آرمانشهر حافظ (76)
همراه فریدون مشیری، خیام و حافظ!
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
سال 1341 بود که شعر «همراه حافظ» فریدون مشیری را خواندم. نام مجموعهای را، که این شعر در آن آمده بود، بهکلی فراموش کردهام. آخرین باری که زندهیاد مشیری را دیدم، در مجلس شام یکی از دوستان بود. سال 1375. دریغ که درآن شب کار ما به مشاجره کشید. او هیچکدام از شعرهای شاعر محبوب من را شعر نمیدانست و من این حمله را «عذر ننهادم» و یکی ار جنگهای رایج میان «هفتاد و دو ملت» را راه انداختم! از میزبان خواستم تا یکی از مجموعههای شاعر محبوبم را بیاورد. میزبان شعردوست هم بیدرنگ آخرین مجموعۀ او را آورد. خشم وقتی همۀ وجودم را فراگرفت که مشیری کتاب را باز کرد و یکی دو شعر را مثل عریضههای عریضنویسهای جلوی دادگستری، پشت سر هم خواند و همۀ میهمانان را به خنده انداخت!..
پیداست که به رگ غیرت من برخورد و جنجال شروع شد. امروز شاعر «کوچه» در میان ما نیست، اما من با احترام زیادی به سال 1341 میاندیشم و شعر «همراه حافظ» او. و به شعر «کوچه» میاندیشم که با قدرت جادویی خود توانسته بود مرا «عاشق بیمعشوق» کند! حالا داستان عشقهای بیمعشوق را رها میکنم که عادت همۀ ما ایرانیهاست و چیز غریبهای نیست!..
تنها اشارهام به این است که حافظ توانسته است، پس از بیش از شش سده، در من مِهری فراهم آورد که در برابر مشیری زانو بزنم و شرمندۀ او بشوم! روان هردو شاد... «همراه حافظ» مشیری خیلی زود روحم را تسخیر کرد. چهار سال با «حافظ شیراز» احمد شاملو، که در سال 1337 گل کرده بود، شب و روز زندگی کرده بودم و باور کرده بودم که هنوز بیست ساله نشده، حتما باید عاشق شوم! اما نه گوشۀ ابرویی مییافتم برای منزل کردن، نه چاه زنخدانی برای افتادن. هزار داروغه در پیرامون داشتم. هنوز شهامت شوخی با داروغه را هم در خودم نپرورده بودم!
حالا مشیری مرد میدان و عمل شده بود برای شکافتن فلک و انداختن طرحی نو. قهرمانی پیشاهنگ. دست کم میتوانستی، فکر کنی که پس میشود!
مشیری در پایان گلههای خود، میگوید:
«اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمیریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»
آن روزها از شگرد فریدون مشیری در سودبردن از غزل حافظ لذت میبردم و غافل بودم که حافظ نیز خود از خیام الهام گرفته است. اما چه استادانه. اگر این امکان وجود میداشت که خیام غزل حافظ را بخواند، بیتردید رباعی خود را پنهان میکرد! مشیری را نمیدانم. چون روزگار ما آدمیان خود را دارد. پیداست که حافظ در سرودن این غزل، گوشۀ چشمی به خیام داشته است که میفرماید:
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلک دیگر چنان ساختمی
کازاده به کام خود رسیدی آسان
آخر با کدام هنر جادویی و شیرینی میتوان شعر دیگری را اینگونه تاراج کرد و نشانی از تاراج برجای نگذاشت؟ دیگر بیم دارم از اینکه این غزل حافظ را زیباترین سرودۀ او بخوانم. هنگامی که از گلستان حافظ میبری ورقی، هرگز مپندار که بهترین گل را چیدهای، که خطایی نابخشودنی است!
حافظ مانند خیام فلک را از میان برنمیدارد. فلک را سقف میشکافد و طرحی نو درمیاندازد. اما نه با دست خالی! او نخست، به میمنت برنامۀ کبیری که پیش روی دارد، خود و یگران را به گلافشانی میخواند و سپس به انداختن می در ساغر:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اکنون فلک شکافته است و طرح نو حافظ به ثمر نشسته است. همین است که او مطمئن از کار خود، میگوید:
اگر غم لشکرانگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بههم سازیم و بنیادش براندازیم
اما این بیت تنها حاصل دگرگونخواهی حافظ نیست. او در جاهای دیگری نیز این آرزوی خود را که قطعا سخت متاثر از خیام است بر زبان آورده است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
و یا در بیتی دیگر، با تهدید که معمولا با آن بیگانه است و درشتی غریبی که سازگار با روح لطیف او نیست. شاهد حاضر،همین غزلی که در دست داریم. حافظ برای دورماندن از خشونت، گل میافشاند و می در ساغر میاندازد. در هرحال من بیت زیر را خشن مییابم. شاید که خواجه، درحال، خشونتی بسیار بزرگ را تجربه کرده بوده است:
چرخ برهمزنم ، ار غیرمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
در بیت بعدی، حتی آدمی از صولت چشمانداز دچار بیتابی میشود. نسیم عطرگردان کدام است دیگر، در زیر بام فلک؟ اگر خبر به مجمر انداختن شکر به طوطیان هند رسد، اقدام به چه کوچ غریبی میکنند، به سوی شیراز و برای شکستن شکر! تعبیرهای گوناگونی از «شکر در مجمر انداختن» شده است. معمولا گناه اینگونه تعبیرها با نخستین خیالبافی است! شکر کالایی گرانبها بوده است که لابد در مقام شادانه در مجمر میگذاشتهاند و به ارمغان میفرستادهاند. هنوز امروز هم در روستاها کلهقند، در آیینهای پرسرور هدیه میشود. گزارشهایی در شعر داریم که شکر برای بوی خوشش، مانند عود و عنبر سوزانده میشده است. لابد برای داشتن بویی مانند عطر «کارامِل»! از آن میان بیتی از سعدی:
دیوار چه حاجت که منقش باشد
یا عود و شکر بر سر آتش باشد!
به گمان من اگر قرار باشد که برای هر فعلی در پی تعبیری باشیم، پس باید که برای «گل برافراشتن»، «می در ساغر انداختن»، «لشکرانگیختن» و... هم باید پی تعبیر بگردیم. باید پذیرفت که زبان شعر فارسی «چنین» است و از همین روی نیز «چنان» است!
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
اینک رودی و عودی خوشنوا در دست داریم، مطربان را خبرکنیم و کفزنان غزل و ترانه بخوانیم پای کوبان سر ازپا نشناسیم:
چو در دست است رودی خوش، بگو مطرب سرودی خوش
که دستافشان غزل خوانیم و پا کوبان سراندازیم
حافظ در بیت بعدی، باری دیگر دست به دامان باد صبا، پیک همیشگی خود میشود و به کنایه، شاید به تقلید از خیام، از باد صبا میخواهد که غبار بازمانده از تن او را نزد معشوقش برد، تا شاید او بتواند نگاهی بر رخسار و اندام او بیاندازد. پیداست که حافظ خواستار این نگاه تا روز مرگ معشوق بوده است! یکی دیگر از لطافتهای شعر حافظ این است که او به امکان تحقق خواستش نمیاندیشد. او خوب میداند که جسدش به این زودیها تبدیل به غبار نخواهد شد. او فقط به ثبت آرزویش میپردازد و این توانایی را دارد که به این «ثبت» بسنده کند. اگر چه پیداست که گاهی در پستوی خانهاش بخار اشکش را با عطر چراغش و با بوی کتاب میآمیزد. چقدر دیدنی باید بوده باشد این پستوی خانۀ حافظ. لابد که شبیه پستوی یک کتابفروشی بوده است...
صبا خاک وجود ما بدان عالیجناب انداز!
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
در فصل دوم غزل، حافظ خسته از دروغزنیها و گزافهگوییها، داوری را به خدا میسپارد. پیداست که آهنگ او گریختن از جدلهای بیحاصل است و شکستن پاهای چوبین. یکی دیگر از ویژگیهای حافظ طرح ناگهانی، کوتاه و گذرای یکی از دغدغههای جهان پیرامونش است. او کژدمی را رهامیکند در تاریکخانۀ ذهنت و خودش راهش را پیشمیکشد و میرود:
یکی از عقل میلافد، یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
در اینجا، مخاطبان خود را هم دعوت به «بهشت عدن» میکند. از راهی متفاوت. راهی خالی از تزویر و عاری از هزارکمین خبیثان!
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه!
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سرانجام با گله از شیرازیان شهر «بیمثال» خود، پای مُلک دیگری را به میان میکشد. لابد در زیر فلکی که سقفش را شکافته است و در آن طرحی نو درانداخته است. مُلکی همانند «بهشت عدن»!
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم!
با فروتنی
پرویز رجبی