دردنوشت

گناهی دیگر!

 

هوا روشن نشده است هنوز.

خروسی هم در این نزدیکی ها نیست که چشم هایش را ببندد و بزند زیر آواز...

یا فریاد!

اگر آدم می دانست که چقدر تنهاست

باقی نمی ماند چیز زیبایی

منتظر می مانم تا قمری های پشت پنجره بیدار شوند...

صبر می کنم تا  کلاغ ها را در نزدیکی های آسمان تشخیص بدهم...

چقدر زیباست صدای عبور آمبولانسی در خیابان...

صبر می کنم تا روز بی خروس دیگری را شروع کنم در پشت این میز...

صحرای دلم بایر است

مارمولک ها را نیز

نه توان دویدن است و نه ایستادن

 

سواد آن روستای کودکی چه کمرنگ است

در کنج بیابان؟

کدام رنگ را مگر من فروخته ام؟

سواری پیشکشم

زین اسبم را چرا ربوده اند؟

 

بوی چرم کیف مدرسه ام پس کو

زیر درختان بید و سنجد

درآن شهر دور

 

از کلاغ های مادرم هم نه سراغی

اگر گناه از چشمانم است

که تکدرخت را نمی بینند

و کلاغ ها را

پس بوی کیف و سنجد کو؟

 

باید از خواهرم بپرسم

چادر مادرم دست اوست

 

امان!

از این قافلۀ بی چاوش

نیست طنین بانگ جرسی

در این بیابان

 

باید بسنده کنم

به باور های شکست خورده

دیگر هیچ باور نوزادی را برای پروردن ندارم

محکوم زاده شدم

محکوم زیستم

محکوم خواهم رفت

با قتلگاهی از خاطره

خاطره های مقطوع النسل

 

چه معصیت بزرگی بود این بودن

گنهکار زاده شدم

گنهکار زیستم

گنهکار خواهم رفت

 

از برگ های پاییز و از شفق هم

هیچ رنگی را نخواهم ستاند

بی رنگ زاده شدم

بی رنگ زیستم

بی رنگ خواهم رفت

 

از همه چیز گذشتم

اما صحرای دلم را خواهم برد با خودم

برای زدن خیمه ای

شاید برسد رهگذری

سایه ساری باید!

شاید بیاورد پیامی

که تکدرختت را بکار!

کوزه اگرم نبود به همراه

به خاطره خواهم گفت ببار!

 

مثل این که سپیده زد

پس کلاغ ها کو؟

این وقت صبح قمری کو؟

 

مثل این که دارم هذیان می گویم

این هم گناهی دیگر

 


Labels: