خودشان به زلاند نو ببرند و بعد، هزاران سال بعد، جانور آیدین سر از موزه ای در زلاند نو دربیاورد و احدالناسی را به یاد عصای پرویز رجبی معلول نیندازد! گویا هویت مطرح نیست. مطرح نشانه های آدمیان است. برای باز شدن نیش تماشاچیان بیگانه با جانور آیدین. نه با مهری که این جانور در دل پرویز رجبی کاشته است. شاید اگر آیدین بشنود، سوژۀ تازه ای را برای کاری تازه ویراستاری کند. آثار هنری گاهی به آدمیان چیزی می دهند که خود آن ها از دادنش عاجز هستند! مونالیزا پوسیده است. اما هنوز لبخند او پوست نینداخته است.

غروب می خواهم دربارۀ هویت صحبت بکنم. از همین الان می دانم که نمی توانم بدون پرداختن به هویت شخصی و داستان های تلخ آن چیزی به درد به خور بگویم. دلم می خواهد می توانستم اول پنج شش نفر را بیاورم به پشت تریبون و از آن ها بخواهم که بی آنکه حواسشان را با هویت پرت بکنند، از خودشان و خاطراتشان صحبت بکنند و دست آخر اگر خواستند سی ثانیه سیر گریه و یا خنده بکنند... بعد من در صورت تمایل عمومی دربارۀ هویت داد سخن سر بدهم. هویت عنصری بسیط نیست. هم گریه دارد و هم خنده. هم استخوان ترقوه دارد و هم لگن خاصره. اتوی آهنی مادرم هم بخشی از هویت است.

چه چیزی مخاطبانم را راضی خواهد کرد؟ مگر آن ها خودشان را نمی شناسند؟ چرا سویسی ها از چنین سخنرانی هایی بی نیاز هستند؟ ما ده ها قرن است که کوچک ترین تغییری را در شیوۀ بافتن قالی به وجود نیاورده ایم. چرا می خواهیم دربارۀ هویت به تعریفی نودست بیابیم؟ ما قرن هاست که یا سردیمان می کند و یا گرمیمان. ما بیش از 25 قرن است که خودمان را به تعمیر اساسی چیزی عادت نداده ایم. چرا امروز می خواهیم هویتمان را تعمیر کنیم؟

روستای کندوان و یا آن یکی میمند حکایت شفاف زندگی ماست. خانه های ماسوله هم که عمر مفیدشان به سر بیاید خواهند ریخت. اگر زلزله کار را به جلو نیندازد. برایمان حیرت انگیز نیست که اشکانیان و ساسانیان در طول 900 سال فرمانروایی خود تخت جمشید را تعمیر نکرده اند. آماری ندارم، اما گمان نمی کنم که در کجایی از دنیا خانۀ پدری کمتر از ایران باشد. امکانات اقتصادی و مالی دم دستی ترین بهانۀ ما است. پس خانه های دولتمندان کو. خیابان فخرالدوله و فخرآباد گورستان خانه های دولتمندان است. تا چند سال دیگر از این گورستان هم نشانی نخواهد ماند. مگر تک کاشی هایی در عتیقه فروشی های خاک گرفته و برای فروش به توریست های بیگانه. توریست های بیگانه و اونور آبی   مو می بینند و ما پیچش مو!

جز چند استثنا، به نظر می رسد که همۀ شهرهای ایران عمری سی ساله دارند و گمان می رود که دویست سال دیگر هم عمری سی ساله داشته باشند. یعنی هویتی سی ساله. یعنی هویتی بدون قائده های متعارف هویت. آدمیان ما هم آدمیانی هستند اخیر! از این است که به موازات سازمان میراث فرهنگی، سازمانی هم داریم به نام انجمن مفاخر فرهنگی! با این تفاوت که گاهی دست نوازشی از آستین میراث فرهنگی بیرون می آید، اما بیشتر گزینه های انجمن مفاخر فرهنگی سلیقه ای است و بدون آمار و ارقامی انجام می پذیرد. فقط هرکس که ما را از نزدیک نشناسد، گمان می کند که ما خیلی فاخر هستیم و حتی می توانیم دست به صدور فخر بزنیم و به عبارت دیگر فخر بفروشیم. آجرهای فخاران زیگورات چغازنبیل هم در موزه های کنارگوشۀ جهان فخر می فروشند. از شانس خوب، ما انگور فخری هم داریم!

نام این نوشته «سفرنامۀ اونور آب» است و مخاطبش اونور آبی ها هم هستند، که این روزها به شدت دغدغۀ هویت ملی خود را دارند. در این میان نگرانی خود من در این است که هنوز تکلیفم با هویت شخصی کاملا روشن نیست. نه! به کسی برنخورد. منظورم هویت شخص خودم است. اگر همین حسن زرهی مرا نمی شناخت کارم زار می بود. او از سر بزرگواری بسنده کرده است به   آدرسی ناقص. در جاده ای یک طرفه و به طول تاریخ! بارها نگرانش بوده ام از خار مغیلان. البته من یوسف نیستم. پدرم یوسف بود. مثل یوسف های کانادا. امان از دست دور گردون و حال دوران و پردۀ بازی های پنهان و غیبت نوح.

