دیوارنوشت ها

برای لیلا

 

پوزش!

 

باران!

یار دبستانی من!

دیشب وقتی‌که با هزاران انگشت بر شیشۀ پنجره‌ام می‌کوبیدی

می‌خواستم از خوابی که دیده بودم برایت بگویم

اما با دیدن برق چسبیدۀ چشمانت بر شیشه

از افزودن بر غمت شرمم آمد

 

یادت می‌آید در راه مدرسه چقدر می‌خندیدیم؟

من ترا تا مظهر قنات‌ها دنبال می‌کردم

چه هیجانی بود در این مظهرها

بچه‌ها بازی می‌کردند

زن‌ها مشغول شستن بودند

و کفترهای چاهی

در حال اثبات عشق

 

باغی در همان نزدیکی

بی‌حصاری مشهود

آرامش خود را تفویض می‌کرد

 

یادت می‌آید که وقتی مدرسه دیر می‌شد

گناهش را به گردن تو می‌انداختم؟

می‌بخشی مرا؟

 

10 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir