دیروز در کلاس شاهنامه پژوهی خانم گیتی مهدوی نازنین و استاد جلیل دوستخواه گرامی غایب بودم. ناگزیر خودم به تنهایی چند فکرم را باهم گلاویز کردم که از قدیم در سر داشتم، تا بواشکی درسم را پس بدهم.
نقاشيهاي سدههاي گذشته - در مورد ايران مينياتورها - آسانتر و روشنتر از هر چيزي ديگري آدمي را با شكل و رنگ زندگي و ابزارآلات زندگي آدميان گذشته آشنا ميسازند. با رنگ هايي، كه به زندگي روزمره رنگ ميبخشند و با شكل هايي، كه شكل زندگي را نشان ميدهند و با ابزاري، كه زندگي براي از قوه به فعل درآمدنش به آن ها نیاز دارد.
زندگي در مينياتور ـ سواي فلسفهاي كه بر دوش ميكشد ـ رنگ است و در كنار همنشستن رنگ ها. رنگ هايي به سادگي خود. بيفلسفه.
و زندگي چيزهايي است، كه تنپوششان رنگ است و اندامشان به قوارهاي كه آدمي ميخواهد و به آن نياز دارد. تا زنده باشد و زندگي كند و اندام بسازد و به آن رنگ بزند و سرانجام زندگي بيافريند. با رنگ ها و اندامها.
زندگي در مينياتور ايراني گل است و درخت است و آب است. آسماني است آبي و گاهي آبيتر. پرندهاي است با بال و منقار زندگي و گاهي پرندهتر.
زندگي ابر است.
زندگي رباب است و چنگ است و دف.
زندگي آرايش يك گيسو است.
و زندگی مبارزه است. مبارزهاي به دلنشيني و سادگي مبارزۀ كودكان
و زندگي اسبي است، كه گاهي به خوابمان ميآيد و اژدهايي است، كه اگر مينياتور نبود، نبود و حالا كه مينياتور هست او هم هست و يك سرو هفت سر دارد و از دهانش آتش بيرون ميزند، كه به زيبايي آتش است و به سوزندگي آن نه.
و زندگي تيري است، كه در مبارزۀ كودكانه، كه از چارچوب مينياتور ميگذرد و در آن سوي چارچوب قلب پرندهاي را، كه به زيبايي بيد مجنون معصوم است و از صخرهاي صخرهتر بال گشوده است، تا پرواز زندگي كند، شكافته است.
زندگي كفش است.
زندگي قاليچه است.
زندگي ديواري است كه آن سويش پيداست.
زندگي نيلوفري است به بلندي يك سرو.
زندگي اسبي است به نجابت بيد مجنون.
زندگي افسانه است.
زندگي حقيقت است.
و زندگي، زندگي پر از آشتي رنگ ها است.
زندگي چهار نفري است كه در كنار جوي آب نشستهاند و تنپوش يكي سفيد است و ديگري سياه و ديگري زرد و ديگري سرخ.
و زندگي همان نگاه سادهاي است، كه خودت در نگاه سادۀ آدم هاي زير بيد مجنون ميبيني و ميبيني، كه بال جبرئيل همان بالي است كه ميشناسيش.
مينياتور - اگر خشمگين نشوي - نقاشي خردسالان بزرگسال خوانندۀ فردوسي و نظامي در سدههاي گذشته است. اگر فكر ميكني، كه فلسفه و يا انديشۀ بزرگسالانه بر دوش مينياتور سنگيني ميكند، آن را از زير بار فلسفه بيرون بكش و به همان سادگي، كه دوست داري و ميخواهي، به مينياتور كمر راست كرده نگاه بكن و راستي را ببين و راستي را بيافرين.
مخصوصاً به تو هيچكس نگفته است، كه كش و رخت تاريخت چه اندام و رنگي داشته است و تو با تمام جامع التواريخ هايي كه خواندهاي، هنوز محلههاي تاريخت را نشناختهاي. هيچكس آهوها و ماهي هاي دشت ها و جويبارهاي تاريخت را نشانت نداده است و هرچه خواندهاي - بيآنكه رنگ پرچم ها و علم ها را ديده باشي - فلسفه بوده است و جنگ هفتاد و دو ملت.
مينياتور محلههاي رنگين و سادۀ تاريخت را نشانت ميدهد و آهوها و ماهي هاي تاريخت را، در دشت ها و جويبارهاي قابل لمس، برايت جاودانه ساخته است و به تو امكان داده است، كه رنگ سبزت را با رنگ سبز پدرانت مقايسه بكني و اين بس دلنشين است.
مينياتور تفسير پيچيده و پر انديشة حماسهها و افسانهها نيست. مينياتور پنجرهاي است از قلب ساده - اما هنر آفرين - خوانندۀ نقاش، كه به ميدان هاي حماسهها و افسانهها گشوده ميشود و تو از اين پنجره ميتواني به آساني به انديشهها و برداشت ها و هر آن چه كه زادۀ انديشهها و برداشت هاي سدههاي گذشته است، نگاه بكني. پنجرهاي كه هرگز، تا زماني كه رنگ قدرت رنگ بودن را دارد، به روي تو بسته نخواهد شد.
مينياتور تاريخ اجتماعي است. تاريخ اجتماعي رنگين سدههاي گذشته. مينياتوري از بهزاد، كه در سال 1494 ميلادي در هرات كشيده شده است، بيشتر از هر نوشتهاي يكي از حمام هاي تاريخ را نشان ميدهد. با تمام جزئيات و مينياتور ديگري از همين بهزاد و از همين سال 1494 بيشتر و بهتر از هر نوشتهاي بيل و زنبه و نردبان و داربست و كلنگ و تيشه و طناب تاريخ را نشان ميدهد. همچنان كه در حمام وسائل حمام را. صرف نظر از اينكه در اين دو مينياتور، در كنار رئاليسمي كمسابقه و شايد بيسابقه، با آبستراكسيوني كم سابقه و شايد بيسابقه روبهرو هستيم.
در زيباترين مكتب خانههاي تاريخ، با همنشيني زيباي رنگ هاي زيبا. اين باور آفريده ميشود، كه درس معلم زمزمۀ محبت است و مدرسه جمعهاي دارد به زيبايي خانۀ پدري. با درخت چنار و حوض آب و فوارهاي در ميانش.
مينياتور اگر هم مكتب خانهاي را كه در آن فردوسي الفباي شاهنامه را آموخت و خداينامه را شناخت نشانمان نداده است، مكتب خانههايي دارد، كه در آن ها شاهنامه خواندهاند و الفبايي فرا گرفتهاند، كه با آن شاهنامه را رونويسي بكنند و آن را به من و تو برسانند. و هم اين مكتب ها هنرمنداني پروراندهاند، كه مكتب هايشان را با ياد قلم و دوات و زمزمههاي معلمشان و درخت چنار مدرسهشان و حوض آب كنارش جاودانه ساختهاند.
بديهي است، كه مكتب خانۀ مينياتور با مكتب خانۀ راستين فرق داشته است، اما اين فرق در آرايش و پيرايش كامل اندام ها است. اندام انسان ها و حيوان و نبات و جماد. همين و بس. كاهگل ديوار نريخته است. دست ها و دامن ها - مانند دست ها و دامن هاي كودكي ما - پر از لكۀ جوهر نيست. گوشۀ دوات نشكسته است. كتاب ها كوچكترين نشاني از ورق خوردگي هاي بي شمار ندارند. آب حوض پر است و زلال. هيچكس كچل نيست. درخت - مانند درخت باران خورده - شسته و رفته است. كاش يها سالم و تازه هستند. هيچ برگ و كاغذ پارهاي روي زمين نيفتاده است و بالاخره هيچ شاگردي اسمش را، كه تازه ياد گرفته است، روي ديوار ننوشته است. يعني فرق در آرايش و پيرايش كامل اندام ها است. همين و بس. وگرنه معلم معلم است و شاگرد شاگرد و نوشتافزار نوشتافزار زمان خود.
اينكه گرايش به آرايش و گريز از آلايش ناشي از ميل به كمال بوده است و يا سادهبيني، روشن نيست. هرچه هست، مرز رنگ ها آن چنان پخته و استادانه تعيين شدهاند، كه بيننده - بيامان - حقيقت را در مييابد و با آن خو ميگيرد. حقيقتي كه به آساني پريدگي لب يك فنجان است. و براي اين است، كه دوات دواتتر است و كتاب كتابتر...
در مكتب خانههاي مختلط مينياتور، دختر و پسر در كنار يكديگر نشستهاند و شعر و نثري را، كه شب پيش در كنار كرسي و اجاق و شمعدان خانهشان - زير طاقچهاي كه رويش شاهنامه و قرآن قرار دارد - تمرين و از بر كردهاند، براي يكديگر و براي معلم خود ميخوانند. آسان نميتوان پذيرفت، كه در كنار هم نشستن دختر و پسر در مدرسه زاييدۀ فكر نقاش است. اما اگر هم بپذيريم، كه دختر و پسر با هم به مدرسه نميرفتهاند و زير يك سقف ويس و رامين و شيرين و فرهاد نميخواندهاند، همين بس كه در سال نهصد هجري فكر همكلاسي بودن دختر و پسر در نقاش وجود داشته است.
متأسفانه نميدانيم دختر و پسر تا چه سني با هم به مدرسه ميرفتهاند و رفتارشان با همديگر چگونه بوده است. اما اگر فرقي ميان مكتب هاي سدۀ دهم هجري با سدۀ پنجم وجود نداشته باشد - كه نداشته است - ميتوان در جاي دختر سيه گيسويي، كه در مينياتور بهزاد در «مدرسة مجنون» نشسته است، رابعة بنت كعب، فروغ سدۀ پنجم را، ديد، كه ميآموزد و پرورش مييابد، تا بسرايد:
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني كردم ندانستم دريغ
كز كشيدن سخت ميگردد كمند.
و اين دختر چه قدر خوب ميتوانست مهستي گنجوي - معاصر خيام و نظامي - باشد و يا قرةالعين و يا كسي كه آموخت و هرگز لب به سخن نگشود. و اين به!
و اين مدرسه چه قدر خوب ميتوانست مدرسۀ تاجالدين محمد گيلكي محلۀ كلاهدوزان شهر ري در سدۀ ششم هجري باشد و يا مدرسۀ ملكه خاتون سلجوقي در اصفهان، كه خود اززنان مكتبديدۀ ايران بود و يا مدرسۀ درب ماهان، كه به دستور زينب خاتون زن ارسلانشاه پسر كرمانشاه پسر قاورد در سدۀ پنجم هجري ساخته شد.
در «مدرسۀ مجنون» بهزاد (900 هجري) شاگرد كتابش را باز كرده است و در بارۀ مطلبي سؤالي دارد. معلم با آرامش دستش را به طرف شاگردش دراز كرده است و كتاب را ميخواند، تا - ظاهراً - پس از خواندن مطلب، جواب شاگردش را بدهد. در سمت راست شاگردي به تنهايي مشغول مطالعه است. در وسط سكوي دور درخت يكي از شاگردها مشغول نوشتن است و دو نفر با هم گفت و گو ميكنند و نفر چهارم گردنش را روي لبۀ ديوار سكو گذاشته است و تنبلي ميكند. در اين مينياتور كتاب ها و صندوقچهها (كيف ها) به خوبي نشان داده شدهاند.
يكي از ويژگي هاي مكتب خانههايي، كه مينياتور نشانمان ميدهد، آزادي و آرامشي است كه در اين مكتب خانهها به چشم ميخورد. در مدرسهاي كه ليلي و مجنون اميرخسرو دهلوي درس ميخوانند و در همۀ مدرسههاي ديگر، آزادي و آرامش در آموختن به خوبي احساس ميشود. اين آزادي و آرامش گاهي به شيوۀ دلنشيني شادي آفرين است. در مينياتور «مدرسه در باغ» سدۀ يازدهم كه به سبك هراتي كشيده شده است، مكتب گوشهاي است از زندگي و اين زندگي آنچنان پرحركت و پرزندگي است، كه بيننده بياختيار شاد ميشود.
در كلاس درس مكتب خانۀ مينياتوري - به شيوۀ مترقيترين روش هاي آموزشي - استاد و شاگرد روبهرو و يا پهلو به پهلو نشستهاند و تا نوبت شاگرد بعدي، استاد فقط به آموزش يك شاگرد مشغول است.
راستي در اين ده سدهاي كه از آفرينش شاهنامه و رستم فردوسي ميگذرد، چند هزاران هزار بار دهنشينان و كوهنشينان و شهرنشينان با نشانههايي كه فردوسي داده است، رستم آفريدهاند و نوشدارو را پس از مرگ سهراب شناختهاند و رخش و ديو سپيد ساختهاند؟ و رستم هر كس چند بار دگرگوني ريخت و اندام داده است.
نخستين رستم ها رستم هاي كودكانند. دو برابر قد پدرانشان، و سپرشان از فلزي است آهن تر و پايشان تا به زانو در خاكي، كه شبيه خاك كوچهشان است و جوشنشان، مانند سپرشان، شبيه جوشن و سپر روز عاشورا. - و رخش بهترين همپشت انسان است و زيباترين اسب محله.
همة ما مردم ده سده هفت خوان رستم را شنيدهايم و ديوها را ميشناسيم. مخصوصا ديو سپيد را. و شايد نخستين غاري را كه در كنار كرسي خانهمان شناختيمۀ غار ديوان بود و نخستين كمند كمند رستم، كه از كمر رخش آويزان است و نخستين تير كمانمان تيروكمان فردوسي بود. بگذريم، كه كمان آرش خواستنيترين كمان تاريخ است.
راستي در اين ده سدهاي كه از آفرينش شاهنامه و رستم فردوسي ميگذرد، چند هزاران هزار دهنشينان و كوهنشينان، با نشانههايي كه فردوسي داده است، به هفت خان رستم در مغزهاي كوچك و بزرگ خود ميدان دادهاند و براي هر خان شياري دلنشين گزيدهاند و آبشخوري سوا؟
مردم بيابان هاي خشك ما، با همان هنري كه از چشمهآبي كوچك و تنها بهشتي ساختهاند، از آبشخور هر خانه باغي دلانگيز افكندهاند، كه در سايۀ درختانش رستم آرميده است و رخش پاس داده است.
هنرمندان مينياتور فرزندان همين چشمهها هستند و رستم مينياتور الگويي است از رستم و رستم هاي همۀ سدههاي گذشته و چند رستمي كه مينياتور دارد، چند رستمي است از هزاران هزار رستم مردم اين سرزمين. اما اين رستم ها رستم هاي كودكان بزرگسال سدههاي گذشتهاند و زيبايي رستم كودكان را ندارند و ظريفكاري هنر مينياتور از صلابت رستم كاسته است. قدش دو برابر قد پدرانمان نيست و پايش پايي نيست، كه تا به زانو در زمين كوچۀ محله مان فرو برود و كفشش تحمل سرزمين سيستان و هفتخان را تا شهر مازندران ندارد.
با توجه به اينكه مينياتورها نسخۀ منحصر به فرد لاي كتاب هاي منحصر به فرد خانههاي دولتمندان بودهاند، برابري رستم هاي مينياتوري ايران - با توجه به نشانههايي كه فردوسي داده است - بسيار دلنشين است. اگر هم رستم مينياتور - با همه نشانههايي كه فردوسي داده است - شباهت چنداني به رستم شاهنامه ندارد.
رستمي كه فردوسي آفريده است، رستمي است بلند اندام، پيلتن، سپيد دندان، آهنين بازو، شيردل، پلنگ چنگال، پيچيده ابرو، فراخ سينه، راست پيكر، سنگين مشت، درشت چشم و سخت پشت.
رستم مينياتور - جز به ندرت - آدمي است مانند همة آدم هاي مينياتور و ما اگر در مينياتوري رستم را از آدمهاي ديگر باز ميشناسيم به خاطر حركتي است كه از او سر ميزند و شاهنامهاي است كه در گوشهاي از مينياتور آمده است.
صرفنظر از اين نابرابري جسماني رستم مينياتور و رستم شاهنامه، رستم مينياتور هم همان قدر بيروح است، كه رستم شاهنامه چون فردوسي كوشش كمتري به نشان دادن درون قهرمانان خود داشته و قهرمانان او بيشتر توانا يا ناتوان جسمي هستند، تا روحي.
با همة شاهنامه شناسي هايي كه شده است، به شخصيت و درون قهرمانان شاهنامه كمتر پرداخته شده است. دست كم رستم را جز به يال و كوپال نميشناسيم و هنوز هيچ بررسي علمي نشان نداده است، كه خوانندگان ايراني شاهنامه رخش و افسانههاي مربوط به ديوان و ياد شهر مازندران و زبان فردوسي و عجمي را كه زنده شده است دوست دارند و يا خود رستم را.
فردوسي در پرداخت قهرمانان كتاب به درون هيچ كدام از آنان بيشتر از برونشان نپرداخته است و از همين روي است، كه هيچكس هيچ كدام از قهرمانان شاهنامه را بيشتر از خود شاهنامه دوست ندارد و شاهنامه را دوست دارد به خاطر آن پارسي سخني كه از سخن پارسي پاسداري كرده است. به عبارت ديگر قهرمانان راستين شاهنامه سخنان پر وزن و آهنگي است، كه از دهان آهنين فردوسي برآمده اند. كافي است قهرمانان فردوسي را با قهرمانان نظامي برابري بكنيم. مثلاً قهرمانان هفت گنبد. در اينجا - در هفت گنبد - توانا است هر كه دانا است و ناتوان آنكه نادان. و هر چه هست روح است و روان. و نظامي را به همين اعتبار يكي از نخستين روانشناسان تاريخ دانستهاند، كه بحثي دارد و مجالي ميخواهد...
چقدر جاي مينياتور در نخستين نسخۀ شاهنامه، شاهنامهاي كه خود فردوسي ديده است و در دست داشته است، خالي است. آنگاه رستمي را ميديديم، كه فردوسي ميديد و ميشناخت و آفريده بود. با اين نشانهها:
...
نهادند رستمش نام پسر.
يكي كودكي دوختند از حرير
به بالاي آن شير ناخورده شير.
درو اندر آگنده موي سمور
به رخ برنگاريده ناهيد و هور.
به بازوش بر اژدهاي دلير
به چنگ اندرش داده چنگال شير.
به زير كش اندر گرفته سنان
به يك دست كوپال و ديگر عنان.
نشاندش آنگه بر اسپ سمند
به گرداندرش چاكران نيز چند.
...
پس آن پيكر رستم شيرخوار
ببرند نزديك سام سوار.
ابر سام يل موي بر پاي خاست
مرا ماند اين پرنيان گفت راست.
اگر نيم از اين پيكر آيد تنش
سرش ابر سايد زمين دامنش.
...
به رستم همي داده دايه شير
كه نيروي مرد است سرمايه شير.
...
چو رستم بپيمد بالاي هشت
بسان يكي سرو آزاد گشت.
...
ز رستم همي در شگفتي بماند
برو هر زمان نام يزدان بخواند.
بدان بازوي و يال آن پشت و شاخ
ميان چون قلم سينه و بر فراخ.
دو رانش چو ران هيونان ستبر
دل شير نر دارد و زور ببر.
به اين خوبرويي و اين فرويال
ندارد كس از پهلوانان همال.
به زال آنگهي گفت تا صد نژاد
بپرسي كس اين را ندارد بياد.
...
كنون گشت رستم چو سرو سهي
بزيبد برو بر كلاه مهي.
يكي اسب جنگيش بايد همي
كزين تازي اسپان نشايد همي.
...
چنين گفت رستم به دستان سام
كه من نيستم مرد آرام و جام.
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن به ناز.
اگر دست كين آيد و رزم سخت
بود يار يزدان پيروزبخت.
ببيني كه در جنگ من چو شوم
چو اندر پي ريزش خون شوم.
يكي ابر دارم به چنگ اندرون
كه همرنگ آبست و بارانش خون.
...
همي آتش افروزد از گوهرش
همي مغز پيلان بسايد سرش.
يكي باره بايد چو كوه بلند
چنان چون من آرم به خم كمند.
يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
گرآيند پيشم ز توران گروه.
سرانشان بكوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشگر.
كه روي زمين را كنم بيسپاه
كه خون بارد ابر اندر آوردگاه.
...
همه پيش رستم همي راندند
برو داغ شاهان همي خواندند.
هر اسپش كه رستم كشيدش به پيش
بپيشش بيفشاردي دست خويش.
ز نيروي او پشت كردي به خم
نهادي به روي زمين بر شكم.
...
چنين داد پاسخ كه من رستمم
ز دستان و از سام و از نيرمم.
به تنها يكي كينه ور لشكرم
به رخش دلاور زمين بسپرم.
همان سگزي رستم شيردل
كه از شير بستد به شمشير دل.
...
اما رستم مينياتور رستم فردوسي نيست. رستم كودكان هم نيست. و آن رستمي هم نيست كه عمويمان زير كرسي برايمان تعريف ميكرد و رستمي نيست، كه بگوييم، كه بلند اندام است و پيل تن و سپيد دندان و شيردل...
رستم مينياتور رستمي است مانند همة آدمهاي مينياتور.
***
من در اين نوشته و با اين نوشته قصد پرداختن به سبك و ربط مينياتورها را نداريم. هرگز. بلكه ميخواهيم با اين نوشته و اگر شد با نوشتههاي ديگر - كه خواهد شد - مينياتور را به خدمت تاريخ اجتماعي ايران در بياوريم. تاريخي كه خوب ميدانيم، كه روي كاغذ نيامده است.
مينياتور تاريخ اجتماعي است. اما نه همة تاريخ اجتماعي. اگر هم جاي ماه نخشب المقنع و سفيدجامگان خرمديني و مراسم هيزم سوزان جشن سدۀ مردآويج در اصفهان و كشتي خوارزمشاه در نزديكي آبسكون و قوريلتاي بزرگ نادر در دشت مغان در مينياتور ايران خالي است، باز هم مينياتور، به اعتبار همراهيش با حماسهها و افسانهها و به اعتبار زيبايي رخش هايش و به اعتبار حمامش و بيل و كلنگش، تاريخ اجتماعي ايران است. تاريخي كه نقاش نگاشته است.
در مينياتورها، اگر هم هنرمند خالق تصويري مجرد از نوشتههاي ديگران نيست و مانند نقاش هاي اروپايي فكر تجسم مجلس را از خود نميآفريند و اگر هم افسانه و حماسهاي، كه الفباي كار هنرمند است، قرن ها از او فاصله گرفتهاند، كلماتي كه به كمك اينالفبا ساخته و پرداخته شدهاند كلمات زمان هنرمندند، اگر هم دستور اين كلمات دستور پيشينيان است. به اين ترتيب، مينياتورهاي هر دوره با الفبايي كهن فرهنگستان زمان خود است. فرهنگستان برداشتها و رفتارها و فرهنگستان ابزار زندگي.
فرهنگستان رخش ها، زين ها، كلاه ها، كفش ها، كمربندها، پردهها، حمام ها، ضربالمثلها، زنبهها و بيل ها و فرهنگستان سازهاي گوناگون و خيلي چيزهاي ديگر.
من در فرصتهاي ديگر، اگر فکر درآوردن پول بوقلمون مجالی یرایم باقی گذارد، به همۀ گوشه كنارهاي مينياتور ايران، پشت ديوارها و بام ها و درخت ها و زيرپاي اسب ها سر خواهيم زد و هرچه را كه ميبينيم، جداگانه نشان خواهيم داد، تا كارم ديباچهاي باشد براي تدوين فرهنگستان مينياتوري ايران.
نقاشيهاي سدههاي گذشته - در مورد ايران مينياتورها - آسانتر و روشنتر از هر چيزي ديگري آدمي را با شكل و رنگ زندگي و ابزارآلات زندگي آدميان گذشته آشنا ميسازند. با رنگ هايي، كه به زندگي روزمره رنگ ميبخشند و با شكل هايي، كه شكل زندگي را نشان ميدهند و با ابزاري، كه زندگي براي از قوه به فعل درآمدنش به آن ها نیاز دارد.
زندگي در مينياتور ـ سواي فلسفهاي كه بر دوش ميكشد ـ رنگ است و در كنار همنشستن رنگ ها. رنگ هايي به سادگي خود. بيفلسفه.
و زندگي چيزهايي است، كه تنپوششان رنگ است و اندامشان به قوارهاي كه آدمي ميخواهد و به آن نياز دارد. تا زنده باشد و زندگي كند و اندام بسازد و به آن رنگ بزند و سرانجام زندگي بيافريند. با رنگ ها و اندامها.
زندگي در مينياتور ايراني گل است و درخت است و آب است. آسماني است آبي و گاهي آبيتر. پرندهاي است با بال و منقار زندگي و گاهي پرندهتر.
زندگي ابر است.
زندگي رباب است و چنگ است و دف.
زندگي آرايش يك گيسو است.
و زندگی مبارزه است. مبارزهاي به دلنشيني و سادگي مبارزۀ كودكان
و زندگي اسبي است، كه گاهي به خوابمان ميآيد و اژدهايي است، كه اگر مينياتور نبود، نبود و حالا كه مينياتور هست او هم هست و يك سرو هفت سر دارد و از دهانش آتش بيرون ميزند، كه به زيبايي آتش است و به سوزندگي آن نه.
و زندگي تيري است، كه در مبارزۀ كودكانه، كه از چارچوب مينياتور ميگذرد و در آن سوي چارچوب قلب پرندهاي را، كه به زيبايي بيد مجنون معصوم است و از صخرهاي صخرهتر بال گشوده است، تا پرواز زندگي كند، شكافته است.
زندگي كفش است.
زندگي قاليچه است.
زندگي ديواري است كه آن سويش پيداست.
زندگي نيلوفري است به بلندي يك سرو.
زندگي اسبي است به نجابت بيد مجنون.
زندگي افسانه است.
زندگي حقيقت است.
و زندگي، زندگي پر از آشتي رنگ ها است.
زندگي چهار نفري است كه در كنار جوي آب نشستهاند و تنپوش يكي سفيد است و ديگري سياه و ديگري زرد و ديگري سرخ.
و زندگي همان نگاه سادهاي است، كه خودت در نگاه سادۀ آدم هاي زير بيد مجنون ميبيني و ميبيني، كه بال جبرئيل همان بالي است كه ميشناسيش.
مينياتور - اگر خشمگين نشوي - نقاشي خردسالان بزرگسال خوانندۀ فردوسي و نظامي در سدههاي گذشته است. اگر فكر ميكني، كه فلسفه و يا انديشۀ بزرگسالانه بر دوش مينياتور سنگيني ميكند، آن را از زير بار فلسفه بيرون بكش و به همان سادگي، كه دوست داري و ميخواهي، به مينياتور كمر راست كرده نگاه بكن و راستي را ببين و راستي را بيافرين.
مخصوصاً به تو هيچكس نگفته است، كه كش و رخت تاريخت چه اندام و رنگي داشته است و تو با تمام جامع التواريخ هايي كه خواندهاي، هنوز محلههاي تاريخت را نشناختهاي. هيچكس آهوها و ماهي هاي دشت ها و جويبارهاي تاريخت را نشانت نداده است و هرچه خواندهاي - بيآنكه رنگ پرچم ها و علم ها را ديده باشي - فلسفه بوده است و جنگ هفتاد و دو ملت.
مينياتور محلههاي رنگين و سادۀ تاريخت را نشانت ميدهد و آهوها و ماهي هاي تاريخت را، در دشت ها و جويبارهاي قابل لمس، برايت جاودانه ساخته است و به تو امكان داده است، كه رنگ سبزت را با رنگ سبز پدرانت مقايسه بكني و اين بس دلنشين است.
مينياتور تفسير پيچيده و پر انديشة حماسهها و افسانهها نيست. مينياتور پنجرهاي است از قلب ساده - اما هنر آفرين - خوانندۀ نقاش، كه به ميدان هاي حماسهها و افسانهها گشوده ميشود و تو از اين پنجره ميتواني به آساني به انديشهها و برداشت ها و هر آن چه كه زادۀ انديشهها و برداشت هاي سدههاي گذشته است، نگاه بكني. پنجرهاي كه هرگز، تا زماني كه رنگ قدرت رنگ بودن را دارد، به روي تو بسته نخواهد شد.
مينياتور تاريخ اجتماعي است. تاريخ اجتماعي رنگين سدههاي گذشته. مينياتوري از بهزاد، كه در سال 1494 ميلادي در هرات كشيده شده است، بيشتر از هر نوشتهاي يكي از حمام هاي تاريخ را نشان ميدهد. با تمام جزئيات و مينياتور ديگري از همين بهزاد و از همين سال 1494 بيشتر و بهتر از هر نوشتهاي بيل و زنبه و نردبان و داربست و كلنگ و تيشه و طناب تاريخ را نشان ميدهد. همچنان كه در حمام وسائل حمام را. صرف نظر از اينكه در اين دو مينياتور، در كنار رئاليسمي كمسابقه و شايد بيسابقه، با آبستراكسيوني كم سابقه و شايد بيسابقه روبهرو هستيم.
در زيباترين مكتب خانههاي تاريخ، با همنشيني زيباي رنگ هاي زيبا. اين باور آفريده ميشود، كه درس معلم زمزمۀ محبت است و مدرسه جمعهاي دارد به زيبايي خانۀ پدري. با درخت چنار و حوض آب و فوارهاي در ميانش.
مينياتور اگر هم مكتب خانهاي را كه در آن فردوسي الفباي شاهنامه را آموخت و خداينامه را شناخت نشانمان نداده است، مكتب خانههايي دارد، كه در آن ها شاهنامه خواندهاند و الفبايي فرا گرفتهاند، كه با آن شاهنامه را رونويسي بكنند و آن را به من و تو برسانند. و هم اين مكتب ها هنرمنداني پروراندهاند، كه مكتب هايشان را با ياد قلم و دوات و زمزمههاي معلمشان و درخت چنار مدرسهشان و حوض آب كنارش جاودانه ساختهاند.
بديهي است، كه مكتب خانۀ مينياتور با مكتب خانۀ راستين فرق داشته است، اما اين فرق در آرايش و پيرايش كامل اندام ها است. اندام انسان ها و حيوان و نبات و جماد. همين و بس. كاهگل ديوار نريخته است. دست ها و دامن ها - مانند دست ها و دامن هاي كودكي ما - پر از لكۀ جوهر نيست. گوشۀ دوات نشكسته است. كتاب ها كوچكترين نشاني از ورق خوردگي هاي بي شمار ندارند. آب حوض پر است و زلال. هيچكس كچل نيست. درخت - مانند درخت باران خورده - شسته و رفته است. كاش يها سالم و تازه هستند. هيچ برگ و كاغذ پارهاي روي زمين نيفتاده است و بالاخره هيچ شاگردي اسمش را، كه تازه ياد گرفته است، روي ديوار ننوشته است. يعني فرق در آرايش و پيرايش كامل اندام ها است. همين و بس. وگرنه معلم معلم است و شاگرد شاگرد و نوشتافزار نوشتافزار زمان خود.
اينكه گرايش به آرايش و گريز از آلايش ناشي از ميل به كمال بوده است و يا سادهبيني، روشن نيست. هرچه هست، مرز رنگ ها آن چنان پخته و استادانه تعيين شدهاند، كه بيننده - بيامان - حقيقت را در مييابد و با آن خو ميگيرد. حقيقتي كه به آساني پريدگي لب يك فنجان است. و براي اين است، كه دوات دواتتر است و كتاب كتابتر...
در مكتب خانههاي مختلط مينياتور، دختر و پسر در كنار يكديگر نشستهاند و شعر و نثري را، كه شب پيش در كنار كرسي و اجاق و شمعدان خانهشان - زير طاقچهاي كه رويش شاهنامه و قرآن قرار دارد - تمرين و از بر كردهاند، براي يكديگر و براي معلم خود ميخوانند. آسان نميتوان پذيرفت، كه در كنار هم نشستن دختر و پسر در مدرسه زاييدۀ فكر نقاش است. اما اگر هم بپذيريم، كه دختر و پسر با هم به مدرسه نميرفتهاند و زير يك سقف ويس و رامين و شيرين و فرهاد نميخواندهاند، همين بس كه در سال نهصد هجري فكر همكلاسي بودن دختر و پسر در نقاش وجود داشته است.
متأسفانه نميدانيم دختر و پسر تا چه سني با هم به مدرسه ميرفتهاند و رفتارشان با همديگر چگونه بوده است. اما اگر فرقي ميان مكتب هاي سدۀ دهم هجري با سدۀ پنجم وجود نداشته باشد - كه نداشته است - ميتوان در جاي دختر سيه گيسويي، كه در مينياتور بهزاد در «مدرسة مجنون» نشسته است، رابعة بنت كعب، فروغ سدۀ پنجم را، ديد، كه ميآموزد و پرورش مييابد، تا بسرايد:
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني كردم ندانستم دريغ
كز كشيدن سخت ميگردد كمند.
و اين دختر چه قدر خوب ميتوانست مهستي گنجوي - معاصر خيام و نظامي - باشد و يا قرةالعين و يا كسي كه آموخت و هرگز لب به سخن نگشود. و اين به!
و اين مدرسه چه قدر خوب ميتوانست مدرسۀ تاجالدين محمد گيلكي محلۀ كلاهدوزان شهر ري در سدۀ ششم هجري باشد و يا مدرسۀ ملكه خاتون سلجوقي در اصفهان، كه خود اززنان مكتبديدۀ ايران بود و يا مدرسۀ درب ماهان، كه به دستور زينب خاتون زن ارسلانشاه پسر كرمانشاه پسر قاورد در سدۀ پنجم هجري ساخته شد.
در «مدرسۀ مجنون» بهزاد (900 هجري) شاگرد كتابش را باز كرده است و در بارۀ مطلبي سؤالي دارد. معلم با آرامش دستش را به طرف شاگردش دراز كرده است و كتاب را ميخواند، تا - ظاهراً - پس از خواندن مطلب، جواب شاگردش را بدهد. در سمت راست شاگردي به تنهايي مشغول مطالعه است. در وسط سكوي دور درخت يكي از شاگردها مشغول نوشتن است و دو نفر با هم گفت و گو ميكنند و نفر چهارم گردنش را روي لبۀ ديوار سكو گذاشته است و تنبلي ميكند. در اين مينياتور كتاب ها و صندوقچهها (كيف ها) به خوبي نشان داده شدهاند.
يكي از ويژگي هاي مكتب خانههايي، كه مينياتور نشانمان ميدهد، آزادي و آرامشي است كه در اين مكتب خانهها به چشم ميخورد. در مدرسهاي كه ليلي و مجنون اميرخسرو دهلوي درس ميخوانند و در همۀ مدرسههاي ديگر، آزادي و آرامش در آموختن به خوبي احساس ميشود. اين آزادي و آرامش گاهي به شيوۀ دلنشيني شادي آفرين است. در مينياتور «مدرسه در باغ» سدۀ يازدهم كه به سبك هراتي كشيده شده است، مكتب گوشهاي است از زندگي و اين زندگي آنچنان پرحركت و پرزندگي است، كه بيننده بياختيار شاد ميشود.
در كلاس درس مكتب خانۀ مينياتوري - به شيوۀ مترقيترين روش هاي آموزشي - استاد و شاگرد روبهرو و يا پهلو به پهلو نشستهاند و تا نوبت شاگرد بعدي، استاد فقط به آموزش يك شاگرد مشغول است.
راستي در اين ده سدهاي كه از آفرينش شاهنامه و رستم فردوسي ميگذرد، چند هزاران هزار بار دهنشينان و كوهنشينان و شهرنشينان با نشانههايي كه فردوسي داده است، رستم آفريدهاند و نوشدارو را پس از مرگ سهراب شناختهاند و رخش و ديو سپيد ساختهاند؟ و رستم هر كس چند بار دگرگوني ريخت و اندام داده است.
نخستين رستم ها رستم هاي كودكانند. دو برابر قد پدرانشان، و سپرشان از فلزي است آهن تر و پايشان تا به زانو در خاكي، كه شبيه خاك كوچهشان است و جوشنشان، مانند سپرشان، شبيه جوشن و سپر روز عاشورا. - و رخش بهترين همپشت انسان است و زيباترين اسب محله.
همة ما مردم ده سده هفت خوان رستم را شنيدهايم و ديوها را ميشناسيم. مخصوصا ديو سپيد را. و شايد نخستين غاري را كه در كنار كرسي خانهمان شناختيمۀ غار ديوان بود و نخستين كمند كمند رستم، كه از كمر رخش آويزان است و نخستين تير كمانمان تيروكمان فردوسي بود. بگذريم، كه كمان آرش خواستنيترين كمان تاريخ است.
راستي در اين ده سدهاي كه از آفرينش شاهنامه و رستم فردوسي ميگذرد، چند هزاران هزار دهنشينان و كوهنشينان، با نشانههايي كه فردوسي داده است، به هفت خان رستم در مغزهاي كوچك و بزرگ خود ميدان دادهاند و براي هر خان شياري دلنشين گزيدهاند و آبشخوري سوا؟
مردم بيابان هاي خشك ما، با همان هنري كه از چشمهآبي كوچك و تنها بهشتي ساختهاند، از آبشخور هر خانه باغي دلانگيز افكندهاند، كه در سايۀ درختانش رستم آرميده است و رخش پاس داده است.
هنرمندان مينياتور فرزندان همين چشمهها هستند و رستم مينياتور الگويي است از رستم و رستم هاي همۀ سدههاي گذشته و چند رستمي كه مينياتور دارد، چند رستمي است از هزاران هزار رستم مردم اين سرزمين. اما اين رستم ها رستم هاي كودكان بزرگسال سدههاي گذشتهاند و زيبايي رستم كودكان را ندارند و ظريفكاري هنر مينياتور از صلابت رستم كاسته است. قدش دو برابر قد پدرانمان نيست و پايش پايي نيست، كه تا به زانو در زمين كوچۀ محله مان فرو برود و كفشش تحمل سرزمين سيستان و هفتخان را تا شهر مازندران ندارد.
با توجه به اينكه مينياتورها نسخۀ منحصر به فرد لاي كتاب هاي منحصر به فرد خانههاي دولتمندان بودهاند، برابري رستم هاي مينياتوري ايران - با توجه به نشانههايي كه فردوسي داده است - بسيار دلنشين است. اگر هم رستم مينياتور - با همه نشانههايي كه فردوسي داده است - شباهت چنداني به رستم شاهنامه ندارد.
رستمي كه فردوسي آفريده است، رستمي است بلند اندام، پيلتن، سپيد دندان، آهنين بازو، شيردل، پلنگ چنگال، پيچيده ابرو، فراخ سينه، راست پيكر، سنگين مشت، درشت چشم و سخت پشت.
رستم مينياتور - جز به ندرت - آدمي است مانند همة آدم هاي مينياتور و ما اگر در مينياتوري رستم را از آدمهاي ديگر باز ميشناسيم به خاطر حركتي است كه از او سر ميزند و شاهنامهاي است كه در گوشهاي از مينياتور آمده است.
صرفنظر از اين نابرابري جسماني رستم مينياتور و رستم شاهنامه، رستم مينياتور هم همان قدر بيروح است، كه رستم شاهنامه چون فردوسي كوشش كمتري به نشان دادن درون قهرمانان خود داشته و قهرمانان او بيشتر توانا يا ناتوان جسمي هستند، تا روحي.
با همة شاهنامه شناسي هايي كه شده است، به شخصيت و درون قهرمانان شاهنامه كمتر پرداخته شده است. دست كم رستم را جز به يال و كوپال نميشناسيم و هنوز هيچ بررسي علمي نشان نداده است، كه خوانندگان ايراني شاهنامه رخش و افسانههاي مربوط به ديوان و ياد شهر مازندران و زبان فردوسي و عجمي را كه زنده شده است دوست دارند و يا خود رستم را.
فردوسي در پرداخت قهرمانان كتاب به درون هيچ كدام از آنان بيشتر از برونشان نپرداخته است و از همين روي است، كه هيچكس هيچ كدام از قهرمانان شاهنامه را بيشتر از خود شاهنامه دوست ندارد و شاهنامه را دوست دارد به خاطر آن پارسي سخني كه از سخن پارسي پاسداري كرده است. به عبارت ديگر قهرمانان راستين شاهنامه سخنان پر وزن و آهنگي است، كه از دهان آهنين فردوسي برآمده اند. كافي است قهرمانان فردوسي را با قهرمانان نظامي برابري بكنيم. مثلاً قهرمانان هفت گنبد. در اينجا - در هفت گنبد - توانا است هر كه دانا است و ناتوان آنكه نادان. و هر چه هست روح است و روان. و نظامي را به همين اعتبار يكي از نخستين روانشناسان تاريخ دانستهاند، كه بحثي دارد و مجالي ميخواهد...
چقدر جاي مينياتور در نخستين نسخۀ شاهنامه، شاهنامهاي كه خود فردوسي ديده است و در دست داشته است، خالي است. آنگاه رستمي را ميديديم، كه فردوسي ميديد و ميشناخت و آفريده بود. با اين نشانهها:
...
نهادند رستمش نام پسر.
يكي كودكي دوختند از حرير
به بالاي آن شير ناخورده شير.
درو اندر آگنده موي سمور
به رخ برنگاريده ناهيد و هور.
به بازوش بر اژدهاي دلير
به چنگ اندرش داده چنگال شير.
به زير كش اندر گرفته سنان
به يك دست كوپال و ديگر عنان.
نشاندش آنگه بر اسپ سمند
به گرداندرش چاكران نيز چند.
...
پس آن پيكر رستم شيرخوار
ببرند نزديك سام سوار.
ابر سام يل موي بر پاي خاست
مرا ماند اين پرنيان گفت راست.
اگر نيم از اين پيكر آيد تنش
سرش ابر سايد زمين دامنش.
...
به رستم همي داده دايه شير
كه نيروي مرد است سرمايه شير.
...
چو رستم بپيمد بالاي هشت
بسان يكي سرو آزاد گشت.
...
ز رستم همي در شگفتي بماند
برو هر زمان نام يزدان بخواند.
بدان بازوي و يال آن پشت و شاخ
ميان چون قلم سينه و بر فراخ.
دو رانش چو ران هيونان ستبر
دل شير نر دارد و زور ببر.
به اين خوبرويي و اين فرويال
ندارد كس از پهلوانان همال.
به زال آنگهي گفت تا صد نژاد
بپرسي كس اين را ندارد بياد.
...
كنون گشت رستم چو سرو سهي
بزيبد برو بر كلاه مهي.
يكي اسب جنگيش بايد همي
كزين تازي اسپان نشايد همي.
...
چنين گفت رستم به دستان سام
كه من نيستم مرد آرام و جام.
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن به ناز.
اگر دست كين آيد و رزم سخت
بود يار يزدان پيروزبخت.
ببيني كه در جنگ من چو شوم
چو اندر پي ريزش خون شوم.
يكي ابر دارم به چنگ اندرون
كه همرنگ آبست و بارانش خون.
...
همي آتش افروزد از گوهرش
همي مغز پيلان بسايد سرش.
يكي باره بايد چو كوه بلند
چنان چون من آرم به خم كمند.
يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
گرآيند پيشم ز توران گروه.
سرانشان بكوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشگر.
كه روي زمين را كنم بيسپاه
كه خون بارد ابر اندر آوردگاه.
...
همه پيش رستم همي راندند
برو داغ شاهان همي خواندند.
هر اسپش كه رستم كشيدش به پيش
بپيشش بيفشاردي دست خويش.
ز نيروي او پشت كردي به خم
نهادي به روي زمين بر شكم.
...
چنين داد پاسخ كه من رستمم
ز دستان و از سام و از نيرمم.
به تنها يكي كينه ور لشكرم
به رخش دلاور زمين بسپرم.
همان سگزي رستم شيردل
كه از شير بستد به شمشير دل.
...
اما رستم مينياتور رستم فردوسي نيست. رستم كودكان هم نيست. و آن رستمي هم نيست كه عمويمان زير كرسي برايمان تعريف ميكرد و رستمي نيست، كه بگوييم، كه بلند اندام است و پيل تن و سپيد دندان و شيردل...
رستم مينياتور رستمي است مانند همة آدمهاي مينياتور.
***
من در اين نوشته و با اين نوشته قصد پرداختن به سبك و ربط مينياتورها را نداريم. هرگز. بلكه ميخواهيم با اين نوشته و اگر شد با نوشتههاي ديگر - كه خواهد شد - مينياتور را به خدمت تاريخ اجتماعي ايران در بياوريم. تاريخي كه خوب ميدانيم، كه روي كاغذ نيامده است.
مينياتور تاريخ اجتماعي است. اما نه همة تاريخ اجتماعي. اگر هم جاي ماه نخشب المقنع و سفيدجامگان خرمديني و مراسم هيزم سوزان جشن سدۀ مردآويج در اصفهان و كشتي خوارزمشاه در نزديكي آبسكون و قوريلتاي بزرگ نادر در دشت مغان در مينياتور ايران خالي است، باز هم مينياتور، به اعتبار همراهيش با حماسهها و افسانهها و به اعتبار زيبايي رخش هايش و به اعتبار حمامش و بيل و كلنگش، تاريخ اجتماعي ايران است. تاريخي كه نقاش نگاشته است.
در مينياتورها، اگر هم هنرمند خالق تصويري مجرد از نوشتههاي ديگران نيست و مانند نقاش هاي اروپايي فكر تجسم مجلس را از خود نميآفريند و اگر هم افسانه و حماسهاي، كه الفباي كار هنرمند است، قرن ها از او فاصله گرفتهاند، كلماتي كه به كمك اينالفبا ساخته و پرداخته شدهاند كلمات زمان هنرمندند، اگر هم دستور اين كلمات دستور پيشينيان است. به اين ترتيب، مينياتورهاي هر دوره با الفبايي كهن فرهنگستان زمان خود است. فرهنگستان برداشتها و رفتارها و فرهنگستان ابزار زندگي.
فرهنگستان رخش ها، زين ها، كلاه ها، كفش ها، كمربندها، پردهها، حمام ها، ضربالمثلها، زنبهها و بيل ها و فرهنگستان سازهاي گوناگون و خيلي چيزهاي ديگر.
من در فرصتهاي ديگر، اگر فکر درآوردن پول بوقلمون مجالی یرایم باقی گذارد، به همۀ گوشه كنارهاي مينياتور ايران، پشت ديوارها و بام ها و درخت ها و زيرپاي اسب ها سر خواهيم زد و هرچه را كه ميبينيم، جداگانه نشان خواهيم داد، تا كارم ديباچهاي باشد براي تدوين فرهنگستان مينياتوري ايران.
Labels: روزنوشت, شاهنامه فردوسی, مقاله