عادت!
دیریست که عادت کردهام که عادت را پارۀ تن بدانم
و خودم را مالک هزاران عادت
چشمهایم عادت به دیدن کرده اند
گوشهایم عادت به شنیدن
زبانم عادت به چشیدن
دستهایم عادت به لمس
و بینیام عادت به بوییدن
عادت تبلور حواس من است
به بد و خوب چهار فصل عادت کردهام
شب که از راه میرسد چراغ را روشن میکنم
تا عادتهایم را ببینم
در عادت سفر
عادتها هستند که دنیا را نشانم میدهند
تکدرختها را حتما بیحضور عادت نمیدیدم
و بیحضور عادت باران را نمیشناختم
عادتها بخشی از من هستند
به غصههایم هم عادت کردهام
غصهها یاران شادیهایم هستند
و یار عادت پنهان دوست داشتن
هرکلمه عادتیست آشنا
و راهنمایی ماندگار
به قندیل کهکشان
در کوچههای گمشدۀعادت کردهام
در خلوت آسمان
و بالای سر ماهِ شاهد
اگر پای عادت در میان نمیبودی
به تو عادت نمیکردم
و تو جزیرهای بیگانه میبودی
در اقیانوسی بیگانه و بیساحل و چراغ دریایی
وعطر حضورت منقرض میشد
در نخستین فرصت آشنایی
در آن شبی که هزار پری در ایوان نگاهت میرقصیدند
عادتها با انبوهی از کلمهها
بیاعتنا به بینهایتها
تا اعماق وجودم رخنه میکنند
و همۀ هستیم را معتاد
دیریست که میدانم
اگر عادتهای زشت نمیبودند
زیبایی ناشناخته میماند
و نیازی به روشن کردن چراغ وجود نمیداشت
و چراغها بی هیچ پیامی در دور و نزدیک سوسو میزدند
عادتها پشت نقابی عادی فرسوده میشوند
اما هرگز نمیپوسند
الا عادت بودن
زندگی و عشق عادت است
و مرگ قتل عام عادتها
در یک چشم به هم زدن
در کنار لبهایی که گویا هرگز وجود نداشتهاند!
6 شهریور 90