ترازوی هزارکفه

1. 2:

 

ترازوی هزاركفه 

 

سال‌هاست كه جوانان ما مشتاق آن هستند كه با علل پیشرفت‌ها و عقب‌ماندگی‌های جامعۀ ما آشنا شوند و بدانند كه بزنگاه‌های حساس تاریخ ما كدام‌ها هستند. الحق كه از سال 1357 گام‌های زیادی در راه شناخت تاریخ برداشته شده است‌، اما دانستنی‌ها بسیارند. آن‌قدر بسیار كه هرچه بنویسی كم نوشته‌ای‌.    

^اگر این نظر عمومی درست باشد كه فلات ایران پل پیوند شرق به غرب است‌، باید بپذیریم كه سرزمین ما ایرانیان پرسرگذشت‌ترین نقطۀ جهان است‌. ما همۀ آن چیزهایی را تجربه كرده‌ایم كه همۀ بشریت در طول تاریخ بشری در سطح جهان به خود دیده است‌! ما در سر راه تاریخ با همۀ هیجان‌های گوناگون و كوچك و بزرگ تاریخ زیسته‌ایم و خود نیز بارها هیجان آفریده‌ایم‌. با این همه این طور پیداست كه آشنایی ما با تاریخ بسیار اندك است‌.

 

شاید هم كثرت تكرار تاریخ در این سرزمین بالاخره كار خود را كرده است و تاریخ و هیجان را از چشم ما انداخته است‌. ما تاریخ را بیشتر می‌انگاریم و با انگاره‌های خود تمایل غریبی داریم‌، كه بگوییم كه ما تاریخ را بیشتر می‌شناسیم‌. 

 

به همان اندازه كه یافتن تعریفی متعارف و فراگیر برای فرهنگ و تمدن بسیار دشوار است‌، گفت‌گوی فرهنگ‌ها و تمدن‌های‌ِ هزارتو با یكدیگر نیز حتماً با دشواری‌هایی همراه خواهد بود. اجزأ تشكیل‌دهندۀ مدنیت‌ها سرسام‌آور هستند. تازه هركدام از این اجزأ با عوامل گوناگون‌، مانند زمان‌، مكان و موقعیت جغرافیایی‌، دین‌، آداب و سنن‌، اقتصاد، آب و هوا، ساختار و غنای طبیعی كشور، نژاد، عمر مدنیت‌، سرگذشت تاریخی و ده‌ها عامل پیدا و پنهان دیگر و گاهی مرموز در تعامل است‌.

برای نمونه ساختار مدنی منطقۀ اسكیمونشین قطب شمال را هرگز نمی‌توان با ساختار مدنی یكی از كشورهای پیرامون خط استوا، مثلاً تانزانیا سنجید. یا ساختار فرهنگی كشوری اسلامی را در قلب جهان اسلام با ساختار فرهنگی مردم بومی یكی از صدها جزیرۀ دوردست استرالیای شرقی و اقیانوسیه در اقیانوس آرام مقایسه كرد و آن‌ها را در یك گفت‌وگوی مدنی و فرهنگی به رعایت اصولی واحد ملزم كرد. حتی تعیین چهارچوبی واحد برای گفت‌وگوی اسكیموها و قطب‌نشین‌های كانادا و آلاسكا با قطب‌نشینان سیبری كار چندان آسانی نیست‌.

از همین روی است كه به هنگام گفت‌وگو، برای سنجیدن معیارهای لازم‌، به یك ترازوی فرضی هزاركفه نیاز داریم‌! وجود این ترازو را تنها می‌توان به تساهل و تسامح پذیرفت‌. هر یك از كفه‌های این ترازو، از زمان‌های متغایر، بار معینی از مدنیت‌های متنافر را، با كیفیت و كمیت متفاوت‌، بر دوش می‌كشند! مثالی بی‌نهایت پیش‌پاافتاده‌، ساختار و كیفیت این ترازو را بهتر نشان می‌دهد: در یكی از كفه‌های این ترازو كباب كوبیده قرار دارد و در یكی دیگر همبرگر! هر دو غذا به مذاق ایرانی سازگار است‌. یكی بومی است و كهنسال و دیگری غریبه است و از اجنبی‌، كه هنوز عمری ندارد! مواد تشكیل‌دهندۀ هردو غذا تحقیقاً یكی است‌، اما هیچ‌یك نمی‌تواند جای آن‌دیگری را بگیرد!

بار كفه‌ای هم می‌تواند این باشد كه چرا تا كنون دانشمندی نامدار از قطب شمال یا منطقۀ حاره بر نخاسته است‌. به تاریخ خودمان هم كه نگاهی بیندازیم‌، با كفه‌های شگفت‌انگیزی روبه‌رو می‌شویم كه اغلب به آن‌ها توجهی نداریم‌: مثل نقش شاه بی‌خاصیت و خسته‌كننده‌ای مانند ناصرالدین شاه در سبك نگارش‌، كه تا حدود زیادی نثر فارسی را از چنگال ملال‌آور تكلف رهانید. یا نقش شاه مظلومی مانند شاه سلطان حسین صفوی‌، كه به گزارش دراماتیك محمد حزین‌، با شجاعت و خونسردی تاج از سر برداشت و گردن به تیغ سپرد، تا مگر از خونریزی جلوگیری كند. و شگفت انگیز است‌، كه نادرشاه‌، كه به خونریزی و ظلم و ستم مشهور است‌، زین اسب را پایتخت همیشگی خود می‌داند و لحظه‌ای را در اندیشۀ كاخ‌سازی و كاخ‌داری و غنودن نیست‌. او در اندیشه است كه مبادا ازبك‌ها و یا عثمانی‌ها به فكر تجاوز بیفتند و مشتی از «نخودچی‌» معروف خود را به لهو و لعب و كاخ‌نشینی ترجیح می‌دهد. پیداست كه در این‌جا هدف از این اشاره تمجید نادر نیست‌، بلكه هدف پرداختن به رازهای سر به مهر مدنیت ایران است و اشاره به كفه‌ای نادر، كه كم‌تر به آن توجه می‌شود!

^مردم مخصوصا در قرن بیستم اغلب از یكدیگر می‌پرسند كه گناه ناكامی‌های مردم جهان از چیست و یا از كیست‌؟ هركس به فراخور توانایی خود پاسخی می‌یابد كه اغلب و بی‌درنگ با آن مخالفت می‌شود. خود یابندۀ پاسخ نیز اغلب جوابی تازه برای معترضان خود را ندارد. این اواخر احساس می‌شود كه تمایل به ژنتیك دیدن مس ئ'لۀ مردم جهان غیر اروپایی رو به افزایش است‌!

^بدیهی است كه اگر به این شگرد تازۀ نژادپرستی امكان رشد داده شود، دیری نخواهد پایید كه علاوه بر یاس تازه و سخت‌درمانی كه به وجود می‌آید، رنجوران جهان تازیانۀ عقب‌ماندگی ژنتیك خود را نیز خواهند خورد و بعید نیست كه به زودی جمعیت‌هایی مانند كوكلس كلان‌های شهیر آمریكا، به گناه عقب‌ماندگی ژنتیك‌، به شكار و آتش‌زدن شبانۀ رنجوران جوامع بشری بپردازند! 

^كسانی كه با تاریخ آشنایی مختصری دارند، می‌دانند كه تاریخ باطل بودن این برداشت را، ده‌ها قرن پیش از پیدایش آن ثابت كرده است‌. اشارۀ به توانایی‌های نامحدود قوم‌های بین‌النهرینی در گستردن قدرت خود، یادآوری امپراتوری جهانی هخامنشیان پارسی‌، پیدایش اسلام و توسعۀ برق‌آسای آن از آندلس تا اندونزی و حركت مشتی مغول از كویرهای برف مغولستان به سوی غرب و انقراض بغداد به دست اینان و اشارۀ به ده‌ها شاهد دیگر از چهارگوشۀ جهان برای باطل بودن‌ِ ژنتیك بودن‌ِ مساله كفایت می‌كند. بنابراین به هنگام بررسی ناكامی‌ها نخست باید این واقعیت را هم پذیرفت كه ذلت‌، قرن‌هایی طولانی مردم اروپای خوشگل را نیز در چنگال خود داشته است و خود را نباید با فكر متفاوت بودن انسان‌ها مشغول داشت‌. حتماً زمانی كه اروپاییان و غیراروپاییان‌، از آسیای دور تا شمال آفریقا و تا جهان نو آمریكا، از دستان مردی هیتلرنام سیلی می‌خوردند، جهان با بحران ژنتیك روبه‌رو نبود. برعكس در این دوره با علم‌كردن نژاد و ژن توانست مدتی كوتاه خود را روی آب نگاه دارد. هیتلر، چون انسانیت و شعور و فضیلت را نمی‌توانست با انگشت اشاره نشان دهد، سبابۀ خود را متوجه موهای طلایی هم‌میهنان خود كرد و متوجه مردمی كه به زعمی از داشتن چهره‌ای ملوس بی‌بهره بودند! 

 

^هنگامی كه كریستف كلمب اسپانیایی قدم به قارۀ آمریكا می‌گذاشت‌، نمی‌توانست بداند كه روزی فرزندان این قاره راهی را كه او با تحمل مشقت زیادی پشت سرگذاشته است‌، ظرف چند ساعت خواهند غرید و پیمود! و او نمی‌دانست كه از همین قاره هم‌میهنان او را در آمریكای لاتین شلاق خواهند زد تا شكر، موز و قهوه‌اش را غارت كنند.

^فرزندان چنگیز و هلاكوخان نیز، كه در سرزمین‌های بیگانه به یك اشاره صراحی از دلبران و ساقیان غیر می‌طلبیدند، نمی‌توانستند تصور كنند كه روزگاری هیچ كجایی از دنیا ویزایی راحت به آن‌ها نخواهد داد تا برای اجاره‌دادن بازوان خود و بیل‌زدن و عرق ریختن خوشحالی كنند.

^یادم می‌آید كه در سال 1967 كه با اتوبوس از آلمان غربی به برلین غربی می‌رفتم‌، در مرز دو آلمان‌، كه همه جا، كران تا كران‌، غرق در نور چراغ‌های غوطه‌ور در مه غلیظ بود تا كسی هوس بی احترامی به مرز را در سر نپروراند، هنگامی كه اتوبوس برای انجام آیین مرزبانان نفسش را در سینه حبس كرد و از حركت باز ایستاد، پلیسی اخمو و بسیار هم اخمو سوار اتوبوس شد و بی‌درنگ‌، با صدایی كه معمولاً مسافران آن را دوست ندارند و دلشان را می‌شكند، گفت‌: «به استثنای خارجی‌های محترم‌، همۀ آلمانی ها پیاده شوند و چمدان‌هایشان را برای بازرسی باز كنند. بیرون از اتوبوس‌، جایی برای بازكردن چمدان‌ها فراهم نبود. زمین باران خورده و خیس بود و م ئ'موران در حصار مه سرد قیافه‌های وهم‌انگیزی داشتند. تنها من بودم كه در فضای گرم و دلنشین درون اتوبوس به صندلی فرورفته بودم و باید اعتراف كنم كه كمی هم مغرور بودم كه حرمتم بیشتر از دیگران است و می‌توانم با خیالی آسوده سگ‌های هیجان‌زده و عصبی پلیس‌ها را كه لحظه‌ای زبان به دهان نمی‌گرفتند تماشا كنم و به یاد سگ‌های جلو نانوایی شهر زادگاهم بیفتم‌!

^و من امروز برای رفتن به آلمان باید كه ساعت‌ها در خیابان فردوسی و جلو سفارت آلمان انتظار بكشم تا شاید بتوانم مثل كَرپَسَه به درون بخزم‌، اما از گرفتن ویزا مطمئن نباشم‌. شاید اگر داریوش می‌دانست كه روزگاری گرفتن ویزای یونان نیز برای هم‌میهنانش دشوار خواهد بود، برای آنان ویزایی دائمی صادر می‌كرد و مهر و امضای شخصی خود را در پای آن می‌نشاند تا امروز كسی قدرت نُطُق كشیدن نداشته باشد.

^اگر گاندی را اروپا در هندوستان كشت‌، منصور را در ایران خود ایرانی‌ها بر سر دار كردند. ژاندارك را در فرانسه به هیمه سپردند و گالیله را در خانۀ خدای مسیحیان مستحق حرف نزدن دربارۀ دانش تشخیص دادند و در آمریكا به میان حرف مارتین لوتر كینگ پریدند و صدایش را بریدند و تنها چند سال پس از این‌كه پاتریس لومومبا را در جنگل‌های كنگو سوراخ‌سوراخ كردند، كندی و برادرش را اجنه در آمریكا كشتند.

 

^قاتلان را تنها نباید در بیرون از مرزها جست‌وجو كرد! هنوز حجم كتاب‌هایی كه در ایران طعمۀ لهیب آتش شده‌اند، در برابر حجم كتاب‌هایی كه تنها اروپای قرن بیستم سوزانده است بسیار و خیلی بسیار ناچیز است‌. هنگامی كه سخن از هجمۀ فرهنگی اروپا به میان می‌آوریم‌، به این حقیقت هم فكر كنیم كه اروپا این هجمه را با ذخیرۀ فرهنگی خود به انجام می‌رساند و ویروس‌های این هجمه را در آزمایشگاه‌های پنهان فراهم نمی‌آورد.

^فاجعۀ شلمچه را هم نمی‌توان با فاجعۀ هیروشیما و ناكازاكی مقایسه كرد. ترومن بسیار ذلیل‌تر از صدام بود! شاپور ذوالاكتاف هم ذلیل‌تر از محمود غزنوی و نادر شاه افشار بود. در این میان منصفانه خواهد بود كه به پنیسیلین‌سازان‌، سرم‌سازان و واكسن‌سازان هم بیندیشیم‌.     

^حقیقت این است كه در پاسخ به علت وجود چهرۀ كریه رنج‌، باید كه از شتاب‌ِ ناشی از آزردگی پرهیز كرد و باید كه جهانیان را در كلیت مدنیت تاریخی آنان سنجید. پاسخ‌های سرگرم‌كننده‌، هرقدر هم كه پخته باشند، نمی‌توانند پاسخگوی آن همه رنجی باشند كه بشر در طول تاریخ كشیده است و هنوز هم می‌كشد. شنونده با هر پاسخ بلافاصله آن را با ناكامی‌های خود می‌سنجد و بلافاصله هم به ناكارآمد بودن آن پی‌می‌برد. بدیهی است كه محفلی چند ساعته و خلق‌الساعه نمی‌تواند برای رنجی كه تاریخ و سابقه‌ای هزاران ساله دارد، پاسخی قانع‌كننده بیابد.

^جالب این است كه یابندۀ پاسخ‌، در نتیجه‌گیری و داوری كار ناروایی نمی‌كند. گرفتاری در این است كه او تنها به بخشی از پاسخ می‌رسد! از همین روی است كه مخاطب او تا مغز استخوان حس می‌كند كه به پاسخ‌ِ پرسش خود نرسیده است‌. علت این ناخشنودی روشن است‌: در هیچ پاسخی به همۀ كفه‌های ترازوی هزاركفه و یا كفه‌های تعیین‌كنندۀ آن توجه نمی‌شود. از سوی دیگر به همان اندازه‌ای كه برای بیشتر جویندگان حقیقت‌، توجه به همۀ كفه‌ها میسر نیست‌، درك آلام شخصی آسان است‌.

^آلام شخصی بسیار متفاوت هستند از درد زخم‌های مردمی كه توی صف زندگی ایستاده‌اند. چشم‌هایی كه از شدت خنده و ریسه به اشك می‌افتند نیز بسیار متفاوت هستند از چشمانی كه حتی دیگر اشكی هم ندارند و رطوبت فراموششان شده است‌.   

 

^چنین است كه گفت‌وگوهای محفل‌ها اغلب به یاس تبدیل می‌شوند. به ویژه این‌كه نمی‌توان از همۀ مردم انتظار داشت كه با همۀ بزنگاه‌های حساس و تعیین‌كنندۀ تاریخ آشنا باشند. تاریخ حكایت رنج‌ها و نگرانی‌های پشت سر انسان است و هیچ كجایی از جهان را سراغ نداریم كه به تناوب روزگارانی را با رنج و نگرانی سپری نكرده باشد. همین‌جا یادآوری این نكته بسیار مهم است كه «اروپای خوشگل‌» بیشترین رنج و نگرانی را خود برای خود آفریده است‌! تنها در قرن بیستم چندبار سرنوشت اروپا از نخی به رنگ‌ِ سرخ‌ِ خون آویخته بوده است‌.

 

^بنابراین باید كه به هنگام گفت‌وگو حتی یك آن چشم از عقربۀ ترازوی هزاركفه برنگیریم‌، اگرچه این ترازو یك ترازوی فرضی است‌! نیندیشیدن به همۀ كفه‌های این ترازو است كه ما را در گفت‌وگویمان ناكام می‌گذارد و از یكدیگر می‌رنجاند و میانمان جدایی می‌اندازد. تازه در این میان باید كه به متفاوت بودن نگاه‌ها هم اندیشید. اقامتگاه گاندی و بز او را نمی‌توان با كمپ دیوید مقایسه كرد. گلوله‌ای كه گاندی را از پای درآورد همان گلوله‌ای نبود كه جان كندی را كشت‌. این گلوله از گلوله‌هایی كه در جنگل‌های كنگو بر جان پاتریس لومومبا نشستند نیز متفاوت بود.

 

^دیگر این اصطلاح وجاهت ندارد كه انسان انسان است‌! ما بیشتر آدمیانی هستیم آزمایشگاهی‌، تا طبیعی‌. و محصول شش میلیارد آزمایشگاه تك محصولی‌! در روستایی كویری‌، با تساهل و تسامح می‌توان گفت كه انسان انسان است‌. اما در ابرشهرهای غول‌پیكر جنین ر ئگیی دور از خرد است‌. در ابرشهرها نیاز به ترازوی هزاركفه بیشتر است‌. در كویر بزرگ نمك در كنار آغلی به نام دم‌باریك در جنوب شاهرود از چوپانی تنهاتر از خدا عكس گرفتم و وقتی كه پیش از خداحافظی به او، كه بدون حیرت نگاهم می‌كرد، گفتم كه برایش عكس خواهم فرستاد، گفت كه لازم ندارد. ناگهان فكر كردم كه من به عكس او نیاز دارم و او خود از این عكس مستغنی است‌.

^امروز فكر می‌كنم‌، لابد هرقدر نیاز آدمی كم‌تر باشد، ترازوی هزاركفه‌اش نیز به كفه‌های كم‌تری نیاز دارد.   

 

دنباله دارد



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM