درخت گردو!

دیشب درخت گردو خواب عجیبی دید
درختی هم محله
در همین رو به رو
با تنی زخمی
تنها و بی‌جفت
و در قفس سبز خود
در کجاآبادی دور

صبح که بیدار شدم
شب بی‌خبر رفته بود
گردو با شاخه‌ها و انگشت سبابه‌اش
و با چشمانی در حدقه پنهان
اشاره کرد که باز خواب مرا دیده است

منتظر بازگشت شب ماندم
مثل همیشه
تا گردو هم نوا شود با بلبلان
شب با نفسی سرد از راه رسید
سکوت شکست با آوایی رنگین
شقیقه‌ام گرم شد در میان بازوان کهکشان
عطری فراری مشامم را دستگیر کرد
و نشاطی ناشناس قلبم را یافت
استعداد هیچ حرکتی نماند برایم
در غیبت خورشید

گردو با هزارچشم
در حصاری از بهار
و اندکی از چراغ کوچه
غرق در ذرات چسبناک شب
همچنان به من اشاره می‌کرد

خشک و بی‌حرکت نگاهم را فرستادم پیش شاخه‌ها
خواب گردو در درون قفس شایع بود
شاخه‌ها زمزمه می‌کردند
و بلبلان تفسیر
به گوش من هم رسید
دیر یا زود باید بپذیرم
که انسانی بی‌اعتنا هستم به عادت هستی
ترک اعتیاد باید!

10 خرداد 90


دیوار رو به رو!

امروز اندوهم را گذاشتم به حراج در آینه
در غیبت کهکشان
چشمانم تنها مشتری بی‌ر‌قیب بودند
در فضایی پرگیرودار
و صدایی خفته در زیر پنجره

امروز می‌خواهم اعتراف ‌کنم که به دروغ
دیوارهای مجروح جاده‌ها و بن‌بست‌های دلم را
دیوار رو به رو نامیده‌ام
دیوار رو به رو خاک است و گچ
سنگ است و رنگ
به قطر یک وجب تا انتهای بی‌پایان دنیا
سرد و بی‌ضربان
دیواری محصور و مشاع
با شیارهایی ریز و ریزتر

دروغ چرا؟
دیوار را انتخاب کردم چون خونین نیست
و آشکار است با خاطره‌های پنهان
بدون رد پا
و مثل دلم لگدمال نمی‌کند شعورم را

دروغ چرا؟
اندوه خیابان و کوچه هم پیداست در دیوار
در هوای آکنده از نفس رهگذران
و ازدحامی مدهوش
بوی نفس‌های جراحی‌شده را می‌شنوم اما
دیوار با قلبم قدم می‌زند
دیوار به دیوار
در حضور پنجرۀ حیرت‌زده

خبری از خون هم که باشد
تازگی ندارد
یادگار فاتحان تاریخ است این معما
در سفرۀ محبوس خیابان
و سینۀ خشک مادر بیابان
و حضور قبیله‌ای ناتنی

4 خرداد 90


آب حیات!

زندگیم را ریختم توی لیوان
جرعه‌ای نوشیدم
رفتم کنار دیوار رو به رو
دستی کشیدم بر خاطره‌ها
هوای سرد و گرم درهم پیچیدند
باد برخاست
برگشتم پیش لیوان
پشه‌‌ای به هوای زندگی
روی آب حیات دست و پا می‌زد

اسبم را زین کردم
سپردم خودم را به باقی راه
از نیمه‌راه بر‌گشتم اما
پیش لیوانم و دیوار رو به رو
از بی‌راهۀ بی‌اعتنایی به راه

باد خوابیده بود
پشه تمام کرده بود
جرعه‌ای نوشیدم
زندگی از گلویم خزید به پایین
چشم‌هایم را بستم
ودستم را گذاشتم روی شانۀ کهکشان
کام دستم شیرین شد از دانه‌های انار نوبر

28 اردیبهشت 90


فرهاد خمارشکن!

کجایی آقا؟
نهراس از پوسیدن تنۀ درخت
ریشه‌ها حتما جان می‌گیرند
ریشه‌های اعماق به کنار
ریشه‌های هوایی هم هوایی تنۀ پیر می‌شوند
و هوایی اوج آسمان
در خلوتی آشکار

با توام آقا!
هزاران بار شاهد بوده‌ای
غروب که می‌رسد، سایه‌ها نمی‌میرند
دست در دست هم سایه‌ای بزرگ می‌شوند
به بزرگی شب
در خلوتی بی‌پایان
در زیر زمزمۀ ستارگان
دیوار به دیوار سینۀ راه شیری

با تو‌ام!
بیدار بنشین با ماه
با دستی بر شانۀ کهکشان
از ستاره‌ای به ستارۀ دیگر بپر
در کنار بستر راه شیری
در خلوت بیکران آسمان
و در دیوار رو به روی زمین
تاریکی سایه‌های به‌هم‌پیوسته

با تو‌ام!
سرایی از حصیر هم کفایتت می‌کند
حصیری از جنس نور یا ظلمت
و یا از جنس پوست تنت
در چهارراهی در آسمان
در خلوت خوشه‌ای از کهکشان
یا در بن بست جانت
فرقی نمی‌کند

هِی با تو‌ام!
کافی‌ست که به آموزکاری یک تک‌درخت تن دهی
و بشنوی زمزمۀ برگ‌ها را
و آوای گلوی شاخه‌ها را
در خلوت بیابان

باور کن اگر باد و توفان نباشد
خوشۀ حنجرۀ تک‌درخت خواهد مرد
در انظار پرندگان
و در غیبت شیرین و فرهاد

با تو‌ام آقا!
چه‌کسی به تو وعدۀ داده است
نخلستان شیرین را؟
انارستان قلبت را چراغان کن
با کهکشان دور
و مپندار که تاریکی خندق است
باورکن که درخت خرمالو بازهم به بار خواهد نشست
در انظار پرندگان
و باور کن که توفان همان نسیم است

می‌خواهی جاویدان باشی؟
عشق را به یادگار بگذار
تندیس عشق جاودانه خواهدت کرد
فرهاد خمارشکن را پیاله کن!

27 اردیبهشت 90