در غرب تشخیص اعضای لایه های گوناگون اجتماعی از یکدیگر به مراتب آسان تر است از کشور ما. در مغرب زمین کمتر پیش می آید که کسی خودش را المثنا و علی البدل کسی دیگرکرده باشد. اما نقش الگو در میان ما چنان بارز است که ما را با اندکی تساهل می توان ظروف مرتبط نامید. از این روی حتی اغلب اثاث خانه های ما تقلیدی هستند. شیفتگی ما را به گرفتن الگو حد و مرزی نیست. تقلید با تمام صلابت و هیبت بی چون و چرای خود زندگی مادی و معنوی ما را در چنگال خود می فشارد. حتی جاهل های ما هم بدون الگو و مرشد، به قول خودشان، عددی نیستند!  

با این خلق و خوی پیداست که بحث های جامعه شناسانه هم لگام گسیخته است. تاریخ و سیاست هم چنین سرنوشتی دارد. گویا برای جامعه شناسی و پرداختن به تاریخ و سیاست هیچ گونه تخصصی لازم نیست و گفتارها و اخبار رسانه های متلون از سر مخاطب هم زیادی است. موضوع هنگامی خطرناک می شود که می بینی کسی که شکل مار را می کشد مخاطب بیشتری دارد تا کسی که واژۀ مار را می نویسد. بگذریم از اینکه در همین میدان معیوب هم متولیان دولتی حضور دارند و با کارشناسی های نادرست خود بر گنگی داستان می افزایند. کار به جایی رسیده است که برای تمیز باسواد از کم سواد به لابراتوار نیاز داری!

نگاه پرتساهل ما به پیرامونی که هرگز از پرداختن به آن صرف نظر نمی کنیم   حکایتی است غریب. اغلب از خود می پرسم، حالا که ما این همه علاقه به حضور داریم، پس:        

- چرا هم ولایتی های من بر این باورند که جز با عصبی شدن و پرخاش کردن و فریاد زدن نخواهند توانست نظر خود را مطرح کنند؟

- چرا هم ولایتی های من به هنگام طرح نظر خود می پندارند، هم طبیب هستند و هم ادیب و هم مورخ و دیرینه شناس؟

- چرا هم ولایتی های من به به روز بودن آگاهی های خود چندان اعتقادی ندارند؟ و همچنان بر باور دانشمندان شصت سال پیش پای می فشارند و از دستاوردهای دانشمندان همنوع همان دانشمندان پیشسین رویگردان هستند؟

- چرا هم ولایتی های من مسایل خود را در قلمرو همان مسایل مورد نظرشان مطرح نمی کنند و اغلب در حال بهانه گیری به این مسایل می پردازند؟

- چرا هم ولایتی های من به گونه ای می نویسند که گویی هیچ تردیدی نمی تواند دربارۀ درستی نظر و باور آن ها وجود داشته باشد و تنها دانسته های آن ها اظهر من الشمس است و لبیک دیگران اوجب؟

- چرا هم ولایتی های من در به کاربردن نام های خاص تاریخی به راحتی از دقت در درستی املا و معنا صرف نظر می کنند و به آسانی تن به برداشتی می دهند که ده ها سال است که از اعتبار افتاده است و بسا گاهی دانشمندی که نخستین بار به آن پرداخته است از نظر خود عدول کرده است.

- و... و... و...

برای نمونه:

- می شنوم که تورانی ها را ترک می خوانند. تورانی ها را ترک پنداشتن و از آن اصطلاح پان تورانیزم را ساختن نمی تواند درست باشد و حتما در این برداشت ندانستن معنای توران تعیین کننده بوده است. واژۀ «توره» که ریشۀ توران است، واژه ای است اوستایی و سکایی به معنی لگام گسیخته و ناآرام (وحشی). قومی سکایی و باشندۀ ماوراء النهر، به خاطر هنجار خشن خود در رفتار، به این نام   شهرت  داشته است. شاید بتوان اشکانیان را برخاسته از میان همین قوم دانست. در هر حال امروز تقریبا همۀ دانشمندان در این نظر متفق القول هستند که تورانی ها یکی از اقوام ایرانی (آریایی) بوده اند.

- دست کم کسانی که در غرب زندگی می کنند و با واژه های غربی و ساختار آن ها آشنایی بیشتری دارند، می دانند که اصطلاح های «پان تورانیان» و «پان آریاییان» از نظر دستوری ساختمانی غلط دارند.

- بسیاری هنوز، تحت تاثیر فاشیزم روزگار هیتلر، فکر می کنند که این اصطلاح آریایی باری مثبت دارد. در صورتی که برداشت مورخان چنین نیست. آریایی ها هم قومی بوده اند مانند دیگر اقوام جهان. نظر تازۀ تقریبا به اثبات رسیده این است که آریاییان به ایران کوچ نکرده اند، بلکه از باشندگان ایران هستند که جا به جا شده اند. البته منظور از ایران قلمرو روزگاران باستان ایران است. بنابراین هنگامی که کسی را آریایی می نامیم، تاج بر سرش نمی نهیم!

با خود می گویم، در سخنرانیم مطرح خواهم کرد که مسالۀ قومیت در ایران دست کم از مسالۀ قومیت در اروپا حادتر نیست. چرا در 14 سال زندگی در میان آلمانی ها هرگز شاهد بحثی بر سر قومیت نبوده ام؟   این اختلاف ها همیشه در میان آدمیان بوده است و خواهد بود. بر ماست که  بکوشیم تا به قول ولتر، تا سرحد جان اجازه دهیم که مردم عقاید خود را بر زبان آورند. و نخواهیم تنها خود متکلم وحده باشیم. اگر حرفی به نادرست گفته شود، سرانجام متروک خواهد شد. مثل حرف های مرحوم هیتلر. ما باید که از تجربه های تلخ دیگران عبرت بگیریم.

من از نوشته های برخی از دست اندرکاران این عرصه چنین دریافت می کنم که با قوم های دوران پیش از اسلام ایران آشنایی درستی ندارند و گاهی به خاطر آگاهی کم، لبۀ تیز شمشیر خود را به طرف خودشان نگه می دارند...

بعد خودم را راضی می کنم که جنبه های مثبت داستان را ببینم: توجه به قومیت، دست کم در کشور ما که مردم آشنایی کمی با تاریخ دارند، سبب آشتی با تاریخ می شود. فقط خوب است، آن هایی که خود را با عصبیت با مسایل قومی سرگرم می کنند، دست کم دامنۀ بررسی های خودشان را گسترش دهند و اقلا با نوشته های تازۀ جهان ایران شناسی هم مانوس شوند. استاد ارجمند پیرنیا که همه مدیون گام نخست او هستیم، در روزگاری می نوشت که هنوز باستان شناسی و زبان شناسی در حال شکل گیری بود.

بکوشیم تا با چند دستمایۀ عصبی و فراهم آمده از سوی نویسندگان پرخاشگر از وجاهت   گفتار خود نکاهیم. چنین نباشد که همواره با شمشیرهای از رو بسته به میدان فرهنگ و مدنیت درآییم. رقص در میانۀ میدان آیین خود را دارد و صمیمیت خاص خود را می طلبد.

البته می دانم  که آدمی دم بدم آمادگی رقصیدن را ندارد.

سخنرانی در کتابخانۀ نورت یورک سنتر

حل همه مسائل اجتماعی جهان در دو ساعت جادویی!

جامعه شناسی خودمانی سخنرانی

 

 

 

 

ساعت شش یا شش و نیم بعد از ظهر روز پنجم نوامبر بود، که راه افتادیم به سوی کتابخانۀ نورت یورک سنتر، که برای سخنرانی در نظر گرفته شده بود. حالا تجربه برایم کلی دغدغه فراهم می کرد و تجربه دغدغه ها را دسته بندی می کرد و تجربه برای هر مشکلی راه حلی بی درنگ دست و پا می کرد. شکر ایزد که تجربه ما را برای یافتن راه حل، ختم روزگار کرده است. از همین روی است که همیشه و همواره فکر کرده ام که ایران می تواند به بزرگ ترین صادر کنندۀ تکنولزی راه حل های بی درنگ تبدیل شود و در ایران می توان بهترین مدیران را برای ستادهای حوادث غیرمترقبه تربیت کرد! البته نباید نگران کیفیت بود. چون حوادث غیرمترقبه هم به کیفیت های غیرمترقبه نیاز دارد و اینجا است که ضرب المثل «چو فردا شود، فکر فردا کنیم» خود به خود جایگزین کیفیت می شود!

دغدغۀ من ناشی از این تجربه بود که ما ایرانی ها، که همیشه چشم انتظار حل مسائل خود هستیم، سالن سخنرانی را یکی از بدیهی ترین و شایسته ترین جاهای این کرۀ سرگردان خاکی، برای طرح افکار معوق و یافتن بی درنگ مسائل بیات و تازۀ خود می دانیم. اصلا برای همین منظور در یک سخنرانی حضور به هم می رسانیم و شگفت انگیز است که بر خلاف عادت، می خواهیم، یعنی انتظار داریم، که سالن سخنرانی را با دست پر ترک کنیم. البته متلک ها و شیرین کاری های پنهان و آشکار سخنران هم می توانند دست های ملتمس ما را کلی پر کنند و دل ما را به گونه ای خطرناک خنک کنند! اصطلاح «خواباندن» ویژۀ فرهنگ ماست و سخنرانی موفق است که بتواند حسابی بخواباند... در سالن های سخنرانی هر از گاهی مخاطبان آهسته و بلند می خندند. درست در جاهایی که سخنران کسی یا کسانی را می خواباند! و با هر خندۀ مخاطبان شهامت سخنران بیشتر می شود.

پیداست که چنین مجلسی نه سودی چندان دارد ونه آسیب چندانی. سود اندکش اینکه شاید مخاطبی را تشویق به خواندن بکند و آسیبش اینکه بر آمیختگی آگاهی های شفاهی مخاطب دامن می زند. در این میان مخاطبان کم شمار واقعی هستند که از همان اندک سود نیز بی بهره می مانند!

من در راه مجلس سخنرانی آگاه بودم که برخی از مخاطبانم فکر می کنند که می توان در یک مجلس روی هم رفته دوساعته همۀ مشکلات اجتماعی را حل کرد و یا دست کم یک سخنرانی می تواند مسکن آلام فراوانی بشود که گریبانگیر بیشتر ایرانیان است. اکنون سال هاست که این فکر به مسکن ذهن مرا با خود مشغول می کند. این یک واقعیت است که ما یکی از مصرف کنندگان بزرگ مسکن در جهان هستیم. قرص های مسکنی داریم همه فن حریف و قابل عرضه حتی در بقالی های محل و سر کوچه. مثل نقل و نبات و یا تخمۀ آفتابگردان!

در طبقۀ همکف کتابخانه پرنده پرنمی زند. سالن مورد نظر در طبقۀ بالا است. آنجا هم سوت کور است و در سالن قفل. عجب استقبالی. حسن دوندگی می کند و نگهبانی سیاه پوست در سالن   را باز می کند. سالن صندلی ندارد. اما خیلی زود از بهت بیرون می آیم. باید صندلی ها را تحویل بگیرند و بچینند. 150 صندلی. دوستان حسن با محبت زیادی دست به کار می شوند. 15 دقیقه به وقت سخنرانی مانده است. هنوز کسی نیامده است و فضا همچنان ساکت است. اما در وقت مقرر صندلی ها چیده شده اند و سالن پرشده است. راس ساعت هفت و نیم ساسان قهرمان روی سن می آید و اعلام می کند که حاضران باید ده دقیقه ای صبر کنند، تا وسائل صوتی نصب شوند. فورا به یاد ایران می افتم و استاد باستانی پاریزی، که یک بار هنگامی که پشت تریبون قرار گرفت و دید که میکرفن هنوز «کاملا» حاضر نیست و از خودش صداهای عجیبی درمی آورد، با آرامش و ملاحت منحصر به فرد خود، به جوانی که با دستپاچگی مشغول راه اندازی دستگاه بود، گفت: «ناراحت نباشید. من پنجاه است که به این حالت عادت کرده ام. هیچ وقت هم نشده است که بی سخنرانی مجلس را ترک کنم»!

البته این تداعی نباید حمل بر حق نشناسی من بشود. چون قرار بود که دربارۀ هویت ملی صحبت کنم، شانه از زیر بار این تداعی خالی نکردم. یکی دیگر از عادت های ما این است که وقتی که مدیون می شویم، کلی احساس گناه هم می کنیم. با این منطق منحصر به فرد که «اگر من وجود و یا حضور نمی داشتم نیازی نبود که کسی به خاطر من پایبند وظیفه ای باشد که برای خودش تعیین کرده است»!

ساسان قهرمان، شاعر و نویسنده و هنرپیشۀ توانا هم نیی است که او را از نیستان ببریده اند. المثنای پدر و مادر ارشدش که وجاهت کانون شهروندان ارشد در تورنتو هستند. آن هم در کانونی که گوهرنشان است از ارشدان وجیه. حتما در جای خود به این کانون سرخواهم زد.

سرانجام میکرفن حاضر شد. ساسان قهرمان جلسه را گشود. سپس حسن زرهی پشت تریبون قرار گرفت و میهمان نوازی کرد. آن گاه نوبت به من رسید که دربارۀ هویت ملی و قومیت صحبت کردم. خوانندگانم در این سفرنامه به مرور با نگاه من به مسالۀ هویت آشنا شده اند و در اینجا نیازی به تکرار شاید ملال آور آن نیست. در یک نگاه کلی حرف نهایی من این بود که:

با آمیختگی گسترده و همچنان روزافزون ملیت ها و قومیت ها در پنجاه سال گذشته با یکدیگر و جا به جایی های مداوم و پیدایش به اصطلاح نسل دومی ها و نسل سومی ها و ازدواج اینان با ملیت ها و قومیت های دیگر و از میان رفتن تدریجی و اجباری نقش دین در ازدواج ها و با درگذشت تدریجی خویشان پشت سر نسل اولی ها، دیگر تعریفی که در گذشته برای هویت داشتیم، می تواند در موارد چشمگیری   وجاهت خود را از دست داده باشد و باید که در پی یافتن تعریفی نو بود. در کنار این دگرگونی بی امان در چهار پنج دهۀ اخیر، هماهنگ با دگرگونی ناشی از ساختار زندگی فرهنگی و مدنی مدرن که گاهی به اجبار پیوندی با زندگی فرهنگی و مدنی گذشته ندارد و با توجه به دگرگونی بی امان فرهنگ ها و مدنیت ها گم شدن ناگهانی «آدرس ها»، اصرار و پافشاری در نگه داشتن نگاه های گذشته، دیگر از توان و ظرفیت آدمیان بیرون است. البته پیداست که آلبوم خاطرات ملی و قومی و خانوادگی برای هرکسی جایگاه ویژۀ خود را دارد.

همچنین یادآور شدم که حتما در   هر تعریفی که برای ملیت و قومیت می یابیم، نباید از نگاه بشردوستانه به هر پیرامونی که داریم غافل بمانیم.

امروز دیگر کمتر کسی را می توان یافت که با تاریخ آفریقا، رفتار مغربیان با مردم و کشتی های باری ویژۀ حمل بردگان و واردات «انسان» و سرگذشت اندوهبار مردم این قاره در 300 سال گذشته بیگانه باشد. هنوز چیزی از انگیزۀ فعالیت های مارتین لوتر کینگ و سپس قتل او نگذشته است. اما سرانجام باید این سرگذشت را هم بایگانی کرد و در تعریف انسان جهانی از ادب تازه ای سود جست!

در دورۀ کوکلس کلان ها هرگز کسی باور نمی کرد که در روزگاری وزیر دفاع و یا وزیر خارجۀ ایالات متحده می تواند سیاه پوست باشد. آن هم با تفکر صد در صد مغربی! همچنان که در دورۀ سیاه سیاهان، کسی هم فکر نمی کرد که بردگان سیاه کشتزارهای آمریکا، در روزگاری دیگر در لباس تفنگداران پرقدرت آمریکایی، در جای جای مشرق و جنوب، در جوار و یا در پشت و پناه تانک های فولادی به کشتزارهای مشرقی و جنوبی خواهند شاشید و کودکان با دیدن آن ها هوس آدامس خواهند کرد و آدامس تف کردۀ آن ها را خواهند جوید و سپس آن را خواهند بلعید... و یا اگر کودکان «بادکنکی» لزج و بر جای مانده از اینان را در پشت درختی از سرزمین خود بیابند، چه خوشحالی ها که نخواهند کرد.

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای آن همه و این همه داستان تلخ؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای مدنیتی تازه که همۀ فرهنگ ها را آسیاب کرده است و مصنوعی «بی هویت» به قالب زده است؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای این تفکر مغربی که فراموش می کند که عیسی سیه چرده ای سامی بوده است و متنفر از تبار عیسی او را مردی بلوند و به شکل مردم موطلایی اسکاندیناویایی به تصویر می کشد و به فرزند خود هرگز نمی آموزد که عیسی یکی از مردمان آسیای مقدم منفور بوده است؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای «پازل» یوگوسلاوی؟ پازلی که قطعاتش را هر چه ریزتر بکنی باز استعداد ریزتر شدن را دارد!

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای مردمی هزار قبیله که سوگند یاد کرده اند که به سرزمین ناتنی خود چنان وفادار باشند که به اعضای خانوادۀ خود ویزا ندهند و به هنگام مرزبانی مادر خود را به سرزمین ناتنی خود راه ندهند و مردی از سرزمین پدری را اجنبی بخوانند؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای آنان که کودکانه می پندارند که با 70 میلیون دلار کمک «دلسوزانۀ» آمریکا می توان برای وطن قبایی تازه دوخت؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای آنان که شب و روز مناجات می کنند که آمریکا بر سر مردم ایران بمب ببارد و حسادت می ورزند به حال مردم افغانستان و عراق؟   و در عین حال برای مردم بم اعانه جمع می کنند؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای آنان که جرات نداری در حضورشان حتی یکی از برتری های ایران را نام ببری؟

کجاست در تعریف تازۀ هویت و قومیت جای آنان که حتی خود نمی دانند که به تحریک مغربیان خواستار «یوگوسلاویزه» کردن ایران هستند.

و... و... و...

من نمی گویم که در اشاره هایم حتما حق با من است. حتما دیگران هم دلایلی دارند که باید به حکم مدنیت نو به آن ها احترام گذاشت. من می گویم که اتفاقا به خاطر گوناگونی نگاه ها،   وقت آن رسیده است که در فکر تعریفی نو باشیم.

اما در تعریف نو باید که محض رضای خدا یک بار هم که شده است از این خصلت تعارف فاصله بگیریم، تا تعریف تازه، دست کم یکی و دو صباح وجاهت داشته باشد. کمی هم به خصلت های نهادینه شده بیندیشیم.

نمونه ای بیاورم که اتفاقا هیچ کس با آن بیگانه نیست:

از سازمانی دولتی آمده بودند برای مصاحبه دربارۀ رفتار ایرانیان. ساعت ها حرف زدیم. دست آخر بانوی خبرنگار پرسید، پس چه کنیم تا نگاهمان به پیرامون جدی تر باشد و رفتارمان با یکدیگر بهبود یابد؟  

گفتم، از خانۀ ما تا انجمن مفاخر فرهنگی شاید حدود پانزده کیلومتر راه باشد. در طول این راه، ما در حال رانندگی دو حال بیشتر نداریم: یا در حال تجاوز هستیم و یا در حال چشیدن تجاوز. گاهی و اغلب هم وظیفۀ تجاوز به دیگران را به   کسی که کاملا با او بیگانه هستیم می سپاریم. به رانندۀ تاکسی و وسیلۀ عمومی دیگر. حالا من چه می دانم، رفتار کسی را که برای مدتی بدون توقف حق می کشد و حقش کشته می شود و مسیر هر راهش کشتارگاه حقوق آدمیان است چگونه می توان بهبود بخشید! آن هم وقتی که علت و معلول چنان در هم تنیده اند و خانه یکی شده اند که به پیکری واحد می مانند... ما مدام در حال تمرین تجاوز هستیم و کشف راه های تجاوز و کشف پادتن های موقت!... حالا با این همه تمرین مدام، ترک تجاوز بسیار دشوارتر است از ترک تریاک و هروئین.  

ما مدام در حال مصرف داروهای مسکن هستیم. ما با بیشتر دق می کنیم، تا مردن با مرگی طبیعی.

و... و... و...

 

ساسان قهرمان پس از سخنرانی از کسانی که پرسشی داشتند و یا برای پرسیدن آمده بودند ثبت نام کرد. سؤال نفر اول، که عصبی بود و پیدا بود رنج زیادی را تحمل کرده است تا وقت پرسیدن برسد، سؤالی بود که تقریبا همۀ مشکلات جامعۀ ایرانی را دربر می گرفت پاسخش را می شد تنها پس از مطالعۀ یک سالۀ گروهی جامعه شناس و مورخ و روان شناس و هست و نیست شناس داد. او آدمی بی نظیر نبود. اغلب ما انتظار داریم که همۀ مسائلمان را در یک نشست جادویی حل کنیم. همین است که هیچگاه شاهد نبوده ایم که مجلس بحثی پایانی مطلوب داشته باشد. همین است که نشست های ما اغلب به داستان های ترک ها و رشتی ها و قزوینی ها ختم می شود و شگفت انگیز است که بی درنگ از خنده روده بر می شویم. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از عصبانیت می لرزیدیم. لطیفه ها معجزه می کنند و با سرعتی جادویی و باورنکردنی زهر و تلخی بحث های بی نتیجه را می گیرند. در پایان مجلس همه تاکید می کنیم   که مجلسی گرم داشته ایم!

پرسش نفر دوم که مردی ارشد بود و چهره ای احترام انگیز داشت، این بود که چرا در سخنرانی خود از بابک خرمدین نام نبرده ام! تجربۀ من بیشتر از آن است که فورا شصتم خبردار نشود که او می خواهد به   کجا براند. حالا چرا نام و به اصطلاح فامیل چنین شخصیتی با چنان تباری فارسی بود، بماند! ما که نمی خواهیم همۀ مشکلات را یک جا حل بکنیم. یکی دیگر از خصیصه های خوب ما این است که یا یک شوخی بسیار سبک و ساده می توانیم از جنجالی بزرگ جلوگیری کنیم. پاسخ دادم که حق با اوست. چون اشاره به یکی دو هزار نام   در یک بحث مربوط به روز بسیار وقت گیر است، اسم بابک خرمدین از زبانم افتاد!

اما حالا که در چهاردیواری خودم متکلم وحده ای غیر قابل عزل هستم، می توانم بگویم که متاسفانه قوم گرایان ما   آدرس های درستی را در دست ندارند. در بحث قومیت، یک شخصیت تاریخی حد اکثر می تواند سبب افتخار باشد، اما نه بیش. اگر نه این چنین می بود، می بایست انبوه خبیث های یک قوم کاهندۀ حیثیت آن قوم می شد، که چنین نیست.

متاسفانه فعالان قوم گرا   لبۀ تیز سلاحشان را متوجه زبان فارسی کرده اند.  در اینجا ناگزیرم که نگاهی داشته باشم به نقش زبان فارسی در گذشتۀ تاریخی ایرانیان. این نگاه می تواند به کار قوم گرایان نیز بیاید. و به کار فعالان اومانیست نیز.

الان درست شش ماه است که ذهنم با مسالۀ بسیار ساده و در عین حال بسیار پیچیدۀ هویت مشغول است. از نوشتۀ دوستی بسیار عزیز ساکن اونور آب دریافتم که چگونه یک سوء تفاهم می تواند بی درنگ تبدیل به آبشخوری غنی برای تفسیری به دور از انصاف بشود و مساله ای ساده   را پیچیده کند:

« آرزو می كنم رجبی ديد نقاد كنجكاوش را به مدرنيته اتوريته طلب نیز تسری دهد و نگذارد عشق به ايران او را محدود كند و فكر كند که برای يك پارچگی ايران و نثار اين عشق به آن مرز و بوم، تنها يك راه وجود دارد و آن هم ناديده گيری رنگين كمان زيبای زبان ها و فرهنگ ها در درون ايران عزيز مان است.

كافی ست قدری از سنت مدرنيته اتوريته طلب فاصله بگيريم، تا دريابيم كه يك پارچگی ايرانمان و شكوفايی او به ديده گيری تمام رنگ های رنگين كمان آن است: زبان ها و فرهنگ های متفاوتش و نه انكار و رد آن ها.

راستي مگر مي شود ترازوی هزار كفه را نوشت و بعد فقط به شکر فارسی   است دل بست؟

ايمان دارم هزار گونگی ترازوی هزار كفه كار خودش را خواهد كرد و رجبی همچنان عاشق خواهد ماند، اما نه كور، نه كر».

 

باید ببینم مشکل کجاست. از اول تاریخ دورۀ اسلامی شروع بکنیم!

در دو سدۀ نخست در ایران کسی کاره ای نبود که بتواند با زور زبان فارسی را زبان مطرح جهان نو اسلام بکند. من هنوز وجود نداشتم که به قول دینوری در دهۀ 60 هجری در سپاه مختار ثقفی متکلم عربی نمی توانستی پیدا کرد. بعد از غزنویان به بعد، تا پایان دورۀ قاجارها، جز دو صباحی بسیار و بسیار کوتاه (دو سه خاندان فرمانروا در یک زمان،   مانند سامانیان و صفاریان در سده های نخست دورۀ اسلامی و زندیه و پهلوی در این اواخرر) حکومت ایران با ترک ها و مغول و ترک ها بود. من هنوز حضور نداشتم  که هم ترک ها و مغول ها کم و بیش سبب اعتلای زبان و ادب فارسی در دربارهای خود شدند و کسی زبان فارسی را به آن ها و سلطان محمود غزنوی ها و سلطان های ترک قاجار تحمیل نکرد. اما سلطان محمود غزنوی که شاید فارسی را به زحمت می فهمید، بدون شعر فارسی نه می توانست بنوشد و نه سر به بالین نهد.

من نبودم که نام آبادی های ترکان آسیای مرکزی تا خجند و تا کمر سیبری به فارسی بود. از شبه قارۀ هند که نگو! ناصرالدین شاه، فرمانروای مغرور قاجار هم در حضور حافظ احساس غربت نمی کرد و می کوشید تا در غزل از او عقب نماند.

با تبلیغ من نبود که دربارهای هند و عثمانی مشتری پر و پا قرص قند پارسی بودند و به میل خود زبان فارسی را زبان دیوانی خود کرده بودند. یعنی در این دو دربار شرق و غرب ایران، زبان فارسی همان نقشی را داشت که زبان فرانسه در دربار سزارهای روس در سن پترزبورگ متولی آن بود.

من هنوز حضور نداشتم که حتی یک فرمانروای ترک و یک ایلخان مغول نخواست که در دربار او خط و زبان ترکی و یا مغولی معمول شود...

من هنوز حضور نداشتم که دربار فاطمیان مصر هم بدون قند پارسی تلخکام می بود!

من چه کنم که هیچ کدام از دیگر قوم های باشندۀ ایران قندی برای طوطیان شکرشکن هند نداشته اند. آن هم در روزگاری که هند در اختیارشان بود. ایلخانان مغول در هند قند پارسی را سرمۀ چشمان خود کرده بودند. در دربار اکبر شاه بیش از هزار شاعر پارسی گوی قند خود را پیش فروش می کردند!

مگر سخن گفتن از قند پارسی که این همه به مذاق پیرامونیان ایران خوش آمده است، به این معنا است که می توان گران فروشی کرد؟

چرا در کشور ما باید هیج نگاه مجردی وجود نداشته باشد؟ حتما باید زنگوله بست؟ به شوخی بگویم: مگر خواجۀ ما حساب ترک شیرازیش را از مقولۀ وطن جدا نکرد؟!

اما بپردازیم به رنگین کمان زبان ها، که در این روزها گویا زر ناب شده است! اتفاقا درست در ساخت این اصطلاح، اغراق از حد ملاحت گذشته است؟ خوشبختانه مغربیان که گویا حرفشان عین وجاهت است، در تعریف زبان و گویش حجت را تمام کرده اند. امروز زبان شناسی دانش عقب مانده ای نیست، که هر مبارز سیاسی بلغمی مزاجی بتواند به سلیقۀ خود دست به تعبیر و تفسیری تازه بزند. در قلمرو فرهنگی ایران، جز زبان فارسی دو زبان ترکی و عربی وجود دارد، که برای پرداختن به آن ها درخواست مجالی دیگر را دارم. همین بس.

گویش های ایرانی سایه روشن های زیبا و معطر زبان فارسی هستند و همچون پستوهای ارجمند مخزن گنجینۀ زبان فارسی. هنگامی که از قند پارسی سخن می رود، حتما پای سخن شکرپاره و حب نبات هم در میان است.

فراموش نکنیم که همین طوری هم با جمع و جور کردن زبان فارسی، با همۀ سابقۀ درخشانش، مشکل داریم. هنوز در املاء بسیاری از واژه های فارسی گرفتاری داریم. هنوز باید چراغ برداریم و به جست و جوی خواننده برویم. هنوز کتابی با تیراژ هزار   روی دست ناشران می ماند. هنوز هزار و یک رقم پفک نمکی و چیپس و نوشابه بازار را در انحصار خود دارد... به گمان من هنوز زود است که پروندۀ گویش ها را از مراکز پژوهشی بیرون بیاوریم... حتما روزی نوبت گویش ها هم خواهد رسید... این لفظ رنگین کمان خیلی لفظ پرمسؤلیتی است. مخصوصا که رنگین کمان گسیخته را دیگر نمی توان رنگین کمان نامید.

فراموش نکنیم که برای کانادای هزارقبیله از این اصطلاح استفاده نمی شود. امروز، بخواهیم و نخواهیم، سخن از وحدت فرهنگی می رود. دیگر خشمگین نمی شویم که زبان انگلیسی دارد جهانگیر می شود. خوب یا بد دارد این اتفاق می افتد و زیان کوشش منطقی برای جلوگیری از آن بیشتر از سود آن است. چند هفته پیش رفته بودم دوبی. در کشور نوپا احساس کردم که زبان رسمی امارات انگلیسی است. اینکه من می دانم که این روند زیبا نیست دردی را دوا نمی کند.

اغلب فکر  می کنم، چرا در مغرب زمین خود مغربیان به فکر وحدت هستند و ما را  با استفادۀ از زبان و دین تشویق به تفرقه می کنند؟

من به هرچه زیباست دلبسته ام، اما نمی فهمم که دلبستگی به شکر فارسی کام چه کسی را می تواند تلخ کند. چرا باید فکر کرد که دوست داشتن چیزی الزاما بد انگاشتن چیزی دیگر است؟ اگر خط قرمز ظرافت این قدر که برخی می پندارند حساس می بود، امروز ایران و جهان بهشت می بود.

اینک که صحبت از قند در میان است، داستانی از قندان روی میزم بنویسم: داشتم فکر می کردم به هویت و قومیت ملی که لیلی برایم چای آورد. دست بردم به قندان و تا قند را لمس کردم، بی درنگ احساس کردم که ما بیشتر از همۀ مردم دنیا دربارۀ ملیت و قومیت حرف می زنیم و کمتر از همۀ مردم ممالک محروسۀ جهان به مردم وطن خود و قوم خود و ایل و تبار خود و خانوادۀ خود احترام می گذاریم. چون کیفیت قند حبه ای که برای آن ها می سازیم روز به روز بدتر می شود، چندین سال است که قند به اصطلاح کله را می شکنند و در بسته های شلختۀ کوچکی می فروشند به من و مردم میهن و قوم و قبیلۀ خود. این قند شکسته عمق مهر ما را به یکدیگر نشان می دهد!

هر حبه به اندازۀ یک فحش شیرین است و برای اینکه بتوانی آن را به آیین نیاکانات خیس کنی به زحمت می توانی وارد استکان کمرباریکش کنی! دلیلش واضح است: به هنگام شکستن قند چشممان توی چشم های خریدار بدبخت نیست. بنا بر این، مانند صدها وظیفۀ دیگری که به تساهل و تسامح برگزار می شود، راحت می توانیم برای تقویت «آب باریکه» از کیفیت کارمان بکاهیم!

از خودم می پرسم، «حضرت عباسی» آیا کسانی که این روزها از شدت عشق به مردم قوم خود تب می کنند و می خواهند در راه آن ها تا آخرین قطرۀ خون خود را نثار کنند، آیا در قلمروی که برای قوم خود قائل هستند، دست کم قند را به اندازۀ دهان معشوقان خود می شکنند و یا بقیۀ کار را می سپارند به معشوق، که لابد این قدر عزیز است که باید خودش اندازۀ لقمۀ دهانش را تعیین کند؟ اگر چنین است باید که دنیا از مدت ها پیش بهشت شده باشد. منتها ما بصیرنیستیم!...

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه. حتی اگر مثل من کر و کور باشی.     ..

بر من است که این را هم بنویسم که در پایان مجلس، از شیفتگی منحصر به فرد ایرانیان، برای حضور در مجلسی که برای ایران تشکیل شده بود، ستودنی بود. بیشتر حاضران نگاه هایی شیفته مهربان داشتند.

شمار رسانه های گوناگون ایرانی در بیرون از ایران، در مقایسه با ملیت های دیگر از مرز حیرت می گذرد. باید با هشیاری قدرش را دانست. اما واقعا با هشیاری. ترافیک سنگین رسانه ها هم می تواند از روانی راه های اندیشۀ ما بکاهد و ما را وادار به تجاوز. تنها عادت به داشتن رسانۀ زیاد کافی نیست.

ما به گونه ای خستگی ناپذیر همواره مدعی هستیم ایرانیان نخستین پردازندگان و یا پدیدآورندگان فلان پدیده در جهان هستند، اما کم تر به این نکته اشاره می کنیم که ایرانیان هر روز در میدان پدیده ها، پله و یا پلکانی از جهانیان عقب تر می مانند. تنها به تازگی هاست که گاهی باور می کنیم که ایرانیان کم تر از همۀ مردمان جهان می خوانند... صمیمی که باشیم می توانیم بگوییم که گیر کارمان در همین جاست!

ساختمان کتابخانه را که ترک می کردم، هوا اندکی سرد بود و من هنوز گرمای نگاه ها را با خود داشتم. با خودم   گفتم که دریغ که این مجلس در ایران نبود!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



Labels: