آیا عطر پیرامون تنور نان در روستایی بی آزار بر بوی جنگ پیروز خواهد شد؟
بیاییم به کمک عطر پیرامون تنور نان برویم!
برای میترا یوسفی که جنگ را دوست ندارد
هر دو ايستادند. اول به هم نگاه كردند و بعد به راه و بعد به پشت سرشان و بعد به پرندگاني، كه از صداي تركش خمپاره بال به فراز كشيده بودند و سينه سربابي آسمان را مخطط ميكردند.
آنها ساعت شش صبح، در گرماگرم جنگ ميان نيروهاي ما و دشمن، كه در پي حمله ناگهاني و برقآساي نيروهاي خودي به خاكريز دشمن به وجود آمده بود، از يارانشان جدا افتاده بودند.
دشمن در همان ساعت اول حمله، با تحمل تلفاتي سنگين، خودش را عقب كشيده بود و نيروهاي خودي، با تصرف قسمت بزرگ ديگري از مناطق به اشغال درآمده، به تحكيم مواضع ديد خود مشغول شده بودند. ودو سرباز خودي و دشمن، در اين درگيري، بيخبر از سرنوشت جنگ، تا آخرين فشنگشان را روي هم خالي كرده بودند و پس از تمامشدن فشنگهايشان ناگزير از مبارزۀ تن به تن شده بودند و در اين مبارزه روياروي هيچ كدام از آنها نتوانسته بود ديگري را از پاي درآورد. در عين حال هر كدام توانسته بود زخمهاي كوچكي را بر ديگري تحميل بكند.
غبار داغ آميخته به عرق گرمشان سوزش جراحاتشان را لحظه به لحظه بيشتر كرده بود. لبهايشان مثل چرم كهنه حالتي شكننده پيدا كرده بود و از شباهت چشمهايشان به چشمهايشان به مراتب كم شده بود.
هوا گرم و آكنده از بوي پختۀ شط بود و به هر طرف كه نگاه ميكردي، گرد و غبار بود و كلافهاي بزرگ دود، كه اگر جنگ نبود، فكر ميكردي، در نزديكي بندر صنعتي بزرگي قرار گرفتهاي.
صداي جنگ از محيط دايرهاي بزرگ، از هر طرف، به گوش ميرسيد و سوزش زخمها را تحتالشعاع قرار ميداد... سربازها همچنان ميجنگيدند، اما حالا نه قدرت از پاي درآوردن هم را داشتند و نه امكان ترك مخاصمه را. و حالا ميدانستند، كه در درگيريشان كينه شخصي هم سهيم است. با اين همه گاهي از شدت خستگي، آتش بسي اعلام نشده ميانشان برقرار شده بود و زماني ديگر، آنكه زودتر تجديد قوا كرده بود، با مشت و چنگال بر ديگري تاخته بود. هر بار با نعرهاي آرامتر. و حالا پس از ساعتها مبارزه، بنابر توافقي اعلام نشده، سرنيزههايشان را به دور افكنده بودند و بنابر توافقي اعلام نشده، خواسته بودند، مبارزهشان را به قلمرو مردانهتري بكشانند. آنها پيش از جنگ هرگز از كسي نشنيده بودند كه براي به خاك رسانيدن گرده دشمن بايد ماشينهاي عظيمي، زميني به اندازه چند مزرعه بزرگ را به اشغال خود درآورند و براي به دست آوردن محصول بيشتري، هزاران كارگر هر كارخانه در سه نوبت كار كنند، تا حتي يك لحظه چرخهاي عظيم مهمات سازي از كار نيفتند.
حالا در فرصت يك استراحت، سرباز خودي با حوصلۀ بيشتري همۀ هيولاي سرباز خارجي را زير نظر گرفته بود. او كه تا آن روز فقط كلمه خارجي را شنيده بود، براي اولين بار با يك خارجي ساعتها تنها مانده بود و بدن او را لمس كرده بود و براي اولين بار توانسته بود، همۀ اعضای يك خارجي را با اعضای بدن خودش و برادرش مقايسه بكند و براي اولين بار به شباهت فوقالعادۀ چشمها و دستها و زانوان يك نفر خارجي، با چشمها و دستها و زانوان خودش پي ببرد و يقين حاصل بكند، كه چشمهاي مرد خارجي در سرزمين پدري او درست مانند چشمهاي خود او از شدت بيخوابي و خستگي و آسيب گرد و غبار ميسوزند و مرد خارجي ميل دارد، براي ماليدن چشمانش از امنيتي كافي برخوردار باشد و خواسته بود، زخمي را كه خودش بر بازوي مرد خارجي وارد آورده بود، با دستمال گردنش ببندد، اما هنوز براي اين اقدام غيرمترقبه، كه هيچ شباهتي به تيراندازي و يا مشت و لگد كوبيدن نداشت، اعتماد لازم به وجود نيامده بود و مرد خارجي به راحتي ميتوانست، اين اقدام او را اقدامي خصومتآميز تلقي بكند.
در نظر اول حالت يك جور دستگيري ميان آنها وجود داشت... آنها هم ديگر را دستگير كرده بودند و هيچ كدام نتوانسته بود برتري قابل ملاحظهاي را به اسير خود اثبات كند.
صداي انفجار و تركش و صداي جنگ دقيقهاي قطع نشده بود و هواپيماها و هلي كوپترهاي خودي و دشمن حجم بزرگي به ميدان نبرد بخشيده بودند و امكان پيدایي اعتماد را به حداقل رسانيده بودند. گروه دشمن مساحتي داشت به اندازه هزار مزرعه و بازوان دشمن در هر چنگالش صدها تانك داشت و تماشاچيان اين كشتي بزرگ، جلو میليونها دستگاه تلويزيون نشسته بودند و منتظر شام مانده بودند و هزارها دستگاه بدون تماشاچي ديگر، صداي جنگ را به فضاهاي خالي رسانيده بود، تا هزاران نفر، از آشپزخانهها و اتاقهاي ديگر، به موقع، پي به پايان برنامه مربوط به جنگ ببرند و به موقع به تماشاي فيلم سينمایي بنشينند و از قهرمانيها و جنگ و ستيزهاي قهرمانان خيالي لذت ببرند...
حالا در يكي از لحظههاي مبارزه، مرد خارجي - با دقت در چشمان دشمن - بهطور ناگهاني، به ميزان حقانيت مبارزهاش با مردي، كه در خاك پرشيار سرزمين پدري خود مشت و لگد ميكوبيد، انديشيده بود و تا حدود زيادي قانع شده بود، كه ميتواند، به زودي حقانيت خودش را مورد ترديد قرار بدهد. او هرگز به كسي اجازه نداده بود، كه رطبهاي نخلستان او را بچيند... و سرباز ميزبان در فرصتي مناسب، در حالي كه به خط الراس نخلستان ممتدي از دشت هاي ميهنش چشم دوخته بود، فكر كرده بود، كه دستهايش ميتوانند به هنگام خراشيدن و فشردن گلوي مهمان ناخوانده بلرزند. او هر وقت يكي از گوسفندانش را كشته بود، به زحمت توانسته بود از لرزيدن دستهايش جلوگيري بكند. حالا دلش خواسته بود، ميتوانست با مرد خارجي صحبت كند و از او بخواهد، كه با صراحت بگويد، كه چرا به دشمني با او تن داده است و براي اثبات اين دشمني وارد خانهاش شده است و چگونه توانسته است، قوانين زيباي دهكدۀ پدريش را در مورد تقسيم آب از ياد ببرد... و حالا به دنبال اين فكر، فكر كرده بود، كه گلوي سرباز خارجي هم خشكيده است و قمقمهاش را به طرف او دراز كرده بود و سرباز خارجي فكر كرده بود، كه اگر از آب قمقمه دشمنش ننوشد، آخرين رمقش را از دست خواهد داد و فكر كرده بود، اگر آخرين رمقش را با نوشيدن جرعهاي از آب خانه دشمن از دست ندهد، ديگر نخواهد توانست از رمقش براي نگاهكردن به چشمان دشمنش استفاده بكند و فكر كرده بود، كه چشمهاي دشمن هم مانند چشمهاي او از شدت بيخوابي و خستگي و از آسيب گرد و غبار ميسوزند. بعد بيآنكه خودش را دستخوش افكار تحميلي قرار بدهد و يا كوچك ترين مقاومتي در برابر احساساتش از خود نشان بدهد، سيگار مچالهاش را به طرف دشمن گرفته بود و سرباز خودي براي خودش و او كبريت كشيده بود و بعد هر دو نشسته بودند و سيگارهايشان را تا ته كشيده بودند و با هر پكي كه به سيگارهايشان زده بودند، فكر كرده بودند، به فرصتهاي مناسبي كه ميتوان گندمها را خرمن كرد و نعناع چيد و بزها را دوشيد و رطبها را به شهر برد و صداي زنگ مدرسه را شنيد و ميتوان كشتي گرفت و تماشاچيان را لبريز از شوق مبارزهاي عادلانه كرد و كوزهها را به مظهر قنات برد.
حالا سرباز خودي با ديدن بازوان ستبر و سوخته سرباز خارجي به ياد بازوان برادرش افتاده بود، كه به هنگام درو به اندازه بازوهاي كوهستان بزرگ پشت دهكدهشان، باشكوه بودند و سرباز خارجي شكوه چشمهاي برادرش را در چشمان سرباز دشمن بازيافته بود و به ياد آورده بود، كه وقتي در زير نخلهاي واحهشان با برادرش بازي ميكرد، هميشه فكر كرده بود، كه چشمهاي برادرش شباهت زيادي به رطب دارند و مثل رطب شيرين و آبداراند و بعد در حالي كه با بيحالي ترانهاي درباره نخل و رطب زير لب زمرمه ميكرد، به ياد آورده بود، كه در طول جنگ، تارك سبز نخلهاي هزاران سبد رطب شيرين طعمه باروت و خشم شده است. و سرباز خودي فكر كرده بود به ساعاتي كه عرقگير شسته سرباز خارجي زير نخلهاي جلو خانهشان، دستخوش نسيم شامگاهان و بوي پخته شط، بوي انسان و صابون و علاقه و شط ميدهد و زن سرباز خارجي اين بو را ميشناسد و هرگز نميداند، كه چرا بايد نخلها رطب نياورند و قناتها گندمها و پونهها و كفترهاي چاهي را سيراب نكنند و نسيم شامگاهان بوي پخته خون و جنگ بدهد.
هوا گرم و خفه بود و وقتي مگسها روي زخمهاي مورد علاقهشان مينشستند فكر ميكردي ديگر هرگز به صرافت برخاستن نخواهند افتاد. ابرها به شكل رد شنير تانكها طوري به سينه سربي آسمان كوبيده شده بودند، كه فكر ميكردي، با سر نيزه هم نميتواني از جايشان بكني. دلت ميخواست ماهي باشي. دلت ميخواست سگ بودي. تا به هنگام عبور از مرز، مرز خيالي هيچكس را معطل نميكردي. دلت ميخواست آدم بودي و پس از خوابي طولاني و سيركننده، يك استكان چاي خوش حرارت را جلوات ميگذاشتند و دلت ميخواست، وقتي زنت شير ميدوشيد، هيچ انفجاري آرامش گاوت را به هم نميزد و وقتي رطبها را در سبد ميچيدي، بازار در انتظارت بود و در بازار ميديدی، كه بچهها زير قفس طوطي ايستادهاند و دارند با التماس طوطي را به حرف ميآورند و وقتي طوطي رضايت ميدهد، پيشاني بچهها و زير گوشهايشان و زير قبقبشان ميخندد.
سربازها آب قمقمه را تمام كردند و زخمهايشان را بستند و آخرين سيگارشان را دود كردند و به راه افتادند. - به طرفي كه كوچكترين نشاني از امنيت داشت. هوا گرم و خفه بود. هوا تكان نميخورد. هوا حتي قدرت انتقال بوي شط را نداشت.
هشت ساعت از حمله بزرگ نيروهاي خودي گذشته بود و هشت ساعت تمام بود، كه پرندگان و كبوترها سينه سنگين و سربابي آسمان را مخطط كرده بودند و ساعتها هر نوع تحرك از سربازها گرفته شده بود. آنها كوچكترين اطلاعي از موقعيت جبههها نداشتند. آنها طرف شمال را پيش كشيده بودند، كه نشان كوچكي از امنيت را به اثبات ميرسانيد.
سرباز خودي ميدانست، كه ميخواهد به جبهه خودش بپيوندد، اما به شكل نامرسومي يك نوع دستگير بلاتكليف بود... و سرباز خارجي ميدانست، كه در خاك بيگانه بلاتكليفتر از آن است، كه بتواند براي سربازي كه دستگير كرده است تكليفي روشن بكند و ميدانست، تا زماني كه با سرباز دشمن هرماه است از امنيت بيشتري برخوردار است، و اين امنيت بيشتر از امنيتي بود كه راه داشت.
سربازها بيآنكه تصميم گرفته باشند، احساس كرده بودند، حالا نفرت چنداني از هم ندارند و احساس كرده بودند، كه ميتوانند هم ديگر را دوست داشته باشند و احساس كرده بودند، حالا لحظه به لحظه علاقه اعلام نشدهاي از رونق بيشتري برخوردار ميشود. كوشش مشترك در استتار به اين رونق دامن زده بود. آنها همچنان پيش ميرفتند. به طرف شمال. حالا مثل اين بود كه ميخواهند، با حالتي كه خود به خود پيش ميآيد، از بلاتكليفي در بيايند. سرباز خودي ميخواست خود به خود سر از جبهه خودش در بياورد و ميخواست، در اولين برخورد با يارانش، سرباز خارجي را از موقعيت خوبي برخوردار بكند... و سرباز خارجي فكر ميكرد، اگر به هيچ كدام از جبههها نرسد با روحيهاش سازگارتر است و ميخواست، كه از هيچ كدام از جبههها سر در نياورد. ترسي مفهوم او را بياراده ساخته بود. ترس از دشمن و ترس از خودي. حالا فكر مي كرد، هرگز كسي به او نگفته است، چرا بايد دشمن را دشمن بنامد. او پيش از جنگ سرزمين دشمن را نميشناخت و نميدانست اولين سفرش به اين سرزمين ناشناخته اين قدر پرهياهو خواهد بود و هرگز نميدانست، در اين سرزمين ناشناس با مردي ناشناس خواهد جنگيد و به هنگام مبارزه از سلاحي استفاده خواهد كرد، كه خودش آن را نساخته است و هرگز فكر نميكرد، كه ميتواند براي جنگيدن با مردم سرزميني ديگر به كار گرفته شود... و به جنگ مردمي برود، كه كوچكترين شناختي از آنها ندارد... سرباز خودي هم شناخت زيادي از كشورش نداشت. او فقط ميدانست، كه در كشورش انقلاب شده است و اين انقلاب دنياي او را دگرگون كرده است و به او مفاهيم تازهاي آموخت است و اين مفاهيم به او هويت تازهاي ميبخشند. او هرگز، جز به هنگام دشتباني فرياد نكشيده بود و حالا با هويت تازهاش به اندازه تمام طول عمرش فرياد كشيده بود و فكر ميكرد، گلويش براي هر فريادي كه لازم باشد، از تمرين كافي برخوردار است. و اين را هم ميدانست، كه هنوز نميداند، چگونه ميتوان جز به آشتي به چيز ديگري هم فكر كرد. او ويرانههاي زيادي را پشت سر گذاشته بود و مزه جنگ را، نه مثل مزه جنگ قصهها، چشيده بود و نميخواست، اين ويرانهها و اين جنگ تا دامنههاي كوهستان پشت دهكدهاش گسترش پيدا بكند و بزهايش زير آوار بمانند و شير گاوش از صداي انفجار بمبي كه در جاي ديگري ساخته شده است بخشكد.
ناگهان آسمان غريد. مثل اينكه پوست آسمان به صراحت تركيد. مثل اينكه شط با همه كوسههايش راه عوض كرد. مثل اينكه دنيا حضور فوقالعادهاي يافت. مثل اينكه سربازها تنها هدف دنيا قرار گرفتند. مثل اينكه دنيا دست به يك اقدام تازه زد. مثل اينكه همه تكليفها مطرح شدند. مثل اينكه بادها همه خرمنها را برداشتند. مثل اينكه كمر همه نخلها شكست. مثل اينكه دل كوسههاي شط تركيد. مثل اينكه همه صداها با هم دست به يكي كردند. مثل اينكه همه آسمان گرده دشمن شد. مثل اينكه حالت هميشگي تمام شد و مثل اينكه تنها ميتوان خزنده شد و به سوراخي خزيد، تا دوباره همه چيز به صورت هميشه دربيايد.
در نزديكي سربازها سنگر متروك كوچكي مثل زخمي عفوني دهان گشوده بود. سربازها سينه خيز به درون زخم عفوني، كه بوي جنگ و آدمي ميداد، خزيدند. سرباز خودي فكر كرد، هرگز جايي به اين راحتي نداشته است. - جايي راحتتر از زير درخت توت صحن مسجد... سرباز خارجي فكر كرد، شامگاهان با سبد پر رطب به خانهاش بازگشته است.
هر كدام يكي دو رطب خشك و گرم از كولهبار مرد خارجي خوردند و هنوز تكليف گرسنگيشان روشن نشده بود، كه از سوزش چشمهايشان كاسته شد و بلافاصله به خواب افتادند. ساعت سه بعدازظهر بود. حضور دنيا در ساعت سه بعد از ظهر تمام شده بود. مگسها براي اثبات حضور دنيا كفايت نميكردند... زخمها به خواب رفته بودند...
نزديك غروب زخمهاي سرباز خودي دوباره سوز برداشتند. حضور مگسها دوباره احساس شد و سرباز خودي، در حالي كه خيس عرق بود و زبانش به شكل چرمي كهنه و خشك درآمده بود، از خواب بيدار شد. خواب جنگ و ولايت و خشكي زبان و سكوت مطلق او را بيدار كرده بود. سكوت خوفناكي درون سنگر را با بيرون سنگر يكپارچه كرده بود. سرباز خارجي همچنان در خواب سنگين بود. سرباز خودي فكر كرد، كه سرباز خارجي خواب جنگ و ولايت را ميبيند و زبانش مثل چرم كهنه، خشك و نافرمان است. روي لب و پيشاني سرباز خارجي قطرات درشت عرق، آبشخور مگسها شده بودند. درون سنگر بوي زخم و خاك و انسان خسته و خفته ميداد.
سرباز خودي آهسته خزيد بيرون. در دوردستها، در دايره بزرگي، كلافهاي غليظ دود به چشم ميخورد، كه فكر ميكردي، به زحمت هواي شرجي و سنگين را پس ميزنند. بيرون سنگر بوي باروت و شط و انسان ميداد.
فكر ميكردي هوا نزديك به سوختن است و اگر رطوبت نبود هوا سوخته بود. كنار دهانه سنگر رد شنير تانكي كه تازه عبور كرده بود به چشم ميخورد و كمي آن طرفتر، از يك جيپ نيم سوخته خودي، ته دودي به هوا بلند بود.
سرباز خودي، در حالي كه از ديدن اتوموبيلي كه ميشناخت دستخوش نوعي علاقه شده بود، خشمگين اما با احتياط به جيپ نزديك شد. جسد يك هموطن كمي آن طرفتر، مثل يك پوستر مچاله، روي زمين افتاده بود. سرباز خودي قمقمه و آذوقه جسد خودي را برداشت و خواست برگردد به طرف سنگر، اما ناگهان جوششي دروني او را به ياد حمله ساعت شش صبح انداخت. هدف از حمله استدلال خشونت بار حقانيت بود و به هيچكس گفته نشده بود، كه ميتواند در صورت لزوم، از روش استدلال شخصي استفاده بكند. سرباز خودي كلت خونآلود جسد را از كمرش باز كرد. او حالا ميتوانست به راحتي سرباز بيگانه را از پاي درآورد...
وقتي سرباز خودي به درون سنگر بازگشت سرباز بيگانه هنوز در خواب بود. سرباز خودي كلت را به طرف قلب دشمن، كه زير بازوي چپش مانده بود نشانه گرفت. قطرههاي درشت عرق روي لب و پيشاني سرباز دشمن نشسته بود. سرباز خودي اراده كرد ماشه را بكشد، اما فكر كرد، سرباز بيگانه هنوز خواب جنگ و ولايتش را ميبيند. خواست او را از خواب بيدار كند، اما احساس كرد، هنوز خواب دشمن تمام نشده است و احساس كرد، اگر دشمن را از خواب بيدار كند، چشمهايش او را به ياد تمام روز خواهند انداخت... آهسته از سنگر بيرون آمد و پس از لحظهاي تامل با قدمهايي مطمئن، به جسد نزديك شد... توي كيف جسد، يك عكس خانوادگي بود و چند نامه و چند اسكناس و يك كليد و يك بسته قرص سر درد. سرباز خودي دلش بار نداد كيف را دوباره توي جيب جسد قرار ندهد. بعد باز لحظهاي تامل كرد و بعد بلافاصله به دفن جسد پرداخت... و پس از اينكه با چنگالهاي خشك و ناتوانش پشتهاي بر روي گور خودي گمنام درست كرد، دقيقهاي با احترام كنار گور ايستاده و فاتحه خواند.
در دوردستها كلافهاي بزرگ دود حالتي به وجود آورده بودند، كه اگر جنگ نبود خيال ميكردي. كه نزديك مجتمع صنعتي بزرگي قرار گرفتهاي... سرباز خودي در حالي كه از اينكه كيف جسد را برنداشته است، تا آخرين موجودي او را به خانوادهاش برساند، پشيمان بود، در حالي كه كلت را در پنجه ميفشرد، با حالتي عصبي، به طرف سنگر برگشت. تصميم گرفته بود، با مشت و لگد سرباز دشمن را از خواب بيدار كند و بعد با چند گلوله او را از پاي بيندازد.
درون سنگر سرباز دشمن كه تازه از خواب بيدار شده بود، به تماشاي عكس مچاله زن و بچهاش مشغول بود. همين كه دهانه سنگر تاريك شد سرباز بيگانه عكس را به طرف سرباز خودي گرفت. سرباز خودي روبهروي بيگانه ايستاد و لحظهاي به چشمهاي او خيره شد و بعد زير لب چيزي گفت و بعد قمقمه آب و آذوقه جسد خودي را به طرف سرباز بيگانه گرفت...
ديگر خسته بودند... حالا ميدانستند، كه بايستي اقدامي اساسيتر بكنند... حالا ميدانستند، كه بايد خود را به هر ترتيبي كه ممكن است تسليم جبهه بكنند... حالا ميدانستند، كه گرسنگي و تشنگي و سكوت و بلاتكليفي آنها را خواهد كشت... حالا ميدانستند، كه راهي جز حركت ندارند. پس از اينكه آب و خرما و چند چيز شبيه به خرما خوردند، به حركت در آمدند. به طرف نزديكترين كلاف دودي كه در سمت شرقي سنگر قرار داشت...
حالا غروب آفتاب با صراحت مشخص بود. كلاف بزرگ دود به خرمني كه ساعتي از خاموش شدنش گذشته باشد تبديل شده بود. - هيولايي سوخته، كه هر از گاهي تاولهايش ميتركيدند و چيزي شبيه به بخار متصاعد ميكردن. باد تاولها را ميتركاندند. باد شيارهاي كوچك دود را، كه تيرهتر از سينه سربابي آسمان بودند با رنگ آسمان ميآميخت و آدم را به ياد روستايش ميانداخت و ياد تنورهاي غروب و ياد زنگوله بزها و ياد كوزههاي پر آب و ياد اجاق.
ناگهان صداي غرش و انفجار سينه سربابي آسمان و سينه پرخراش زمين و دل بزرگ كوسهها را لرزاند... هواپيما مثل تيغ آسمان را بريد و مثل دشنه در قلب بزرگ آسمان فرو رفت و فرو رفت تا به كلي ناپيدا شد... دوباره كلافهاي آتش و مركب دود زبانه كشيدند...
هر دو ايستادند. اول به هم نگاه كردند، و بعد به راه و بعد به پشت سرشان و بعد به پرندگاني كه از صداي غرش و انفجار بال به فرار كشيده بودند و سينه سربابي آسمان را مخطط ميكردند.
حالا افق شرقي به افق غربي هجوم آورده بود.
خط افق، چشمهاي هر دو را به دو قسمت مساوي تقسيم كرده بود. يك طرف خط تاريك بود و طرف ديگرش روشنتر. و مردمكها در وسط تاريكي و روشنايي، مثل يك دشت در شامگاهان، باشكوه بودند.
سرباز بيگانه سرش را برگرداند به طرف سرزمين پدريش، در امتداد پاره ابرهاي سرخ و سياه و سفيد و بنفش، در آن پايينهاي دور و پشت سرمانده، جا به جا لكههاي دود، ميان خانهاش و قسمت بزرگي از راهي كه آمده بود و چشمهاي خستهاش، مثل تپههاي پرافسانه، حایل شده بودند. فكر كرد، اگر سوار هلي كوپترش هم بكنند، نخلهاي جلو خانهاش را، كه هميشه از راه دور پيدا بودند، تشخيص نخواهد داد. فكر كرد، هلي كوپتر ميتوانست، كمي آن طرفتر برود و بعد او را مثل يك سبد خرماي خشك از آن بالاي به روي پشت بامشان پرتاب بكند.. بعد فكر كرد، تا آن شامگاهان هرگز فكر نكرده بود كه هلي كوپترها به جاي بمب آدم هم ميتوانند سوار بكنند...
نسيم ضعيفي كه برخاسته بود، سرباز خارجي را به ياد شامگاهان زير نخلهاي كنار خانهاش انداخت و فكر كرد، ميتوانست با پسرش از زير نخلها راهي خانهاش باشد و زنش را ببيند، كه مشغول پختن نان است و جرقههاي آتش توي هوا بازي ميكنند و با ستارهها قاطي ميشوند و بوي نان تازه همه جا را پر كرده و هيچكس او را براي چيدن رطبهاي همسايه ترغيب نميكند.
سرباز خودي سرش را برگرداند به طرف سرزمين پدريش. در امتداد سايههاي بلند، كه بر روي شيارهاي شنير تانكها و جنگ به صورت هيولاهايي پرچين و چروك درآمده بودند، در آن دورها، در آن پشت كوهها، در آن پشت درهها، در آن پشت كويرها و در آن پشت قهوه خانهها و راهها و در آن خيلي پشتها، در شكاف درهاي بزرگ، خانهاش مثل لانه پرستو از كمر كوه آويزان بود و سگ سفيدشان جلو خانهشان دراز كشيده بود، كه اگر او را ميديد، هنوز هم ميشناختش و بيجهت پارس نميكرد... بعد با همه قدرتش كوشيد، تا جايي كه ميتواند قسمت بزرگ تري از سرزمين پدريش را در چشمانش جاي بدهد. بعد فكر كرد، حالا در جبهه دوستانش به ياد او هستند و حالا همشهريش بيشتر از هر وقت ديگري، به ياد زن و بچه او و زن و بچه خودش افتاده است و ميداند، پس از جنگ به زحمت خواهد توانست به چشمهاي زن و بچه او نگاه بكند و منتظر خواهد ماند، تا در فرصتي مناسب براي پسرش تعريف بكند، كه پدرش يك شهيد است.
يك جفت شاپرك بياعتناء به صداي انفجار و بياعتناء به حضور سربازها، آخرين رمقشان را در اختيار شوق پرواز گذاشته بودند.
سربازها سرشان را چرخاندند به طرف هم و به چشمهاي هم نگاهكردند و فكر همديگر را خواندند و براي اولين بار به روي هم لبخند زدند. - مثل لبخندي كه آدم موقع پريدن لب يك فنجان گران بها روي لبهايش سوار ميكند. - لبخندي كه دوازده ساعت به تعويق افتاده بود.
سرباز خودي چيزي گفت.
سرباز خارجي چيزي گفت.
آنها همديگر را فهميدند...
سرباز خودي فكر كرد، اگر همه افراد دو طرف را، دو نفر دو نفر رها بكنند، جنگ دوازده ساعت بيشتر طول نميكشد.
سرباز خارجي فكر كرد، دلش ميخواهد بگويد، به او هرگز تفهيم نشده است، كه براي چه بايد بجنگد و او هرگز پيش از جنگ نميدانسته است، كه اين همه اسلحه تدارك ديده شده است و او پيش از جنگ هرگز نميدانست، كه قسمتي از اين تداركات در اختيار او قرار خواهند گرفت و كساني كه اسلحه و مهمات تدارك ديدهاند و نقشههاي جنگ كشيدهاند، حتي يك لحظه حضورشان را در جنگ به اثبات نخواهند رساند. يك روز به خاطر او آمدند زير نخلها و سوارش كردند. وقتي از دور گرد و خاك كاميون نظامي پيدا شد، او هرگز فكر نميكرد، كه يك كاميون بزرگ ميتواند به خاطر او در حال حركت باشد و گرد و خاك راه بيندازد. پس از يك دوره آموزشي كوتاه مدت به جبهه اعزام شد. او از اين پس برخلاف همه عمرش فرمانده داشت و از اين پس اگر قرار بود، كه زنده بماند، تنها به خاطر كشتن بود، نه پرورش رطب. او هرچه بيشتر ميكشت و بيشتر زنده ميماند، براي كساني كه هرگز نميشناخت و حتي نديده بودشان اعتبار بيشتري پيدا ميكرد.
ستارهها لحظه به لحظه بيشتر ميشدند و ديگر حتي يك هنگ سرباز هم نميتوانست ستارهها را بشمرد... شاپركها ديگر پيدايشان نبود و كلافهاي دود با شب قاطي شده بودند. حالا تنها صداي انفجار دل كوهستان دور را ميشكست و كوسهها را در دل شب پريشان ميكرد، آدم ياد كوهها و كوسهها ميافتاد. و وقتي پرندهها بال به فرار ميكشيدند، سينه سياه آسمان خط بر نميداشت. حالا هيچ مانعي، بر سر راه خانههاي سرباز خارجي و سرباز خودي، جلو چشمها را نميگرفت... ستارهها آسمان خانه سرباز خودي را به آسمان سرباز خارجي پيوسته بودند و تاريكي يكپارچه با در پوشيدن همه موانع، از پنجرههاي هر دو به درون خانههاي هر دو راهيافته بود. يك سر تاريكي چراغي بود، كه زن سرباز خودي افروخته بود و يك سر ديگرش چراغي كه زن سرباز خارجي روشن كرده بود... و ميان اين دو چراغ، كوهها و دشتها و راهها و قهوهخانهها. و دود سيگار. و هزاران كشاورزي، كه در كوچه باغهاي تاريك، لطيفترين ترانهاي را كه ميشناسند زمزمه ميكنند و گرده دشمن برايشان بيشتر از سه وجب نيست.
حالا سنگريزهها و شيارهاي رد شنير تانكها زير پايان صداي مشخصتري داشتند. تاريكي به قدرت شنواييشان رونق بخشيده بود.
سرباز خودي راه افتاده بود به طرف شرق. و سرباز خارجي به طرف غرب... آن ها فکر کردند که برای خداحافظی یکدیگر را در آغوش نکشیده اند... اما تاریکی آغوش هرکدام را برای دیگری گم کرده بود...
بیاییم به کمک عطر پیرامون تنور نان برویم!
برای میترا یوسفی که جنگ را دوست ندارد
هر دو ايستادند. اول به هم نگاه كردند و بعد به راه و بعد به پشت سرشان و بعد به پرندگاني، كه از صداي تركش خمپاره بال به فراز كشيده بودند و سينه سربابي آسمان را مخطط ميكردند.
آنها ساعت شش صبح، در گرماگرم جنگ ميان نيروهاي ما و دشمن، كه در پي حمله ناگهاني و برقآساي نيروهاي خودي به خاكريز دشمن به وجود آمده بود، از يارانشان جدا افتاده بودند.
دشمن در همان ساعت اول حمله، با تحمل تلفاتي سنگين، خودش را عقب كشيده بود و نيروهاي خودي، با تصرف قسمت بزرگ ديگري از مناطق به اشغال درآمده، به تحكيم مواضع ديد خود مشغول شده بودند. ودو سرباز خودي و دشمن، در اين درگيري، بيخبر از سرنوشت جنگ، تا آخرين فشنگشان را روي هم خالي كرده بودند و پس از تمامشدن فشنگهايشان ناگزير از مبارزۀ تن به تن شده بودند و در اين مبارزه روياروي هيچ كدام از آنها نتوانسته بود ديگري را از پاي درآورد. در عين حال هر كدام توانسته بود زخمهاي كوچكي را بر ديگري تحميل بكند.
غبار داغ آميخته به عرق گرمشان سوزش جراحاتشان را لحظه به لحظه بيشتر كرده بود. لبهايشان مثل چرم كهنه حالتي شكننده پيدا كرده بود و از شباهت چشمهايشان به چشمهايشان به مراتب كم شده بود.
هوا گرم و آكنده از بوي پختۀ شط بود و به هر طرف كه نگاه ميكردي، گرد و غبار بود و كلافهاي بزرگ دود، كه اگر جنگ نبود، فكر ميكردي، در نزديكي بندر صنعتي بزرگي قرار گرفتهاي.
صداي جنگ از محيط دايرهاي بزرگ، از هر طرف، به گوش ميرسيد و سوزش زخمها را تحتالشعاع قرار ميداد... سربازها همچنان ميجنگيدند، اما حالا نه قدرت از پاي درآوردن هم را داشتند و نه امكان ترك مخاصمه را. و حالا ميدانستند، كه در درگيريشان كينه شخصي هم سهيم است. با اين همه گاهي از شدت خستگي، آتش بسي اعلام نشده ميانشان برقرار شده بود و زماني ديگر، آنكه زودتر تجديد قوا كرده بود، با مشت و چنگال بر ديگري تاخته بود. هر بار با نعرهاي آرامتر. و حالا پس از ساعتها مبارزه، بنابر توافقي اعلام نشده، سرنيزههايشان را به دور افكنده بودند و بنابر توافقي اعلام نشده، خواسته بودند، مبارزهشان را به قلمرو مردانهتري بكشانند. آنها پيش از جنگ هرگز از كسي نشنيده بودند كه براي به خاك رسانيدن گرده دشمن بايد ماشينهاي عظيمي، زميني به اندازه چند مزرعه بزرگ را به اشغال خود درآورند و براي به دست آوردن محصول بيشتري، هزاران كارگر هر كارخانه در سه نوبت كار كنند، تا حتي يك لحظه چرخهاي عظيم مهمات سازي از كار نيفتند.
حالا در فرصت يك استراحت، سرباز خودي با حوصلۀ بيشتري همۀ هيولاي سرباز خارجي را زير نظر گرفته بود. او كه تا آن روز فقط كلمه خارجي را شنيده بود، براي اولين بار با يك خارجي ساعتها تنها مانده بود و بدن او را لمس كرده بود و براي اولين بار توانسته بود، همۀ اعضای يك خارجي را با اعضای بدن خودش و برادرش مقايسه بكند و براي اولين بار به شباهت فوقالعادۀ چشمها و دستها و زانوان يك نفر خارجي، با چشمها و دستها و زانوان خودش پي ببرد و يقين حاصل بكند، كه چشمهاي مرد خارجي در سرزمين پدري او درست مانند چشمهاي خود او از شدت بيخوابي و خستگي و آسيب گرد و غبار ميسوزند و مرد خارجي ميل دارد، براي ماليدن چشمانش از امنيتي كافي برخوردار باشد و خواسته بود، زخمي را كه خودش بر بازوي مرد خارجي وارد آورده بود، با دستمال گردنش ببندد، اما هنوز براي اين اقدام غيرمترقبه، كه هيچ شباهتي به تيراندازي و يا مشت و لگد كوبيدن نداشت، اعتماد لازم به وجود نيامده بود و مرد خارجي به راحتي ميتوانست، اين اقدام او را اقدامي خصومتآميز تلقي بكند.
در نظر اول حالت يك جور دستگيري ميان آنها وجود داشت... آنها هم ديگر را دستگير كرده بودند و هيچ كدام نتوانسته بود برتري قابل ملاحظهاي را به اسير خود اثبات كند.
صداي انفجار و تركش و صداي جنگ دقيقهاي قطع نشده بود و هواپيماها و هلي كوپترهاي خودي و دشمن حجم بزرگي به ميدان نبرد بخشيده بودند و امكان پيدایي اعتماد را به حداقل رسانيده بودند. گروه دشمن مساحتي داشت به اندازه هزار مزرعه و بازوان دشمن در هر چنگالش صدها تانك داشت و تماشاچيان اين كشتي بزرگ، جلو میليونها دستگاه تلويزيون نشسته بودند و منتظر شام مانده بودند و هزارها دستگاه بدون تماشاچي ديگر، صداي جنگ را به فضاهاي خالي رسانيده بود، تا هزاران نفر، از آشپزخانهها و اتاقهاي ديگر، به موقع، پي به پايان برنامه مربوط به جنگ ببرند و به موقع به تماشاي فيلم سينمایي بنشينند و از قهرمانيها و جنگ و ستيزهاي قهرمانان خيالي لذت ببرند...
حالا در يكي از لحظههاي مبارزه، مرد خارجي - با دقت در چشمان دشمن - بهطور ناگهاني، به ميزان حقانيت مبارزهاش با مردي، كه در خاك پرشيار سرزمين پدري خود مشت و لگد ميكوبيد، انديشيده بود و تا حدود زيادي قانع شده بود، كه ميتواند، به زودي حقانيت خودش را مورد ترديد قرار بدهد. او هرگز به كسي اجازه نداده بود، كه رطبهاي نخلستان او را بچيند... و سرباز ميزبان در فرصتي مناسب، در حالي كه به خط الراس نخلستان ممتدي از دشت هاي ميهنش چشم دوخته بود، فكر كرده بود، كه دستهايش ميتوانند به هنگام خراشيدن و فشردن گلوي مهمان ناخوانده بلرزند. او هر وقت يكي از گوسفندانش را كشته بود، به زحمت توانسته بود از لرزيدن دستهايش جلوگيري بكند. حالا دلش خواسته بود، ميتوانست با مرد خارجي صحبت كند و از او بخواهد، كه با صراحت بگويد، كه چرا به دشمني با او تن داده است و براي اثبات اين دشمني وارد خانهاش شده است و چگونه توانسته است، قوانين زيباي دهكدۀ پدريش را در مورد تقسيم آب از ياد ببرد... و حالا به دنبال اين فكر، فكر كرده بود، كه گلوي سرباز خارجي هم خشكيده است و قمقمهاش را به طرف او دراز كرده بود و سرباز خارجي فكر كرده بود، كه اگر از آب قمقمه دشمنش ننوشد، آخرين رمقش را از دست خواهد داد و فكر كرده بود، اگر آخرين رمقش را با نوشيدن جرعهاي از آب خانه دشمن از دست ندهد، ديگر نخواهد توانست از رمقش براي نگاهكردن به چشمان دشمنش استفاده بكند و فكر كرده بود، كه چشمهاي دشمن هم مانند چشمهاي او از شدت بيخوابي و خستگي و از آسيب گرد و غبار ميسوزند. بعد بيآنكه خودش را دستخوش افكار تحميلي قرار بدهد و يا كوچك ترين مقاومتي در برابر احساساتش از خود نشان بدهد، سيگار مچالهاش را به طرف دشمن گرفته بود و سرباز خودي براي خودش و او كبريت كشيده بود و بعد هر دو نشسته بودند و سيگارهايشان را تا ته كشيده بودند و با هر پكي كه به سيگارهايشان زده بودند، فكر كرده بودند، به فرصتهاي مناسبي كه ميتوان گندمها را خرمن كرد و نعناع چيد و بزها را دوشيد و رطبها را به شهر برد و صداي زنگ مدرسه را شنيد و ميتوان كشتي گرفت و تماشاچيان را لبريز از شوق مبارزهاي عادلانه كرد و كوزهها را به مظهر قنات برد.
حالا سرباز خودي با ديدن بازوان ستبر و سوخته سرباز خارجي به ياد بازوان برادرش افتاده بود، كه به هنگام درو به اندازه بازوهاي كوهستان بزرگ پشت دهكدهشان، باشكوه بودند و سرباز خارجي شكوه چشمهاي برادرش را در چشمان سرباز دشمن بازيافته بود و به ياد آورده بود، كه وقتي در زير نخلهاي واحهشان با برادرش بازي ميكرد، هميشه فكر كرده بود، كه چشمهاي برادرش شباهت زيادي به رطب دارند و مثل رطب شيرين و آبداراند و بعد در حالي كه با بيحالي ترانهاي درباره نخل و رطب زير لب زمرمه ميكرد، به ياد آورده بود، كه در طول جنگ، تارك سبز نخلهاي هزاران سبد رطب شيرين طعمه باروت و خشم شده است. و سرباز خودي فكر كرده بود به ساعاتي كه عرقگير شسته سرباز خارجي زير نخلهاي جلو خانهشان، دستخوش نسيم شامگاهان و بوي پخته شط، بوي انسان و صابون و علاقه و شط ميدهد و زن سرباز خارجي اين بو را ميشناسد و هرگز نميداند، كه چرا بايد نخلها رطب نياورند و قناتها گندمها و پونهها و كفترهاي چاهي را سيراب نكنند و نسيم شامگاهان بوي پخته خون و جنگ بدهد.
هوا گرم و خفه بود و وقتي مگسها روي زخمهاي مورد علاقهشان مينشستند فكر ميكردي ديگر هرگز به صرافت برخاستن نخواهند افتاد. ابرها به شكل رد شنير تانكها طوري به سينه سربي آسمان كوبيده شده بودند، كه فكر ميكردي، با سر نيزه هم نميتواني از جايشان بكني. دلت ميخواست ماهي باشي. دلت ميخواست سگ بودي. تا به هنگام عبور از مرز، مرز خيالي هيچكس را معطل نميكردي. دلت ميخواست آدم بودي و پس از خوابي طولاني و سيركننده، يك استكان چاي خوش حرارت را جلوات ميگذاشتند و دلت ميخواست، وقتي زنت شير ميدوشيد، هيچ انفجاري آرامش گاوت را به هم نميزد و وقتي رطبها را در سبد ميچيدي، بازار در انتظارت بود و در بازار ميديدی، كه بچهها زير قفس طوطي ايستادهاند و دارند با التماس طوطي را به حرف ميآورند و وقتي طوطي رضايت ميدهد، پيشاني بچهها و زير گوشهايشان و زير قبقبشان ميخندد.
سربازها آب قمقمه را تمام كردند و زخمهايشان را بستند و آخرين سيگارشان را دود كردند و به راه افتادند. - به طرفي كه كوچكترين نشاني از امنيت داشت. هوا گرم و خفه بود. هوا تكان نميخورد. هوا حتي قدرت انتقال بوي شط را نداشت.
هشت ساعت از حمله بزرگ نيروهاي خودي گذشته بود و هشت ساعت تمام بود، كه پرندگان و كبوترها سينه سنگين و سربابي آسمان را مخطط كرده بودند و ساعتها هر نوع تحرك از سربازها گرفته شده بود. آنها كوچكترين اطلاعي از موقعيت جبههها نداشتند. آنها طرف شمال را پيش كشيده بودند، كه نشان كوچكي از امنيت را به اثبات ميرسانيد.
سرباز خودي ميدانست، كه ميخواهد به جبهه خودش بپيوندد، اما به شكل نامرسومي يك نوع دستگير بلاتكليف بود... و سرباز خارجي ميدانست، كه در خاك بيگانه بلاتكليفتر از آن است، كه بتواند براي سربازي كه دستگير كرده است تكليفي روشن بكند و ميدانست، تا زماني كه با سرباز دشمن هرماه است از امنيت بيشتري برخوردار است، و اين امنيت بيشتر از امنيتي بود كه راه داشت.
سربازها بيآنكه تصميم گرفته باشند، احساس كرده بودند، حالا نفرت چنداني از هم ندارند و احساس كرده بودند، كه ميتوانند هم ديگر را دوست داشته باشند و احساس كرده بودند، حالا لحظه به لحظه علاقه اعلام نشدهاي از رونق بيشتري برخوردار ميشود. كوشش مشترك در استتار به اين رونق دامن زده بود. آنها همچنان پيش ميرفتند. به طرف شمال. حالا مثل اين بود كه ميخواهند، با حالتي كه خود به خود پيش ميآيد، از بلاتكليفي در بيايند. سرباز خودي ميخواست خود به خود سر از جبهه خودش در بياورد و ميخواست، در اولين برخورد با يارانش، سرباز خارجي را از موقعيت خوبي برخوردار بكند... و سرباز خارجي فكر ميكرد، اگر به هيچ كدام از جبههها نرسد با روحيهاش سازگارتر است و ميخواست، كه از هيچ كدام از جبههها سر در نياورد. ترسي مفهوم او را بياراده ساخته بود. ترس از دشمن و ترس از خودي. حالا فكر مي كرد، هرگز كسي به او نگفته است، چرا بايد دشمن را دشمن بنامد. او پيش از جنگ سرزمين دشمن را نميشناخت و نميدانست اولين سفرش به اين سرزمين ناشناخته اين قدر پرهياهو خواهد بود و هرگز نميدانست، در اين سرزمين ناشناس با مردي ناشناس خواهد جنگيد و به هنگام مبارزه از سلاحي استفاده خواهد كرد، كه خودش آن را نساخته است و هرگز فكر نميكرد، كه ميتواند براي جنگيدن با مردم سرزميني ديگر به كار گرفته شود... و به جنگ مردمي برود، كه كوچكترين شناختي از آنها ندارد... سرباز خودي هم شناخت زيادي از كشورش نداشت. او فقط ميدانست، كه در كشورش انقلاب شده است و اين انقلاب دنياي او را دگرگون كرده است و به او مفاهيم تازهاي آموخت است و اين مفاهيم به او هويت تازهاي ميبخشند. او هرگز، جز به هنگام دشتباني فرياد نكشيده بود و حالا با هويت تازهاش به اندازه تمام طول عمرش فرياد كشيده بود و فكر ميكرد، گلويش براي هر فريادي كه لازم باشد، از تمرين كافي برخوردار است. و اين را هم ميدانست، كه هنوز نميداند، چگونه ميتوان جز به آشتي به چيز ديگري هم فكر كرد. او ويرانههاي زيادي را پشت سر گذاشته بود و مزه جنگ را، نه مثل مزه جنگ قصهها، چشيده بود و نميخواست، اين ويرانهها و اين جنگ تا دامنههاي كوهستان پشت دهكدهاش گسترش پيدا بكند و بزهايش زير آوار بمانند و شير گاوش از صداي انفجار بمبي كه در جاي ديگري ساخته شده است بخشكد.
ناگهان آسمان غريد. مثل اينكه پوست آسمان به صراحت تركيد. مثل اينكه شط با همه كوسههايش راه عوض كرد. مثل اينكه دنيا حضور فوقالعادهاي يافت. مثل اينكه سربازها تنها هدف دنيا قرار گرفتند. مثل اينكه دنيا دست به يك اقدام تازه زد. مثل اينكه همه تكليفها مطرح شدند. مثل اينكه بادها همه خرمنها را برداشتند. مثل اينكه كمر همه نخلها شكست. مثل اينكه دل كوسههاي شط تركيد. مثل اينكه همه صداها با هم دست به يكي كردند. مثل اينكه همه آسمان گرده دشمن شد. مثل اينكه حالت هميشگي تمام شد و مثل اينكه تنها ميتوان خزنده شد و به سوراخي خزيد، تا دوباره همه چيز به صورت هميشه دربيايد.
در نزديكي سربازها سنگر متروك كوچكي مثل زخمي عفوني دهان گشوده بود. سربازها سينه خيز به درون زخم عفوني، كه بوي جنگ و آدمي ميداد، خزيدند. سرباز خودي فكر كرد، هرگز جايي به اين راحتي نداشته است. - جايي راحتتر از زير درخت توت صحن مسجد... سرباز خارجي فكر كرد، شامگاهان با سبد پر رطب به خانهاش بازگشته است.
هر كدام يكي دو رطب خشك و گرم از كولهبار مرد خارجي خوردند و هنوز تكليف گرسنگيشان روشن نشده بود، كه از سوزش چشمهايشان كاسته شد و بلافاصله به خواب افتادند. ساعت سه بعدازظهر بود. حضور دنيا در ساعت سه بعد از ظهر تمام شده بود. مگسها براي اثبات حضور دنيا كفايت نميكردند... زخمها به خواب رفته بودند...
نزديك غروب زخمهاي سرباز خودي دوباره سوز برداشتند. حضور مگسها دوباره احساس شد و سرباز خودي، در حالي كه خيس عرق بود و زبانش به شكل چرمي كهنه و خشك درآمده بود، از خواب بيدار شد. خواب جنگ و ولايت و خشكي زبان و سكوت مطلق او را بيدار كرده بود. سكوت خوفناكي درون سنگر را با بيرون سنگر يكپارچه كرده بود. سرباز خارجي همچنان در خواب سنگين بود. سرباز خودي فكر كرد، كه سرباز خارجي خواب جنگ و ولايت را ميبيند و زبانش مثل چرم كهنه، خشك و نافرمان است. روي لب و پيشاني سرباز خارجي قطرات درشت عرق، آبشخور مگسها شده بودند. درون سنگر بوي زخم و خاك و انسان خسته و خفته ميداد.
سرباز خودي آهسته خزيد بيرون. در دوردستها، در دايره بزرگي، كلافهاي غليظ دود به چشم ميخورد، كه فكر ميكردي، به زحمت هواي شرجي و سنگين را پس ميزنند. بيرون سنگر بوي باروت و شط و انسان ميداد.
فكر ميكردي هوا نزديك به سوختن است و اگر رطوبت نبود هوا سوخته بود. كنار دهانه سنگر رد شنير تانكي كه تازه عبور كرده بود به چشم ميخورد و كمي آن طرفتر، از يك جيپ نيم سوخته خودي، ته دودي به هوا بلند بود.
سرباز خودي، در حالي كه از ديدن اتوموبيلي كه ميشناخت دستخوش نوعي علاقه شده بود، خشمگين اما با احتياط به جيپ نزديك شد. جسد يك هموطن كمي آن طرفتر، مثل يك پوستر مچاله، روي زمين افتاده بود. سرباز خودي قمقمه و آذوقه جسد خودي را برداشت و خواست برگردد به طرف سنگر، اما ناگهان جوششي دروني او را به ياد حمله ساعت شش صبح انداخت. هدف از حمله استدلال خشونت بار حقانيت بود و به هيچكس گفته نشده بود، كه ميتواند در صورت لزوم، از روش استدلال شخصي استفاده بكند. سرباز خودي كلت خونآلود جسد را از كمرش باز كرد. او حالا ميتوانست به راحتي سرباز بيگانه را از پاي درآورد...
وقتي سرباز خودي به درون سنگر بازگشت سرباز بيگانه هنوز در خواب بود. سرباز خودي كلت را به طرف قلب دشمن، كه زير بازوي چپش مانده بود نشانه گرفت. قطرههاي درشت عرق روي لب و پيشاني سرباز دشمن نشسته بود. سرباز خودي اراده كرد ماشه را بكشد، اما فكر كرد، سرباز بيگانه هنوز خواب جنگ و ولايتش را ميبيند. خواست او را از خواب بيدار كند، اما احساس كرد، هنوز خواب دشمن تمام نشده است و احساس كرد، اگر دشمن را از خواب بيدار كند، چشمهايش او را به ياد تمام روز خواهند انداخت... آهسته از سنگر بيرون آمد و پس از لحظهاي تامل با قدمهايي مطمئن، به جسد نزديك شد... توي كيف جسد، يك عكس خانوادگي بود و چند نامه و چند اسكناس و يك كليد و يك بسته قرص سر درد. سرباز خودي دلش بار نداد كيف را دوباره توي جيب جسد قرار ندهد. بعد باز لحظهاي تامل كرد و بعد بلافاصله به دفن جسد پرداخت... و پس از اينكه با چنگالهاي خشك و ناتوانش پشتهاي بر روي گور خودي گمنام درست كرد، دقيقهاي با احترام كنار گور ايستاده و فاتحه خواند.
در دوردستها كلافهاي بزرگ دود حالتي به وجود آورده بودند، كه اگر جنگ نبود خيال ميكردي. كه نزديك مجتمع صنعتي بزرگي قرار گرفتهاي... سرباز خودي در حالي كه از اينكه كيف جسد را برنداشته است، تا آخرين موجودي او را به خانوادهاش برساند، پشيمان بود، در حالي كه كلت را در پنجه ميفشرد، با حالتي عصبي، به طرف سنگر برگشت. تصميم گرفته بود، با مشت و لگد سرباز دشمن را از خواب بيدار كند و بعد با چند گلوله او را از پاي بيندازد.
درون سنگر سرباز دشمن كه تازه از خواب بيدار شده بود، به تماشاي عكس مچاله زن و بچهاش مشغول بود. همين كه دهانه سنگر تاريك شد سرباز بيگانه عكس را به طرف سرباز خودي گرفت. سرباز خودي روبهروي بيگانه ايستاد و لحظهاي به چشمهاي او خيره شد و بعد زير لب چيزي گفت و بعد قمقمه آب و آذوقه جسد خودي را به طرف سرباز بيگانه گرفت...
ديگر خسته بودند... حالا ميدانستند، كه بايستي اقدامي اساسيتر بكنند... حالا ميدانستند، كه بايد خود را به هر ترتيبي كه ممكن است تسليم جبهه بكنند... حالا ميدانستند، كه گرسنگي و تشنگي و سكوت و بلاتكليفي آنها را خواهد كشت... حالا ميدانستند، كه راهي جز حركت ندارند. پس از اينكه آب و خرما و چند چيز شبيه به خرما خوردند، به حركت در آمدند. به طرف نزديكترين كلاف دودي كه در سمت شرقي سنگر قرار داشت...
حالا غروب آفتاب با صراحت مشخص بود. كلاف بزرگ دود به خرمني كه ساعتي از خاموش شدنش گذشته باشد تبديل شده بود. - هيولايي سوخته، كه هر از گاهي تاولهايش ميتركيدند و چيزي شبيه به بخار متصاعد ميكردن. باد تاولها را ميتركاندند. باد شيارهاي كوچك دود را، كه تيرهتر از سينه سربابي آسمان بودند با رنگ آسمان ميآميخت و آدم را به ياد روستايش ميانداخت و ياد تنورهاي غروب و ياد زنگوله بزها و ياد كوزههاي پر آب و ياد اجاق.
ناگهان صداي غرش و انفجار سينه سربابي آسمان و سينه پرخراش زمين و دل بزرگ كوسهها را لرزاند... هواپيما مثل تيغ آسمان را بريد و مثل دشنه در قلب بزرگ آسمان فرو رفت و فرو رفت تا به كلي ناپيدا شد... دوباره كلافهاي آتش و مركب دود زبانه كشيدند...
هر دو ايستادند. اول به هم نگاه كردند، و بعد به راه و بعد به پشت سرشان و بعد به پرندگاني كه از صداي غرش و انفجار بال به فرار كشيده بودند و سينه سربابي آسمان را مخطط ميكردند.
حالا افق شرقي به افق غربي هجوم آورده بود.
خط افق، چشمهاي هر دو را به دو قسمت مساوي تقسيم كرده بود. يك طرف خط تاريك بود و طرف ديگرش روشنتر. و مردمكها در وسط تاريكي و روشنايي، مثل يك دشت در شامگاهان، باشكوه بودند.
سرباز بيگانه سرش را برگرداند به طرف سرزمين پدريش، در امتداد پاره ابرهاي سرخ و سياه و سفيد و بنفش، در آن پايينهاي دور و پشت سرمانده، جا به جا لكههاي دود، ميان خانهاش و قسمت بزرگي از راهي كه آمده بود و چشمهاي خستهاش، مثل تپههاي پرافسانه، حایل شده بودند. فكر كرد، اگر سوار هلي كوپترش هم بكنند، نخلهاي جلو خانهاش را، كه هميشه از راه دور پيدا بودند، تشخيص نخواهد داد. فكر كرد، هلي كوپتر ميتوانست، كمي آن طرفتر برود و بعد او را مثل يك سبد خرماي خشك از آن بالاي به روي پشت بامشان پرتاب بكند.. بعد فكر كرد، تا آن شامگاهان هرگز فكر نكرده بود كه هلي كوپترها به جاي بمب آدم هم ميتوانند سوار بكنند...
نسيم ضعيفي كه برخاسته بود، سرباز خارجي را به ياد شامگاهان زير نخلهاي كنار خانهاش انداخت و فكر كرد، ميتوانست با پسرش از زير نخلها راهي خانهاش باشد و زنش را ببيند، كه مشغول پختن نان است و جرقههاي آتش توي هوا بازي ميكنند و با ستارهها قاطي ميشوند و بوي نان تازه همه جا را پر كرده و هيچكس او را براي چيدن رطبهاي همسايه ترغيب نميكند.
سرباز خودي سرش را برگرداند به طرف سرزمين پدريش. در امتداد سايههاي بلند، كه بر روي شيارهاي شنير تانكها و جنگ به صورت هيولاهايي پرچين و چروك درآمده بودند، در آن دورها، در آن پشت كوهها، در آن پشت درهها، در آن پشت كويرها و در آن پشت قهوه خانهها و راهها و در آن خيلي پشتها، در شكاف درهاي بزرگ، خانهاش مثل لانه پرستو از كمر كوه آويزان بود و سگ سفيدشان جلو خانهشان دراز كشيده بود، كه اگر او را ميديد، هنوز هم ميشناختش و بيجهت پارس نميكرد... بعد با همه قدرتش كوشيد، تا جايي كه ميتواند قسمت بزرگ تري از سرزمين پدريش را در چشمانش جاي بدهد. بعد فكر كرد، حالا در جبهه دوستانش به ياد او هستند و حالا همشهريش بيشتر از هر وقت ديگري، به ياد زن و بچه او و زن و بچه خودش افتاده است و ميداند، پس از جنگ به زحمت خواهد توانست به چشمهاي زن و بچه او نگاه بكند و منتظر خواهد ماند، تا در فرصتي مناسب براي پسرش تعريف بكند، كه پدرش يك شهيد است.
يك جفت شاپرك بياعتناء به صداي انفجار و بياعتناء به حضور سربازها، آخرين رمقشان را در اختيار شوق پرواز گذاشته بودند.
سربازها سرشان را چرخاندند به طرف هم و به چشمهاي هم نگاهكردند و فكر همديگر را خواندند و براي اولين بار به روي هم لبخند زدند. - مثل لبخندي كه آدم موقع پريدن لب يك فنجان گران بها روي لبهايش سوار ميكند. - لبخندي كه دوازده ساعت به تعويق افتاده بود.
سرباز خودي چيزي گفت.
سرباز خارجي چيزي گفت.
آنها همديگر را فهميدند...
سرباز خودي فكر كرد، اگر همه افراد دو طرف را، دو نفر دو نفر رها بكنند، جنگ دوازده ساعت بيشتر طول نميكشد.
سرباز خارجي فكر كرد، دلش ميخواهد بگويد، به او هرگز تفهيم نشده است، كه براي چه بايد بجنگد و او هرگز پيش از جنگ نميدانسته است، كه اين همه اسلحه تدارك ديده شده است و او پيش از جنگ هرگز نميدانست، كه قسمتي از اين تداركات در اختيار او قرار خواهند گرفت و كساني كه اسلحه و مهمات تدارك ديدهاند و نقشههاي جنگ كشيدهاند، حتي يك لحظه حضورشان را در جنگ به اثبات نخواهند رساند. يك روز به خاطر او آمدند زير نخلها و سوارش كردند. وقتي از دور گرد و خاك كاميون نظامي پيدا شد، او هرگز فكر نميكرد، كه يك كاميون بزرگ ميتواند به خاطر او در حال حركت باشد و گرد و خاك راه بيندازد. پس از يك دوره آموزشي كوتاه مدت به جبهه اعزام شد. او از اين پس برخلاف همه عمرش فرمانده داشت و از اين پس اگر قرار بود، كه زنده بماند، تنها به خاطر كشتن بود، نه پرورش رطب. او هرچه بيشتر ميكشت و بيشتر زنده ميماند، براي كساني كه هرگز نميشناخت و حتي نديده بودشان اعتبار بيشتري پيدا ميكرد.
ستارهها لحظه به لحظه بيشتر ميشدند و ديگر حتي يك هنگ سرباز هم نميتوانست ستارهها را بشمرد... شاپركها ديگر پيدايشان نبود و كلافهاي دود با شب قاطي شده بودند. حالا تنها صداي انفجار دل كوهستان دور را ميشكست و كوسهها را در دل شب پريشان ميكرد، آدم ياد كوهها و كوسهها ميافتاد. و وقتي پرندهها بال به فرار ميكشيدند، سينه سياه آسمان خط بر نميداشت. حالا هيچ مانعي، بر سر راه خانههاي سرباز خارجي و سرباز خودي، جلو چشمها را نميگرفت... ستارهها آسمان خانه سرباز خودي را به آسمان سرباز خارجي پيوسته بودند و تاريكي يكپارچه با در پوشيدن همه موانع، از پنجرههاي هر دو به درون خانههاي هر دو راهيافته بود. يك سر تاريكي چراغي بود، كه زن سرباز خودي افروخته بود و يك سر ديگرش چراغي كه زن سرباز خارجي روشن كرده بود... و ميان اين دو چراغ، كوهها و دشتها و راهها و قهوهخانهها. و دود سيگار. و هزاران كشاورزي، كه در كوچه باغهاي تاريك، لطيفترين ترانهاي را كه ميشناسند زمزمه ميكنند و گرده دشمن برايشان بيشتر از سه وجب نيست.
حالا سنگريزهها و شيارهاي رد شنير تانكها زير پايان صداي مشخصتري داشتند. تاريكي به قدرت شنواييشان رونق بخشيده بود.
سرباز خودي راه افتاده بود به طرف شرق. و سرباز خارجي به طرف غرب... آن ها فکر کردند که برای خداحافظی یکدیگر را در آغوش نکشیده اند... اما تاریکی آغوش هرکدام را برای دیگری گم کرده بود...