روزنوشت



حکایت سرزمین من

یک استکان چای مهمان تاریخ


دوست شیفته ام رضا مرادی غیاث آبادی سال هاست که دوستداران گاهشماری را به نیاسر کاشان می برد، تا در سپیده دم روز 31 خردادماه در کنار چهارطاقی نیاسر، که شکوه نجیبش را از روزگار ظاهرا اشکانیان به نیش کشیده است، به تنهایی شاهد پرهیبت برآمدن خورشید نباشد...


و من سال هاست که به خاطر بیماری توانایی حضور در نیاسر را ندارم تا از میان شرابۀ تاریخ، خورشیدی دیگر را در افقی متفاوت بیابم...

تا این که امسال، با یک روز تاخیر بختم را آزمودم. دوستانم گیتی مهدوی و داوود پیرمرادیان مرا بعد از ظهر روز موعود به نیاسر رساندند... پیداست که خورشیدخانم منتظر من نمانده بود و من و همراهانم می بایستی سپیده دم روز بعد در پشت چهارطاقی نیاسر، از میان یکی از طاق ها، انتظار او را می کشیدیم...

شب زیبایی را در پشت سر داشتیم. در چند کیلمتری نیاسر، ناگهان غیاث آبادی که طاقتش را از دست داده بود، مثل سرداری که به هنگام غروب در اردوگاه خود می چرخد، از رو به رو پیدا شده بود و ما را به اتراق خود برده بود. خانۀ مینا خانم که درۀ باشکوه و خرم نیاسر را با کوه های افسانه ای اش به رایگان در اختیار داشت. در این جا گرداآفرید، نخستین نقال زن شاهنامه و اشکان و بابک، برادران جوان افسریه ای نیز با نجابتی غیرمترقبه میهمانان ناخواندۀ غیاث آبادی بودند...

شب افتاده بود که، به خواهش گیتی، که شاهنامه را رگ و پی و استخوان خود می داند، گردآفرید با اجرای قطعه ای زیبا از شاهنامه، باری دیگر سرزمین غریب ما را به رخمان کشیده بود، تا سپیده دم روز بعد از خامی خود چندان در رنج نباشیم...

شب را با زیبایی های جادویی مبارکی که هر افسونش با تکمه ای جادویی با جان و تنم وصلت می کرد، با همۀ دشواریش، پشت سر گذاشتم و صبح کاذب دوستان و جوانان رعنای افسریه ای مرا با ویلچر به چهار طاقی نیاسر رساندند.

سردار نجوم غیاث آبادی جای استقرارمان را نشانمان داد و پس از توضیح ها و سفارش های لازم او، همه چشم دوختیم به چهارطاقی و از میان یکی از طاق ها به افق. تا یک بار دیگر دلمان را بلرزانیم با طلوعی دیگر از خورشید خانم ایران...

سرانجام خورشید خانم خرامان و نازنازان سرک کشید و طنازان شرابه های گیسوانش را به میدان پیش روی خود ارزانی داشت و با سخاوتی غریب خروارخروار برادۀ زر پاشید بر سر و روی چشم اندازان.


غیاث آبادی سرازپا نمی شناخت و یک بند می آموخت و تاریخ را رسد می کرد.

من طبق عادت پوشک های بستنی و چیپس و ساندویج را در پیرامون چهارطاقی مقدسی که یکی از کهن ترین رسدخانه های جهان است می شمردم و به عادت حرفه ام «ماژیک نبشته ها» و «ذغال و گچ نبشته ها»ی مردمی را بر دیواره های چهارطاق می خواندم که لابد شیفتۀ یادگارهای میهنشان بوده اند و برای آشنایی با شیوۀ رسد نیاکانشان آمده بوده اند... که از سر شیفتگی پوشک چیپس را سوار باد سپیده دمان کرده بودند و دست تاریخ را از آستین خودشان به در آورده بودند و این را هم فراموش نکرده بودند که از عشق یار سر به کوه و بیابان نهاده اند...


ونگاه می کردم به معدنی که در صد متری، دل و درونش را دور از چشم پاسداران فرهنگی بریده بودند و در قطعه های عظیم سنگ را مانند هزاران لنگه کفش بی صاحب در کنار چهارطاقی باشکوه و آکنده از یادگارنبشته ریخته بودند، تا جرثقیلی بیاید و ...

به دنبال شب گرمی که داشتم، در نسیم خنگ بامدادی فکر می کردم به تکمه های زیبایی که مرا با جادوی خود با نیاسر وصلت داده بودند و احساس تشنگی می کردم. آهسته زیر لب گفتم چه خالی است جای یک لیوان چای داغ... بعد از یارانم، که دل از چهارباغی نمی کندند، خواستم که مرا سوار ماشین بکنند و خودشان را بی دغدغه با رسد نیاکانشان مشغول کنند و تا می توانند از غیاث آبادی، استاد مسلم نجوم تاریخی و گاهشماری ایران بهره بگیرند...

هنوز چند دقیقه از خلوت درون ماشین سپری نشده بود که انگشتی به شیشۀ ماشین خورد و مرا با شتاب از ستیغ کوه های پیرامون کشید به پایین. به زحمت شیشه را دادم به پایین. زنی از زیر چادرش سینی کوچکی را آورد به بیرون و با مهری ایرانی سینی را از شیشۀ ماشین داد به من. یک لیوان چای و یک قندان:


«بگیر پدر جان! شنیدم که هوس چای کرده بودید»...



عجب حکایتی است این سرزمین...


در حالی که باری دیگر لیوانی از مطبوع ترین چای های عمرم را در دست داشتم، به دیوار زشت انبارمانندی در پنجاه متریم نگاه می کردم که بر روی بدنۀ دیوارش به طول نزدیک به سه متر با نستعلیقی زیبا نوشته بودند: رسدخانۀ دانشگاه کاشان!


گویا دانشمندان قرن بیست و یکم اخترفیزیک تصدیق کرده بودند که نیاکانشان خوب جایی را برای رسد برگزیده بوده اند و رسد خانه ای در همان چند قدمی، با استفاده از تحقیقات میدانی نیاکان، ساخته بودند... در میان سنگلاخ. چون نیاکان هم لابد پیرامون چهارطاقی خود را به امان خدای رحمان سپرده بوده اند... با این تفاوت که حالا سیمی، شاید برای تلفن، از آبادی نیاسر به رسدخانۀ دانشگاه کاشان منتهی می شد. چهار پنج تیر فلزی، برای انتقال سیم، در چشمرس بودند که هر کدام مستمع آزاد گوشه ای از هفت آسمان را رسد می کردند! و سیم شاید تلفن در فاصلۀ تیرها چنان شکم داده بود که پرندگان عاشق هم به راحتی نمی توانستند بر روی آن بنشینند و با فراغ بال راز نیاز کنند!


از سیم برق نگو، که خیال می کردی به ساختمان خردسال رسدخانه به قصد تجاوز هجوم برده است!...


سرانجام برگشتیم به درون آبادی. برای گشتی و گداری. نمی توانستی تصور کنی که نیاسر در دل جنگلی با صدها کیلومر طول و عرض قرار نگرفته است. همه جا غرق سبزه و گل و دارودرختی جادویی. بی درنگ باخود می گفتی کاش نیاسر موزۀ در و پنجره های آهنی بدقواره نمی بودی...


و سرانجام رسیدیم به آبشار پری گون نیاسر. بی اختیار حتی شکوه را فراموش می کردی و در پی صفتی تعریف نشده می گشتی...


مرا نشاندند بر روی نیمکتی فلزی برای گرفتن عکسی یادگاری. قبلا، چون پیش از ما با کفش هایی گلی رفته بودند به روی نیمکت و آن را از وجاهت انداخته بودند، داوود پیرمرادیان پاره ای از یک گونی پیدا کرده بود و آن را بر روی نیمکت انداخته بود. زیر پاهایم که زیر نیمکت هم بود یک خروار پوست تخم کدو بود که «سیاحان» در کنار چشم اندازی جادویی، لابد که با شتابی جادویی خورده بودند. خوشبختانه برادۀ آب آبشار، مانند شبنم، بر پوست تخمه ها نشسته بود و مانع از خشونت آن ها می شد...

بعد برگشتیم به اتراقمان و من زیر لب گفتم:


عجب حکایتی است این سر زمین من... گاهی از دیدن چشم اندازی زیبا همان اندازه خوشحال می شوی که از ترک کردنش...


و گاهی خاطره ای چنان ترا از جنس خودش می کند که توان ادامۀ زندگی را بدون آن از دست می دهی!


در هیچ کجایی از گیتی زنی غریبه یک لیوان چای به دستت نخواهد داد و در کمتر کجایی از گیتی شاهد بی حرمتی به نیاکان خواهی بود.


گزارش علمی این بازدید را می گذارم برای غیاث آبادی که مرد میدان اوست...


Labels: