نمک زندگی!

دردم گرفت
درمانم کردی
درمانم کردی
دردم گرفت
شب رفت
آفتاب آمد
آفتاب رفت
شب آمد
با لحاف چل‌تکۀ و خونین شفق

خواب بودم که ساعت بیدار شد
بیدار که شدم خوابید
خروس‌های محلۀ ما بی‌محل می‌خواندند

شاهراهی کوچۀ ما را بست
به یاد دواتم افتادم که افتاد وشکست
و مداد رنگی دو سرم که بالاخره تمام شد

تابستان‌ها دلم برای مدرسه تنگ می‌شد
زمستان‌ها برای پدرم
و همیشه برای کسی که پیدایش نکرده بودم

سنجدها را خام می‌چیدم
سیب همیشه میزبان کرمی دنیاندیده بود
و مادربزرگ گوشم را می‌کشید
برای چیدن گوشواره‌ای از آلبالو

نان ما همیشه بیات بود
بوی عسل را می‌شناختم
که سوقاتی قندهار بود

سپیدار را که می‌دیدم به یاد دار می‌افتادم
و بعد به یاد دار و ندارمان
و داربستی زیر پنجرۀ کسی که پیدایش نکرده بودم

بارها پا به فرار گذاشته بود گنجشکی به هنگام سلامم
و به نیش کشیده بود موری دانه‌کش
جان شیرینم را
در زیر درخت گلابی بی‌بار

اگر نه این‌چنین می‌بود
جهان نمک نمی‌داشت
من نمکدان نخواهم شکست

سکوت تکدرخت‌
مشق بی‌پایان گنجشک
راه بی‌بازگشت رود
عمر کوتاه رنگین‌کمان
رهایی قنات از دل تنگ
صبر محبوس آتش‌فشان
هفتاد و دو ملت در جنگ
در سفره‌ای مهیا
نمک زندگی‌ست
من نمکدان نخواهم شکست
دست و قصد چنینی هم ندارم
باورکن!

8 تیر 90


مثل کهکشان!

واژه می‌بیند
مانند نگاه
واژه عاشق می‌شود
مثل معشوق
واژه می‌شنود
مانند دیوار
واژه سفر می‌رود
مانند نسیم
واژه مرخص می‌شود
مانند بیمار
واژه باردار می‌شود
مثل انجیر
واژه می‌پرد
مثل خواب
واژه ترک برمی‌دارد
مانند پسته
واژه می‌خندد
مانند نوزاد
واژه مرخصی می‌رود
مثل پرستو
واژه ماه عسل می‌رود
مانند زنبور
واژه می‌درخشد
می‌تپد، چشمک می‌زند، می‌لغزد، آشکار و پنهان می‌شود
لشکر می‌انگیزد، مهربان می‌شود، چراغان می‌کند
مثل کهکشان!

7 تیر 90


حکایت!

با دیدن رنگین‌کمان
زینش کردم بی‌امان و زدم به سینۀ آسمان
سایه‌ام هم همراهم بود
تنم ماند تنها
با چشمانی بی‌نگاه
دست‌هایی بی‌انگشت اشاره
زبانی لبریز از سکوتی مهیا
در یک تنهایی قاطع
سنگی غلتیده در صحرا
با شناسنامۀ المثنای باطل

فریادم را پیچاندم زیر طاق رنگین
به گوش خودم نرسید این فریاد
رنگین‌کمان کم‌طاقت فروریخت اما
در حضور قاصدک‌ها

در امانِ چتر هزاران خاطره
چکیدم با قطره‌های هزارچشم آب بر تنم
دلم جانم را مکید
بی‌سرریز خاطره‌های مرطوب

چشمم دوباره در حدقه چرخید
سراغ ترا گرفت
تو در کوچه سرگردان قاصدک‌ بودی
بی‌خبر از بازگشت من به خودم
و بی‌خبر از استعداد قاصدک در حفظ نشانی
و حتی گیسوان خود
دربن‌بست هزارکلاف
از جنس رنگین‌کمان موقت

انگشت اشاره‌ام سر از عادت قدیم درآورد
و زبانم چرخه را ازسر گرفت
تا قوس فریب رنگین‌کمانی  دیگر
اگر زینم را بیابم!

5 تیر 90


یادش به خیر!

یادش به خیر
آن‌روزه که با حصیری مندرس
و روزنامه‌ای منسوخ
بادبادک می‌ساختم
با آرزوی نزدیکی به آسمان و راه شیری
و به امید رفاقت باد
راهی آسمانش می‌کردم
در نخستین سال‌های تولد کهکشان برای من

یادش به خیر
موشک‌های کاغذیم را
از ترس نشستن غبار بر دامنم
از پشت بام پرواز می‌دادم
به سوی داروغه‌های سوار

به یاد دارم که در سکوت پنهانم داستانی می‌خزید
سکوتی که هنوز هم ناگفته مانده است
با این‌که دلم روی پیشانیم نشسته

یادش به خیر
می‌تاختم با اسب چوبیم
که از نزدیک‌ترین شاخۀ بید
و با حوصلۀ پاهایم
رامش کرده بودم

برای اسبم شیهه می‌کشیدم
در دره‌های کوهستان خیالم
و در دشتی که معمارش خودم بودم
دشتی دوطرفه و بن‌بست
و از ترس داروغۀ سوار با پرهیز از کوچه
و شمشیر از روبسته!

پاهایم که قرضشان داده بودم
هرلحظه شلاق می‌خوردند
و افسار در دستم عرق می‌کرد

اسب من کهر بود
یالش یک دریا موج
سُمش یک جهان مشت
و قلبش جوانه‌ای بر شاخۀ بید
و وقتی که شیهه می‌کشید
سهم نسیم می‌شد عطر شاخۀ بید

یادش به خیر
یورتمه هم بلد بود
مادرم کنار پنجره تشویقم می‌کرد
وقتی که باد موهای سرم را یال اسبم می‌کرد
با اعتماد بیشتری می‌تاختم
بعد اسبم را می‌بستم به درخت آلبالو
و در سایه‌اش دست به خورجینم می‌بردم
برای برگۀ زردآلو
در راه سفر عمرم تا به امروز
اسب چوبیم نرفت هرگز از یادم
و درخت بید همسفرم
یادش به خیر

25 خرداد 90


آبروی بودن!

در ده‌ها کوچه زیسته‌ام
وعبور کرده‌ام از بی‌شماران
در سایۀ دیوارها
‌سلام کرده‌ام به درخت‌ها
و رهگذرانِ
حتی در زیر باران

کوچه دبستانی‌ست بی‌شهریه
و موی‌رگی از حریم دل
با شاهرگی برای خود
که فرشش رد پای زندگی‌ست
و عشاق بی‌معشوق

چشم کوچه پنجره‌ای‌ست که به دلم بازمی‌شود
نسیمش عطر گیسوست و بوی خستگی
خستگی بیات و گاهی حب نبات
و گاه بار امانت ابری محتاج باران

کوچه پستویی بی‌در و پیکر است
و حجلۀ عشق و غوغا
و عروس هزارداماد
در غربت ازدهام
و در غیبت سکوت

کوچه ساخلوی خیابان است
عطش کوچه در گلوها
با جام‌هایی از جنس نگاه
فرومی‌نشیند
وگاهی نیز باران ابر و نگاه
به رعدی بسنده می‌کند
و نشاط سرگیجه می‌گیرد

رفتار کوچه با بهار و زمستان
و پاییز و تابستان
رفتار جادوگران است
کوچه شب‌ها حلزون می‌شود
و روزها مارمولک
که یا می‌دود و یا می‌ایستد
خسته از بار دشنه و دشنام
اما دلبسته
دلبستۀ نَفَس‌های نزدیک درخت و کهکشان
و آبروی بودن

24 خرداد 90


مددی!

آخرین دستم را می گذارم روی دل پنجره
چهارشانه‌اش می‌لرزند
دستم را برمی‌دارم
می‌روم سراغ یکی از این شانه‌های ورشکسته
شیشه ها می‌خندند به تلخی
با چشم‌هایی پر از نگاه
و رسم گرما

نه سلامی
نه علیکی
می‌خواهم باز سینۀ پنجره را بگشایم
فقط می‌گوید که با خودم صادق باشم
پیشنهادی منطقی
اما دستم را از شانه‌اش برنمی‌دارم

دارایی پنجره چشم‌انداز دنیاست  و من
با همۀ غصه‌هایمان
در دلی به شفافی شیشه‌ اما شکسته
غصۀ پنجره
با نگاهی که به افق هم سرمی‌زند
به قمری‌ها سرایت می‌کند

پنداری پنجره می‌داند که دنیا خیلی بزرگ است
مخصوصا در پشت افق
و آسمانِ همیشه به این رنگ

لشکری از باران هم ازپس غصه‌ها برنمی‌آید
غصۀ پنجره تنها نیست
قمری‌ها همنشین‌اند با او
باران می‌خواهد که در پنجره حلول کند
اما سرش به شیشه می‌خورد
قطره‌ها در پناه هم
تا وقتی‌که ابر دوام دارد
می‌غلتند به پایین
و با پاره شدن ابر
باران دست از پنجره برمی‌دارد

حنجره‌ام تاب ندارد
مرغ حق می‌داند
مددی!

22 خرداد 90


دهان قاصدک‌ها!

سرانجام
فلک را سقف خواهم شکافت
برای طرحی نو

پلکانی خواهم ساخت با همۀ درختان عالم
از این‌جا تا آسمان هفتم
در کنار کهکشان
با همۀ پرندگان
تا صدای شکستن فلک
در میان هزاران نوا
نرسد به گوش کسی

بعد با هزاران رنگ پاییزی
و مدادرنگی‌های کودکیم
طرحی نو در خواهم انداخت
از جنس ابر و ابریشم
و ترانۀ شب مهتاب
شیهۀ اسب
نگاه سگ آبی
و از جنس آلبالو و پرواز کبوتر و زیتون

خورشید را سوار قاصدک خواهم کرد
و شیر کهکشان را رایگان
تنها سهم موزۀ فقط دشنه و دشنام
هزاردستان در جای رستم دستان
و هیهات که رفع عطش کند خون

روز و شب شقایق به دلخواه خواهد بود
و مژدۀ انقراض واهمۀ آفتاب‌پرست
جاری خواهد شد در نسیم و رود

کبوترها در آسمان هم لانه خواهند داشت
و مارها ولایتی مستقل
تا نترسد کسی از ریسمان سیاه
دهان قاصدک‌ها پرخواه بود از آشتی

15 خرداد 90





رباعی

چشمانت را بازکن!
خصلت پنجره را باور کن!
دل آسمان هم می‌تپد
ابر دلت را رها کن!


فردای ناتمام!

غصه نخور!
زندگی ساده است
و به پیچیدگی قلبت نیست

ببین گنجشک محله چه می‌کند
در قبیلۀ خوش‌نشین
با برف و با گرما
و با معشوقی گمشده
در فضایی بی‌سند

غصه نخور!
بن‌بست زندگی
هیبت گم‌شدن را کمرنگ می‌کند
تو تنها نیستی
با این همه تجربه در کنار

غصه نخور!
در چشمان پرجمعیت تو
گرسنگی خاطره خسته می‌شود
و می‌خوابد در دیوار رو به رو
با رواج سکه‌ای تازه
دلت را هرگز دلسوزانه بستری نکن
پایش را در گلیم نگهدار
هیبت دلسوزی زبانه می‌کشد در دل بی‌زبان
از عیادت هم خبری نیست
تنها قلبت می‌تواند به دلت سربزند
در حضور خاطرات عتیق

غصه نخور!
شادی مرزبان جان است
در ازدحام بودن
تا قلمرو مرگ
تقلید از ابر چرا؟
در مسلک سکوت
ابر زندانی بی‌در و پیکر است
با حصاری محبوس در نگاه پرجمعیت

غصه نخور!
دارایی تو در ‌سویی
در زیر درختان است
و غصه‌ات هم

دارایی تو در فصل پاییز
رنگین می‌کند همراه برگ‌ها زمین را
و آوای سینۀ تک‌تک برگ‌ها
همان لالایی مادر است
گهواره‌ای نا مرئی

غصه نخور!
فردای نا تمام پیش روست
در هر حال

14 خرداد 90