دردنوشت

حکایت سرزمین من

یک استکان چای مهمان تاریخ (2)

 

دوست نازنیم استاد غیاث آبادی گله کردند که چرا زیبایی های چهارطاقی نیاسر را به لفافی از نقد پیچیده ام و گفتند که درست این می بود که شکوه هایم را جدا از زیبایی های این پدیدۀ باشکوه می آوردم.

حق با اوست. پیداست که زشتی ها چنان مرا کفن پیچ کرده بودند که می توانستم حتی خورشیدی را که از زادگاهم خراسان آمده بود از یاد ببرم.

همۀ آن هایی که با قلم من آشنا هستند خوب می دانند که من همواره در برابر زیبایی ها، کودکانه تسلیم می شوم و پیرانه از قند پارسی کمک می گیرم...

لابد از این که حتی از ده متر راه راهوار برای حضور در بارگاهی از تاریخ دریغ شده بود و جز این، لابد   از این که  با تجاوز از چهار سو به چهارطاقی زیبا، چنان افسرده بوده ام که دامن از دست داده ام.

پنهان نکنم که من دیروز با حضور در این بارگاه تاریخ، بی درنگ به یاد صدها تندیس بی قواره از جانورانی افتادم که امروز غرق در گل زینت بخش میدان های بیشتر شهرهای ما هستند...

کاش دست کم مردم ما غیبت مسؤلان میراث فرهنگی را با ننوشتن یادگاری های بی مزه تقویت نکرده بودند...

این جا اگر تنگۀ بولاغی نیست، نشانی حی و حاضر که از هویت نیاکان ما را دارد...

حتما به همین زودی، باری دیگر تنم را به نیاسر خواهم کشاند برای به یادآوردن حشمت نیاسر و گرفتن چند عکس.

به حرمت قلم سوگند که آرزو می کنم که روسیاه بشوم رضا جان...


Labels: