دیوارنوشت ها:
دوستانم می دانند که مرا حدود ده سال است که با دیوار روبه رو الفتی است. در این دیوار گاهی نیز با نگاهم یادداشتی کوچک می گذارم. دوستی پیشنهاد کرد که گهگاه برخی از این یادداشت ها را در این جا بیاورم.
ناگهان تابستان گذشته!
برای پسر بزرگم سیدعلی صالحی که گاهی زندگی را با هم تقسیم کرده ایم
و دخترم صفیۀ کوهی که هنوزز ندیده امش!
تا چشم کار میکند آمیختهای است از هستی و نیستی.
هردو از جنس باور!
کوهها و ابرها نمیگذارند وسعت هستی و نیستی حوصلهات را سرببرد.
و درختهای شاداب میان دره
از کهولت زمان و خستگی میکاهند.
آبشاری تنها، غربتش را با برادۀ هیاهوی خودش میپوشاند
و نبمکتی مرطوب بر وجاهت حیای چشمانداز میافزاید!...
خورشید بزرگترین عادت جهان
در نزدیکترین جای به خودش
در آغوش آتش خود
التهابی دور دارد
و مردی نمیداند که آن آب بیشتاب صاف پای دیوار
آهنگ آبیاری کدامین نهال را دارد
که به آرامی یک شکفتن میخزد
دو کبوتر از لب بام برمیخیزند
غیار بالهایشان
پس از ساعتی چرخش و گردش
بر آب بیشتاب مینشیند
مرد مشتی آب به صورتش میزند
و به کسی فاش نمیکند که بوی غبار تنش را در آب شناخته است...
حالا خورشید بیش از یک ساعت است که بالا آمده است
و تابستان خیلی جدی شروع شده است...
پریشانی عطر عشقی میهمان!
من همیشه خورشید را موجودی دیده ام که هنوز آتشی که به جانش آفتاده است، کارش را تمام نکرده است!
و گاهی فکر می کنم همانطور که کوههای برفی قطبی شروع کرده اند به آب شدن، دل خورشید نیز می تواند روزی از تب و تاب بیفتد و خنک شود و چهارطاقی نیاسر را منقرض کند. عیب کار فقط غیبت من است در آن روز، برای شاهد بودن انجمادی ابدی!... حالا می دانم که باید جز پراکنده شدن غبار بدنم انتظاری نداشته باشم.
پیداست که از این غبار حتی ذره ای نصیب چهارطاقی نیاسر نخواهد شد و نام هیچ رهگذر تاریخی، که بر تن پرزخم چهارطاقی می نشیند، غبار مرا نخواهد آزرد. من فقط نگران بوی عشق میهمانان چهارطاقی نیاسر هستم که مبادا غبار نامی ناآشنا پریشانش کند...
ای امان!...
کلبه
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که به بالا می رسم، دیگر توان بازگشتم نباشد
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که با کبوترم خلوت می کنم، با دیدن بال شکستۀ من هوس پرواز نکند
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
امروز!
امروز خودم را ورق زدم.
خیلی از سرفصل ها دیگر قابل خواندن نبودند.
سرفصل بوی چادر مادرم را هم پیدا نکردم.
خبر از خشکسالی می دهند.
وای اگر براده های آخرین آیشار گم شوند!
اشکم را چگونه پنهان کنم؟
واژه ها
واژه ها در حضور ما زاده می شوند
و در غیبت ما می میرند
عشق ریشه در ذهن واژه ها دارد
باید حضور و غیبت را درمان کرد
آسمان بلند نیست
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است
هربار که پرواز می کنم
از میان انبوه واژه ها می گذرم
نجواهای لطیف از زیر انگشتان می گریزند
واژه ها سرانجام گیتی را خواهند انباشت
و دنیا به آخر خواهد رسید
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است