دیوارنوشت ها

سنجاقکی در ناکجا!

 

چه دور بود دنیا

سال‌ها دویدم رقصان

و افتان و خیزان

در میان نشانه‌ها

و پری قصه‌ها

سواد این دهکدۀ جهانی پیدا نشد!

 

شنیدم دنیا دو روز است

لابد امیدی به دیدنش نیست

با چشم‌های بسته زاده شدم روز اول

و روز دوم هم بسته خواهند بود چشم‌هایم!

 

شاید هم دو روز دنیا را بی‌خبر پشت سر گذاشته‌ا‌م

و دنیا نزدیک‌تر از هستی بوده است

با تکدرخت‌های غروب‌های بیابان

و خاطره‌های افسرده

و دیوارهای بی حنجره و بی‌چراغ

 

شاید هم من هنوز زاده نشده‌ام

و در راه نخستین گریه‌ام هستم

در صبح‌زودی بارانی

 

هرچه هست فکر می‌کنم که دنیا خیلی دور است

مثل سنجاقکی تنها

در حوالی برکه‌ای در ناکجا!

 

8 مهر 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

رباعی!

 

اگر می توانستمی هزار پنجره می ساختمی

یار دبستانیم باران با هزاران انگشت آماده در راه است

لابد خبر‌ها دارد از آسمان اول تا من

این یکی دو پنجره کجا کفایت می‌کند؟

 

3 مهر 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

 

یادت باشد!

 

دماوند را که نمی‌توانی از من بگیری

یا سهند و سبلان را

و آن یکی اشترانکوه را

با آبشارهای عسلش

تازه زاینده‌رود را هم در کنار دارم

و خیابان سقاباشی را

و کوچۀ دلبخواه را

 

یوزپلنگ‌هایش را پارک توران به من سپرده است

و ناز کوه ابر

یا سرو ابرکوه

و فخر آن یکی گنبد قابوس را

خریدار منم در این کهنه‌بازار

 

کوچۀ زغالی‌های تجریش را هم که پیش‌خرید کرده‌ام از دیرباز

که خواهمش سپرد به پسرم!

از چهار سلفچگان که نگو!

و گلوبندک که گردن‌آویز بخشی از تاریخ است

آن‌طرف کاخ گلستان

و این‌طرف باغ شاه

با بوی باروت و خرمالو

 

سفیدرود را از تارک دماوند می‌بینم

در آغوش گیلان

با عطر چای و شالیزار

لب بر لب دریای مازندران

وزاگرس را انباشته از هزار تاریخ و فسانه

سرازیر به سوی نخلستان

 

یادت باشد این همه یاد

نگو بادا باد!

 

31 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

شاید پیامی!

 

 

انباشته از نگاهت

رفتم به پای پنجره

افتان و خیزان

 

به گمانم گنجشکی خجالتی

با لباسی نو از جنس گرما بر تن سلامم کرد

شاید هم پیامی داشت

نمی‌دانم

چیزی گفت و با شتاب رفت

 

با گوشی انباشته از بی‌خبری

پنجره را تنها گذاشتم

با فکر لباس نو گنجشک محله

باید خبری باشد!

در جادۀ کوچه‌های بی‌کوزه و کاشانه

 

 

کاش می‌توانستم دستی ببرم به جیب گنجشک

در این پاییز بی‌شکوفه

 

خوشحالم که چراغی در دور سوسو می‌زند

و برودت را منقرض می‌کند

باید خبری باشد!

 

30 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

چندبار بگویم که خوبم؟!

 

از حالم پرسیدی

گفتم خوبم

دروغ گفتم

 

حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می نشستم

و گمان می‌کردم که ماهی‌ها مرا می‌شناسند

و گنجشک‌ها آب خوردنشان را نشانم می‌دهند

 

باران یار دبستانیم بود

و هر قطره‌اش را بالش سرم می‌کرد

تا تنهاییم را تبعید کنم

 

وقتی خوب بودم که عطر نان تازه نوازشم می‌کرد

و نان بیات را به مرغ‌هایمان می‌دادیم

و اندازه‌ای که چوب الک‌ دولک  می‌گرفت قانعم می‌کرد

 

دنیا به بزرگی محله‌مان بود

و بادبادکم فاتح آسمان دنیا

 

مادرم از پنجره می‌گفت که شام حاضر است

التماس می‌کردم که بازیم تمام نشده است

اما سخت گرسنه بودم

 

همیشه فکر می‌کردم که خیلی عاشق خواهم شد

و معشوقم را به زیارت بیابان خواهم برد

و بهترین مارمولک‌ها را نشانش خواهم داد

مخصوصا وقتی که از دویدن خسته می‌شوند و می‌ایستند

 

برای محبوبم سنجدهای  کال را می‌چیدم

و قول می‌دادم که جلو آفتاب سرخشان خواهم کرد

 

از حالم می‌پرسی؟

چرا می‌خواهی به دروغ‌گفتن عاادتم دهی

از یار دبستانیم یاد بگیر!

همیشه به پنجره‌ام می‌کوبد

و شانه‌اش را در اختیارم می‌گذارد

بدون بحث و حدیث

و وقتی که می‌رود جیب‌هایم را پر می‌کند از عطر مهربانش

 

یادش به خیر!

مادرم می‌گفت که من در سحری بارانی به دنیا آمده‌ام

وقتی که هنوز گنجشک‌های محله

سرشان را از زیر بالشنان بیرون نکشیده بودند

 

نپرس!

سینه‌ام ابری ست

همۀ کوچه‌ها کوچ کرده‌اند

از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است

کوچه‌ها دسترسی‌ها را با خود برده‌اند

یادش به خیر آن یکی کوچه‌مان که پر از غورباغه بود

غورباغه‌ها شب تا صبح از نفس نمی‌افتادند زیر ستاره‌ها

و پلک ستاره‌ها تا صبح آرام نمی‌گرفت

 

و یادشان به خیر گنجشک‌هایی که هر روز صبح

با لباس‌هایی نو در کوچه های شاخه‌ها

بی‌قراری مستانه‌ای داشتند

و هر روزشان عید بود

 

حالم را می‌پرسی؟

مرتکب زندگی هستم

و خریدار خندۀ کوچه‌ای گریزان

به سوی برهوتی ناتنی

برهوت‌ها هم با تکدرخت‌های تنها

و کوه‌هایی که دیگر نشانه‌های رهگذرها نیستند

از سکه افتاده‌اند

 

سکۀ رایج امروزها

بی‌نگاهی‌ها است و گناه‌های نامرسوم

 

فکر نمی‌کنی حالم را نپرسی بهتر است؟

چندبار بگویم که خوبم!

 

20 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

برای لیلا

 

پوزش!

 

باران!

یار دبستانی من!

دیشب وقتی‌که با هزاران انگشت بر شیشۀ پنجره‌ام می‌کوبیدی

می‌خواستم از خوابی که دیده بودم برایت بگویم

اما با دیدن برق چسبیدۀ چشمانت بر شیشه

از افزودن بر غمت شرمم آمد

 

یادت می‌آید در راه مدرسه چقدر می‌خندیدیم؟

من ترا تا مظهر قنات‌ها دنبال می‌کردم

چه هیجانی بود در این مظهرها

بچه‌ها بازی می‌کردند

زن‌ها مشغول شستن بودند

و کفترهای چاهی

در حال اثبات عشق

 

باغی در همان نزدیکی

بی‌حصاری مشهود

آرامش خود را تفویض می‌کرد

 

یادت می‌آید که وقتی مدرسه دیر می‌شد

گناهش را به گردن تو می‌انداختم؟

می‌بخشی مرا؟

 

10 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir