دیوارنوشت ها

اسب سفید!

 

فضای جلو پنجره‌ام در اشغال یک اسب سفید است

من او را می‌بینم و او پشت به من دارد

با برگستوانی از یخ

و سم‌هایی که بر روی زمین شناورند

تا داستانی سرانجام به انجام برسد

 

من نیز وقت پرواز جامه‌ای از یخ خواهم داشت

با قصه‌هایی در دلم که هرگز منجمد نخواهند شد

قصۀ مردمانی که فرصت‌هایشان به تاراج رفت

و هیچ توان گفتن نداشتند

مانند شقایق‌ها که هیچ نمی‌گویند

هنگام پرپرشدن

 

3 شهریور 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

رباعی!

 

هرچه از من دوری گزینی

به من نزدیک‌تر می‌شوی

در دایره‌ای بزرگ‌تر

پس این همه راه چرا؟

 

23 مرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

یار دبستانی!

 

نگاهت را می‌فرستی خودت نمی‌آیی

صدایت می‌آید از خودت خبری نیست

نفست نسیم را از سکه می‌اندازد

اما از کدام سو نمی‌دانم

 

امان از نگاهت، از صدایت و از نفست

که امانم نمی‌دهند

 

دیشب منتظر یار دبستانیم بودم

نیامد

به نگاهت  گفتم

نشنید

به صدایت نگاه کردم

ندید

پیامم را به نفست می‌سپارم

شاید همدوش نسیم

یار دبستانیم را خبر کند

 

23 مرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

یاران دبستانی!

 

من و باران دو یار دبستانی هستیم

هنوز عطر باران دبستانم را در آستین دارم

و زمزمۀ هوا را در نجوای  با زمین

میلیون‌ها لب بر لب و گوش

همنوازان بی رهبر

 

غصه‌خوردن زیر باران چه آسان است

باران غم را می‌شوید و پاک و مرغوب می‌کند

و باران قطره‌های اشک را در آغوش می‌گیرد

باران می‌گوید:

شوری تو از من و شیرینی من از تو

 

من و باران دو یار دبستانی هستیم

هنوز شب‌ها که می‌نویسم دفترهایم خیسند

و عشق را نمی از باران وسعت می‌بخشد

مثل جزیره‌ای که از دور می‌تابد

در انتظار زورقی تنها

با کوله‌باری از خواستن

 

من و باران دو یار دبستانی هستیم

صدای هم را می‌شناسیم

اما اغلب اول باران شروع به گفتن می‌کند

و مهر مرا به غمی مرغوب می‌جوشاند

تا سرانجام خیس از خود در چشمه غرق می‌شوم

در آغوش یار دبستانی

 

هیچ نمی‌گویند شقایق‌ها

مانند عطر سنجد که عادت به سکوت دارد

و عندلیبان نوایشان را به سفری در باران می‌فرستند

من و باران دو یار دبستانی هستیم

 

23 مرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

پنجره!

 

پنجره به آغوش کشیدم

شیشۀ نازک‌تر از دلم شکست

عطر سنجد صورتم را پوشاند

دست را کشیدم به بازوان پنجره

لرزیدند

پاهایش در بند دیوار بودند

آسمان گربه‌اش را پیش‌تر شروع شده بود

 

برگشتم به طرف اجاق

و در خیالم پنجره را نشاندم بر دیوارش

تا چشم‌انداز را از لای شعله‌ها ببینم‌

مردی در آتش می‌سوخت

چیزی نمی‌گفتند رهگذرها

خجالت هم پشت شعله‌ها می‌سوخت

 

برگشتم به طرف پنجرۀ شکسته

رهگذری با کبوتر در دست پرسید ساعت چند است

ساعتم خوابیده بود

با شیشۀ شکسته

عطر سنجد هنوز باقی بود

 

21 مرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

نظربازی!

 

محبوب خوش‌آوازۀ من

بیا و بخوان دست کم آوازی!

نازنین خوش منظر من بیا و دریغ نکن از نظربازی

انتظار تا کی؟

از این هم عیان‌تر؟

که در نظربازی من کس و بی‌کس حیران است!

 

محبوب محجوب من

یکی از هزاران حجابت را بیفکن!

از معبد آکنده از حجاب نگاهت

زیاده‌روی چرا؟

 

نمی‌بینی درختان پاییزی به هنگام کشف حجاب

چه غوغای رنگینی را جشن می‌گیرند؟

و نسیم نظرباز با هر رقصی رنگی را می‌رباید؟

 

حجاب‌ها که به غارت رفتند، زمستان بر کرسی می‌نشیند

و ما ناگزیر از قناعت به پای کرسی می‌شویم

 

بیا و بخوان آوازی!

هنوز فرصت داریم!

چشم برهم بزنیم عندلیبان کوچ می‌کنند

و نسیم هم جز دستی سرد نخواهد داشت

در این میدان بی‌منظر نظربازای

بیا و بخوان آوازی!

 

16 مرداد 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir