يك‌ جريان‌ معمولی

(این داستان را برای تقدیم کردن به خودم نوشته ام)

چه دور و دراز بود این راه،

با لحظه های کوتاه. گاهی فکر می کنم که همین دیرز بود، پنجاه سل پیش.

كاميون‌ وسط‌ ميدان‌ خاكي‌ شهر ايستاد و من‌ با ساك‌ دستی‌ سبكم‌ پريدم‌ پايين‌. هنوز اتوبوس عادت نشده بودآ در شهر ما. مثل یک تک درخت این قدر کنار خیابان می ایستادی تا نفس کامیونی را بشنوی. بعد اگر کامیون می ایستاد، به راننده خبر می دادی و مثل مارمولک از دیوار نقاشی شدۀ کامیون بالا می رفتی و بی درنگ روی بارها جایی برای خودت دست و پا می کردی و کامیون راه می افتاد. نمی دانم کی می خواهم اعتراف بکنم که در آن بالا، سفر خیلی دلچسب تر بود. فرقش با هواپیما در این بود که دائم نمی ترسیدی که که کجایی از هواپیما به کار ازپیش تعیین شده اش عمل نکند و بعد هواپیما مثل یک آلوی رسیده بیفتد پایین. هاور کرافت را هم چهل سال بعد بهتر از کامیونی در جاده ای خاکی نیافتم. با شلاق هایی که دریا می زند.

چندسال پیش از آن روز، در گردنۀ الله اکبر شهر ما، کامیونی از جاده بیرون زده بود و راه افتاده بود به پایین دره. رانندۀ ارمنی از مریم و عیسی کمک خواسته بود و نتیجه ای نگرفته بود. شاگرد مسلمانش به او گفته بود که ابوالفضل را به کمک بطلبد. راننده هم بی درنگ گفته بود: یا ابوالفضل و کامیون درجا میخکوب شده بود. در شهر راننده را که فوری مسلمان شده بود، دهل زنان بردند به بیمارستان برای ختنه و بعد تاشب هدیه بود که به خانه اش سرازیر شد. نه در هواپیما چنین چیزی به سادگی فراهم می آمد و نه در هاور کرافت.

حالا ترسم،‌ كه‌ از چند روز پيش‌، مثل‌ خوشحالی‌ يك‌ انتظار، حتی‌ يك‌ لحظه‌ قلبم‌ را از يادم نينداخته‌ بود، با ديدن‌ پرچم‌ رنگ‌ و رو رفتۀ‌ ادارۀ‌ فرهنگ‌ گوشۀ‌ ميدان‌، به‌ زانوهايم‌ سرايت‌ كرد. پرچم‌ مثل‌ چهارقد يك‌ روستايي‌ فرتوت‌ از سر علم‌ آويزان‌ بود و تنها شمشير شير به‌ راحتی‌ قابل‌ تشخيص‌ بود.

ساعت‌، دو يا سه‌ بعدازظهر بود. وقتی‌ كاميون‌ در هواي‌ گرم‌ و بي‌صدا به‌ راه‌ افتاد، خيلی‌ سريع‌ احساس‌ تنهايی‌ كردم‌ و خيلی‌ سريع‌ احساس‌ كردم‌، که از بوی‌ بنزين‌ و بوی خاك‌ لباسم‌ خوشم‌ مي‌آيد. اين‌ بو تا حدودی‌ مرا با حالت‌ پيش‌ از حالت‌ جديدم‌ پيوند می ‌داد و از تنهایيم‌ كم‌ می ‌كرد. مثل بوی چادر مادرم. همیشه فکر می کردم که چادر مادرم را با الیاف بهشت بافته اند. امنیتی که چادر مادرم برایم فراهم می کرد، از جنس امنیت خالص و بدون تفسیر بود. مثل امنیتی که در زیر بال های کفترهای چاهی انباشته شده است.

يك‌ شهر كوچك‌ پانزده‌ هزار نفری‌ خيلی‌ زود تغيير هويت‌ مي‌دهد و خيلی‌ هم‌ زود تصوير ثابت‌ خودش‌ را پيدا مي‌كند. اين‌ جور شهرها بيشترين‌ فرقشان‌ با خودشان‌ است‌. و در مارمولک هایشان که خیلی راحت در روی زمین و در روی دیوارها، یا می دوند و یا می ایستند.

تصوير ثابت‌ شهر به‌ خاطر يك‌ حادثۀ‌ كوچك‌ با خودش‌ فرق‌ مي‌كند. كافی‌ است‌، اتوبوسی‌ خراب‌ خودش‌ را به‌ زحمت‌ به‌ شهر برساند و راننده‌ ناگزير از توقفی‌ كوتاه‌ شود. پيمانه‌ شهر لبريز می‌ شود. و وقتي‌ که اتوبوس‌ مسافرهايش‌ را جمع‌ مي‌كند و به‌ راهش‌ ادامه‌ مي‌دهد، دوباره‌ همه‌ چيز تصوير ثابت‌ و مرسوم‌ خودش‌ را پيدا می ‌كند. ورود يك‌ كاميون‌ همه‌ شهر را تكان‌ مي‌دهد. دست‌ كم‌ مثل‌ وقتی‌ كه‌ يك‌ سطل‌ آب‌ در يك‌ حوض‌ پر مي‌ريزيم‌.

كاميون‌ در انتهای‌ خيابان‌ به‌ سمت‌ راست‌ پيچيد و بعد صدايش‌ تمام‌ شد. تصميم‌ گرفتم‌، براي‌ درك‌ بهتر موقعيتم‌ و رسيدگی‌ به‌ وضع‌ متزلزلم‌، اول‌ بروم‌ كنار حوض‌ بزرگ‌ وسط‌ ميدان‌ و روی‌ يكی‌ از نيمكت‌های‌ زير نمی‌دانم‌ كاج‌ بنشينم‌، اما سنگی‌ كه‌ يكي‌ از دو سه‌ بچه‌ حاضر در ميدان‌ وسط‌ آب‌ انداخت‌، از اين‌ تصميم‌ منصرفم‌ كرد. مرغابی‌ها از آب‌ آمدند بيرون‌. نگاه‌ كردم‌ به‌ پرچم‌ مندرس ادارۀ فرهنگ‌، كه‌ بدون‌ تغيير از خودش‌ آويزان‌ بود و از شير و خورشيدش‌ فقط‌ شمشيرش‌ پيدا بود و فرتوتيش‌ مي‌توانست‌ به‌ آسانی‌ از مرغوبيت‌ شادی‌ كند و بانی‌ يك‌ جور تزلزل‌ بشود.

از كنار مرغابی‌ها و بعد از كنار مردی‌، كه‌ كنار پياده‌رو، زير يك‌ درخت‌ توت‌ خوابيده‌ بود، گذشتم‌ و از در نيمه‌ باز وارد حياط‌ بزرگ‌ ادارۀ فرهنگ‌ شدم‌. دو طرف‌ آجرفرش‌ باريكي‌، كه‌ به‌ ساختمان‌ اداره‌ مي‌رفت‌، به‌ جای‌ شمشاد، گل‌های‌ آفتاب‌گردان‌ و ختمي‌ به یکدیگر پناه‌ بودند.

حكم‌ آموزگاريم‌ را دادم‌ به‌ دست‌ آقاي‌ حسامی‌، كه‌ بعدا فهميدم‌ آقای‌ حسامی آقای حسامی ‌ است‌ و بازوی‌ راست‌ رئيس‌ فرهنگ‌ بخش‌ است‌.

آقای‌ حسامی‌ حكم‌ را خواند و بعد با بي‌ميلی‌ مرسوم‌ اين‌گونه‌ مواقع‌ گفت‌:

«سه‌ روز ديگر كلاس‌ها شروع‌ می ‌شوند».

و بعد سرش‌ را انداخت‌ روی‌ يك‌ مشت‌ كاغذ. يك‌ لحظه‌ دنج‌ پيدا كردم‌. عرق‌ دستم‌ را ماليدم‌ به‌ نزديك‌ترين‌ لباسم‌. با سرعت‌ چند تا پلك‌ زدم‌ و بعد شروع‌ كردم‌ به‌ ياد گرفتن‌ صورت‌ آقاي‌ حسامی‌. آقای‌ حسامی‌ صورت‌ی مستطيل‌ شكل‌ داشت‌ و نم‌شد، دوست‌ داشتنش‌ را به‌ وقت‌ مناسب‌ ديگری‌ موكول‌ نكرد، اما پيراهنش‌، كه‌ آبی‌ آسمانی‌ بود و خط‌های‌ آبی‌تری‌ داشت‌، با كاغذهای‌ روی‌ ميز يك‌ جور هماهنگی‌ مطبوع‌ داشت‌. با اين‌كه‌ اين‌ خطر كه‌ به‌ موقع‌ در محل‌ خدمتم‌ حاضر نشده‌ام‌، تا حدودی‌ منتفی‌ به‌ نظر مي‌رسيد، حالا ترس‌ به‌ همه‌ جای‌ بدنم‌ سرايت‌ كرد و احساس‌ كردم‌، که آقاي‌ حسامی‌ با قدرت‌ بي‌سابقه‌ و اطلاعات‌ وسيعی‌ كه‌ دارد، كوچكترين‌ تمايلی‌ به‌ درك‌ موقعيت‌ من‌ نشان‌ نمی‌دهد. به‌طور غيرمترقبه‌ای‌ - فقط‌ برايی يك‌ لحظه‌ - فكر كردم‌، شايد از همه‌ آنهايی‌ كه‌ مرا می‌شناسند، هيچكس‌ نمی‌داند، كه‌ من‌ در كجا هستم‌.

ياد راننده‌ كاميون‌ افتادم‌. کامیون هنوز چند کیلومتر نرفته بود، ایستاد و راننده مرا از بالای بارها صدا زد و گفت که بروم پایین و در کنارش بنشینم، تا آفتاب اذیتم نکند. حالا یادم آمد كه‌ هفتاد و دو كيلومتر در كنارش‌ نشسته‌ بودم‌ و او با دلسوزي‌ يك‌ نواختی‌ از افتادن‌ كاميونش‌ به‌ چاله‌های‌ جاده‌ خاكی‌ جلوگيری‌ كرده‌ بود و با حوصله‌ يكنواختی‌ دنده‌ عوض‌ كرده‌ بود. به‌ او گفته‌ بودم‌، كه‌ معلم‌ شده‌ام‌ و او بدون‌ اين‌كه‌ حكمم‌ را نشانش‌ بدهم‌، از درس‌ و مشق‌ و امتحان‌ بچه‌هايش‌ برايم‌ تعريف‌ كرده‌ بود و به‌ من‌ ثابت‌ كرده‌ بود، كه‌ در معلمی‌ من‌ كوچكترين‌ ترديدی‌ ندارد و ثابت‌ كرده‌ بود، كه‌ براي‌ حل‌ مشكل‌ درس‌ خواندن‌ بچه‌هايش‌ به‌ راهنمایي‌های‌ من‌ احتياج‌ دارد و خواسته‌ بود، كرايه‌ راه‌ را نگيرد.

به‌ آقای‌ حسامی‌ گفتم‌:

«الان‌ بايد چه‌ كار بكنم»،؟

آقاي‌ حسامی‌، در حالی‌ كه‌ لپ‌هايش‌ را می‌مكيد، سرش‌ را بلند كرد و بدون‌ اين‌كه‌ نگاهم‌ را پيدا بكند، گفت‌:

«چي‌ را چه‌ كار بكني‌»؟

- «منظورم‌ اين‌ است‌، كه‌ من‌ كجا بايد كار بكنم»‌؟

«مگر حكمت‌ را نخوانده‌ايی؟ چقدر سؤال می کن»!؟

حكم‌ را بيشتر از بيست‌ بار خوانده‌ بودم‌ و در طول‌ تمام‌ هفتاد و دو كيلومتر راه‌، همان‌ قدر كه‌ راننده‌ كاميون‌ به‌ عقربه‌ بنزينش‌ نگاه‌ كرده‌ بود، من‌ هم‌ - با لبخندی‌ كه‌ فقط‌ خودم‌ می ‌توانستم‌ تشخيص‌ بدهم‌ - به‌ ياد حكم‌ آموزگاريم‌ افتاده‌ بودم‌. شايد هم‌ بيشتر. بچه‌ها را حاضر غايب‌ كرده‌ بودم‌. مبصر قلدر و خبركشی‌ برای‌ كلاسم‌ انتخاب‌ كرده‌ بودم‌. وقتيی که وارد كلاس‌ می‌شدم‌ بچه‌ها بلند مي‌شدند و وقتی‌ كلاس‌ را ترك‌ می ‌كردم‌ هميشه‌ چند تا از بچه‌های‌ خوب‌ و زرنگ‌ تا دم‌ دفتر همراهم‌ می ‌آمدند. حقوق‌ گرفته‌ بودم‌. حقوقم‌ را خرج‌ كرده‌ بودم‌. امتحان‌ قوه‌ به‌ عمل‌ آورده‌ بودم‌. امتحان‌ ثلث‌ اول‌ و ثلث‌ دوم‌ و ثلث‌ سوم‌. بچه‌ را خون‌ جگر كرده‌ بودم‌، تا نمره‌هايشان‌ را داده‌ بودم‌. توی‌ كوچه‌ و خيابان‌، خودم‌ را به‌ شاگردهايم‌ نشان‌ داده‌ بودم‌ و مخصوصاً نگاهشان‌ نكرده‌ بودم‌ و آن‌ها سلامم‌ داده‌ بودند. با پدر بچه‌ها دوست‌ شده‌ بودم‌ و در هر‌ صنف‌ و هر اداره‌ای‌ دوست‌ و آشنا پيدا كرده‌ بودم‌، و همه‌ چيز مطابق‌ ميلم‌ جريان‌ عادی‌ و مرسوم‌ خودش‌ را طی كرده‌ بود. با اين‌ همه‌ احساس‌ كرده بودم‌، كه‌ در فكركردن‌ به‌ حكم‌ خيلی‌ ناشی‌ هستم‌. گفتم‌:

- «خوانده‌ام‌، اما خوب‌، توی‌ حكم‌ ننوشته‌اند، كه‌ به‌ كدام‌ كلاس‌ بروم‌ و شما چه‌ برنامه‌اي‌ برايم‌ درست‌ می ‌كنيد».

آقاي‌ حسامی‌، در حالی‌ كه‌ انگشتش‌ را به‌ طرف‌ دماغش‌ مي‌برد، گفت‌:

«هنوز نيامده‌ كلاس‌ مي‌خواهی»‌؟

مثل‌ اين‌كه‌ سرخ‌ شدم‌. دست‌هايم‌ حتما عرق‌ كردند. گفتم‌:

- «هه‌»!

- «شنبه‌ اول‌ مهر كه‌ آمدی‌، اين‌ كلاس‌ نشد آن‌ كلاس‌، آن‌ كلاس‌ نشد اين‌ كلاس»‌.

و بعد سرش‌ را انداخت‌ پايين‌، روی‌ كاغذها، كه‌ تبلور بدون‌ چون‌ و چرای‌ رازهای‌ مرسوم‌ اداری‌ بودند و به‌ ميز آقای‌ حسامی‌ شخصيتي‌ انكارناپذير می‌دادند و آدمی‌ بدون‌ اختيار دلش‌ می ‌خواست‌، در جريان‌ مطالب‌ همه‌ آن‌ها قرار بگيرد و بدون‌ اختيار فكر می‌كرد، كه‌ می ‌تواند، قسمتی‌ از سرنوشتش‌ را در لابه‌لاي‌ آن‌ها پيدا بكند. وقتی‌، هر روز هفته‌، سرگرم‌ گرفتن‌ حكم‌ آموزگاريم‌ از فرهنگ‌ شهرستان‌ بودم‌، با بسياری‌ از رازهای‌ مرسوم‌ اداری‌ و شخصيت‌ انكارناپذير اين‌ رازها آشنا شده‌ بودم‌. همين‌ كه‌ آقای حسامی انگشتش‌ را بيرون‌ كشيد، گفتم‌:

- «شنبه‌ بيايم‌ پيش‌ شما»؟

«از آقاي‌ ميرزایی‌ بپرس»‌.

احساس‌ كردم‌، آقاي‌ ميرزایی‌ را بهتر از آقای‌ حسامی‌ مي‌شناسم‌، لابد چهارشانه‌ بود و قدبلند و عينك‌ مي‌زد و شباهت‌ زيادی‌ به‌ يكی‌ از ناظم‌ها و يا مديرهای‌ دوره‌ دبستان‌ و يا دبيرستانم‌ داشت‌. گفتم‌:

- «آقاي‌ ميرزايي‌ كجا هستند»؟

«ميرزايي‌؟ ميرزايي‌ هم‌ مثل‌ تو است‌. او هم‌ ابلاغ‌ گرفته‌ است‌».

- «ايشان‌ مديرند»؟

آقاي‌ حسامی‌ داشت‌ از كوره‌ درمي‌رفت‌، كه‌ پسربچه‌ای‌ ده‌ دوازده‌ ساله‌، كه‌ موهايش‌ را به‌ دستور نمي‌دانم‌ پدرش‌ از بيخ‌ تراشيده‌ بودند، وارد شد:

«آقاجان‌ پنير و پيازچه‌ يادتان‌ نرود»!

كنار حوض‌ بزرگ‌ وسط‌ ميدان‌ ديده‌ بودمش‌، كه‌ به‌ آب‌ سنگ‌ مي‌زد. خوشحال‌ شدم‌، كه‌ هنوز نيامده‌ با يكی‌ از اهالی‌ شهر آشنا هستم‌. با مهربانی‌ لبخند زدم‌ و زير لب‌ خيلي‌ آهسته‌، كه‌ فقط‌ خودم‌ بشنوم‌، گفتم: «ماشاءالله»!، و تازه‌ متوجه‌ شدم‌، كه‌ آب‌ حوض‌ خيليی كثيف‌ و سبزرنگ‌ بود و وقتی‌ سنگ‌ پسر آقاي‌ حساميی را قورت‌ مي‌داد، حالتی داشت‌، كه‌ مثل‌ اين‌كه‌ سنگ‌ پسر آقای‌ حسامی‌ را قورت‌ نداده‌ است‌. آقای‌ حسامی‌، مثل‌ آدمی‌ كه‌ ناشی‌ باشد، گفت‌:

«خيلي‌ خوب‌ مي‌خرم‌. بدو بازي‌ كن‌... اول‌ مهر بيا. ابلاغت‌ را هم‌ بردارد، كه‌ اين‌جا يك‌ مرتبه‌ گم‌ و گور نشود».

ابلاغم‌ را برداشتم‌ و در عين‌ حال‌ گفتم‌:

- «اين‌ حكم‌ را گفتند بدهم‌ به‌ شما».

- «عجب‌ آدمی‌ هستی‌. من‌ كه‌ نمی‌توام‌ تا اول‌ مهر ابلاغت‌ را قاب‌ بگيرم‌»!

دوباره‌ دست‌هايم‌ عرق‌ كردند. همه‌ بدنم‌ عرق‌ كرد. و از بلاتكليفيی نتوانستم‌، به‌ خاطر اين‌كه‌ ياد فرمان‌های‌ قاب‌ گرفته‌ افتادم‌، خوشحال‌ بشوم‌. يك‌ زنبور با سرعت‌ سرسام‌آور‌ی از لای‌ پنجره‌ وارد اتاق‌ شد. تمام‌ حركاتش‌ شبيه‌ زنبورهايی عصبی‌ اواخر شهريور شهر ما بود. چند مرتبه‌ با عجله‌ خودش‌ را به‌ اين‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ زد و بعد شروع‌ كرد به‌ چرخيدن‌ دور سر آقاي‌ حسامس‌. خواستم‌ آقاي‌ حسامی‌ را متوجه‌ زنبور بكنم‌، اما وقتی که‌ منصرف‌ شدم‌، احساس‌ رمق‌ بيشتری‌ كردم‌. ساختن‌ يك‌ جملۀ‌ آبرومند درباره‌ زنبور، در آن‌ موقعيت‌ خيلی‌ سخت‌ بود. مخصوصاً كه‌ حيوان‌ يك‌ جا آرام‌ نمی‌گرفت‌ و اين‌ خطر وجود داشت‌، كه‌ دريك‌ لحظه‌ گم‌ بشود و به‌ حيثيتم‌ لطمه‌ بخورد. گفتم‌:

- «پس‌ فعلاً با من‌ كاري‌ نداريد»؟

- «نه‌ جانم»‌!

فكر كردم‌، معقول‌ است‌، كه‌ خداحافظی‌ بكنم‌. آقای‌ حسامی‌ گفت، که‌ به‌ او حسامی می‌گويند و بعد چيزی‌ در جواب‌ خداحافظی‌ من‌ گفت‌، كه‌ امروز پس‌ از گذشت این همه سال‌، هر چه‌ به‌ مخيله‌ام‌ فشار می‌آورم‌، يادم‌ نمي‌آيد، كه‌ چه‌ گفت‌.

فقط‌ يادم‌ مي‌آيد، كه‌ وقتی‌ از اتاق‌ آقای‌ حسامی‌ بيرون‌ آمدم‌، هنوز در حصار گل‌های آفتاب‌ گردان‌ و ختمي‌های‌ سوخته‌ بودم‌ كه‌ احساس‌ كردم‌، كه‌ از كاميون‌ تازه‌ پياده‌ شده‌ام‌ و دلم‌ مي‌خواهد، كه‌ راننده‌ كاميون‌ به‌ جای‌ اين‌كه‌ به‌ راهش‌ ادامه‌ بدهد، جلو يكی ‌از قهوه‌ خانه‌هاي‌ شهر نگه‌ بدارد و چاي‌ بخورد و من‌ از دور كاميون‌ او را تماشا بكنم‌.

آن روزها هنوز ساهاک را نمی شناختم.


Labels: