پی نوشت

رقص!

 

خاطره‌هایم را با خود خواهم برد

تا در ملکوت شاهد رقصم باشند

و به گلۀ خاطره‌هایم پایان خواهم داد

که هرگز نرقصیده‌ام

و امروز منتظر بهار پیش رو هستم

 

کبوتری را در کویر دیدم که بی‌یار می‌پرید

در پیرامون چاه قنات

و بادام‌های کوهی

 

شش‌ساله که بودم

زن اسماعیل‌آقا

عشق را در دلم کاشت

و آبیاریش را و داشت و برداشتش را به خودم سپرد

و من از آن پس از حنجرۀ هیچ قطره‌ای صرف نظر نکردم

 

مارمولک‌ها را ستودم که در بیابان‌های بی‌رفیق

یا می‌دویدند و یا می‌ایستادند مدام

و در باغستان هر بته‌ای

سرایی شاهانه داشتند

با سریرهای گوناگون

 

ساعت کار مادرم سایۀ دیوار همسایه در نور ماه

می‌برید

می‌دوخت

می‌شکافت

می‌دوخت

می‌شکافت

در غیبت بی‌پایان پدرم

با کوک غصه‌ها

و در حضور قصه‌ای بی‌سرنوشت

و وقتی که معلمم مداد کوتاهم را می‌تراشید

بیشتر از پدرم دوستش می‌داشتم

 

مدام از پشت بام می‌دیدم

ماهی‌های قرمز حوص همسایه را

که نشاط را در کوره‌راه‌های آب زیر و رو می‌کردند

زیر سایۀ خوشه‌های آلبالو

وسینۀ من و آسمان

 

مادرم می‌گفت که هرکسی یک ستاره دارد

و من هر شب دنبال ستاره‌ام می‌گشتم

و هیچ ستارۀ غمگینی را نمی‌یافتم و دستم خالی می‌ماند

همیشه فکر می‌کردم که کهکشان که به بزرگی محله‌مان بود

محفل کسانی‌ست که هیچ‌وقت نان بیات نمی‌خورند

و هیچ پدر و مادری نیازی به کار ندارد

و مداد بچه‌هایشان کوتاه نیست

و بچه‌هایشان یک عالمه مدادرنگی دارند

و برای نقاشی خوشه‌های گندم از آب طلا استفاده می‌کنند

من یک مدادرنگی دوسر داشتم

از ترس کوتاه‌شدنش هرگز نمی‌تراشیدمش

و از رنگ‌های خیالم استفاده می‌کردم

هنوز هم کلی نقاشی با رنگ‌های خیالی دارم

و هنوز هم به نوشتن نقش‌ها قناعت می‌کنم

اگرچه از نوشتن عشق عاجزم

 

یک روز عطر مدرسه را نقاشی کردم

هم کلاسی‌هایم خندیدند

من هم نقاشی را برای همیشه کنار گذاشتم

و بسنده کردم به نقش خاطره‌ها

مانند هزار رقص ناکشیده

و نقش عبور در کوچه‌ای در کنار خندق

 

اگر در بهار پیش رو نتوانم برقصم

خاطره‌هایم را باخود خواهم برد

تا در ملکوت شاهد رقصم باشند

با صدای دف

و «غوغای ستارگان»

و اردحام آن روزها!

می‌بینی؟

 

31 اردیبهشت 89


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir