رقص!
میخواهم پنجره را تنم کنم
تا هر لحظه به سویش سرک نکشم
میخواهم اگر خنده بهدستی را دیدم
سلامش کنم و پای پنجرۀ تنم بخوانمش
و اخم شیشهها را بشکنم
آرزوی در گلو ماندۀ شقایقهای خونین را باید برآورد
خشکسالی را باید به مصب رودهای پرخروش تبعید کرد
و دشنه و دشنام را حتی به موزهها راه نداد
ابرها را باید با شمایلی نو آویخت
و فرصتها و چشمهها را شست
و هزاردستان را به سی ثانیه تماشای سیر دعوت کرد
و زمزمههای فراموش شده را به یادش انداخت
وگرنه دنیا به آخر خواهد رسید
در سکوت هیاهوی سهم روزگار
میخواهم بخوانم
برقصم
ببوسم
ببوسم
برقصم
بخوانم
در درون پنجرۀ تنم
عطر آواز و رقص و بوسم آرزوست
میبینی؟
30 اردیبهشت 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir